🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
#قبله_ی_من
#قسمت64
در ماشین را باز می کند و پشت فرمون می نشیند. من هم بی معطلی در سمت
شاگرد راباز می کنم و کنارش می نشینم. مبهوت دنبال حرفی میگردد که می
گویم:
-ماشینای دیگه جا نداشتن! کسی روهم نمیشناسم!
به روبه رو خیره میشود و می گوید:
لطف کنید عقب بشینید.
همان لحظه در ماشین باز می شود و سارا و سینا عقب می نشینند. سینا بادیدن
من تعجب می کند اما فقط میگوید:
ِ وسیله بود!
شرمنده مث اینکه باید زحمت مارو بکشی. ماشین مامان اینا پر
یحیی گیج جواب میدهد:
نه...مشکی نیست.
زیر لب طوری که فقط او بشنود می گویم:
-دیگه جانیست!
سارا همراه خودش کیف و وسایل یلدا را آورده و کنار خودش گذاشته. یحیی
پنجره ی ماشین راپایین میدهد و باحرص دنده را عوض می کند و پشت ماشین
عروس راه می افتد. ذوق زده می گویم:
-بوق نمیزنی؟!
ابروهایش هرلحظه بیشتر درهم میرود. اصرارمی کنم:
-بوق بزن دیگه! عقد خواهرته!
اطمینان دارم که اگر من نبودم حتما شلوغش می کرد. وجود من عذاب الیم است
برای روح حساسش! توجهی نمی کند، با حرص دستم را دراز می کنم و می گویم:
-نزنی خودم میزنما!
عصبی چندبار بوق میزند. با خوشحالی دستم را ازپنجره بیرون می برم و هو
میکشم! سارا از پشت سر شانه ام رامی گیرد و می گوید:
-عزیزم یکم اروم تر!
احمق ها! نمی خواهند یک شب خوش باشند! دستم راداخل می آورم و در صندلی
جمع می شوم. به جهنم که همتون خل و چلید. درست کنار ماشین عروس پیش می
رویم. تلفن همراهم را بیرون می آورم و از قسمت موزیک، آهنگ شاد و مورد
عالقه ام را پلی می کنم.
ستاره بارون کن و داغون کن و بیا حالمو دگرگون کن و برو
دیوونه بازی کن و
نازی کن و
بیا باز دلو راضی کن و
برو.
موهاتو افشون کن بیا باز دلو پریشون کن و برو...
بی اراده پایم را تکان میدهم و متن موزیک را زمزمه می کنم. زیر چشمی به
چهره ی سرخش نگاه می کنم و پوزخند میزنم. سوهان روح توام. می دونم عزیزم!
دنده را باتمام توانش عوض می کند و ازماشین عروس جلو میزند. سرعتش هرلحظه
بیشتر میشود. هفتاد، هشتاد، صد، صدو ده باترس به روبرو زل میزنم. چیزی
نمی بینم. جز سایه های رنگی ماشین ها که از کنارشان رد میشویم. موزیک را
قطع می کنم و بلند می گویم:
-چته! آروم!
توجهی نمی کند. سارا به التماس می افتد: آقا یحیی. لطفا!
سینا اصرار می کند: خطرناکه یحیی داداش. آروم.
در صندلی فرو میروم و خودم رامچاله می کنم. قلبم خودش را به دیواره قفسه
ی س*ی*ن*ه ام محکم میکوبد. هربار شدید تر. بی اراده زمزمه می کنم:
ب... ببخشید... ببخشید!
لبخند کجی فکش را به حرکت در می آورد. دوباره بریده و ارام می گویم:
-خواهش می کنم آروم.
سرعتش راکم می کند و در یک کوچه می پیچد. سرم گیج
می رود. رسیدیم!
سریع از ماشین پیاده میشود و در را بهم میکوبد. سارا دستش را از روی
س*ی*ن*ه بر می دارد و می گوید: هوف! یهو چشون شد؟!
با نفرت دردلم میگذرد:
-عقده ایه روانی!
درحالیکه زانوهایم می لرزد و ساق پاهام سست شده ازماشین پیاده می شوم.
حلقه ی گل روی پیشانی ام را مرتب و باغیض به صورتش خیره میشوم.
بلند می گوید
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh