🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
#قبله_ی_من
#قسمت86
یاد آن شب می افتم. همین اشکها بود. همین لرزش خفیف که مراشکست! گذشته ام
را...
صدای خفه اش گویی که از ته چاه بیرون می اید:
دارن به من میخندن... میگن دل خوش کردی به این دنیا...کجای کاری! خیلی جدی
گرفتی...
کمی تکان می خورم و چادرم را درمشت فشار میدهم. جدی گرفته ایم؟! چه چیزی را؟!
گیج به یحیی نگاه می کنم. میلرزد! ماننده گنجشکی که سردش شده. یحیی هم
سردش
شده...از دنیا!
یلدا ازپشت دست روی شانه ام میگذارد و اشاره می کند تا برویم. میخواهد یحیی
خلوت
کند یا خودمان؟ نوک بینی اش سرخ شده... فین فین می کند و سنگین نفس میکشد.
ازکیفم یک دستمال بیرون می اورم و به دستش می دهم. تشکر می کند و میپرسد:
چطوره؟
-چی؟
اینجا!
-نمی دونم.
و به قبرهایی که آهسته از کنارشان عبور می کنیم نگاه می کنم
چیو نمیدونی؟ احساسی که داریو؟
-اره... شاید!
ساده تر بپرسم. دوسش داری؟
-اره! زیاد...
همین کافیه!
-کجا میریم...
یه عزیز دیگه.
به تصویر ش*ه*ی*دی که از کنارش رد می شویم اشاره می کنم و میپرسم: مث این؟!
اره... مثل این عاشق و همه ی عاشقای خوابیده زیر خاک. همه ی اونایی که به
امروز ما فکر کردن و دیروز زن و بچشون رو با نبودشون سوزوندن.
ا-شتباه کردن مگه؟
نه! فداکاری کردن. زنشون، عشقشون، هستیشون رو ول کردن و پریدن... یحیی
میگه شهدا ازهمون اول زمینی نیستن! ازجنس اسمونن از جنس خدا
-پس چرا میگی سوزوندن!
چون بچشون تااومد بفهمه بغل بابا ینی چی... یکی اومد و در خونه رو زد و گفت
بابایی رفت! بچه هم سوخت... محیا سوخت... بچه های ش*ه*ی*د توی این دوره
هم اکرام
میشن و هم مورد توهین قرارمیگیرن! نسلی که پدراشون روی مین سوختن و الان هم
باز
میسوزن! بهشون میگن سهمیه ای... این انصافه؟!
یلدا دستمال را زیر چشمش میکشد و اشکش را پاک می کند.
بغضم را به سختی قورت میدهم.
اونوقت یه عده پامیشن میگن خب کی مجبورشون کرد که برن؟! میخواستن نرن!
یکی نیست بگه اگر نمیرفتن تو الان نمیتونستی این حرفو بزنی. باید تا نونت رو از
دشمن میگرفتی... اگر قد یه گندم آبرو داری از خون ایناس! همینایی که خیلیاشون
مفقود شدن و برنگشتن... حتی جسمشون رو خداخریده.
بغضم دیوانه وار قفسش را میشکند و اشکهایم سرازیر میشود...یکی از کسانی که روزی
می گفت چرارفتند خود من بودم!
دستم رامیگیرد و به دنبال خودش میکشد؛ قدمهایش تند میشوند، قطعه ی بیست و
نه. یک
دفعه سرجایم خشک میشوم. یک عکس... گویی بارها دیده بودمش! جوانی که
چشمانش را
بسته... و ارام خوابیده! همیشه حس می کردم عکس یک بازیگر است. یک هنرمند...
هنر... هنر شهادت... پاهایم سست می شود... یعنی او واقعا ش*ه*ی*د بوده؟
ش*ه*ی*د امیرحاج امینی ... به سختی پاهایم را روی زمین میکشم و جلو می روم...
دهانم باز نمی شود... اشک بی اراده می اید و قلبم عجیب خودش را به دیواره
س*ی*ن*ه ام میکوبد!
چادرم را بلند می کنم و جلوی قبرش زوی زانو می نشینم. ببین چطور خوابیده! چقدر
ارام انگار نه انگار که سرش شکاف خورده. طوری پرزده که گویی ازاول دراین
دنیا نبوده. دستم راروی اسمش میکشم و بلند گریه می کنم.
حرفهای یلدا. تصویران لبخند... خوابی اسوده! مشتاق رفتن... خم می شوم و پیشانی
ام راروی سنگ قبر میگذارم. عجیب دلم گرم می شود. خودم رارها می کنم...
نمیتوان وصف کرد. چهره اش را... مادرت برایت بمیرد. تو چنین ارامی و دل
خانواده ات... سخت در عذاب... یک لحظه جمالت کتاب فتح خ*و*ن جلوی چشمم
میدود و
حسین دیگر هیچ نداشت و حسین و علی اکبرش و او و امیر و صدها نفر دیگر مانند
علی
اکبر رفتند! یعنی خانواده ی شهدا هم دیگر هیچ ندارند؟! معلوم است! اگر همه چیزت
را ببخشی. دیگر هیچ نداری. چطور میخواهیم جواب هیچ ها را بدهیم؟
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2538668050Cf6cc334d85