🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
#قبله_ی_من
#قسمت58
یحیی بلند جواب می دهد:
چون بیان بیخود شلوغش میکنن... پدرم هم جای درک شرایط سرزنش میکنه.
کمی از حرفش را نفهمیدم. چادر سارا را چنگ میزنم و خودم رابه طرفش میکشم.
یحیی یقه ام را ول می کند و عقب می رود. رنگش عین گیلاس بهاری سرخ شده.
تردید به جانم می افتد: باید او را باچوب محمدمهدی بزنم؟!
اخم ظریفی بین ابروهایم میدود:
-آره! گول ریختشو نخور!
به ماشین یحیی میرسیم. سارا کمک می کند تا روی صندلی بشینم. پای راستم بی
حس شده. قلبم تاپ تاپ میکوبد و نفسم سخت بالا می آید.. سارا کنار یحیی
مینشیند. پلک هایم سنگین می شوند. میخواهم بالا بیاورم... مثل زن های
باردار عق میزنم. بوی خون ماشین را پر می کند. یحیی گاها به پشت سر نگاه
می کند. به من؟ نه! ترس به جانم می افتد. خودم دیگر جرات ندارم پایم را
ببینم. پنجره را به سختی پایین میدهم. کف دستهایم میسوزد. نگاهشان می
کنم. خراش های سطحی و عمیق، خون مچ دستم را رنگ می کند. نمیفهمم در کدام
خیابانیم. یحیی داد میزند:
پلیس؟ الان وقت تورو ندارم. هر کار دوس داري بکن!
و بعد صدای کشیده شدن چرخ های ماشین روی آسفالت درمغزم می پیچد. مثل
کولی
ها جیغ میکشند. انگار اتفاق شومی افتاده!
بوی تند الکل نفسم را میگیرد. دهانم خشک شده و گلویم طعم خون گرفته!
بانوک زبان لبم را ترمی کنم و چشمهایم را نیمه باز می کنم. گیج دستم را
بالا می آورم و روی سرم می گذارم. سرم را تکان میدهم. گردنم تیر میکشد!
مقابلم تارو سفیداست. مردم؟! روشنایی چشمم را میزند. لبم راگاز می گیرم
و ناله می کنم. چه اتفاقی افتاده؟ دستی شانه ام را فشار می دهد. دردم
می گیرد. جیغ میزنم! صدایش درسرم می پیچد:
محیا! آروم!
دستی روی صورتم کشیده میشود: طفلک من!
چند بار پلک میزنم. چشمهای عسلی یلدا تنها چیزی است که تشخیص میدهم. باید
چه واکنشی نشان دهم. کسی می گوید:
نگران نباشید به خیر گذشت!
به تقلا می افتم...نفسهایم تند میشود:
-تشنمه!
چندلحظه میگذرد. لبه ی باریک و شکننده ی لیوان بلوری روی لبهایم قرار
می گیرد. یک جرعه آب را به سختی فرو می برم. گلویم میسوزد. صورتم درهم
می رود. از درد!
نگاهم به سوزن فرو رفته در گودی دستم می افتد. نقطه ی مقابل آرنجم. دستم
کبود شده! نگاهم می چرخد، فضای سنگین حالم رابدتر می کند. عق می زنم!
یحیی پایین پایم ایستاده. نگرانی درنگاهش دست و پا میزند، اما... چهره ی
درهمش داد میزند که عصبانی است! ازمن؟! سارا با پشت دست گونه ام را نوازش
می کند: چیزی نشده نترس!
کم کم کاملا هوشیار میشوم. یلدا بق کرده و کنارم نشسته... پشت سرش سهیل
ایستاده! چرا؟! یک تا از ابروهایم را بالا میدهم: چی شده.
یلدا دستم را میگیرد. آرام! گویی میترسد چیزی بشکند! صدای بم و گرفته ی
یحیی نگاهم را به سمتش میگرداند
آوردیمتون بیمارستان. چیزی نشده! خطر از بغل گوشتون رد شد الحمدالله!
زمزمه می کنم:
-خطر؟!
سارا آره عزیزم! دکتر می گفت کم مونده بود رگ اصلیت پاره بشه!
گیج میپرسم:
-چی؟! رگ
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh