eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
تقریبادوساعت پیش... به خودم که می ایم می بینم روی تخت دراز کشیده ام...دستم راروی پیشانی ام میگذارم -اینجا چیکار...می کنم؟ خواب بودی رسیدم. اوردمت تواتاق! -خسته بودی...ببخشید! فداسرت! کاپشنم بهت میادا! و دستی به یقه ی کاپشن میکشد. لبخند میزنم و لبم را جمع می کنم -یوخ زنگ نزنی ها! عیبه! میخندد.. شرمنده. دست خودم نیس، بگیر نگیر داره! -کال گفتم یاداوری کنم. چیو یاداوری کنی؟! اینکه پاک ازدس رفتم؟! کمی قهر به شرط اشتی بعدش می چسبد. اما دلم تاب نمی اورد. سرجایم مینشینم و سرم رادریقه فرو میبرم. مظلومانه پلک میزنم و زل میزنم به چشمانش... -اونجوری نگاه نکن. دستهایش راباز می کند و ارام میگوید: بدو که یعالم این س*ی*ن*ه برات تنگه. اخ که چقدر میچسبد؛ فراق بال در آ*غ*و*شش! خیز برمیدارم که یکدفعه دلم خالی دهانم تلخ میشود. ازتخت پایین می ایم و به سمت دست شویـی میدوم. صدای یحیـی رااز پشت سرم میشنوم: یاحسین! چی شد؟! دست مادرم را پس میزنم -مامان نمیخورم. بیخود! یحیی چه گناهی کرده باید تورو تحمل کنه؟! قیافتو دیدی؟! -نترس! اقاسربه زیره به خانوم نگاه نمیکنه. جواب ندی میمیری؟ -اوره! درد! میخندم. بابی حالی سرم را عقب میکشم -مامان جان، عقم میاد نکن! بذارشوهرت بیاد! -خواستگاری؟! مرض نگیری دختر! -بگو امین. همان لحظه یحیی وارد پذیرایی میشود. یک جعبه درون دستش کادو پیچ شده. لبخند بزرگش نگاهمان راخشک می کند. کلید زاپاس را بابا به او داده. زیر پلیورش درست روی س*ی*ن*ه اش چیزی برجسته شده. سالمی می کند و برای ب*و*س*یدن دست مادرم خم میشوم که طبق معمول ناکام میماند. مقابلم روی زمین زانو میزند. ملافه ام را درمشت میگیرم و به برق چشمانش زل میزنم -سلام. وعلیکم خانوم. -اون چیه؟ و به س*ی*ن*ه اش اشاره می کنم. مادرم هم باتعجب به همانجا خیره شده... وایسا.. کادوی جعبه راباز می کند. روی در جعبه نوشته شده شیرینی سرای بهار ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh