🍁زخمیان عشق🍁
#قبله_ی_من #قسمت50 یادم آمد که چقدر از یحیـی متنفر بودم. یکبار لاکم را ازپنجره درخیابان پرت کرد.
#قبله_ی_من
#قسمت51
به لطف یلدا دریکی از کلاسهای خوب آموزش زبان فرانسه ثبت نام کردم و دنبال
کارهای دانشگاهم افتادم. یلدا مثل مامانم و آذر جون اهل روگیری نبود. ولی
روسری اش را آنقدر جلو میکشید که من میترسیدم صاف برود تو دیوار! خوش پوش
و جذاب به نظر میرسید. برایم عجیب بود که چرا به لباسهایم گیر نمیدهد.
دوهفته اول باهم به کافی شاپ و رستوران رفتیم. به قول خودش مهمان بودم و
جایم وسط تخم چشمش بود! چه میدانم همچین چیزهایی! یحیی با عمو صبح ها
بیرون می زد و شب برمی گشتند. من هم بایلدا سرو کله میزدم. برخالف تصورم
احساس راحتی می کردم. کسی به رفت و آمدهایم گیر نمیداد ویا امر نمی کرد
چه بپوشم یا چطور بگردم! یحیی کلافه ام می کرد. گاهی صدای مداحی هایش
روانم رابهم می ریخت. در اتاقش را می بست و در رویای جنگ و سوریه غرق می
شد! دوست داشتم به آذر بگویم خب اگر اینقدر کشته مرده ی شهادت است بگذار
برود! حداقل من از دستش راحت میشوم! قول میدهم نذر کنم که اگر ش*ه*ی*د
شود
چهل روز روزه میگیرم! و بعدش غش غش بخندم! خاطرات بچگی به نفرتم دامن می
زد. ظاهرش را می پسندیدم اما باطنش... محمدمهدی هم... هرگاه یادش می افتم بی
اختیار لبم راگاز میگیرم! یکتا و یسنا آخر هفته ها به خانه ی عمو می
آمدند. این را درهمان دوهفته فهمیدم. همسران خوبی داشتند... البته این
راخودشان می گفتند!
باورم نمیشد! گمان می کردم حتما باسیلی صورتشان را سرخ از عشق نشان می
دهند. چه اهمیتی داشت! زندگی من کیلومترها از سلایق و عقاید آنها فاصله
داشت...ازدواج سنتی... حجاب... نماز... نامحرم... اینهارا باید گذاشت در
کوزه و آبش را خورد!
موهایم رامی بافم و بایک پاپیون صورتی می بندم. دسته ای راهم یک طرفم پشت
گوشم میدهم. ماتیک کالباسی روی لبهای برجسته ام میمالم و لبخند گشادی
تحویل آینه ی کوچک اتاق میدهم. کمی به مژه هایم ریمل و روی گونه ام رژ
گونه کالباسی میزنم. آرایش همیشه ملایمش خوب است! جیغ راباید تفریحی کشید!
کیفم را برمیدارم و ازاتاق بیرون میروم. یلدا چادر لخت و سنگینش راروی سر
جابه جا می کند و بادیدن شال کوتاه و مانتوی تنگم باناراحتی به یحیی
اشاره می کند. بی تفاوت شانه بالا میندازم! یلداهم کوتاه میاید و رو به
آشپزخانه بلند می گوید:
مامان مابریم؟!
نگاهم به یحیی خیره مانده. به اپن آشپزخانه تکیه کرده و به آذر نگاه می
کند. آذر دستهایش رابادامن بلندش خشک می کند و میگوید:
آره عزیزم خوش بگذره!
نگاهش که به من می افتد. لطافتش را ازدست میدهد. گویی میخواهد نیشم بزند!
برق عسلی چشمانش مثل شیشه روحم راخراش میدهد. خداحافظی می کنم و از در
بیرون می روم. کفش های اسپرت صورتی ام رابه پامی کنم و منتظر میمانم.
یلدا بادیدن کفشهایم میگوید: چندجفت آوردی؟!
-سه تا فقط.
تکرارمی کند: فقط!
دستم رامی گیرد و ازپله ها پایین می رویم. به کوچه که میرسیم با اضطرابـی
اشکار تندتند میگوید: ببین محیا! تا الان دخالتـی توی پوششت نکردم. ولی
امشب یحیـی باماست.. بخدا به زور راضیش کردم ببرتمون بیرون. یکم مراعات
کن بخاطر من.
چشمانش را مظلومانه تنگ می کند. چاره ای نیست. موهایم را از جلو کامل می
پوشانم. لبخند میزند.
همینشم خوبه.
یحیـی ماشین را ازپارکینگ بیرون مـی اورد. پیش ازسوارشدن یلدا باانگشت
سبابه به لبهایش اشاره می کند. توجهی نمی کنم و سوارماشین میشوم. یلداهم
کنارم مینشیند. همان لحظه یحیی پنجره اش را پایین میدهد و میگوید:
یلدا. شیشتو بده پایین. گرمه!
اوهم سریع پنجره راپایین میدهد. حرکت می کنیم. آرام. یلدا دستم رامیگیرد
و محکم می فشارد. باتعجب نگاهش می کنم. زیرلب میگوید:
ناراحت نشدی که؟
-براچی؟
پایین شالم را دردست میگیرد. نیمچه لبخندی میزنم و می گویم: نه. نشدم!
پس اگر نشدی.. یکوچولو...
اینبار من دستش رافشار میدهم.
-یلداجون. رک بگم! اینجوری راحت ترم!
هاله ی غم چشمانش را می پوشاند ولی لبش هنوز میخندد. رو به رو را نگاه می
کنم. چشمم به چشمهای یحیـی میافتد. درست درکادر کوچک اینه ی مستطیلی! اخم
کرده؟! نه... عصبی است؟! نه! باآرامش دنده راعوض می کند. ادکلن خنکش
مشامم را قلقلک میدهد. یادم باشد موقع فوضولی دراتاقش اسم عطرهایش را
یادداشت کنم. یلدا میپرسد:
داداش کجا میریم؟
یحیی مکثی عمیق می کند و جواب میدهد:
همونجا که به زور قولشو گرفتی.
یلدا دستهایش رابهم میزند و باذوق میگوید:
آخ جون! خیلی خوبی...
یحیی- آره! می دونم!
من- کجا میریم
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh