eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁زخمیان عشق🍁
#قبله_ی_من #قسمت64 در ماشین را باز می کند و پشت فرمون می نشیند. من هم بی معطلی در سمت شاگرد راباز
لطفا پیاده شید ماشین رو ببرم پارکینگ. در رو باز کردم برید بالا! سینا و سارا بی معطلی از ماشین پیاده می شوند، تشکر می کنند و داخل می روند. یحیی سوار ماشین میشود. همان لحظه خم میشوم و از پنجره ی شاگرد می گویم: -متاسفم! هنوز بچه ای! پوزخند میزند: -اینو میخواستم دوهفته پیش بهت بگم! لبم را با حرص روی هم فشار می دهم و می پراند: -از بچگیت دل ادما رو میسوزوندی! عقده ای! و به طرف در می دوم. تک بوق کوتاهی میزند و بعد از اینکه می ایستم سرش را از پنجره بیرون می آورد و می گوید: -مراقب باش خودت دل و جونتو نسوزونی! و برایم چراغ میزند یلدا به خانه ی پدرشوهرش رفت تا بعد از جشن پیش سهیل باشد. اوهم به ارزویش رس*ی*د! ساعت از دونیمه شب گذشته. همه خوابند و من مثل جغد روی تختم نشسته وبق کرده ام. کفش به پایم نساخته. انگشتهایم ورم کرده و قرمز شده اند. تشنه ام! ازکباب متنفرم...هروقت میخورم باید پشت بندش یک تانکر آب سربکشم. به نظرم باید یک شلنگ همیشه به ناف انسان وصل باشد! یک سرش به شکم و سر دیگر منبع بزرگی از اب خنک و تکه های یخ! از طرفی شیرپاک کن هم درکیفم مانده و در اتاق نشیمن انتظار میکشد. بدون ان باید پوستم را همراه با آرایش بکنم. از روی تخت بلند می شوم و به طرف دراتاق می روم. نگاهم به اینه می افتد و دختر لجبازی که مثل عروسک های سرامیکی ودکوری درست شده! شایدهم به قول ان بچه... فرشته ی کارتونی که ان موقع پخش شد! کی؟! می خندم و مقابل اینه چرخ می زنم. یحیی من را دید نه؟! به خودم نهیب میزنم. چه فرقی می کند؟! جواب خودم را میدهم: -تاکه بسوزه! جیزززز.. یک چرخ دیگر میزنم و پیش خودم می گویم: -عقد مضحکی بودها! همه چیز تعطیل! جشنی که در آن نتوانی برقصی، چه توفیری دارد! خنده ام می گیرد! مگر اصلا سهیل بلد است سالسا برقصد؟! فکرش رابکن! و پقی زیر خنده میزنم. جلوی دهانم را می گیرم و ازاتاق بیرون میروم. کیفم رااز روی مبل برمیدارم و به اشپزخانه میروم. دریخچال را باز می کنم و بطری اب را بر میدارم. پاورچین به طرف اتاق برمیگردم و هم زمان به پشت سرم نگاه می کنم که یک موقع کسی بیدار نشود! قدمهایم راتند می کنم که یکدفعه به کسی میخورم و نفسم را درس*ی*ن*ه حبس می کنم. بطری آب را دردستم فشار میدهم. یحیی بر می گردد و بادیدنم مات میماند. چهره اش در تاریک روشن راهرو دیدنی است! چشمهای گرد و دهان نیمه بازش. لبم را می گزم و داخل اتاقم می دوم. دسته ی کوله پشتی ام را روی شانه محکم میگیرم و می گویم: -پس کی میرسیم؟! یحیی زیرلب الله اکبری میگوید و به راهش ادامه می دهد. مسیر سختی را انتخاب کرده. از بس کودن است! قرار است یلدا را پاگشا کنند، آن هم در کوه! غر میزنم: -خسته شدما! می ایستد و دودستش بالاتر می آورد: ای وای! میشه دودقیقه ساکت شید؟! احتمالا همه درحال نوشیدن یک لیوان لیموناد خنک هستند ولی ما! گرچه مقصر کلاس من بود که یحیی به پیروی از حرف عمو به دنبالم آمد. آهسته قدمی دیگر بر می دارم، سنگ زیر پایم سر میخورد و نفسم بند می آید. سرجایم خشک میشوم و بلند می گویم: -روانی! میفتم می میرم! سرش را تکان میدهد: مگه دنیا از این شانسا داره؟! جامیخورم! بچه پررو! دندان قروچه ای می کنم و باحرص می گویم: -خیلی رو داری! به فاصله ی یک قدم از من بااحتیاط جلو می رود. دوست دارم از دره پرتش کنم تا اثری از روی مبارکش باقی نماند. کلاه آفتابی اش را بر می دارد و درمشت مچاله اش می کند. افتاب چشم راکور می کند! رفتارش واقعا عجیب است. ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh