وقتی از کنار گلزار شهدا رد می شدیم مهرداد سرعت ماشین و کم می کرد و با یه حالت محزون رو به شهدا یه فاتحه می خوند. به مزار شهدا با انگشت اشاره می کرد و می شد صدای ذکر زیر لبش رو آروم شنید. همیشه می گفت خوشا به سعادت شهدا که خداوند شهادت را نصیبشان کرد وقتی چشمم به نگاهش می افتاد، می دیدم که با یه شوقی به عکـــــــس شهـــــدا نگاه می کنه که انگار داره دوستاش رو میبینه ,
موقعی که اسباب کشی کردیم داخل خونه نوساز خودمون اولین عکسی که از دیوار خونه آویزان کرد عکس شهید قاسمی بود میگفت میخوام به نور شهید زندگیم نورانی بشه,اصلا ارادت خاصی به شهدا داشت.
با این حرف مهرداد زیر دلم خالی می شد ولی به روی خودم نمی آوردم. الان که من ودخترم آنیسا داریم با خاطراتش شب و روز زندگی می کنیم همه اون جملات از ذهنم رد میشه. توی درد و دلهایی که باهاش دارم همیشه بهش میگم مهردادجان چقد زود روح بلندت از کالبد تن پرواز کرد و به روح دوستت و شهدا پیوست .و سهم من وآنیسا شد یه دنیا خاطره و یه قاب عکس و یه دل دلتنگ...
#راوی_همسرشهید ✍
#شهید_مهرداد_قاجاری ❤️
#شهادت_دیماه_۹۴
@zakhmiyan_eshgh
وقتی كه تو نيستی ...!
هر فصلِ سال
برای من جهنم است...!
بهار و تابستان برايم تفاوتی ندارد...!
وقتي تو نباشی
هيچ كجای اين كره ی جغرافيا
آرام نميگيرم...!
#ابولفضل_وکیلی ✍
#شهید_ضرغام_علیزاده ❤️
#مدافع_وطن 💚
شهادت: یکم اردیبهشت 99،
مرز مریوان
#سالروز_تولد 🌹
@zakhmiyan_eshgh
وقتی روز اعزام معلوم شد، دو هفته بعد (از نوشته شدن اسمش تو اعزامی ها) رفتیم امام زاده شاهزاده حسین، آنجا تلفن محسن زنگ خورد، فکر کردم یکی از دوستانش است یواشکی گفت: چشم آماده میشم، گفتم: کی بود؟ میخواست از زیرش در برود پاپیاش شدم گفت: فردا صبح اعزامه.
احساس کردم روی زمین نیستم، پاهایم دیگر جان نداشت، سریع برگشتیم نجف آباد، گفت: باید اول به پدرم بگم اما مادرم نباید هیچ بویی ببره ناراحت میشه، ازم خواهش کرد این لحظات را تحمل کنم و بدون گریه بگذرانم تا آب ها از آسیاب بیفتد، همان موقع عکس پروفایل تلگرامم را عوض کردم: من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود ...
🌷شهید محسن حججی🌷
📚 کتاب "سربلند"
@zakhmiyan_eshgh
دفعه اولی که حسین به سوریه رفت نه تنها روز شماری میکردیم برای بازگشتش بلکه ثانیه ها روهم می شمردیم تا برگرده، یک روز تماس گرفت و گفت سه شنبه شب برمیگرده، بی نهایت خوشحال شدیم از ساعت ده شب در فرودگاه امام خمینی با یک سبدگل بزرگ منتظر برگشتش بودیم، ساعت سه هواپیماش رو زمین نشست تا از روی پله ها دیدیمش، شاد و خوشحال به سمتش رفتیم از گِیت که بیرون اومد تا ما رو با اون سبدگل بزرگ دید، با غم بزرگی که در چشماش و صداش نمایان بود گفت: تو رو خدا برید اونطرف و گل رو مخفی کنید ما هم اطاعت کردیم و خودمون رو از گیت دور کردیم، وقتی اومد بیرون و ازش علت رو جویا شدیم با حال عجیبی گفت: تو این پرواز چند تا شهید آوردیم، تازه خیلی از شهدا در منطقه جا موندند، میترسم پدر و مادر یکی از شهدا این دسته گل ها رو ببینه و آه بکشه.
تموم راه برگشت از فرودگاه رو با چشم اشکبار طی کردیم تا به منزل رسیدیم تا نماز صبح نشست و از خاطرات تلخ حلب گفت و ما گریه کردیم بخاطر همین بار دوم که ازسوریه برگشت بی خبر اومد خونه.
🌷شهید حسین معزغلامی🌷
@zakhmiyan_eshgh
#رسم_خوبان
نوجوان که بود کلاس زبان میرفت ، هم از بقیه بچه ها قویتر بود و هم شاکرد اول مدرسه...
دم درب خانه تابلویی زده بود و روش ندشته بود : کلاس تقویتی درس زبان در مسجد امام علی (ع)...
ساعت دو تا چهار ، هزینهٔ هرساعت ۱۰ تا صلوات ؛ قبولی با خـــــدا ....
علی بابرگزاری این کلاسها خیلی از بچه های محل رو جذب مسجد کرد...
📎جای خالیتان به این راحتیها پرنخواهدشد
#شهید_علی_هاشمی🌷
#سالروز_شهادت
@zakhmiyan_eshgh
#روایٺــ_عِـشق ✒️
🔹 بسیار پرجنب و جوش بود. درنماز آرامش عحیب و خاصی داشت ، روحیه عملیاتی داشت. دشمن در چشمش حقیر بود، از کثرت عده دشمن هراسی به دل راه نمیداد. خلاق و ابداعکننده بود، با این که آموزش نظامی کلاسیک ندیده بود، اما ذهنش بسیار باز بود.
🔸چنان رفتار میکرد که فرماندهان بالاترش در سپاه درباره طرحهای او هیچ حرف و سؤالی نداشتند. هر جا مشکلی پیش میآمد فکر میکرد و راه حل میداد. از آن جمله طرح جامع و جالبش درباره نیروهای حراست مرزی بود. قدرت سازماندهی بالایی داشت. در مدت کوتاهی توانست سپاه سوسنگرد را که دچار بههمریختگی شده بود، به یکی از پرجنب و جوشترین مناطق جنگی سپاه مبدل کند.
🔹روزی کنارش نشسته بودم، دیدم دارد طرحهای عملیاتی مینویسد. همان طور که با من درباره مسائل امنیتی و شناسایی صحبت میکرد، طرح عملیاتیاش را هم نوشت!
🔸از آن همه تمرکز حواس خیلی تعجب کردم. گفتم: چطور بدون آنکه که دوره خاصی ببینی، میتوانی طرح عملیاتی بنویسی؟
🔹 گفت: خداوند قدرتی به من داده که اگر تصمیم به کاری برای مقابله با دشمن بگیرم، حتماً آن را با یاری خدا انجام میدهم.
🔸آدمی چندبعدی بود؛ هم در مسائل فکری و نظری و فرهنگی صاحبنظر بود و هم در مسائل نظامی و استراتژیک. اهل قلم بود و خاطرات و مشاهدات خود را هر شب یادداشت میکرد. قدرت بیان خوبی داشت. اهل مشورت بود و قدرت تصمیمگیری خوبی در مواقع بحرانی داشت.
🔹 برترین صفت او این بود که وقتی تصمیم میگرفت، دیگر دچار شک و تردید نمیشد. قرص و محکم کارش را میکرد. چون همه جوانب کار را قبلاً سنجیده بود. همین قاطعیت به او صلابت خاصی میبخشید.
🔸در عمل توکل داشت نه در حرف، ندیدم زود و بیدلیل عصبانی شود. میدانست با نیروی زیردستش چگونه برخورد کند.
🔹علاقه عجیبی به امام خمینی (ره) داشت. به تمام معنا ولایتی و عاشق امام بود. یک بار خدمت امام رسید. هر وقت یاد آن روز میافتاد، حالت خاصی به او دست میداد. بیریا بود. من دقت زیادی در رفتارش کردم، رفتارش با بالادست و پایین دست یکسان بود.
🔸با نیروها و حتی جوانترها خیلی سریع دوست میشد. یادم هست به فوتبال و تیم استقلال علاقه داشت!مسابقات دورهای برگزار میکرد و خیلی زود با نیروهای جدید رفیق میشد.
🔹هوای نیروهایش را خیلی داشت؛ اگر نیرویی در جبهه بود، تا آنجا که میتوانست به پدر و مادر او سرمیزد و نیازهایشان را در حد مقدوراتش برآورده میکرد. یادم هست یک ماه در جبهه بودم و خانوادهام خبری از من نداشتند. روزی مرا کنار کشید و گفت: مگر تو برای خدا به جبهه نیامدهای؟ همان خدا سفارش پدر و مادر را هم کرده، برو به آنها سری بزن. حتماً نگران حالت هستند.
🔸نیروهایش را به زور به مرخصی میفرستاد. حتی گاهی به کسانی که پول نداشتند، پول میداد تا بروند و به خانواده سری بزنند. همین رفتارها باعث محبوبیت فوقالعاده او در میان نیروهایش شد. به نیروها خودباوری و اتکاء به نفس میداد. به افراد مسئولیت میداد و همین نیروها را رشد میداد.
🔹به تقسیم کار بین نیروها بسیار معتقد بود. بر این باور بود که فرمانده باید وقت و توان و فرصت کافی برای تفکر و طراحی و کارهای بزرگ داشته باشد و نباید خودش را وقف کارهای جزیی کند. باید به نیروها اعتماد کرد و به آنان مسئولیت داد و در عوض از آنها کار خواست.
📎فرماندهٔ سرّیترین قرارگاه سپاه(نصرت)
#شهید_علی_هاشمی🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۴۰/۱۰/۱۰ اهواز
شهادت : ۱۳۶۷/۴/۴ هویزه ، هورالعظیم
@zakhmiyan_eshgh
رمان من با تو
نیمه شب ها و سکوتی که پر از یاد تو هست
بغض و اشک قلم وشعر نفسگیر شده
شعر
#یاس_خادم_الشهدا_رمضانی_
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا
@zakhmiyan_eshgh
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_من_با_تو ❤️
💠 #قسمت_۹
با خستگے بہ عاطفہ نگاہ ڪردم از صورتش معلوم بود اونم چیزے نفهمیدہ!
_خانم هین هین تو چیزے فهمیدے؟
منظورش از خانم هین هین من بودم مخفف اسم و فامیلم،هانیہ هدایتے!
همونطور ڪہ چشمام رو مے مالیدم گفتم:نہ بہ جونہ عاطے!
خالہ فاطمہ مادر عاطفہ برامون میوہ و چاے آورد تشڪر ڪردم،نگاهے بہ دفتر دستڪمون انداخت و گفت:گیر ڪردین؟
عاطفہ از خدا خواستہ شروع ڪرد غر زدن:آخہ اینم رشتہ بود ما رفتیم؟ریاضے بہ چہ درد میخورہ؟اصلا تهش شوهرہ درس میخوایم چے ڪار اہ!
خالہ فاطمہ شروع ڪرد بہ خندیدن.
_الان میگم امین بیاد ڪمڪتون!
عاطفہ سریع گفت:نہ نہ مادر من لازم نڪردہ ڪلے تیڪہ بارم میڪنہ!
خالہ فاطمہ بلند شد.
_خود دانے!
عاطفہ با چهرہ گرفتہ گفت:بگو بیاد،چارہ اے نیست!
دوبارہ اون حس بے حسے اومد سراغم!
_عاطفہ،امین بیاد من بدتر هیچے نمیفهمم جمع ڪن بریم پیش یڪے از بچہ ها!
عاطفہ ڪنار ڪتاب ها دراز ڪشید و با حوصلگے گفت:اونا از من و تو خنگ تر!
صداے در اومد،با عجلہ شالمو مرتب ڪردم صداے امین پیچید:یااللہ اجازہ هست؟
صداے قلبم بلند شد،دستام میلرزید،سریع بهم گرہ شون زدم!
_بیا تو داداش!
امین وارد اتاق شد و آروم سلام ڪرد بدون اینڪہ نگاهش ڪنم جواب دادم!
نشست ڪنار عاطفہ،همونطور ڪہ دفتر عاطفہ رو ورق میزد گفت:ڪجاشو مشڪل دارید؟
عاطفہ خمیازہ اے ڪشید.
_هانے من حال ندارم تو بهش بگو!
دلم میخواست خفہ ش ڪنم میدونست الان چہ حالے دارم!
بہ زور آب دهنمو قورت دادم،با زبون لبمو تر ڪردمو گفتم:عہ...خب....
دفترمو گرفتم جلوش.
_اینا رو مشڪل داریم!
امین دفترمو گرفت و شروع ڪرد بہ توضیح دادن،با دقت گوش میدادم تا جلوش ڪم نیارم خیلے خوب یاد میگرفتم!
عاطفہ هم خواب آلود نگاهمون میڪرد آخر سر امین بهش تشر زد:عاطفہ میخواے درس بخونے یا نہ؟!فردا من میخوام امتحان بدم؟!
عاطفہ با ناراحتے گفت:خب حالا توام!میرم یہ آب بہ صورتم بزنم!
بلند شد تا برہ بیرون بہ در ڪہ رسید چشمڪے نثارم ڪرد و رفت!
قلبم داشت مے اومد تو دهنم،سریع از جام بلند شدم ڪہ برم بیرون!
_تو ڪجا؟!
نفسم بالا نمے اومد،امین گفت تو!
آب دهنمو قورت دادم،دوبارہ سر جام نشستم!
امین همونطور ڪہ داشت مینوشت گفت:چرا ازم فرار میڪنے؟
با تعجب سرمو بلند ڪردم.
_من؟!فرار؟!
ڪلافہ بلند شد،دفترمو گذاشت ڪنارم
_اگہ باز اشڪال داشتید صدام ڪنید!
از اتاق بیرون رفت،من موندم با اتاق خالے و دفترے ڪہ بوے عطر امین رو میداد!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
نشر معارف شهدا در ایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_من_با_تو ❤️
💠 #قسمت_۱۰
همونطور ڪہ تو حیاط راہ میرفتم درس میخوندم،سنگ ڪوچیڪے بہ صورتم خورد آخ ڪوتاهے گفتم و دوبارہ مشغول درس خوندن شدم دوبارہ سنگ بہ بازوم خورد!
با حرص این ور اون ور رو نگاہ ڪردم،عاطفہ با خندہ از پشت دیوار سرشو آورد بالا و گفت:خاڪ تو هِد خرخونت!
_آزار دارے؟
لبخند دندون نمایے زد.
_اوهوم،وقتے من درس نمیخونم تو هم نباید بخونے!
ڪار همیشگیش بود وقتے تو حیاط درس میخوندم میرفت رو نردبون و از پشت دیوار اذیت میڪرد!
درس ها بہ قدرے سنگین بود ڪہ حوصلہ شوخے با عاطفہ نداشتم رفتم سمت خونہ ڪہ دوبارہ سنگ سمتم پرت ڪرد خورد بہ سرم!
_هوے هوے ڪجا؟!
برگشتم سمتش و محڪم ڪتابو پرت ڪردم،سریع سرش رو دزدید.
صداے آخ مردے اومد،با چشماے گرد شدہ نگاهش ڪردم!
_عاطفہ ڪے بود؟
عاطفہ با لحن گریہ دار گفت:داداشمو ڪشتے قاتل!
رفتم ڪنار دیوار و رو تخت ایستادم،تو حیاطشون سرڪ ڪشیدم دیدم امین نشستہ رو زمین سرشو گرفتہ ڪتاب هم ڪنارش افتادہ!زیر لب خاڪ بر سرمے گفتم!
عاطفہ طلبڪارانہ گفت:بیچارہ داداش من دوساعتہ میگہ عاطفہ،هانیہ رو اذیت نڪن....
امین نذاشت ادامہ بدہ و با عصبانیت گفت:من ڪے گفتم هانیہ؟!
نگاہ ڪوتاهے بهم انداخت و آروم گفت:من گفتم خانم هدایتے!
لبم رو بہ دندون گرفتم،گندت بزنن هانیہ،هرچے فحش بلد بودم نثار عاطفہ ڪردم با خجالت گفتم:چیزے شد؟
بہ نشونہ منفے سرش رو تڪون داد و بلند شد،تند تند گفتم:بہ خدا نمیدونستم شما اینجایید،میخواستم عاطفہ رو بزنم،آقاامین ببخشید!
با گفتن اسمش سرخ شدم،ڪتابمو گرفت سمتم و گفت:این براے درس خوندنہ نہ وسیلہ رزمے!
بیشتر خجالت ڪشیدم،سرم رو انداختم پایین دیگہ روم نمیشد هیچوقت جلوش آفتابے بشم،خیلے عصبے بود مگہ از قصد ڪردم؟!عاطفہ ڪہ حالم رو دید خواست چیزے بگہ ڪہ دستش رو فشار دادم ساڪت شد!
زیر لب گفتم:بازم عذر میخوام دیگہ....
ادامہ ندادم و وارد خونہ شدم،از تو فریزر چندبستہ یخ برداشتم،دوبارہ رفتم رو تخت و بدون اینڪہ حیاطشون رو نگاہ ڪنم گفتم:عاطفہ،بیا این یخ ها رو بگیر!
صداے امین اومد:عاطفہ داخلہ،صداش ڪنم؟
با دلخورے گفتم:نہ خیر!
یخ ها رو گذاشتم رو دیوار.
_اینا رو بذارید رو سرتون!
با لحن آرومے گفت:خانمِ ہ...هانیہ خانم؟!
با گفتن اسمم گر گرفتم،احساس ڪردم دارم میسوزم با عجلہ وارد خونہ شدم،از پشت پنجرہ دیدم ڪہ یخ ها رو برداشت و بہ حیاط نگاه ڪرد!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
نشر معارف شهدا در ایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
یڪ نخ مقدس لباس سپاه را
با همہ ے دنیا عوض نمیڪنم...
سردار فضلے
#شهید_زنده
@zakhmiyan_eshgh
با کسی رفاقت کنید
که همین که او را دیدید،
به یاد خدا بیفتید...
و با کسانی که در فکر گناه هستند
و انسان را از یاد خدا باز میدارند، نشست و برخواست نکنید.
#آیتاللهبهجت(ره)
#سید_ابراهیم❤
شبتون شهدایی
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
وقتی به فرماندهی سپاهششم منصوب شد،
کلید فرماندهی را به رئیس ستادش داد،
نمیخواست پشت میز فرماندهی بنشیند!
میگفت هرکس میخواهد مرا ببیند
بیاید در جزیره مجنون ...
#سردار_هور
#شهید_بیشاهد
#راز_نگهدار_جنگ
#بنبست_شکن_جنگ
#علمدار_اطلاعات_و_عملیات
#شهید_سرلشکر_علی_هاشمی
@zakhmiyan_eshgh
آنگاه که تمام خواهشها و ترفندها
برای اعزام به جبهه کارساز نبود
اشک ها به کار میآمد ...
تابستان سال ۱۳۶۱
نوجوان بسیجی "احمد امینی"
محوطه ساختمان بسیج اَبهر (زنجان)
عکاس : سعید حاجی خانی
#نوجوانان
#اعزام_به_جبهه
@zakhmiyan_eshgh
مسیر شهادت ...
از نیزارهای هور تا زینبیه
با سـردار علی هاشمی آغـاز
و به حاج قاسم ختم می شود
#شهید_سرلشگر_علی_هاشمی
#فرمانده_قرارگاه_سری_نصرت
#سـالروز_شهـادت
#سـردار_هور
@ravayate_fath
چه قصه و چه سرّی
میانِ نسل جنگ بود؟!
رفاقت و برادری ،
میانشان قشنگتر بود ...
#رفاقت_ناب
#دفاع_مقدس
@zakhmiyan_eshgh
🌸وصیٺنامه
جبهه آمدن كار سختي نيست، جبهه جاي شادي و سرور خاطر است، جاي آرامش وجدان و آسايش روح است اما وقتي دلي برايت مي شكند و يا قلبي به راهت تند تند مي زند يا خاطره اي در ورايت مي دود و محزونت مي كند تمام سختي ها و ناملايمات از يك سو و اين حزن از يك سو و تفاوت اين سوي و آن سوي، از زمين تا آسمان.
🌷شـهید حمید احــدی🌷
@zakhmiyan_eshgh
💐شهید دکتر سیدمحمد شکری
خیره شده بود به آسمان
حسابی رفته بود توی لاک خودش...
بهش گفتم: «چی شده محمد؟»
انگار که بغض کرده باشه، گفت: «بالاخره نفهمیدم ارباً اربا یعنی چی؟ میگن آدم مثل گوشت کوبیده میشه یا باید بعد از عملیات کربلای ۵ برم کتاب بخونم یا همین جا توی خط مقدم بهش برسم»
توی بهشت زهرا که میخواستند دفنش کنند، دیدمش؛ جواب سؤالش رو گرفته بود با گلوله توپی که خورده بود به سنگرش، "ارباً اربا" شده بود مثل مولایش امام حسین
@zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شـهیداטּ را بہ نورے ناب شوییم
دروטּ چشمہ ے مهتاب شوییم
شـهیداטּ همچو آب چشمہ پاڪند
شگفتا آب را با آب شوییم
باز آئینہ، آب، سینے و چاے و نباٺ
باز پنجشنبہ و یاد شهدا با صـلوات
@zakhmiyan_eshgh
یکی از دلایل اینکه هیچگاه به ایشان به دلیل مأموریتهای زیاد خرده نگرفتم، حدیثی بود به این مضمون که «اگر کسی از جهاد و شهادت فرار کند، خداوند مرگی نصیب او میکند به همان زودی ولی با خفت و خواری» و پس از خواندن این مطلب جرأت نمیکردم به ایشان بگویم به مأموریت نرود.
آنقدر عاشق شهادت بود که هنگام نماز ازما میخواست دعا کنیم مرگی غیر از شهادت نداشته باشد وهمیشه وبه ویژه در یک سال اخیر ما را برای شهادتشان کاملاً آماده کرده بودند، به گونهای که شهادتشان برای ما قطعی انگار میشد، همچنین از دیگر خصوصیات آن شهید خواندن قرآن پس از ورود به اتاق محل کار خود در آغاز صبح بود.
پس از شهادت ایشان بود که فهمیدم برای نیروهایش مثل یک پدر دلسوز و حتی در ریزترین مسائل زندگی نیز کمک حالشان بود، ماشین سواریاش پیکانی بود که با هیچ چیزی عوضش نمیکرد و همیشه میگفت، ما به ملت و رهبرمون بدهکاریم و هیچ طلبی نداریم و واقعا خلوصشان دراین زمینه عالی بود، حتی پاداشهایی که به ایشان میدادند بین نیروهایش تقسیم میکرد و از آوردن آن به منزل خودداری میکرد
🌷شهید دادالله شیبانی🌷
@zakhmiyan_eshgh
🌴کربلا عرش خداست
🌸مادر بیا حرم، که دلی بی ملال نیست
🌹گریه به جز برای حسینت حلال نیست
🌸شبهایِ جمعه من به بهشتم اگر روم
🌹بی کربلا هوایِ دلم ایده آل نیست
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
❣یاحسین(ع)
طبق معمول هر شب جمعہ
مجلس روضہ باز پا برجاست
همہ شركت كنید ای مردم
بانی روضہ مادرم زهراست
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
4_428830309589452908.mp3
5.41M
🌸همش دلم میگیره برا حرم شب جمعه بیشتر
🌸دلم میخواد ی بار به کربلا برم شب جمعه بیشتر
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh