eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ جمعه بود و مثل تمام روزای دیگه رایان خونه بود! دیگه عادی بود.حتی روزای تعطیل هم از ساعت ده صبح اینجا بود! ناهار رو با کمک همدیگه و راهنمایی های مهرناز خانم و دوقلوها خورشت قیمه درست کرده بودم و گذاشته بودم تا به قول مهرناز خانم خوووب جا بیفته... رایان رو مبل در حال ور رفتن با لپ تاپ روی پاش بود و منم زیر همون مبل در حال درس خوندن... نمیدونم ساعت چند بود که صدای خاموش شدن لپ تاپش اومد... بی توجه بدون اینکه سرمو سانتی متری بیارم بالا مشغول زدن تست بعدی شدم... ثانیه ای بعد صداش بلند شد: +خانوم؟! بدون اینکه سرمو بالا بیارم جواب دادم: _هووم؟! +لیدی؟! _yea?!(بله؟!) اینبار کشدار صدا زد: +همسرررم؟! همونطور کشدار بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم: _جاانننم؟! +گل لیدی؟! باخنده کمی سرمو بالا آوردم و گفتم: _الآن این چی بود؟!فارسی یا انگلیسی؟! ژست متفکری گرفت و گفت: +ترکیب زبان مادری و پدری! رایان برعکس من مادرش آمریکایی بود و پدرش ایرانی... باخنده گفتم: _اوه! و دوباره سرمو انداختم پایین. صداش مظلومتر بلند شد: +الیِ من؟! گزینه مورد نظر رو زدم و سرمو گرفتم بالا: _جانم؟! مثل پسر بچه ها لباشو جلو آورد و گفت: +دلم برات تنگ شده! یه ابرومو فرستادم بالا و با لبخند گفتم: _مگه چقد ازت دورم؟! دستشو باز کرد و به فاصله ی بین من و آغوشش اشاره کرد: +اینهمه!نگاه چه زیاده! خنده ی کوتاهی کردم که گفت: +ای جانم!بیا دیگه!مردم از دلتنگیا! با لبخند کمی سرجام جابه جا شدم و چهار زانو نشستم: _تو عزیز دلمی ولی آخه... با سر به کتاب دفترام اشاره کردم که نچی کرد و گفت: +نخیر انگار زبون خوش حالیت نمیشع... بعدم طی یک عملیات انتحاری خم شد دست برد زیر پام و بلندم کرد.جیغ کوتاهی زدم که گذاشتم رو پاشو گونمو بوسید. متقابلا بوسه ی کوتاهی رو گونش گذاشتم که سرمو ناز کرد و گفت: +وقتی میگم دلتنگم بگو چشم!... بعد ادای مسخره ای در آورد و با اخم گفت: +توعم که وقتی درس میخونی نگات کلا میپره از روما...یه نیم نگااااهم نمیکنیا... چشمامو تنگ کردم و همینطور که انگشتمو میکشیدم رو اخمش گفتم: _حسود! خودمو کشیدم پایین و سرمو گذاشتم رو پاش... کلیپس موهامو باز کردو دستشو برد تو موهام... همونجور که موهامو ناز میکرد گفت: +الینا...میخوام یه چیزی بهت بگم!... سرمو بالاتر گرفتم: _بگو گوش میکنم... انگار مردد بود حرفشو بزنه که با کمی تعلل گفت: +اممم...من ماه دیگه میخوام برم تهران... از جا پریدم و دوزانو نشستم رو مبل و گفتم: _چرا؟برا کار؟! نفس پر صدایی کشید: +نه...میخوام برم به مامان اینا بگم یه خانم خوشکل گیرم اومده... یخ کردم...یهو استرس گرفتم... انقدر که رایان صورتمو تو دستش گرفت و گفت: +هیییش...آروم عزیزکم...آروم... بی توجه به دلگرمیاش ترسیده گفتم: _منم باید بیام؟! +نه...فعلا نه... _چرا؟!مگه نمیخوای... حرفمو قطع کرد و همونطور که سرش رو به چپ و راست تکون میداد گفت: +نه...نه...فعلا چیزی نمیگم بهشون...نمیخوام از تغییر دینم چیزی بفهمن...اگه بگم صیغه کردیم شک میکنن...بهشون میگم هردومون از هم خوشمون میاد و میخوایم باهم ازدواج کنیم و فقط نیاز به اجازه شما داریم... سرشو کمی به سمتم متمایل کرد و گفت: +باشه الینا؟!اصلا جای نگرانی نیس... با بغض گفتم: _رایان...اگه...اگه فهمیدن تو هم مسلمونی چی...نکنه تو هم...توهم..مث من... صورتمو قاب گرفت: +هیسسس هیچی نمیشه خانومم...همه چیز درست میشه... سرمو به معنای باشه تکون دادم و گفتم: _ولی میدونی که دوست دارم؟! +توچی؟!میدونی چقد میخوامت؟! _نه نمیدونم! +واقعا؟!بع تو دیگه چقد پرتی!بابا همه دنیا میدونن که خییییعلی میخوامت...خیلی.... 🍃راوی جلوی درب بزرگ و سفید رنگ خونه پیاده شد و کرایه تاکسی رو پرداخت کرد... زنگ در رو فشرد و پشت بندش بدون صبر کردن کلید انداخت و در رو باز کرد. وارد حیاط باغ مانند خونه شد.نزدیک ساختمون که رسید در شیشه ای باز شد و کریستن با لبخند بزرگی اومد بیرون: +Hey bro...welcome back...(سلام داداش...خوش اومدی...) سری تکون داد و بعد از گفتن thanks کریستن رو در آغوش گرفت... همینطور که داخل میشدن کریستن گفت: +چه خبر شده؟!چه زود برگشتی ایندفه؟!برا شرکت جدید برگشتی؟! ساکشو رو زمین گذاشت و جواب داد: _نه...خبر مهمی دارم که باید حضوری بگم.. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 روهام بدون چون و چرا برخواست. هرسه سوار ماشین من شدیم و به سمت درمانگاه به راه افتادیم تا وقتی دکتر دست روهام را بخیه می‌زد او چشمش به زهرایی بود که فارغ از هیاهوی جهان مشغول حرف زدن با مخاطب پشت تلفنش بود. حال روهام را درک می ‌کردم ،او هم مثل من عاشق بود هردو عاشق آدمهایی متفاوت تر از خودمان شده بودیم . من در راه رسیدن به اعتقاد قوی ترعاشق شده بودم و روهام در راه رسیدن به عشق ،میخواست گذشته و اعتقاداتش را تغییر بدهد. زهرا نمی‌دانست با آن خنده های دلبرانه اش چه برسر برادر بیچاره من می‌آورد . زهرا که تماسش را قطع کرد، روهام چشم از او گرفت و به من دوخت. لبخندی به لب نشاندم و لب زدم _درست میشه، نگران نباش! با بلند شدن صدای دکتر به او نگاه کردم _بخیه هات تموم شد .مواظب زخمت باش عفونت نکنه .هوای سرد ممکنه اوضاع دستتون رو بدتر کنه، مواظب باشید. _ممنونم آقای دکتر، چشم حواسم هست. با دکتر خدا حافظی کردیم و از در مانگاه خارج شدیم. زهرا و روهام در حال و هوای خود بودند.جو ماشین زیادی سنگین بود و این باعث آزارم بود.لبخند بدجنسی برلب نشاندم. _روهی جون بریم خونه ما زهرا با چشمانی گرد شده نگاهم کرد و باعث شد پقی بزنم زیر خنده. روهام هم از آینه چهره با نمک زهرا را دید و لبخند به لب آورد. اخمی تصنعی به من کرد _روهی و کوفت .اسممو درست صدا کن بی ادب با خنده در جوابش فقط سرم را تکان دادم. به خنده افتاد. _نه ممنون منو برسون خونه _اوکی پس پیش به سوی خونه پدری. صدای موسیقی را زیاد کردم و به سمت خانه رفتم. جلو در حیاط ماشین را متوقف کردم _بفرما داداش این هم خونه . _ممنون. روهام هی برایم چشم و ابرو میامد و من متوجه منظورش نمی‌شدم، درآخر هم با حرص گفت: روژان جان برو خونه مامان کارت داره . تازه دوهزاری کجم جا افتاد که او میخواهد مرا دنبال نخودسیاه بفرستد. روبه زهرا کردم _زهرا جون من برم ببینم مامان چی میگه سریع میام _باشه عزیزم برو. سریع از ماشین پیاده شدم و به سمت درب حیاط رفتم. در لحظه آخر به عقب نگاهی انداختم .روهام به سمت عقب برگشته بود و با زهرا صحبت میکرد. لبخندی زدم و زنگ خانه را فشردم .در با صدای تیکی باز شد و من خوش حال وارد حیاط شدم. &ادامه دارد... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 سرهنگ با من چی کار داره ؟ با ترس و لرز جواب سلامش رو میدم با ناراحتی شروع به حرف زدن میکنه ،قطعه قطعه حرف میزد ،پاهام می لرزید ،نه پاهام کل بدنم می لرزید. مامان بهنوش جلوی در نگران من وایستاده بود ،داشتم پس می افتم چرا سرهنگ نمی گفت چی شده؟ -محمد حسین ... -محمد حسین چی ؟ -خب ..محمد حسین .. -سرهنگ دارم سکته میکنم حرف بزن -خب ...محمد حسین ..تصادف کرده -یا ابوالفضل ...حال ..حالش ؟ -خب ...حالش .. دیگه هیچ چیز نگفت ،گوشی رو قطع کرد مدام گرفتم بی وقفه ،بلخره جواب داد ،بلخره دل داد به سوالم شروع کرد به هق هق گریه کردن بعد دوباره بریده بریده گفت : شهید شد زمین و زمان دور سرم گشت ،کل کائنات ،کل ملکوت ،کل عالم معنا .رنگم مثل گچ شد ،احساس کردم بی حد و اندازه داغم ،شروع کردم بلند بلند جیغ زدن با کل وجودم .مامان با وحشت اومد سمتم ،سرهنگ هنوز حرف میزد ولی من چیزی نمی شنیدم ،من فقط گریه می کردم ،من فقط با بغض جیغ میزدم ،حالا تمام خونه ریختن تو حیاط .مامان سعی میکرد بفهمه چی شد ،بعد که دید بی نتیجه است شروع کرد به آروم کردنم بدون اینکه بدونه چی شده ،مگر نه هیچ وقت آرومم نمی کرد که نمی کرد ،من که آروم نمی شدم فقط جیغ میزنم دیگه به سرفه افتادم ،نمی دونم دست کی خورد به اون گوشی و رفت رو بلند گو:حالش بد بود هر کاری کردم نشد دخترم ،شرمنده تم ...(بی وقفه گریه می کرد )محمد حسین از اول اهل زمین نبود .. ملکا هم روی زمین افتاد و شروع کرد بلند ،بلند گریه کردن .نگاه سعی کرد کنترلش کنه ،دیگه رمقی نداشتم بی حال افتادم تو بغل مامان بهنوش 🌺🍂ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 نوبت به نوشیدنی هامون رسیده بود بعد از تموم شدنش دنیا رو به ما کرد و گفت: دنیا:خب،بطری رو بچرخونید. مهتاب بطری روچرخوند که روبه من ودنیاموند. لبخندشیادانه ای زدم وگفتم: +جرات یاحقیقت؟ ازاونجایی که من وبه خوبی میشناخت باترس آب دهنش و قورت دادوگفت: دنیا:شمربازی درنیاریا آسون بگو. دوباره لبخندی زدم و گفتم: +جرعت یاحقیقت؟ دنیاپوف کلافه ای کشیدوگفت: دنیا:جرات. ابروهام وبالاانداختم باصدای بلندخنده ی شیطانی کردم: +یوهاهاها. مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:کوفته قلقلی. خندیدم وگفتم: +صبرکنیدفکرکنم. گوشی مهتاب زنگ خورد،مهتاب گفت: مهتاب:تامن گوشی رو جواب بدم توفکرکن. +باشه زودبیا. گوشیش وبرداشت از اتاق رفت بیرون. دنیا:پس تاتوفکرکنی من ببینم شایان چه پیامی داده. سری به نشونه ی تاییدتکون دادم وگفتم: +باشه. یه فکربه سرم زده بود که بعیدمیدونستم دنیا انجام بده،ولی مجبوربوداگه انجام نمی داد یه جور دیگه حالش ومی گرفتم. دنیا بانگاه کردن به گوشیش شروع به خندیدن کرد +چراانقدرمی خندی؟ الان انقدرپیام شایان خنده داره؟ دنیا:نه دارم به جوکی که فرستاده می خندم. لبم وکج کردم وگفتم: +اینم که کلادرحال جوک فرستادنه. دنیا:بخونم برات؟ +بخون. دنیا:وصیت حیف نون به پسرش. . . . . . . . هیچ وقت زن نگیر اینو به پسرتم بگو😂 پوکرفیس گفتم: +همین؟ دنیا:آره،خنده داربودکه، نبود؟ شونه ای بالاانداختم و گفتم: +نه دراون حد. دنیا:گمشو. لوس.. مهتاب بادوتاظرف وارد اتاق شد،دنیاعین گشنه ها گفت: دنیا:چیه اون؟خوردنیه؟ مهتاب باخنده گفت: مهتاب:چیپس وپفکه. دنیابه سمت مهتاب یورش بردوظرف و ازش گرفت خندیدم وگفتم: +شکمو. مهتاب بامهربونی گفت: مهتاب:عیب نداره. مهتاب کنارمون نشست وگفت: مهتاب:فکرکردی؟ دنیادرصورتی که پفک تودهنش بودبا استرس نگاهم کرد.لبخندشیادانه ای زدم وگفتم: +فکر کردم &ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
-می شه محبت و احترام رو از نگاه خودتون برام بگید. از سؤالش خوشم می آید -چیزی فراتر از حقیقت خلقت ما نیست. محبت تأمین خواسته های روانی و روحیه. شما خواهر دارید حتما بُروزها و جنبش ها و چرخش های عاطفی خانم ها رو دیدید. منظورم لطافت روحی و سادگی و حساسیت خلقتمونه. دستش را بالا می آورد به نشانه تسلیم و می گوید: -بهم فرصت بدید. سکوت می کنم. -گنگ نیستم اما فکر کنم این قدر دقیق ندیده ام؛ یعنی رابطه خوبی با مادر و خواهر هام دارم، ولی طبق روال طبیعی بود. با این وسعتِ نگاه نه. اعتراف صادقانه ای کرد. -نه، من هم نمی خواستم سختش کنم. منظورم اینه که جایگاه زن رو همون طوری که خدا قرار داده ببینید. می خندد: -سخت تر شد. طرف حساب که خدا می شود باید دنده سنگین حرکت کنی مخصوصا حق النساءش را. از شوخی اش خنده ام می گیرد. معلوم است که حرف را خوب گرفته منتهی برای این که ته نگاه من را در بیاورد سؤال پیچم کرده. جریمه اش می کنم و حرفی از محبت نمی زنم. خم می شود دوباره شیرینی را بر می دارد. ظرف را مقابل من می گیرد و می گوید: - نقدا این محبت من را پس نزنید. به خاطر حفظ جان حداقل یکی بردارید. شیرینی را بر می دارم. زیرک تر از این حرف هاست. کاش نگفته بودم می گوید: -شنيدم اهل كتاب و خطاب و خياطي هستيد. اي بابا! ديگه چي شنيدي آقا مصطفي؟ اين را در دلم مي گويم. -من هم اهل اين برنامه هستم. نمي دونم علي و پدر چقدر زير و بم زندگي من رو براتوم گفتند، ولي كلي بگم اين كه من براي شما مانع هستم،نه اهل دخالت و فشار. قرار نيست روال زندگيمون عوض بشه. فقط تدبيري كه پشت زندگي مي شينه ديگه دو نفره ست و اميدوارم پيش برنده باشد. من و تو نيست. يك ماه كه ماه نشان مي كند زندگي را ترجيح مي دهم سكوت كنم. جمله هاي آخرش جواب دو تا سؤالم بود كه شنيدم. شيريني به دستانم چسبيده. بدم مي آيد. مي گويد: -فكر كنم بيش از اندازه اذيتتون كردم. اگر امري نيست فعلا من برم تا شما كمي راحت باشيد. بلند مي شود. درگيري من و جاذبه ي زمين ادامه دارد. منتهي اين بار جفت پاهايم هوا رفته است. سيني چاي و ميوه ها را بر مي دارد و مي رود. شيريني را كاملا ميگذارم توي دهانم. بعد هم با لذت انگشتانم را مي مكم. وقتي مي روم پيش همه، مي بينم با علي و پدر سخت مشغول يه قُل دو قُلند.نزديك نمي شوم.جايي نمي نشينم كه علي روبروي من است و مصطفي پشت به من. چنان بازيشان گرم شده و صداي چانه زنيشان هم بلند كه سكوت كوه فرار كرده است.علي مي بازد و مصطفي بي رحمانه سبيل آتشين مي كشد. ريحانه آرام مي آيد كنارم.بازي ادامه پيدا مي كند . اين بار مصطفي است كه مي بازد و فرار مي كند. جرزن است مثل مسعود. به احترام تذكر پدر، علي كوتاه مي آيد. ٭٭٭٭٭--💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ برگشتم و به طرف در نگاه کردم. حسین با کت و شلواری سربی و تیره و موهای مرتب و صورت متبسمش وارد شد. یقه کتش مثل یقه پیراهن مردانه بود،زیرش یک پیراهن لیمویی با یقه گرد که تا زیر گلو دکمه شده بود،پوشیده و با سبدی گل رز لیمویی رنگ در دست با نگاهش به دنبالم می گشت. بدون جلب توجه جلو رفتم و سبد را از دستش گرفتم: - سلام،خوش آمدید،بفرمایید. اشتیاق چشمانش،لبخند مهربانش،همه و همه می گفتند که زیبا شده ام. حسین به طرف پدرم رفت،از دور می دیدم که با هم دست می دهند،بعد حسین روی یک صندلی خالی،بین مینا خانم و یکی از دوستان سهیل نشست. از همان لحظه ورود سرش را پایین انداخت و به نوک کفش هایش خیره شد.چند دقیقه بعد،سهیل و گلرخ در میان صدای هلهله و کل وارد شدند. وای که چقدر زیبا و برازنده بودند. لباس عروسی به تن گلرخ،او را شبیه پری داستانها کرده بود. آبشاری از گل های مریم و رز در دستش جا خوش کرده و صورتش از زیبایی مثل عروسک شده بود. سهیل هم زیبا و جذاب شده بود. تمام حواسم به حسین بود که با احترام بلند شد و با سهیل دست داد. بعد دیدمش که در شلوغی اطراف عروس و داماد از سالن خارج شد. لیلا با خنده گفت: - مهتاب فکر کنم حسین رفته خونه،طاقت اینهمه گناه رو باهم نداره! بی اعتنا به ریشخند نهفته در کلامش،وارد حیاط شدم. حسین تنها در گوشه ای نشسته و خیره به فواره آب مانده بود. جلو رفتم و کنارش نشستم. با لبخند،آمدنم را خوش آمد گفت. با ملایمت پرسیدم:خسته شدی؟...بهت بد می گذره،نه؟ حسین سری تکان داد:نه اصلا،فقط زود از سر و صدا و شلوغی خسته میشم. هوا توی سالن، خفه کننده شده. چند لحظه ای هردو ساکت بودیم.بعد حسین گفت: - چقدر امشب خوشگل شدی.این پیراهن خیلی بهت میاد. با خنده گفتم:تو هم محشر شدی.این کت و شلوار رو تازه خریدی؟ حسین نگاهم کرد و گفت:آره!خیلی وقت بود که برای خودم لباس نخریده بودم. هیچی نداشتم بپوشم،دیدم زشته با بلوز و شلوار بیام...حالا خوبه یا نه؟ میوه هایی که برایش پوست کنده و تکه کرده بودم،جلویش گذاشتم: - عالیه،رنگش هم خیلی به تو میاد. حسین دوباره در سکوت به من خیره شد. سرم را پایین انداختم،نگاهش قابل تحمل نبود. صدای آهسته اش در گوشم نشست: - مهتاب،تو به خاطر من روسری سرت کردی،نه؟ بدون حرف سر تکان دادم. حسین آهسته گفت:خیلی ازت ممنونم،امیدوارم لایق اینهمه تغییر مثبت در تو،باشم. با شنیدن صدای مادر که مرا صدا می زد،بلند شدم و گفتم:تو هم بیا تو،دلم می خواد پیش من باشی. وقتی وارد سالن شدم، مادرم مشکوک نگاهم می کرد. دوباره در سرو صدا و جریان پذیرایی غرق شدم. پرهام هم آمده بود و گوشه ای نشسته بود. به نظرم لاغرتر و پرسن و سال تر می رسید. با دیدنم،سری تکان داد و مشغول صحبت با امید شد. موقع شام،پدرم نزدیکم آمد و گفت:مهتاب،آقای ایزدی کجاست؟ سری تکان دادم و گفتم:نمی دونم،حتما تو حیاطه! موقعی که اعلام کردند مهمانان برای شام بروند،صحنه دیدنی بوجود آمد. مردان و زنانی که هفت روز هفته،شکم هایشان را با مرغ و گوشت و برنج اعلا پر می کردند،چنان برای رسیدن به میز شام،هول میزدند که انگار همین الان قحطی خواهد شد. بشقاب هایی که از شدت غذا در حال انفجار بود،بازهم باید تحمل تکه ای دسر و قاشقی سالاد را پیدا می کردند. در تعجب بودم اینهمه غذایی که روی هم ریخته میشد،طعم خودش را از دست نمی دهد؟فسنجان روی باقالی پلو،ماهی با شیرین پلو،چند قطعه جوجه کباب که آغشته به سس ترش سالاد شده و ژله و بستنی که درون سالاد فصل،مزه آبلیمو می گیرد. در افکار خودم بودم که پدرم،حسین را به طرف میز شام راهنمایی کرد. به حرکات حسین دقیق شدم. بدون اینکه سرش را بالا بگیرد،یک کفگیر شیرین پلو و تکه ای گوشت مرغ در بشقابش کشید. گوشه بشقاب،کمی سالاد ریخت و از سر میز کنار آمد. نمی دانم چرا از رفتار خودم و تمام خویشاوندانم،خجالت کشیدم. ادامه دارد....✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh