#قسمت81
#قبله_ی_من
به چشمانم خیره میشود. از برق نگاهش تا عمق قلبم تیر میکشد... عصبانی است..
سعی می کند کنترلش کند! لبهایم بی اراده به هم دوخته میشود...دست دراز می کند
و در را نگه میدارد
بیاید بیرون!
مطیع و حرف شنو از کمد بیرون می ایم و گوشه یاتاق می ایستم. به موهایش چنگ
میزند
و لبش را میگزد. فکش منقبض شده و تندنفس میکشد.
حاال بگید توکمد من چیکار می کردید...
-من...
دست راستش را بالا می اورد و بین حرفم میپرد
فقط راستشو بگید...النجاه فی الصدق...
سرم راتکان میدهم و درحالیکه اشک ارام از گوشه چشمم روی گونه هایم می غلتد،
باصدایی خفه می گویم:
من... راستش...یبار...چندماه پیش...اومدم تو اتاقت... برا... برااینکه ببینم
چجوریه... ببخشید...من اینجا یچیزی دیدم که موفق نشدم کامل
بخونمش...
چی؟!
-اون موقع نفهمیدم. یلدا اومد خونه و نشد بخونمش...امروز...فتح خون تموم
شد...کلی گریه کردم. کلی سوال، کلی درد تو سینم اومد، ازاتاقم اومدم بیرون تا
برم و صورتمو بشورم. دیدم دراتاقت بازه. یاداون برگه افتادم. اومدم.
ببخشید... ببخشید.
گریه ام شدت میگیرد.
-خوندمش. تانصفه... فهمیدم وصیت نامه است. یه حالی شدم. قصدبدی نداشتم.
پسرعمو بخدا برام جای سوال داشت. اون کتاب... وصیت نامه ی تو... حس بدی دارم
چون
اجازه نگرفتم. اما دلم ارومه... یه چیز توی وجودم متولد شده... نمی دونم چیه...
شاید توی اتاقت دنبال جواب میگشتم. بخدا وقتی اومدی هول شدم. رفتم تو کمد.
چشمهایش را می بندد و انگشت اشاره اش راروی بینی اش میگذارد.
بسه... شنیدم... می تونید برید بیرون.
-ینی...
فعلا برید بیرون.
سرم راپایین میندازم و از اتاق بیرون می روم.
باپشت دست مثل بچه های تخس بینی ام راپاک و فین فین می کنم. کت یحیی
درتنم زار
می زند. چند تقه به در اتاقم می خورد. ازجا بلند می شوم، روسری ام را سرم و در
اتاق را باز می کنم. یحیی با یک لیوان پر از اب که چند تکه یخ کوچک دران شناور
است مقابلم ظاهر میشود. لبخند بزرگی چهره ی سفید و مهربانش را پوشانده. لیوان را
سمتم میگیرد و میگوید: گریه کافیه...من بخشیدم! چون قصد بدی نداشتید...
امیدوارم قضیه ی وصیت نامه بین خودمون بمونه...
باناباوری دستم راجلو می برم و لیوان را میگیرم
خب. به نظرم بهتره یه لباس مناسب بپوشید و بیاید تا یکم حرف بزنیم.
با لبخند به کتش اشاره می کند
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh