ياد بعضی نفرات، روشنَم می دارد...!
قُوَّتم میبخشد،
رَه می اندازد!
و اجاقِ كُهَنِ سردِ سَرايم،
گرم میآيد از گرمیِ عالی دَمِشان!
نام بعضی نفرات،
رزقِ روحم شده است!
وقت هر دلتنگی،
سويشان دارم دست!
جرئتم می بخشد، روشنم می دارد...!
✍ نیما یوشیج
#سلام_برابراهیم ❤️
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
#رسـم_خـوبان
💠همسر شهید: فرشاد در طول 8 سال جنگ تحمیلی در جبهه ها بوده و جانباز #شیمیایی بود پس از جنگ به هیچ نهادی مراجعه نکرد و جانبازی اش را اعلام نکرد،
💠زیرا اعتقاد داشت مشکل شیمیایی او #یادگاری از جنگ و عملیات فا و است، او طی این سال ها از ناحیه ریه بسیار زجر کشید و با کوچک ترین سرماخوردگی از پا می افتاد.
💠 به او گفتم که شما 30 سال خدمتت در #سپاه پر شده و شاید دیگر نیازی به رفتنت نباشد ولی او معتقد بود که جهاد تمام شدنی نیست و هر زمان اسلام در خطر باشد باید دفاع کرد.
#شهید_فرشاد_حسونیزاده🌷
#سالروز_شهادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🔻دوست شهید:
بابک همیشه تکه کلامش بود :
#فداتـمـ♥️
همیشه به من این حرف رو میزد😍
آخرین باری که دیدمش یک هفته قبل از رفتنش به #سوریه بود! من خبر نداشتم قراره بره؛ این حرفشو همیشه یادمه، گفت: "فداتـم!"😔
و #رفت...
فدایی #حضرت_زینب(س) شد...❤️
#شهید_بابک_نوری_هریس
#سالروز_ولادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ
#شهید_بابک_نوری_هریس
22 مین و جوانترین شهید مدافع حرم استان# گیلان شهیدی🌷 که به جای ادامه تحصیلات در آلمان، به سوریه رفت ...
#سلام_خدا_بر_شهدا🌷🌷
نشر معارف شهدا در ایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#خاطرات_شهدا 🌷
💠خصوصیات اخلاقی شهید
از زبان #دوستانش
🔰بابک #عاشق دورهمی👥 بود. تو دانشگاه دوستای اجتماعیه زیادی داشت چون واقعا با همه زود جوش میخورد💞
🔰خیلی چیزا داشت چیزایی که #جوونای امروزی و هم سن و سالای ما👱 دوست دارن داشته باشن #آرزوشونه داشته باشن یا بهش برسن بابک نوری همه ی اینارو داشت✅
🔰بابک همیشه دوست داشت #خوشتیپ باشه و به تیپش اهمیت میداد👌 بابک پر از انرژی بود سرشار از زندگی بود💖 تمام سفرهایی که میرفت دوستانش همه باهم بودن🚗 و همیشه یع جَو فوق العاده #شلوغ دورش بود
🔰مثلا اگر هر کدوم از ماها 20تا دوست داشتیم بابک صدتا #رفیق داشت چیزی نبود که بابک نداشته باشه❌ از دوست و رفیق گرفته تا #خانواده و امکانات
زندگی...
🔰همونطور که گفتم بابا خیلی به #ظاهرش میرسید👌 یک وقتایی تریپ رپری میزد، گاهی اوقاتم #تیپ بگ میزد و کلاه کپ میذاشت؛ خلاصه که بابک خیلی #خوشتیپ بود...♥️
#شهید_بابک_نوری_هریس
#شهید_مدافع_حرم
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
✅اربعینی ها دودسته اند
🌸آنهاییکه رفتندوبه وصال یاررسیدند
🌸آنهاییکه ماندندودرفراقش سوختند
💔شاید برای دل ماجاماندهها این جمله بس باشد
😔نگران نباشید رقیه(س) هم اربعین کربلانرفت
عمه جانم فدای دل کوچکت
میدونم با دست های کوچکت گره های بزرگی وا می کنی
عمه جانم کمکم کن
نگاهی کن بهم
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در پیاده روی #اربعین خیلی ساده بهش گفتیم :
یه #جمله_ناب بگو !
فڪرش را هم
نمیڪردیم ڪه سال بعد،
به یاد جمله نابش باید درهر
قدم #اشڪ بریزیم وگریه کنیم ...
#شهید_سعید_بیاضی_زاده
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
حنجرهی اکبر . . .
نوای نوحهی علی اصغر داشت،
در آن گلوی مبارک ترکشی جا خوش کرد
تا در نیمه شب جانفرسای دی ماه ۱۳۶۶
با چهره ای بهم ریخته از آن ترکش
به میهمانی اربابش حضرتاباعبداله بشتابد
اکبر این شعر را بیشتر میخواند:
حسین جان
من از کودکی عاشقات بودهام ،
قبولم نما گرچه آلودهام …
#ذاکر_اهلبیت
#شهید_اکبر_جداری
#شهادت_بیتالمقدس۲
#یاد_کنید_شهدا_را_باصلوات
❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
147478_465.mp3
4.5M
🎤 سید رضا #نریمانی
#بی_حجابی و غنا
جایی نداره بین ماها❌❌
#نهی_منکرمیشه_قاموسمون
#شهید_علی_خلیلی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🔻 رهبر انقلاب، صبح امروز در مراسم دانشآموختگی دانشجویان دانشگاه امامحسین (ع):
🔹️ ما از اول انقلاب، حرکتهای بزرگی را شروع کردیم؛ کمبودها و مشکلات زیاد است اما حرکتی که تا امروز صورت گرفته بهتآور است.
برای ادامه، جهت این حرکت چیست؟ جهت حرکت را امام حسین مشخص کرده است:
أیُّهَا النّاس إنَّ رَسولَ الله قالَ مَنْ رَأَى سُلْطَاناً جَائِراً مُسْتَحِلًّا لِحُرُمِ اللَّهِ نَاكِثاً لِعَهْدِ اللَّهِ مُخَالِفاً لِسُنَّةِ رَسُولِ اللَّهِ يَعْمَلُ فِي عِبَادِ اللَّهِ بِالْإِثْمِ وَ الْعُدْوَانِ ثُمَّ لَمْ يُغَيِّرْ بِقَوْلٍ وَ لَا فِعْلٍ كَانَ حَقِيقاً عَلَى اللَّهِ أَنْ يُدْخِلَهُ مَدْخَلَهُ. (تاریخ طبری، ج۴، ص۳۰۴)
🔹️ امام حسین(علیهالسّلام) فرمود: ای مردم! پيامبر خدا (صلّیاللهعلیهوآله) فرمود: هر كس فرمانروايی ستمكار را ببيند كه حرامهای خداوند را حلال میشمارد، پيمان خدا را میشكند و با سنّت پيامبر خدا مخالفت میكند و در ميان مردمان به گناه و تجاوز، اقدام مینمايد و با كردار و گفتار بر او نياشوبد ، حقّ خداست كه او را در همان جايی وارد كند كه آن فرمان روا را وارد میكند.
🏷 #دیدار_دانشگاه_امام_حسین
#ستاره_های_زینبی
🌷همسر شهید: وقتی با آقا رضا برنامه تلویزیونی #مدافعان_حرم را نگاه میکردیم، متوجه حالت غبطه و حسرت در نگاهشان میشدم. انگار میگفت پس من کی؟!
🌷بعد رو به من میکرد و میگفت: خانم شما هم باید اینگونه (مثل همسران شهدا) صحبت کنید. من ناراحت میشدم.
🌷رضا میگفت: من فکر میکردم شما دیگر پخته شدهای انگار هنوز آمادگی پیدا نکردی. این همه میگویی «بابیانت و امی» این همه میگویی «انی سلمً لمن سالمکم»، پس اینها شعار بود.
🌷امروز دیگر زمان این رسیده که اهل عمل باشی. شوخی نیست. اهل بیت (ع) که از ما تنها شعار خالی نمیخواهند. باید در راه تحقق بند بند زیارت عاشورا جان بدهیم، خون بدهیم.
این حرفهای آقا رضا به خوبی به من میفهماند که این رفتن را دیگر بازگشتی نیست.
🌷محمدرضا در سجده آخر نمازهایش همواره این دعا را میخواندند که «اللهم اخرجنی حب الدنیا من قلوبنا و زدنی قلوبنا محبه امیرالمومنین(ع)» رضا میگفت اگر میخواهی پرواز کنی باید دل بکنی از دنیا و همه تعلقاتش. تا دل نکنی نمیتوانی پرواز کنی و باید راه درست را برگزینی.
🌷ذکر رکوع نمازهای همسرم این بود: «یا هادی اهدنا صراط المستقیم» و من میدانستم «اللهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک»های همسرم در قنوت نمازهایش شهادتش را قطعی خواهد کرد.
#شهید_رضا_الوانیزارع
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
زندگی نامه و خاطرات #شهید_مرتضی_ابوعلی_ #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_esh
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت : 6⃣2⃣
#نورچشمم
✍ خاطرات شهید از سوریه
🌻بعد از شهادت شهید صابری، سید ابراهیم من را به عنوان جانشین معرفی کرد. یک سری فایل صوتی هم از شهادت شهید صابری در شبکه های مختلف پخش شد.
🌻عادتی که داشتم این بود که ضبط صوتم را در عملیات ها روشن می کردم که اگر شهادت نصیبمان شد یا اگر زنده ماندیم یادگاری از رفقا بماند.
🌻نمونه اش صوت هایی از شهید صابری، شهید نجفی، شهید مالامیری، شهید سید مجتبی حسینی، و سردار شهید بادپا و تعداد زیادی از شهداست.
🌻در منطقه با رفقا خیلی شوخی می کنیم، برای همین از حالت های مختلف رزمنده ها عکس و فیلم داریم و تهیه کردیم. ما در منطقه به روحانی شیخ می گوییم. شیخی داریم که مسئول فرهنگی لشکر است، ایشان در خواب خیلی خرخر می کند شاید بتوانم بگویم با صدایش شیشه ها می لرزد. این بنده خدا برای اینکه اذیت نشویم شب ها در ماشین می خوابد. یک شب به اتفاق در اتاق کناری ما خوابید؛ من هم نامردی نکردم و از ایشان فیلم گرفتم، صبح که فیلم را نشانش دادم می خواست من را بزند.
🌻سید مجتبی حسینی یک شب خواب بود و قسمتی از پیراهنش بالا رفته بود که عکس گرفتم. از آنجا که بچه توداری بود صبح که نشانش دادم خیلی عصبانی شد، گفت ابوعلی وای به حالت اگر عکس ها را پاک نکنی، من هم چون می دانستم بعضی دوستان زور زیادی دارند و ممکن است عکس ها را پاک کنند از هر عکس چندتا کپی می گرفتم و در مموری مخفی می کردم.
ادامه دارد...
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
#قبله_ی_من
#قسمت78
واقعا؟! همین؟
-بله مگه حرف دیگه ای هم باید زده شه؟!
اخم ظریفی میان ابروهای نازک و مدادکشیده اش میدود
نه! فقط پرسیدم...
پشتش را می کند و دوباره مشغول کارش میشود. کمی ازآب را سر می کشم و
لیوان رادر ظرف شویـی میگذارم. به پذیرایی برمی گردم و روی مبل می نشینم.
یحیـی ازدستشویی بیرون می آید و درحالی که استین هایش را پایین میدهد،
زیر لب ذکر میگوید! حتم دارم وضو گرفته. بی اختیار لبخند می زنم و منتظر
می مانم. جلو می آید و سرجای قبلی اش می شیند.
خب! داشتید می گفتید!.
-همین... کلا میخوام کمکم کنی... نمی دونم چم شده! توی یه چاه افتادم و
سردرگمم. اصن نمی دونم کی هستم!
دوست دارید جز کدوم گروه باشید؟!
-معلومه!
میخوام به زبون بیارید.
دوست دارم جز گروهی باشم که منزل به منزل توی ذهنم باهاش حرکت کردم و به
کربلا رسیدم!
چرا؟
-چون. چون خوبن.
ازکجا اینو میفهمید؟!
-چون پاکن... چون اهل بیت رسول خدا ص هستن! چون صادق ان و...
جمله ام را کامل می کند: و چون برای رضای خدا قدم برمیدارن! حتی سفر اخر
و فتح خونیشون بخاطر رضایت خدا بوده! چون به اطاعت از امر و چیزی که
بالاسری براشون مقدر کرده پیش رفتن و از تمام هستیشون گذشتن! به عبارت
امروزی، قهرمانن. اسطوره های تکرار نشدنی! درسته؟!
سرم را تکان میدهم.
دخترعمو! دوست دارید اسطوره باشید؟!
گنگ به جلد کتاب زل میزنم: یعنی چی؟.. چطوری؟
راحته. ولی اول باید بخواید! گرچه ممکنه اوایلش سخت باشه.
میخوام!
تبسم گرمی لبهایش را می پوشاند: بهتره خوب فکر کنید...یهو تصمیم نگیرید. چندروز
فرصت میدم.. کتاب رو تموم همراهش فکر کنید!.
-آخه...
تصمیم عجولانه پایه های سستی داره! زود میشکنه... میخوام از ریشه محکم
کارکنید!
خب...
می دونم میخواید چی بگید! راجع به ترستون... بهتون اطمینان میدم که عمر نیستید!
از جا بلند می شود و نگاهم می کند. نگاهش عجیب و پراز درد است. خبری از یحیـی
خشک و جدی باان نگاه های چپ و از خود راضی نیست. نمیفهمم چرا دوست دارم
ساعتها
به نگاهش خیره شوم! دربرهوت دست و پا میزنم. برهوت میان محیای قبل و بعد...و
یک
موجود که هرگاه تصویرم را در چشمانش می بینم، دلم اشوب میشود.
"حسین دیگر هیچ نداشت که فدا کند، جز جان که میان او و ادای امانت ازلی فاصله
بود"
ده ها بار این جمله را تکرار می کنم...
بغض می کنم و اشک درچشمانم حلقه میزند کتاب را می بندم.. چقدر ممکن است که
یک جمله ثقیل باشد؟! به چه حد؟! با ماژیک مشکی جمله را روی یک برگه ی آچهار می
نویسم
و کنارتخت، روی دیوار با چسب نواری می چسبانم و به کلماتش دخیل می بندم. مگر
می شود امام باشی و هیچ نداشته باشی؟! چقدر باید دنیا باتو کج خلقی کند که همه
هستی ات را ازدست بدهی؟! دستم راروی کلمه ی حسین میکشم و بی اراده اشک می
ریزم.
این کتاب چه بود که واقعه ی جانسوز کربلا با دیدگاهی جدید روایت کرد و جمالتش
را
مثل خوره به جانم انداخت؟! ازدرکش عاجزم! کسی باشی که کائنات بند حرکت
چشمان
و باشد، کسی باشی که بایک اشاره توان کن فیکون داشته باشی، آنوقت به برهه ای
از زمان برسی که با تمام عظمتت بالای بلندی بایستی و قطعه قطعه شدن رویایت را
ببینی! به تماشای فریادهای وا آمده بایستی و الحول وال قوه اال یاالله بگویی! تو که
هستی حسین؟ که هستی که از یک ظهر تا غروب محاسنت به سپیدی نشست! که
هستی که
باان وجود ازلی ات به بالای بالین فرزند اکبرت رسیدی و ندانستی چطور جسم
رشیدش
را به خیمه برگردانی! اینها روضه نیست... درداست. درکی ندارم. گریه ام شدید می
شود و به هق هق می افتم!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#قبله_ی_من #قسمت78 واقعا؟! همین؟ -بله مگه حرف دیگه ای هم باید زده شه؟! اخم ظریفی میان ابروهای نا
#قبله_ی_من
#قسمت79
چقدر مغرور بودم... چطور فکر می کردم هرچه می گویم درست است. به چه چیزخودم
می نازیدم؟! چطور جلوی خدا گردن کشی کردم و مثل اسبی وحشی تاختم؟! بادست
گلویم
رافشار میدهم و چشمانم را می بندم.
-باکی لج می کنی محیا! باخدا؟! یا باخودت؟! بس کن.
چشم باز می کنم و دوباره به برگه نگاه می کنم. چقدر عجیب که تنها فاصله میان خدا
و حسین، جانش بوده. یعنی که او جان را مزاحم تلقی می کرده در مقابل رسیدن به
م*ع*ش*و*ق*ش! دیگر هضم این جمله برایم جز ناشدنی هاست! ازروی تخت بلند
می شوم
و درحالیکه به هق هق افتاده ام، ازاتاق بیرون میروم. هیچ کس نیست.
پدرم همراه عمو به محل کارش رفته تا کمی سرک بکشد. یحیی ماشینش را کارواش
برده.
یلدا هم بایکی از دوستانش به کافه رفته. مادرم و اذر هم به بهشت زهرا رفته اند.
من مانده ام و یک حوض بزرگ. محیا کوچولو و حوضش که دران خون موج میزند! به
سمت
دستشویـی می روم تا صورتم را بشورم. انقدر گریه کرده ام که مغزم در کاسه ی سرم
میجوشد و تیرمیکشد. دردستشویی راباز می کنم، سرم گیج میرود و تلو میخورم.
دستم
رابه دیوار میگیرم و روی زمین کنار در مینشینم. سرم را بین دودستم میگیرم
صدایم را برای ازاد کردن بغض بعدی بلند می کنم. دودستم راروی چشمانم میکشم و
اشک
هارا کنار میزنم. تار می بینم و سرم روی تنم سنگینی می کند! به اطراف نگاه می
کنم و بادیدن در نیمه باز اتاق یحیی به فکر میروم. روزی که به اتاقش رفتم و آن
نامه و امدن بـی موقع یلدا! چقدر دوست داشتم بخوانمش. فرصت خوبی است
چراکه
نه؟! به سختی می ایستم و تلو تلو خوران به طرف اتاقش می روم. در را بااحتیاط
باز می کنم و یک قدم برمیدارم. چشم میگردانم و بادیدن چفیه روی کتابخانه بی
اختیار میان گریه لبخند میزنم. با پشت دست اشکهایم را پاک می کنم و به سمت
کتابخانه آهسته قدم برمیدارم. دست دراز می کنم و به نرمی چفیه را کنار میزنم.
پاکت نامه به نگاهم دهن کجی می کند. باعجله برش میدارم و درش را باز می کنم.
برگه را از داخلش بیرون میکشم و خطوط را از زیر نگاهم میگذرانم. کلمه ی مرگ
چندین بار دران تکرار شده. اخرش را نگاه می کنم." این صرفا یک وصیت نامه
نیست...
"گیج یک قدم عقب میروم. وصیت نامه اش را نوشته؟! دوباره جمالتش را مرور می
کنم.
اتاق دور سرم میچرخد " الیـــــس اللــــه بکاف عبده؟
سا۵لم به عزیزان دلم که هر یک به نوبه ی خودشان برای من زحمت بسیار کشیدند.
امروز در بیست و دوم مهرماه سال. قلم دست گرفتم تا فریضه ی دینی و واجب خود
را ادا کنم. خدا را گواه میگیرم که از سال پیش میل به دنیا و زندگی در من از بین
رفته و هر لحظه کسی را طلب می کنم که برای هر نفس و جانی کافیست و سیراب
کننده ی
روح البشر است! میخواهم من را بابت تمام آزارهای خواسته و ناخواسته ام حالا و
برایم از ذات مقدس الهی طلب عافیت کنید. ترسی نیست جز از سراشیبـی قبر، پس
میخواهم زمانی که وجودم از دنیا وداع کرد و تمام اقوام و مال و دارایـی ام از
اطراف قبرم پراکنده شدند برایم قرآن و زیارت عاشورا بخوانید. مادر و خواهرانم
گریه نکنند و صورت نخراشند چرا که در کربلا زینب صبوری نمود و اجازه نداد که صدای
ناله اش را نامحرمان بشنوند. هیچ ارامشـی جز مرگ نیست و چه سعادتی که گر
آخرین
نفس به شهادت ختم شود."
صدای چرخاندن کلید در قفل در مرا از جا می پراند. برگه را تا می کنم و درپاکت
میگذارم. قلبم دیوانه وار خودش را به دیواره ی س*ی*ن*ه ام میکوبد. اب دهانم را
قورت میدهم و چفیه را روی پاکت میندازم. درخانه باز و پاهایم سست می شود.
چندقدم
عقب میروم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh