eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
استینش را میگیرم و پشت سرخود میکشم. اشاره می کنم روی مبل بنشیند. اوهم بی هیچ حرفی کنار لباس یک وجبی فندقم می نشیند. -حالتون خوبه اره عزیزم! خداروشکر! کلی ذوق داشتم اینارو به یکی نشون بدم. کفش را برمیدارم و به طرفش میگیرم بابا! ببین ببین...چقد کوچولوعه! لبهایش می لرزند. دردلم می گویم: نگران نباش...داره سعی میکنه لبخند بزنه! پدرم همیشه جدی بود. این میتوانست توجیه خوبی برای رفتارش باشد. پیرهن سرهمی را برمیدارم و روی پایش میگذارم -قشنگه؟ -صورتی؟ -یدونه ابی هم گرفتم! هاله ی غم هرلحظه بیشتر چشمان کشیده اش را میپوشاند صبر می کردی بچه! حتما اسم هم انتخاب کردید! -بله! درحالیکه ازخجالت صورتم داغ شده ادامه میدهم -اگر دخترباشه. حسنا خانوم. اگر پسر باشه اقاحسین... لبخند میزند...اینبار محزون ترازقبل! ان شاءالله صلاح و سلام باشه. یک فعه یاد چای می افتم به سمت اشپزخانه میروم و می گویم: ببخشید...حواسم پرت شد! الان چای رو میذارم دم بکشه... صدایش میلرزد نمیخورم بابا! زیرشو خاموش کن. بیا اومدم خودتو ببینم... پاهایم شل میشوند...دیگر نمیتوانم خودم راامیدوار کنم. اب دهانم را به سختی فرو میبرم. شعله گاز را خاموش می کنم و درحالیکه سرزانوهایم از نگرانی میلرزند به پذیرایی برمیگردم و مقابلش می نشینم. چیزی شده؟ نه! دلم برات تنگ شده بود! -همین؟ دیگه...دیدم تنهایی. گقتم یه سر بزنم حس نکنی توخونة ات مرد نیست! تبسمی شیرین لا به لای موهای خاکستری محاسنش میشیند. -ممنون! لطف کردید.. سرش را پایین میندازد... یحیی زنگ نزده این چندوقت؟ -نه! آخرین بار شیش روز پیش حرف زدیم... اها! خوب بود حالش؟ دل اشوبه میگیرم -بله! چیزی شده مگه؟ نه نه! خواستم بگم فکرای بیخود یهو نکنی... حالش الانم خوبه! بسپار به خدا! یوقتم اگر یه اتفاق کوچیک بیفته که نباید ادم خودشو ببازه! مگه نه؟ سردر نمی اورم.. جمالتش یک طور عجیبی است -بابا؟! خواهش می کنم! نمیفهمم چی میگید... قلبم تا دم گلویم بالا می اید اونجور نگاه نکن! چی گفتم مگه؟ دستانم را روی زانوهایش میگذارم -مشکل اینکه چیزی نمیگید! تروخدا بابا! بگو دیوونه شدم! هاله ی اشک که پشت چشمم میدود...یک دفعه میگوید: گریه نکن بابا! چیزی نشده...الان میگم. برو صورتتو اب بزن. طوری نیست. پس یک چیز هست! یک طور هست که اینجور دارد اماده ام می کند. قطرات درشت اشک از چشمانم روی گونه هایم میلغزند... -یحیام...یحیام.. چی شده...چی شده بابا؟! دستانم را میگیرد: محیا اروم باش! یک دفعه بلند می گویم: نکنه ش*ه*ی*د شده نمیگی؟ اره؟ ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh