eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
357 دنبال‌کننده
31.9هزار عکس
13.5هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
باخواهرشوهرت درست حرف بزن بچه. و بازمیخندد...چقدر جدی گرفته! هنوز که چیزی معلوم نیست محیا مامان عصری زنگ میزنه و اجازه رو رسمی میگیره. من بهت چیزی نگفتما! ولی خودتو برای سه روز دیگه اماده کن. دیگر چیزی نمیشنوم. سه روز دیگر سه روز... یعنی چندساعت. چنددقیقه تو می ایی؟ یعنی.. چطور شد.. به قاب روی دیوار خیره میشوم. کارخودش است! آ*و*ی*ن*ی را می گویم. چادرم را کمی جلو میکشم و از پشت پارچه ی نازک و سفیدش به چشمان مخمور و هیجان زده ی یحیی نگاه می کنم. برق نگاهش سوزن میشود و در پوستم فرو میرود. دستهایم را چنان محکم مشت کرده ام که ناخنهای بلندم درگوشتم فرومیروند. اب دهانم را بسختی فرو میبرم و منتظر میمانم. اواما تنها نگاه ارامش را به چشمانم دوخته. نگاهی به شیرینی عسل؛ دلچسب و گرم. به سکوتش عاشقانه گوش میدهم. پیشانی و روی بینی اش افتاب سوخته شده. پیراهن سفید و نیمه جذبش تیرگی پوستش را بیشتر به رخ میکشد. کتش را روی پا جابه جا می کند و می پرسد: خب جوابتون چیه؟ ازسوالش جا میخورم. ازوقتی به اتاقم امده. یک کلمه هم حرف نزدیم. لبخند جمع و جوری تحویل عجول بودنش میدهم -سوالی نداری؟ چرا! تنهاسوالم شرایطمه. اینکه ازین ببعد میرم و میام! همیشه نیستم. بودنم نصف نصفه.. -نه مشکلی ندارم! خیلی خب! حالا جوابتون چیه؟! چقدر این حالتش برایم شیرین و دلچسب است. کودکانه منتظر است تا اقرار کنم؛ به دوست داشتنش! کاش میشد بگویم چندوقتی میشود دلم یک بله به تو بدهکاراست. به محجوب و عجیب بودنت. لبم رابه دندان میگیرم و سرم را پایین میندازم. شاید بخوای بپرسید چی شد یک دفعه شمارو انتخاب کردم..؟ هوم؟ این یکی از مسائلی بود که ذهنم را در دست میفشرد -بله! یک دفعه نبود! ازوقتی نه سالتون شد! چادرسرکردید و باقد و قواره کوچیک روگرفتید! یادتونه؟ چادر می پوشیدید ولی الک قرمز هم میزدید! میخندم. خوب یادم است. انروز دیگر دعوایمان نشد. پدرم می گفت دیگر نمی توانم باپسرها بازی کنم. حتم دارم اگر به سن تکلیف نرسیده بودم، ان روز بایحیی دعوامی کردم! سر الک براق و خوشرنگم. -یادمه! راستش... پیگیر بودم. و توفکر! سعی کردم همیشه مثل یلدا بهتون نگاه کنم ولی نشد...وقتی اومدید تهران! خیلی شوکه شدم. ازتو له شدم. به معنای واقعی داغون شدم. حس کردم بین ما فاصله افتاده و وقتی اززبون خودتون میشنیدم که چقد از منو امثال من بیزارید بیشتر عقب میکشیدم ولی همیشه دعا می کردم که همه چیز مثل قبل بشه...دیگه به رسیدن فکر نمی کردم. به اینکه خودت شی فکر می کردم محیا! اولین باراست که بافعل مفرد مخاطبم قرارمیدهد. دلم قنج میرود.. اوتمام مدت مرادوست داشته! چه عشق کهنه ای! کلی قدمت دارد! حالا هرچی دوست دارید بپرسید. دیگر حرفی نمیماند. میخواهم دیوانه بار بله بگویم. بلند تاهمه بشنوند. چادرم راکمی عقب میدهم تاخوب نگاهش کنم. ابروهایش بالاتر میدهد و میگوید: من مدتها منتظر برگشتنت بودم محیا! دهانم راباز می کنم اماصدایی شنیده نمی شود. محو دو چشم پاک و صادق لبخند میزنم و زمزمه می کنم: خواستگاری کردنتم عجیب غریبه! میدونستی؟ قب مونده ها باید بابقیه فرق داشته باشن! اشک تا دم چشمانم بالا می اید. به قاب روی دیوار نگاه می کنم. میخواهم دست از روشنفکری کورکورانه بکشم. میخواهم پابه پای یک امل جلو بروم. یک تندرو به معنای واقعی. بگذار همه باانگشت نشانمان دهند. ما بهم میاییم. بشرط انکه من را هم قبول کند.. لبه ی روسری ام را مرتب می کنم و می گویم: چجوری میتونم شریک یه عقب مونده باشم؟! یکدفعه دودستش راروی صورتش میگذارد و وای ارامی میگوید. صدای خدایا شکرت گقتنش بغض چشمانم را میشکند. خدارا برای من شکرمی کند؟ دستهایش راروی پایش میگذارد و میگوید: حالا که جواب رو شنیدم. میخوام یه قولی به من بدی -چی؟ اینکه هیچ وقت ناراحت و شرمنده ی گذشتت یا یه دوره فاصله گرفتنت نباشی. یکوقت دلخور نشی ها. فکر نکنی من خیلی خوبم و عذاب وجدان بگیری. اگر ان شاالله همسرت بشم راضی نیستم که حتی دقیقه ای به اشتباهاتت فکر کنی من به فکرم بیشتر اعتماد دارم و کسی که الان جلوم نشسته بعید می دونم زمانی بد بوده باشه. من فقط خوبی می بینم. حتی وقتی مهمان خونه ی ما بودی. خواهش دومم اینکه خوب بمون. پاک بمون. این تنها انتظار من ازهمسر ایندمه ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh