eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 ظهر شده بود و صدای خنده های روهام در خانه پیچیده بود. هرموقع روهام به خانم جون می رسید همچون پسران شش ساله شیطنت میکرد و همه را به خنده وا میداشت.دل و دماغ این را نداشتم که مثل همیشه من هم پای شیطنتهایش شوم. نگرانی از فرداهای بدون کیان حسم را پرانده بود. صدای زدن چندتقه به در به گوشم رسید. _بفرمایید؟ در اتاق باز شد و روهام خندان به داخل اتاق سرک کشید _سلام بر دردونه روهام فقط او میتوانست در هر حالی، لبخند را مهمان لبهایم کند. _سلام داداشی روهام در را بست و با چندقدم خودش را به من رساند و کنارم روی تخت نشست و با دست موهایم را نوازش کرد _شنیدم خدا زده پس سر یه بنده خدایی و قراره بیاد خواستگاری خندیدم، او ادامه دارد _میگم روژان از الان دلم به حالش میسوزه .طفلک چه گناهی به درگاه خدا کرده که عاشق تو شده نیشگون ریزی از بازوی عضلانی اش گرفتم .به جای اینکه دردش بیاد زد زیر خنده _اخه جوجه تو چقدر زور داری که نیشگون میگیری .آدم احساس میکنه مورچه قلقلکش میده هردو باهم زدیم زیر خنده _خوشگله نمیخوای به من بگی این خواستگار محترمت کیه؟چیکاره اس؟چرا مامان انقدر شاکیه رابطه من و روهام فراتر از یک رابطه خواهر برادری بود. روهام در هرلحظه یک نقش را برایم بازی میکرد. موقع شیطنت هایم دوستم میشدوقتی به کمک نیاز داشتم مثل یک پدر پشت دخترش در می آمدو من به او تکیه میزدم. وقتی احساساتی و یا بیمار میشدم مثل یک مادر کنارم می ماند و از من پرسناری میکرد و وقتی دنبال یک گوش شنوا بودم تا از رازهایم بگو او مثل یک خواهر به حرفهایم گوش میداد. خوب به یاد دارم اولین باری که یک پسر در دوران نوجوانیم به من پیشنهاد دوستی داد با ترس و لرز برای روهام تعریف کردم و او از همجنس های خودش گفت .از نامردی هایشان .گفت که دختر برای انها مثل یک اسباب بازی می ماند که وقتی خسته شوند کنارش میزنند .او گفت که من برایش ارزشمندم و تا وقتی کسی لیاقتش را پیدا نکند اجازه نمیدهد کسی به من نزدیک شود.روهام عاقلترین و عزیزترین فرد زندگیم است آنقدر دوستش دارم که حتی وقتی کنارمم هست دلتنگش میشوم.دلم به بودنش قرص است.هیچ وقت فکر نمیکردم کسی پیدا شود که اندازه روهام دوستش داشته باشد و حالا کیان آمده بود و باعث شده بود قلبم را بین هردوی انها تقسیم کنم. با تکان دادن دست روهام در مقابل چشمانم از فکر بیرون آمدم _هان؟ _به پا غرق نشی عزیزمن خندیدم _من قربون خنده ات.حالا بگو ببینم به کی یه ساعته که فکر میکردی که تو فکر بودی؟ _به تو چشمانش گرد شد _به من اشک به چشمانم دوید _به این فکر میکردم ، خوبه که هستی داداشی.به قدیما فکر میکردم به روزهایی که تو همیشه کنارم بودی .تو همیشه به جای مامان ، بابا ،دوست و حتی خواهر هوامو داشتیمن خیلی خوشبختم که تو رو دارم داداشی.تو روخدا هیچ وقت تنهام نزار نمیدانم چرا انقدر لوس شده بودم ،اشکهایم جاری شد.روهام مرا به آغوش کشید _روهام فدای اشکات بشه خوشگل من.تو همه کس منی مگه میشه تنهات بزارم و هوات رو نداشته باشم. من همیشه کنارتم حتی وقتی که ازدواج کنی .حالا به داداشی بگو این اقا کیه _استاد دانشگاهمه _چه خوب .دوسش داری گونه هایم رنگ گرفت . _اوهوم _چی شد که عاشقش شدی _یادته بهت گفتم واسمون یه استاد جدید اومده.ایشون منظورم بود اسمش کیان شمس هستش .خیلی مقید و مذهبیه .تو چشم دخترا زل نمیزنه .با خانم ها با احترام حرف میزنه.خیلی با شخصیت و با کلاسه.اصلا شبیه اون مذهبیایی که تصور میکردم نیست و اینکه تازه از سوریه روهام باذوق پرید وسط حرفم _مدافع حرمه؟ لبخند به لب آوردم _اره _پس خیلی مرد و بامروته _اره فکرکنم _ببین عزیزم.از تعریفای تو مشخصه که خیلی آدم درست و حسابیه و من میتونم راحت دست گلمو بهش بسپارم ولی عزیزم تو میتونی با این آدم زندگی کنی؟سختت نیست که اون خیلی مقیده.دوروز دیگه خجالت نمیکشی باهاش بیای مهمونیای فامیل.خودت میدونی مهمونیای ما بیشتر مختلطه با این مشکلی نداره. _من خیلی قبولش دارم هم خودش رو و هم اعتقاداتش رو ولی اون رو نمیدونم. _خب پس شماره اش رو بده به من.بقیه اش رو بسپار به من _آخه _دیگه آخه نداره دردونه . گوشی را از روی میز برداشتم وشماره کیان را به روهام دادم. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ امیرحسین نیشخندی زد و گفت: +مشکلیه؟!هرچی باشه همسایه ایم... دیگه طاقتم تموم شده بود.عین بچه ها داشتن لج میکردن... حوصلم سررفت برای همین قبل از اینکه رایان جوابی به امیرحسین بده داد زدم: _بسه دیگه...هی هیچی نمیگم عین بچه ها افتادین به جون هم...خجالت بکشید... نگاهی به هردو کردم و ادامه دادم: _من به لطف هیچ کدومتون نیازی ندارم...خودم پا دارم آدرس خونمم بلدم...خیلی ممنون از لطف هردوتون... بعدهم با سرعت رفتم اونور خیابونو سریع دربست گرفتم... روز بعد موقع برگشتن از کار فقط ماشین رایان بود که از دور چراغ میزد... دلم نمیخواست با ماشینش برم ولی فقط خدا میدونه چقدر خسته بودم و سردم بود.فکر منتظر ایستادن برا اتوبوس هم عذاب آور بود! با بی میلی رفتم طرف ماشین.در رو از داخل برام باز کرد و با لبخند سلام کرد. بر عکس اون من با سردی جواب سلامشو دادم و سوار شدم. در ماشین رو که بستم چرخید طرفم.آرنجشو گذاشته بود رو فرمون و انگشتاشو گذاشته بود زیر چونش. با نگاهی موشکافانه و لحنی شاکی پرسید: +چه بلایی سرت اومده الینا؟! با تعجب نگاش کردم که ادامه داد: +ورژن قبلیت خیلی باحال تر و خوش برخوردتر بود! با نگاه عاقل اندر سفیهی جواب داد: _ورژن قبلی خیلی وقته آپدیت شده! یه تای ابروشو داد بالا و گفت: +oh thats too bad because this version is too boring!!!(اوه چه بد!چون این ورژن خیلی کسل کنندس!) خواستم جواب بدم اما بیخیال شدم! ماشینو به حرکت درآورد که گفتم: _واسه چی اومدی دنبالم؟! همونطور که گردنشو کج کرده بود تا بتونه دور بزنه گفت: +چقدرم که تو ناراضی هستی! دور که زد نیم نگاهی بهم انداخت.رومو برگردوندم که گفت: +باهات حرف دارم الینا! لحنش اونقدر جدی بود که باعث شد چیزی نگم و گوش به حرفاش بسپرم. +الینا من چند وقتی نیستم... پوزخندی زدم و زیرلب زمزمه کردم: _هشت ماهه که نیستی...هیچ کدومتون نیستین... فک کنم شنید که پوووفی کشید و ادامه داد: +دا...دارم میرم تهران! نمیدونم چرا ولی ضربان قلبم اوج گرفت.دلتنگ بودم.اما دلتنگم نبودن.بودن؟! سکوتمو که دید نیم نگاهی بهم انداخت.نمیدونم حالم چقدر زار بود که گفت: +Elina?!Are you ok?!(الینا؟!خوبی؟!) با تکون دادن سر نشون دادم که خوبم.چند ثانیه ای سکوت کرده بود.میخواستم ادامشو بشنوم ولی بغض گلومو گرفته بود و نمیذاشت حرف بزنم. چند نفس عمیق کشیدم تا بغضم بره پایین که این نفسا از چشم رایان دور نموند.بعد از چهارمین نفس لرزونی که کشیدم رایان ماشینو یه گوشه پارک کرد.نمیدونستم کجاییم فقط میدونستم نزدیک خونه نیستیم. کماکان نگاه خیرم سمت جلو بود ولی رایان برگشت طرف من. جرات نداشتم برگردم و نگاهشو جواب بدم. حس میکردم با کوچکترین حرکتی اشکام جاری میشه... دست رایان اومد جلو تا چونمو بگیره که سرمو با شدت کشیدم عقب. رایان هم انگار تازه متوجه اشتباهش شده بود با سرعت دستشو عقب کشید و صاف نشست سر جاش. چون سرمو با شدت کشیدم عقب درد بدی تو گردنم نشست که همون درد شد بهونه ای برای ریزش اشکام. اولش کاملا بی صدا در حال ریختن اشک بودم.اونقدر ساکت و آروم که رایان چند دقیقه ای اصلا متوجه نشد من دارم گریه میکنم.تا اینکه خیلی آروم برگشت طرفم و با آرامش گفت: +Look,Elina...I'm so sor...(ببین،الینا...من خیلی متاس...) با دیدن صورت خیسم حرفشو خورد و یهو گفت: +الینا چته؟!چی شده؟! با شنیدن لحن دلسوزش دیگه طاقت نیاوردم به شدت زدم زیر گریه... اونقدر بلند بلند گریه میکردم که میترسیدم عابرای تو خیابونم صدامو بشنون! رایانم هیچی نمیگفت...فقط بعد از اینکه خوب گریه کردم تو سکوت ماشین رو به حرکت درآورد.بی حال سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و آروم آروم هق هق میکردم.چند دقیقه بعد ماشینو جایی نگه داشت و خودش پیاده شد.دقیقه ای بعد با یه آیس پک تو دستش در ماشینو از طرف من باز کرد. نگاه بی جونی بهش انداختم که آیس پک تو دستشو بالا آورد و گفت: +اونجوری که تو گریه کردی گفتم الآن از حال میری.از اونجاییم که فقط میدونستم آیس پک دوست داری برات گرفتم... لبخند درب و داغونی زد و نشست رو زانوهاش.دستشو بالا آورد و گفت: +شکلاتیه...همون که دوست داری... چونم از بغض میلرزید.لبمو به دندون گرفتم تا اشکام نریزن ولی فایده نداشت. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 به میز نگاهی انداختم همه چیز آماده بود . کیان با لبخند وارد آشپزخانه شد _به به عجب میز صبحانه ای _بشین آقا کیان پشت میز نشست ،یک فنجان چای به همراه یک برش کیک مقابلش گذاشتم _بفرمایید آقا _دست شما دردنکنه.روژان باورت نمیشه اگه بگم چقدر دلم برای کیکات تنگ شده بود.این بار که خواستم برم یادت باشه برام کیک بپزی، ببرم چنگال از دستم افتاد با چشمانی متعجب نگاهش کردم آهسته لب زدم _مگه قراره دوباره بری؟ او هم متعجب شده بود ،فنجانش را روی میز گذاشت _مگه قراربود نرم؟ من من کنان و ناراحت گفتم _فکر میکردم حالا که دیدی این شغل خطرناکه میزاریش کنار و برمیگردی به همون دانشگاه با لبخند نگاهم کرد و دستش را روی دستم گذاشت _عشق یک سینه ی پر از آه و یک دل بی قرار میخواهد خواب راحت برای عاشق نیست عاشقی حال زار میخواهد دیدن یارگرچه شیرین است، نیست عاشق کسی که خودبین است حرف عشاق واقعی این است هرچه میل نگار میخواهد روژان جانم عمر ما آدمها دست اوستا کریمه .تا اون نخواد تا لیاقت پیدا نکنم هیچ اتفاقی نمیفته .یعنی تو مردت رو اینقدر ترسو میدونی که با اولین ضربه از دشمن جا بزنه و بی خیال حفاظت از کشورش شده،اره؟منو چجوری شناختی خانوم خانوما.عزیزم فعلا که تا یک ماه باید کنارت بمونم و اینکه محل کارم همینجاست پس نگرانی نداره .خیالت راحت . خیالم راحت نبود ولی حرف‌های منطقی کیان کمی آرامم کرد.لبخندی زدم. صبحانه که صرف شد مشغول مرتب کردن آشپزخانه شدم. کیان در سالن نشسته بود و کتاب میخواند. با صدای ضربه ای که به در خورد سریع چادر پوشیدم . کیان هم در را باز کرد _یاالله از اتاق بیرون آمدم _سلام داداش کمیل خوش اومدی _ممنونم ،زنداداش یک امروز آقاتون رو به ما قرض بده .قول میدم شب صحیح و سالم تحویلش بدم هرچند الان هم چندان سالم نیست کیان نگاهی به من و بعد به کمیل انداخت _اون وقت منو کجا میخوای ببری ؟ _جای بدی نمیریم .با روهام میخوایم بریم بیرون شهر گفتیم بیایم تو پیرمرد رو هم ببریم به زور جلو خنده ام را گرفتم تا به لفظ پیرمرد نخندم. کیان با مشت ضربه آرامی به شکم کیان زد _پیرمرد خودتی .تو مگه کار نداری کمیل خندید _از دنیا عقبیا برادر من .تا آخر هفته پرواز ندارم ،خیالت راحت. _من نمیدونم تو چطور کاپیتانی هستی که همش رو زمینی . _داداش در عوض شما بیشتر تو آسمونا سیر میکنی به جرو بحثشان خندیدم _به نظرم کیان جان بهتره شما بری لباس عوض کنی و با جناب کاپیتان تشریف ببری بیرون به سمتم چرخید _چشم خانوم شما امر بفرمایید . کیان به اتاقش رفت تا لباسش را عوض کند. _داداش بیا داخل بشین تا کیان جان بیاد کمیل در حالی که به سمت مبل میرفت ،گفت _زنداداش قولتون یادتون نره .تا یادم نرفته روهام گفت واسه اونم فسنجون بپزید وگرنه لوتون میده. _چشمم روشن چه باج بگیر هم شدید .آدم دوتا داداش مثل شما داشته باشه نیاز به دشمن نداره .بهشون ابلاغ کنید چشم حتما. برشی از کیک و یک فنجان چایی برای کمیل بردم _بفرمایید. _دستت درد نکنه زنداداش . روی مبل روبه رویی کمیل نشستم.کیک را که خورد با لبخندگفت _میگم زنداداش بقیه کیک رو بزار تو فریزر من جمعه پرواز دادم با خودم ببرم اونجا بخورم _الکی دلتو صابون نزن اون کیک منه با شنیدن صدای کیان به سمت او چرخیدم کمیل با خنده گفت _فالگوش ایستادن کار خوبی نیستا.حسود یک تیکه کیک رو هم از من دریغ میکنی. در حالی که بر میخواستم رو به کمیل کردم _پنج شنبه کیک میپزم ببر با خودت . رو به کیان کردم _آقا شما چرا لباس گرم نپوشیدی آخه؟پاییز هواش حساب و کتاب نداره خدا ناکرده سرما میخوری یا زخمت عفونت میکنه باید خودتو گرم نگه داری.لطفا بیا ژاکتت رو بپوش ،شال و کلاهم بردار _چشم خانوم چشم. بالاخره بعد از نیم ساعت کیان همراه کمیل از خانه خارج شد . من ماندم و کارهایی که باید تا شب به اتمام می رساندم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 نگاهی بهش کردم که از خستگی بیهوش افتاده بود ،خواستم در رو باز کنم که صدای آژیرش بلند شد .چه حساس از صدای آژیر بلند شد ،خودم رو لعن و نفرین کردم که چرا در رو باز کردم که از خواب بلند شه تازه داشت یکم استراحت میکرد.در رو برام باز میکنه سوار میشم مثل بچه های خاطی معذرت میخوام . -ببخشید -خواهش میکنم تو آینه خودش رو میبینه از داشبرد شونه شو در میاره و موهاش رو شونه میکنه . -بریم خونه -‌باشه -خونه خودتونا -خونه ما؟ -آره -باشه استارت میزنه و ماشین رو با چنان مهارتی از پارک درمیاره مبهوت میمونم ،متوجه میشه و خنده ای میکنه. -صدقه سری ماموریتاس پشت چراغ قرمز وایمیسته ،سرش رو میون دستاش میگیره ،مهلتش کم بود با صدای بوق میفهمه که چراغ سبز شده. -خوبی؟ -سرم درد میکنه -قرص میخوای؟ -نه با جوشونده های فرشته خانوم بیشتر حال میکنم خنده ای میکنم و به روبه رو خیره میشوم ،ساکت میشوم. -محمد حسین -جانم -چی شد اومدی خواستگاریم؟ -کور شدم ،کر شدم اومدم خواستگاریت -جدی -چی شد این رو پرسیدی؟ -حالا -دوستت داشتم اومدم -واقعا؟ -آره خیالم راحت شد و راحت تر تیکه دادم به صندلی . -بیا یه قرص بخور -نه بخوابم خوب میشه جلوی خونه پارک میکنه ،از تو ماشین پیاده میشم ،دلم برا خونه سنتیشون تنگ شده بود و مسخره بازی های ملکا .محمد حسین با کلید در رو باز میکنه .آقا محمد حسن داشت گل توی گلدون میکاشت . -محمد حسن بنده خدا زهره ترک میشه به سمت ما بر میگرده و سلام میکنه . -چرا این گل رو کاشتی تو گلدون آخه -وا مگه کار بدی کردم ؟ -الان فصل گلدون عوض کردن لبخندی برای خراب کاریش میزند و بعد مثل بچه های مودب وایمیسته . -ببخشید نمی دونستم سری به تاسف تکون میده و وارد خونه میشه ،جلو میرم نگاهی به باغچه میکنم . -سلام -سلام زن داداش -چن وقته نخوابیده اعصاب نداره -اشکال نداره -حال داداشتون خوبه ؟ -آره بهوش اومد -خدا رو شکر پس باید بریم ملاقات -قدمتون رو چشم -پناه بر میگردم به سمت صدا ،محمد حسین بود .نگاهی به ما میکنه:چرا وایستادین بیاین تو سرده -الان میام به سمت در ورودی رفتم ،کفش هامو در آوردم و وارد خونه شدم .فرشته خانوم جلو میاد :سلام دخترم -سلام فرشته خانوم -خوش اومدی -ممنون -حال داداشت چطوره؟ میخواستم بهت زنگ بزنم عزیز دلم ،به ملکا گفتم شماره رو بده یادش رفت . لبخندی میزنم و کاپشنم رو در میارم و به چوب لباسی آویزون میکنم . -بیاین ناهار بخوریم -من میرم بخوابم -مامان جان بیا اول ناهار بخور -نه سرم درد میکنه -وا چرا؟ -نمی دونم -بزار واست جوشانده بیارم -باشه روی صندلی نشست ،صدای جیغ ملکا بلند شد ،پله ها رو پایین اومد و خودش رو پرت کرد بغلم . -پناه ...خوش اومدی -خدا شانس بده نگاهی به قیافه خنده دار محمد حسن میکنم و سعی میکنه از بغل ملکا جدا شم ،یه جوری بغلم میکرد، نگاه تا حالا بغلم نکرده بود . -چیه حسودیت میشه؟ محمد حسن شونه ای بالا میندازه و کنار محمد حسین میخوابه ،سرم رو فشار میدم . -خوبی محمد حسین ؟ -سرم درد میکنه ملکا از بغلم جدا میشه و به سمت محمد حسین میره :قربونت برم چون اصلا نمی خوابی محمد حسین چیزی نگفت ،مامان فرشته جوشنده رو بهش داد . -بیا ..ملکا بیا سفره رو بنداز ناهار بخوریم ..آقا محمد حسین الان یادم اومد صبحم صبحانه نخوردی باید ناهار بخوری محمد حسین چیزی نگفت ،ملکا سفره رو گرفت و انداخت جلو رفتم که کمک کنم . -تو چرا؟ -وا فرشته خانوم مگه تعارف داریم ملکا ظرف رو ازم گرفت و به سمت سفره رفت :بده من -فرشته خانوم نشدا محمد حسین جوشونده رو خورد و بعد ظرف رو آورد ،پشت سرشم محمد حسن بقیه رو آورد ،هر لحظه بیشتر با این خونه آشنا میشدم ،عجب خونه ای چه همکاریی .تو خونه ما فقط زیور خانوم کار میکرد .کنار سفره نشستم و به قیمه بادمجون فرشته خانوم نگاه کردم ،همه دعا کردند مثل مسیحی ها منم دعا کردم .چه خانواده ی خوبی نصیبم شد . محمد حسین به زور چند لقمه خورد و رفت . 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 سارافون طوسی که پوشیده بودبا شال بلند صورتیش‌خیلی قشنگ شده بود. بالبخندگفتم: +خیلی جیگرشدی مهتاب. بااخم گفت: مهتاب:چشمات ودرویش کن بی حیا. بالحن چندش آوری گفتم: +جووون،بخورمت! مهتاب ادای عق زدن در آوردوگفت: مهتاب:خیلی چندشی هالین. خندیدم وگفتم: +خب،بزن بریم که الان عشاقت میان. هیچی نگفت،فکرکنم ناراحت شد،به سمتش رفتم وگفتم: +مهتاب ناراحت شدی؟ شونه ای بالاانداخت و گفت: مهتاب:ای کاش حسین جای این خواستگاربود. بامهربونی گفتم: +مهتاب بیخیال،تونباید بااحساست تصمیم بگیری به آیندت فکرکن. نفس عمیقی کشیدوگفت: مهتاب:راست میگی،بیخیال. دستش وگرفتم وباذوق‌گفتم: +پس بریم پایین دیگه الان میان. مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:توچراانقدرذوق داری؟ +آخه تاحالاتوخواستگاری کسی شرکت نکردم. مهتاب باتمسخرگفت: مهتاب:اوه چه افتخاری نصیبم شده. فازغرورگرفتم وگفتم: +پس قدربدون. خندیدوچیزی نگفت. دستش وگرفتم وگفتم: +بریم دیگه. دستش وازدستم بیرون آوردوگفت: مهتاب:یه لحظه صبرکن. باکنجکاوی نگاهش کردم که چیکارمیخوادکنه. به سمت کمدرفت وکشوی کمدش وبازکردویک چیز سفیدبیرون آورد. ازجاش بلندشدوروبه روی آیینه ایستادواون پارچه ی سفیدوبازکرد. جاااان؟چادر؟ باتعجب گفتم: +مهتاب؛چادرداری میزاری؟ مهتاب لبخندی زدوگفت: مهتاب:آره. لبم وکج کردم وگفتم: +چی چیوآره؟بسه دیگه بابااون شالت وکه تانصف ابروت کشیدی پایین بسه دیگه. لبخندمهربونی زدوروبه روی آیینه قدی ایستاد گفت: مهتاب:ولی برجستگیای بدنم مشخصه واین من و اذیت می کنه. دهنم به طورکل بسته شد،این به چه چیزایی اهمیت میده ومن... به تیپم نگاه کردم،ناخودآگاه خیلی خجالت کشیدم،‌یه هودی سفیدکوتاه پوشیده بودم بایه شلوار جین آبی که روی رونش زاپ داربود،‌ موهامم بالا سرم محکم بسته بودم.‌چادروروی سرش گذاشت، خیلی خوشگل شده بود مثل فرشته هاشده بود. مهتاب:تموم شدما. هرهرزدزیرخنده،ولی من‌خندم نگرفت،حس بدی‌داشتم،یجوری شده بودم انگارازخودم بدم اومده بودوبه مهتاب حسودی‌می کردم. چراانقدراون خوبه ومن بد؟ مهتاب کنارم نشست و بانگرانی گفت: مهتاب:خوبی هالین؟ لبخندزورکی ای زدم و گفتم: +آره خوبم،بریم؟ انگارقانع نشده بودبااین حال گفت: مهتاب:بریم. ازجامون بلندشدیم و ازاتاقش رفتیم بیرون. وسط پله هابودیم که یهویادچیزی افتادم، سریع گفتم: +وای مهتاب! مهتاب باترس گفت: مهتاب:چی شده؟ ضربه ای به پیشونیم زدم وگفتم: +رژ،رژنزدی،هیچی به صورتت نزدی که. دستش وتوهواتکون دادو گفت: مهتاب:اِ....،ترسیدم، ول کنابیابریم. باعجله گفتم: +اِحرف نزن اینجوری که نمیشه.‌ لبخندی زدوگفت: مهتاب:کسی که من وبخوادهمینجوری میپسنده نه بایک تُن آرایش. دوباره لبخندی زدوبا صدای مهین جون که صداش می کردسریع‌رفت پایین ولی من هنگ‌کرده بودم وهمونجا ایستاده بودم،نمیدونم چراحرفای مهتاب باعث می شدحس عجیبی بهم دست بده،حسی مثل عذاب وجدان. سعی کردم این افکارواز خودم دورکنم،نفس عمیقی کشیدم ورفتم پایین. مهین جون درحال پپسی بازکردن واسه مهتاب بود: مهین:قربونت بشم دختر نازم،خیلی خوشگل شدی. لبخندغمگینی زدم وزل زدم بهشون،انقدر محوشون شده بودم که نفهمیدم دارن بهم نگاه می کنن. ناخودآگاه گفتم: +مامانم هیچ وقت به من اینجوری نگفت. بغض کردم،بی توجه به نگاه نگران ومتعجب مهین جون ومهتاب سریع وارد آشپزخونه شدم. سریع یه لیوان آب خوردم که بغض بی صاحابم بره پایین. صدای مهتاب وازپشت سرم شنیدم: مهتاب:هالین جونم خوبی؟ برگشتم سمتش ولبخندی زدم وگفتم: +آره عزیزم. مکثی کردویهوباهیجان گفت: مهتاب:وای هالین بیاسریع شیرینی روبچینیم توظرف چنددقیقه دیگه میان. سریع گفتم: +آره آره من الان شیرینی رومی چینم. مهتاب:باشه پس منم فنجوناروآماده می کنم. سری تکون دادم وهرکدوممون به سمتی رفتیم. شیرینی روازیخچال برداشتم ومشغول چیدنش توظرف شدم. همین که کارم تموم شدزنگ دربه صدادراومد. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
هر حرف واتفاق ریزی ویرانمون نکنه. «مرنجان» هم که از آدم بزرگوار ساخته است. اگر قدرت پیدا کردی، مظلوم گیر آوردی جلوی خودتو بگیر. نفسش را بیرون می دهد و چشمانش را می بندد: - این دومی مهم تراز اوليه! قبل از رفتنش می گویم: - آهای آقا دوماد! به من ربطی نداره اگه قوه تفکر و تعقل شما درست کار نمی کنه، ولی به هر حال هزینه بدین، مشاوره دقیق تری به تون می دم. چپ چپی نگاهم می کند و در را محکم می بندد و می رود. میدانم که فردا آش وسط سفره است. علی و ریحانه عاقل و عاشق اند. عشق و عقل دوتایشان شد چلوکباب وسط سفره امشب ما. قرار است مطب بزنم . درآمدش حتما خوب خواهد شد. دشت اولش که خوشمزه است. ریحانه سرحال است و علی هم آرام تر از قبل. مامان برای علی و ریحانه توی یک بشقاب غذا می کشد و من یک قاشق می گذارم کنار بشقابشان. شانه ای بالا می اندازم و مشغول خوردن می شوم. بلند می شود و قاشق می آورد. - دارم برات. - آی آی. بعدها که مشاورلازم می شی... وچشمکی برایش می زنم. مامان سبزی را می گذارد کنار دستم. - دوستات امروز زنگ زدن. خبريه؟ لقمه ام را نصفه و نیمه جويده قورت می دهم. -اِ، کیا زنگ زدن ؟ سه نفر زنگ زدن، پیام هم برات دادن. نوشتم روی کاغذ تلفن. مگه شماره همراهتو ندارن؟ - خاموش بود. من هم جا گذاشتم رفتم. خانم مقیمی رو بردم دکتر. -چیزی شده؟ - دو سه روز پیش افتاده بوده، بندۂ خدا به کسی نگفته، امروز دیگه اون تن دردش شدید شده بود که زنگ زد شما نبودی من بردمش دکتر. جا انداخت و بست. لقمه ای میخورم: - من اصلا دل و جرئت درست وحسابی ندارم. بنده خدا ناله میکرد. منکز کرده بودم پشت در و گوش هامو گرفته بودم. علی میخندد: - مثلا همراه مریض بودی. - پرستاره دید رنگم پریده . خودش گفت برو بیرون. صدات ميزَ... که صدای در می آید. بی اختیار همه ساکت می شویم حتی قاشق هایمان بین راه دهان و بشقاب می ماند. نگاهها می رود سمت در. نمی دانم که درفکرهمه این بود یا فقط من که در باز می شود، قامت پدر، رشید ترین قامتی است که حتی سرو هم در مقابلش قد خم می کند. می دوم سمتش و نمی دانم چگونه بغلش می کنم. به خودم که می آیم سفت در آغوشم گرفته و موهایم را نوازش میکند. عکس العملم پدر را شوکه و دیگران را از آغوشش محروم کرده است. کمی که آرام می شوم، سر مادر و ریحانه را جلو می آورد و میبوسد و بعد علی را در آغوش میگیرد و چند دقیقه ای دو مرد می مانند. سفره را که می بیند می گوید: - به به. چه ضیافتی هم برپاست. مادر زنم دوستم داره.. اعصابم تحریک شده و حال خوش و ناخوشم را نمی فهمم. اشتها هم ندارم. همه چشمان پر آب دارند، حتی علی. مثل همیشه دیرآمدن های بیخبری اش. دوباره دستی دور شانه ام می اندازد و می گوید: محبوب خونه چه طور؟ ٭٭٭٭٭--💌 1💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ با آرامش پله ها را پايين آمدم،سوئيچ را از کيفم در آوردم و دزدگير ماشين را خاموش کردم.يک شاخه گل رز و يک کاغذ تا شده زير برف پاک کن ماشين قرار داشت،آهسته گل و کاغذ را برداشتم و سوار شدم. با آرامش کاغذ را برداشتم و باز کردم،خط خواناي حسين نمودار شد. به نام خداوند بخشاينده مهتاب عزيزم: نمي دانم چرا از دستم رنجيده اي؟...هرچه فکر مي کنم نمي فهمم چه کار بدي انجام داده ام که تو ناراحت شدي،ولي اگر گناهي کرده ام،ندانسته و بي غرض بوده،از تو تقاضاي بخشش دارم.مي دانم که قلب مهربانت،مرا مي بخشد. حسين دوباره بغض گلويم را فشرد.بيچاره حسين!به جاي اينکه او از دست من ناراحت و رنجيده باشد،از من طلب بخشش هم مي کرد.بي اختيار اشکهايم سرازير شد.سرم را روي فرمان گذاشتم.خسته بودم!از حرفهاي شروين،از ندانستن آينده،از پيش بيني عکس العمل پدر و مادرم در مقابل حسين... صدايي از جا پراندم.حسين روي صندلي کنارم نشسته بود.بي اعتنا به حضورش،به گريه کردن ادامه دادم.صداي مهربانش بلند شد: - چي شده مهتاب؟هنوز از من ناراحتي؟ لب برچيدم:نه،براي چي از دست تو ناراحت باشم؟خسته شدم از اين وضعيت!اين پسره مزخرف هم هي چرت و پرت ميگه!اعصابم خورد شده... صداي حسين از خشم دورگه شد:شروين؟... چي بهت گفت؟ لحظه اي از ديدن صورت قرمز و رگهاي متورم گردنش ترسيدم.فوري گفتم: - از همون چرت و پرت هاي هميشگي!...ولش کن بابا،داخل آدم؟ سريع ماشين را روشن کردم و حرکت کردم.چند دقيقه که گذشت،حسين گفت: - خوب مهتاب خانم از خواستگارت برام تعريف کن...چي شد؟ با حرص گفتم:هيچي قرار عقد و عروسي هم گذاشتيم.انشاالله دعوتت مي کنم!رنگ حسين پريد.فوري گفتم:شوخي کردم بابا!آنقدر خشک و رسمي باهاشون برخورد کردم که دمشون رو گذاشتن روي کولشون و رفتند،مامانم هم حسابي دعوام کرد. حسين با آسودگي خنديد و گفت:خوب حالا چرا قبولش نکردي؟ شادي حسين به من هم سرايت کرد،گفتم:آخه يکي ديگه رو دوست دارم...يک آدم خل و ديوونه... حسين قهقهه زد:حالا کي هست؟... با پررويي گفتم:اسمش حسينه!حسين هم با جسارت گفت:تو دوستش داري،اما اون عاشقت شده! آنقدر رک و راست حرفش را زد، که ساکت شدم.چند لحظه اي هردو در سکوت به روبرو خيره شديم.بعد حسين پرسيد: - مهتاب من دارم ديوونه ميشم...آخه تا کي بايد اينطوري باشيم،من تو رو ميخوام مهتاب،دلم مي خواد از من جدا نشي...همش نگرانم که رندان تو رو از من بگيرن.بگذار با پدرت صحبت کنم. فوري گفتم:نه حسين،اول بايد پدرم با تو آشنا بشه،کمي بشناستت بعد تو حرفتو بزني،اينطوري بي مقدمه بري حتما جواب رد مي شنوي! حسين غمزده گفت:اگه تو رو از دست بدم،حتما مي ميرم. آه که چقدر اين پسر با صداقت و روراست را دوست دارم.به نيمرخ مردانه اش خيره شدم.صورتش برايم خيلي زيبا بود.ظريف و در عين حال مردانه!آهسته گفتم:من هم اگه تو رو از دست بدم مي ميرم. حسين برگشت و نگاهم کرد،آهسته گفت:تو منو از دست نميدي،من هزارسال هم باشه حاضرم صبر کنم...فقط مي ترسم تو پشيمون بشي...بري ازدواج کني. لحن سوزناکش دلم را آتش زد. دستپاچه گفتم:من تو رو انتخاب کردم حسين!سرحرفم هم هستم.حتي اگر همه دنيا مخالف باشن،من زنت ميشم. آنچنان احساساتي شده بودم که مي ترسيدم تصادف کنم. آهسته کنار خيابان پارک کردم . پایان فصل 26 ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh