eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ با صدای زنگ اسما بلند شد در رو باز کرد و با دیدن امیرحسین دستش رو جلو دهنش گذاشت و نالید: +هوو...داداش... امیرحسین با چشمای قرمز قدمی جلو اومد و گفت: +جانم؟!سلام آبجی... اسما نگران پرسید: +اینجا چکار میکنی داداش؟!مگه... امیرحسین با صدای خشداری جواب داد: +ینی چی مگه نامزدی خانوم مالاکیان نیس؟!اومدم تبریک بگم... قدمی به داخل اومد که همزمان الینا و رایان از اتاق خارج شدن.الینا سریع پرسید: _کی بو... با دیدن امیرحسین به جای باقی حرفش آهی از سینش خارج شد... رایان هم با دیدن امیرحسین اخماسو در هم کشید و نزدیکتر به الینا ایستاد اما وقتی سر امیرحسین پایین افتاد فهمید بی خودی داره جبهه میگیره... سکوت الینا که طولانی شد رایان چاره ای ندید جز اینکه خودش از امیرحسین استقبال کنه... با خود فکر کرد امیر که گناهی نکرده اونم یه عاشقه درست مثل خودش... از الینا جدا شد و به سمت امیر رفت.دستی روی شونه امیر گذاشت: +آقا خیلی خیلی خوش اومدی...بفرما...بفرما داخل... امیر به داخل رفت و کنار پدرش نشست و به این فکر کرد که رایان امشب کبکش خروس میخونه... قصدش این نبود که زیاد بمونه... خسته بود... سه ساعت بود که تمام خیابونای شیراز رو با ماشین میگشت... چشماش میسوخت... برای اولین بار در زندگیش برای چیزی به جز روضه اهل بیت گریه کرده بود! الینا و امیرحسین روبروش نشستن... دیدن دستای به هم قفل شدشون خارج از توان امیرحسین بود... حداقل برای امشب دیگه بس بود! سریع بلند شد و به سمت رایان رفت... نزدیک که شد رایان ایستاد.امیر گرم دست رایان رو فشرد و تبریک گفت.بعد خطاب به الینا با سر پایین و صدای آرومی تبریک گفت و همونطور هم جواب شنید... رایان دستی به شونه ی امیر زد و گفت: +چرا انقدر زود میخوای بری؟!تو که تازه الان اومدی... امیرحسین سری تکون داد: +شرمنده...خستم...ایشالا بعدا جبران میکنم...ولی امشب... لبخند تلخی زد و با نیم نگاهی به الینا در دل زمزمه کرد: +امشب دیگه بسه... رایان سری تکون داد.انگار حال امیرحسین رو درک میکرد که بدون اصرار دیگه ای اجازه ی خروج رو به امیرحسین داد... 👈امشب برایٺ بغضِ من ڪِل مے ڪشد محبوبِ من...🌟 دو هفته از نامزدی سوت و کورمون میگذشت... تمام این دوهفته یا رایان بعد از کار من اینجا بود یا منو با خودش میبرد بیرون و آخر شب برم میگردوند خونه که این مورد به خاطر درس من خیلی کم پیش میومد... رابطمون باهم دیگه مثل دوتا خواهر برادر بود.ولی خواهر برادرای عاشق... رایان پاشو هیچ وقت از گلیمش دراز تر نمیکرد و هردفعه با گفتن "به صیغه اعتباری نیس"خودشو توجیح میکرد... منم دیگه هیچیو ازش مخفی نمیکردم... حتی درس خوندمو... حتی دلیل دانشگاه نرفتنمو... و وقتی گفتم نگران پولشم اخمی کرد و گفت: +خانم من دیگه هیچ وقت حق نداره از بابت پول نگران باشه! حتی دوروز بعد نامزدی رایان ساعت دو به شرکت اومد و بدون لسنکه به من توضیحی بده که چرا انقدر زود اومده دنبالم رفت سمت اتاق کار آقا ایلیا رییس فروشگاه... بعد از اینکه خودشو معرفی کرد و گفت دو سه روزه نامزد شدیم از آقا ایلیا درخواست کرد ساعت کار من کمتر بشه و من از این به بعد به جای اینکه تا چهار سرکار باشم تا دو بمونم... آقا ایلیا هم قبول کرد و بعدم برای نامزدیمون ابراز خوشحالی کرد... اما ابراز خوشحالی که معلوم بود علی رغم میل باطنیشه... و یقینا دلیلی نداشت جز امیرحسین...به هر حال ایلیا دوست جون جونی امیرحسین بود... و اما امیرحسین... آه!الآن دقیقا دو هفتس که من و رایان بدون اینکه با هم از قبل قراری بزاریم طبق قرارداد نانوشته ای داریم با هم همکاری میکنیم تا نه ما امیرحسین رو ببینیم و نه امیر حسین مارو! صبحا نیم ساعت زودتر یا دیرتر از خونه میزنم بیرون و ظهر هام هم ساعتی برمیگردم که مطمئن باشم اون تو راهرو نیس... حتی دیگه خونشونم نمیرم... هر وقت کاری با دوقلو ها داشته باشم زنگ میزنم تا اونا بیان بالا... احوال مهرناز خانم رو هم با تماس های تلفنی میگیرم! نمیدونم چرا نمیخوام ببینمش...میترسم یا خجالت میکشم...یا... نمیدونم...هرچیه که حس میکنم با دیدنش هم من معذب میشم هم اون... اما با تمام این موش و گربه بازیا... دوبار تو بدترین شرایط باهم چشم تو چشم شدیم!.. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 معتمد که با عصبانیت از سالن بیرون رفت . روهام عصبانی چنگی به موهایش زد ،چند بار عصبانی تو سالن قدم زد و در آخر نزدیک ما ایستاد و زهرا را مخاطب قرارداد _سلام زهرا خانم .ببخشید اگه بهتون توهینی شد من شرمنده اتونم صدا و لحن ناراحت روهام ،اذیتم میکرد. زهرا از بهت خارج شد و سرش را پایین انداخت . صدایش کمی می لرزید. بغض صدایش روهام که هیچ مراهم دیوانه میکرد _نه خواهش میکنم .ببخشید بد موقع مزاحم شدیم. زهرا رو به من کرد _روژان جان من یادم اومد باید یه تلفن بزنم.میرم تو پارکینگ کارت تموم شد بیا اونجا. میخواستم ابرویش را درست کنم ،حالا چشمش را هم کور کرده بودم. سوییچ را به سمتش گرفتم،نمیخواستم بیشتر از این اذیت شود _باشه عزیزم برو منم سریع میام سوییچ را گرفت و خیلی سربه زیر با روهام خداحافظی کرد و رفت‌. روی نگاه کردن به روهام را نداشتم هیچ کس به اندازه من نمیداست که روهام عاشق زهراست . دوباره خراب کرده بودم. با شنیدن صدای داد وشکستن وسایل به سمت روهام چرخیدم. همه وسایل روی میز منشی را روی زمین انداخته بود حتی کامپیوتر را . دستش را با گوشه گلدان بریده بود.. زخمش عمیق بود و خون روی سرامیک ها می ریخت _الهی بمیرم برات داداشی چیکار کردی یا خودت قربونت برم.پاشو بریم درمونگاه،دستت باید بخیه بخوره _بخیه بخوره تو سرم وقتی صدای عشقم از بغض میلرزه.روژان اگر با خودش فکر کنه من با معتمد دوست بودم چه خاکی به سرم بریزم ، خدا میدونه از وقتی دلبستش شدم دست از پا خطا نکردم &ادامه دارد... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 دستش رو بالا برد و خابوند تو گوشم ،برق از چشام پرید ،حتی نتونستم مثل فیلما دستم رو بالا ببرم و روی جای دستش بزارم ،از شانس گندم اولین کتکی که از مردم خردم رو ملکا هم دید. از جا بلند شدم و به سمت خونه رفتم .ملکا مبهوت جعبه رو گذاشت کنار تخت .کاپشنم رو پوشیدم ،روسریم رو سرم کردم ،جای انگشتاش رو صورتم مونده بود ،بیرون اومدم و خیره شدم بهش :فکر میکردم با کامیار فرق داری ولی تو هم مثل همونی.... با عجله رفتم ،سمت در و در رو باز کردم -کجا؟ بی توجه به جمله پر ابهت و تهدید آمیزش به سمت بیرون رفتم که فرشته خانوم جلوم سبز شد ‌سلام کرد و آروم جوابش رو دادم ،کنار رفت ،محمد حسین حالا رسید به من ،فرشته خانوم با دیدن قیافه اش هیمی کشید و گفت :اینجا چه خبره ؟ بی توجه به سوالش رفت بیرون محمد حسین بند کیفم رو گرفت . -با توام اشکام رو پاک کردم که نفهمه ، هیچ وقت از کتک های کامیار ناراحت نشدم ولی از محمد حسین آره . -پناه -پناه مرد -گفتم وایستا بی توجه رفتم جلوم وایستاد :کجا میری نصفه شبی ؟ -جهنم برات مگه مهمه -مهمه که می پرسم -از این حرف هات حالم بهم می خوره از کنارش خواستم برم که دوباره جلوم رو گرفت :دیگه باید برات چی کار می کردم ؟ تمام این مدت وایستادم به پات -که انتقام بگیری ازم نه ؟ -چی میگی محمد حسین؟ -بیراه میگم ؟ -برو اون ور -نمیرم جیغ زدم:گفتم برو اون ور -پات رو از گریمت دراز تر کردی نتیجه اش رو دیدی -تو هم دست بلند کردی رو نامزدت نتیجه شو می بینی -گفتم برو خونه -برو اونور حالا دیگه منتظر نموندم از کنارش رد شدم :ببخشید باورم نمی شد آنقدر سریع کوتاه بیاد :نباید میزدم ولی تو هم نباید اونطوری می گفتی -توقع داری راجب عامل بد بختی ام چی بگم -اون برادرمه -چه دخلی به من داره -پناه کوتاه بیا ،میرم ماموریت دلت برام تنگ میشه ها -خیلی خودت رو مهم فرض کردی از کنارش رد میشم و میرم -لاقل صبر کن برسونمت بی توجه بهش راه می افتم به سمت خیابون... 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باعصبانیت خیاروخرد کردم، باکی بود؟به من گفت بی حیا؟ نفهم ،بی شعور، فکرکرده فقط خودش حیاداره؟ فکر کرده فقط خودش آدمه؟ ضربه ی دیگه ای به خیار زدم ،باحرص چشمام و ریزکردم وچاقوروتودستم گرفتم،سری تکون دادم وگفتم: +یک حالی من ازتوبگیرم، یک حالی من ازتوبگیرم نفهمی ازکجاخوردی،من حال تورونگیرم هالین نیستم. _حال کیومی خوای بگیری؟ باصدای مهتاب ازجام پریدم،باترس دستم و روقلبم گذاشتم وگفتم: +وای مهتاب دهنت، ترسیدم،اه! خنده آرومی کردوگفت: مهتاب:ببخشیدنمی خواستم بترسونمت. لبم وکج کردم وگفتم: +ولی ترسوندی. به سمت گازرفت وزیر کتری رو روشن کردو گفت: مهتاب:خب حالابیخیال، نگفتی حال کیو میخوای بگیری؟ چی می گفتم؟می گفتم میخوام حال داداشت و بگیرم؟ به جای اینکه جواب سوالش وبدم،گفتم: +مهتاب،به نظرت من بی حیام؟ مهتاب پشت میزروبه روم نشست وباتعجب گفت: مهتاب:وا، چی شدبه این نتیجه رسیدی؟ باکلافگی گفتم: +این ونمی تونم بهت بگم ،فقط بگوبه نظرت من بی حیام؟ متفکرنگاهم کردوگفت: مهتاب:والاشناخت آنچنانی ازدرونت ندارم چیزی که تواین چندروزفهمیدم دخترخوبی هستی. لبخندی زدم وگفتم: +پس حجابم... پریدوسط حرفم وگفت: مهتاب:هربی حجابی آدم بدی نیست هرباحجابیم آدم خوب و عالی نیست،ولی حجاب چیزمهمیه نه اینکه آدم فقط خوب باشه کفایت کنه ،نه جونم، حجابم خیلی مهمه. خیلی به ادم ارزش میده. باچندشی صورتم وجمع کردم وگفتم: +ایی،یعنی بایدخودم و بقچه پیچ کنم؟ خندیدوگفت: مهتاب:من که نگفتم حتما چادربزاراصلا من که نگفتم حجاب بگیر،جهت اطلاعت میگم با مانتوی بلندوشیک و رنگ‌مناسب هم میشه حجاب گرفت ولی خب چادر حجاب برتره و کاملتره و البته ادم بخواد عقلانی نگا کنه هرچیزی که کاملتره رو انتخاب میکنه. من که خودم چادر دارم خیلی حس خوب و ارام بخشی دارم، حس میکنم بهم امنیت میده، کمتر توچشمم که کسی بخواد بهم نگاه چپ بکنه.. زیرلب داست زمزمه میکرد کلمه "مادر"روفهمیدم. [[مهتاب زیرلب میگفت: چادر ارثیه مادرمان زهراست]] چیزی نپرسیدم وبه خیارخرد کردنم ادامه دادم. مهتاب:به دنیاگفتی که امشب بیاد؟ سری تکون دادم وگفتم: +آره. سری تکون دادوگفت: مهتاب:باش،من برم چای بریزم،می خوری؟ +آره اگه میشه بریز. مهتاب:باشه. ازجاش بلندشدودوتا چای ریخت. تیکه آخرخیاروخردکردم وازجام بلندشدم وبه سمت سینک رفتم و دستم وشستم. ظرف سالادو تو یخچال گذاشتم ودوباره پشت میزنشستم مشغول خوردن چای شدم. &ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
نفس عمیقی می کشد و سکوت می کند. دارد با خودش حرف می زند یا برای من فلسفه زندگی می گوید. نگاهم به دستانش است. بین سنگ ریزه ها می گردد و سنگ های گرد را جدا می کند. حتما برای یه قل و دو قل جمع می کند. یک سنگ سفید و گرد که رگه های قرمز دارد پیدا می کند. خیلی قشنگ است با دقت تمیزش می کند. می گیرد سمت من ؛ خوشم آمده است. کف دستم را جلو می برم ؛ می اندازد توی دستم. خیلی زیباست. انگار ساعت ها نشسته اند و تراشیده اند. بعد هم با وسواس رگه های قرمز برایش کشیده اند. استرسی که دارم کجا رفته است؟ -نمی دونم شما مزه جوونیتون چه جوریه؟ اما برای خیلی ها هر چند جوونی زیباترین فصل زندگیه، سرگردانی ها و اضطراب های خاص خودش رو داره. با این که دنبال کسی می گردی که مسیر رو برات روشن کنه و حواسش هم بهت باشه و تو رو جلو ببره ؛ اما باز هم می بینی این مسیر یه همراه متفاوت می خواد. یکی که مثل بچه گی و نوجوونی دل به دلش بدی و دل به دلت بده. هر دو انگار خجالت میکشیم. رویم را بر می گردانیم به سمت مخالف او. خودش هم معذب است. با تن صدای آرامتری ادامه می دهد؛ -یکی که هم دیگه رو بفهمید و هم قدمت بشه. بهش تکیه کنی بهت تکیه کنه. یکی که اگر توی مسیر خسته شدی، اون ادامه بده و گاهی هم که اون خسته می شه تو تمام دریافت هات رو براش بگی تا بلند بشه. دوست دارم بلند بشوم و فرار کنم؛ اما جاذبه زمین نگهم داشته. می خواهم زودتر تکلیف این گفت و شنود ها معین شود. می گوید: -ببخشید اگر حرف هام اذیتتون می کنه. شما که حرفی نمی زنید حداقل بگید قبول دارید یا نه؟ ته دلم می خندم ؛ حرف ها رو قبول دارم. منتهی مانده ام که تو رو قبول کنم یا نه. کسی درونم نهیب می زند که زیادی خودت را تحویل نگیر؛ او هم مانده است که تو را می تواند به عنوان یک همراه بپذیرد یا نه؟ سکوت که طولانی می شود دوباره خودش به حرف می آید: -یکی که کنارم هم احساس آرامش داشته باشید. هم اندازه خودت تا کنارش بفهمي داري بزرگ مي شي . آدمِ تنها خيلي كوچيكه؛ اما وقتي كنار يكي قرار مي گيره كه دوستش داره، كم كم مجبور مي شه خودخواهيش رو خورد كنه و شكل ديگه بده. نفسي مي گيرد و با دستانش كمي پيشاني اش را ماساژ مي دهد. هنوز درست صورتش را نديده ام. نمي خواهم قبل از اينكه دلم قانع شود اسيرش شوم. اين بنده ي خدا كلا خيلي خوب فكر مي كند. من اين طور نيستم. اين بار حرف هاي ذهنم را به زبان مي آورم. -همه ي حرفاتونو قبول دارم، اما من خيلي خودخواهم. مطمئن باشيد فقط قبول دارم. موقع انجامش كلا متفاوت مي شم. من آينده ام رو براي خودم مي خوام، براي اين كه خودم بزرگ بشم. حتي گاهی وقت ها دلم مي خواد زندگي عاشقانه باشه تا همسرم فقط من رو ببينه و مثل پروانه دور من بچرخه. حس مي كنم با اين حرفم تمام آرزوهايش را خراب كرده ام. رو مي كند به سمت دره و با صدايي كه به زحمت مي شنوم مي گويد: -خودخواهي بد هم نيست. چون اگر خودخواه نباشی دنبال رشد خودت نمي ري. دنبال اين كه خوب بشي و اشتباهاتت رو جبران كني. زندگي با اشتباهات زياد، خراب مي شه. كاش همه آدم ها كمي خودخواه بودن، اون وقت اين قدر راحت زندگيشونو به باد نمي دادن. رو برمي گرداند به سمت خار و نگاهش به آن مي چسبد. -فقط بايد مواظب بود خودخواهي رشد سرطاني نكنه. اصل نشه. اون وقت آدم متوهم مي شه و فكر مي كنه مي تونه جاي خدا بشينه و دنيا رو اداره كنه . من مطمئنم شما خودتون رو جاي خدا نمي خوايد. خودتون رو براي خدا مي خوايد. بي محابا مي پرسم: -از كجا مي دونيد كه خودخواهي من سرطاني نيست. لبخند صداداري مي زند: ٭٭٭٭٭--💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh .
📚 📝 نویسنده ♥️ مى دانستم كه دنبال خانه مى گردد و هر روز بعد از شركت از اين بنگاه به آن بنگاه مى رود. بعد از سلام و احوالپرسى گفت: - مهتاب، یک خونۀ خوب پيدا كردم. تقريبا ً اكازيونه! با هيجان گفتم: كجا؟... چند مترى است؟ حسين شمرده شمرده گفت: فاز شش شهركه، صاحبش احتياج فورى به پول داره، مثل اينكه چكش برگشت خورده و در حال ورشكستگى است، براى همين زير قيمت داره مى ده. خونه اش تقريبا ً هشتاد متر و دو خوابه است. داخلش احتياج به یک كمى تعمير داره، ولى نقشه اش خيلى خوبه، كل آپارتمان سه طبقه است، اين طبقه دومه، پاركينگ و انبارى هم داره، تقريبا مترى بيست هزار تومن زير قيمت منطقه مى ده... فورى گفتم: خوب معطلش نكن. - گفتم اول تو هم بياى ببينى، اگه دوست داشتى قول نامه كنيم. - من فردا ساعت هشت تا ده امتحان دارم، بعدش مى تونم بيام ببينم. حسين آهى كشيد: خدا كنه خوشت بياد. خونه پيدا كردن كار سختى است. خنديدم: حق دارى، سهيل هم پدرش در آمد، ولی عاقبت یکی خريد. البته شصت متری است. حسين پرسيد: پس عروسی نزديكه؟ - آره، تقريبا سه هفته ديگه است. پدرم می خواد تو رو هم دعوت كنه، خيلى از تو خوشش آمده، راه می ره و می گه آقای ايزدی اینطور، آقای ایزدی آنطور! حسين خنديد: خدا كنه نظرش بر نگرده! اميدوار گفتم: نه بابا، تو خونه بخر، ديگه بهانه ای نداره. راستی اگه این خونه رو بخری، چيزی از پولت باقی می مونه؟ حسین فكری كرد و گفت: تقريبا ً سه ميليون باقی می مونه. - خوب، پس عروسی هم مى تونى بگيرى، فقط مى مونه... ماشين! اون هم مهم نيست. هر دو با هم كار مى كنيم و مى خريم. حسين ناراحت گفت: اون ماشينى كه زير پاى توست، تقريبا هم قيمت خونه است، با دو، سه ماه كار جور نمى شه!... تازه با اين حقوق من، زندگى شاهانه اى هم انتظارت رو نمی کشه، اصلا ًَمثل خونۀ پدرت بهت خوش نمی گذره. دلجویانه گفتم: حسین، پدر من نزدیک به شصت سالشه! تو نباید زندگی خودتو با اون مقایسه کنی! تازه سهیل هم مثل تو می مونه. تازه بدتر، چون باید قسط وام بانک مسکن رو هم بده. حسین حرفی نزد. دوباره گفتم: زندگی که فقط پول و ماشین و خونه نیست، مهم اینه که آدم شریک زندگی اش رو دوست داشته باشه، اون وقت پیاده روی لذت بخش هم می شه. در ضمن دلیلی نداره که تو بخوای ماشین آنچنانی بخری، یک ماشین ارزون که راه بره هم، ما رو به مقصد می رسونه. همه چیز کم کم درست می شه. حسین غمگین گفت: هر چی فکر می کنم می بینم من دارم با خودخواهی شانس یک زندگی خوب رو از تو می گیرم... مهتاب. حرفش را قطع کردم: بس کن حسین، انقدر عقل و شعور منو زیر سوال نبر، من خودم قوه تمیز مسایل رو دارم، خداحافظ تا فردا. با هزار فکر و خیال و سختی به خواب رفتم. سر جلسه امتحان هم فکرم مشغول حرفهای حسین بود. به این فکر می کردم که نکند از ازدواج با من پشیمان شده است و خجالت می کشد رک و راست حرفش را بزند. انقدر از این احتمال عصبی شدم که امتحانم را حسابی خراب کردم. لیلا هم خودکار در دهان، به دور دست خیره شده و معلوم بود اصلا ً حواسش نیست. ورقه ام را دادم و از جلسه بیرون آمدم. چند دقیقه ای در ماشین منتظر ماندم تا عاقبت حسین آمد. از دور لنگ لنگان و آهسته قدم برمی داشت. موهایش مرتب و شانه شده، ریش و سبیلش را کوتاه کرده بود و لباس تمیزی به تن داشت. صورتش اما نگران و ناراحت بود. وقتی سوار شد آهسته سلام کرد. جوابش را دادم و به طرف شهرک غرب حرکت کردم. در راه، حسین ساکت از پنجره به بیرون خیره شده بود. نرسیده به فاز شش، ماشین را نگه داشتم. به حسین که ساکت کنارم نشسته بود، نگاه کردم و گفتم: - حسین، نکنه پشیمون شدی؟ تو رو خدا اگه از دست من خسته شدی بهم بگو، من دلم نمی خواد تو رو وادار به کاری کنم که به نظرت درست نیست. چند لحظه ای گذشت و حسین حرفی نزد. بعد صورتش را به طرفم برگرداند. منهم نگاهش کردم. چند لحظه خیره به هم ماندیم، عاقبت حسین با صدایی گرفته گفت: من تو رو از خودم بییشتر دوست دارم. به خدا قسم می خورم که هیچ چیز تو دنیا بیشتر از این منو خوشحال نمی کنه که تو زن من، شریک زندگی من باشی! ولی عزیزم تو حیفی، حیفی که بعد از چند سال زندگی بیوه بشی، با یک دنیا مشکل تنها بمونی، حیفه که با یک آدم مریض زندگی کنی، حیفه به خاطر یک زندگی متوسط از زندگی مرفهت چشم پوشی کنی!... اشک بی اختیار چشمانم را پر کرد. با صدایی لرزان گفتم: - حیف از تو حسین که مجبوری کنار ما آدمهای پول پرست و خودخواه زندگی کنی. اگه ناراحتیت به خاطر این حرفهاست، باید بگم من با چشم باز تو رو انتخاب کردم و تمام مسئولیتش رو هم می پذیرم. من تو رو دوست دارم و این احساس رو به امتیازات مسخره ای که شمردی، نمی فروشم. ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh