eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
درک رنج مقدس در اینست که بدانی به بهانه چه چیزی و برای یافتن چه چیزی درد را متحمل می شوی
🌸همسرشهید به رخت‌خوا‌ب‌ها تكيه داده بود. دستش را روي زانش كه توي سينه‌اش كشيده بود،‌ دراز كرده بود و دانه‌هاي تسبيحش تند تند روي هم مي‌افتاد. منتظر ماشين بود؛‌ دير كرده بود.مهدي دور و برش مي‌پلكيد. هميشه با ابراهيم غريبي مي‌كرد،‌ ولي آن روز بازيش را گرفته بود. ابراهيم هم اصلاً‌ محل نمي‌گذاشت. هميشه وقتي مي‌آمد مثل پروانه دور ما مي‌چرخيد،‌ ولي اين‌بار انگار آمده بود كه برود. خودش مي‌گفت «روزي كه من مسئله‌ي محبت شما را با خودم حل كنم،‌ آن روز،‌ روز رفتن من است.» عصباني شدم و گفتم «تو خيلي بي‌عاطفه‌اي. از ديشب تا حالا معلوم نيست چته.» صورتش را برگردانده بود و تكان نمي‌خورد. برگشتم توي صورتش. از اشك خيس شده بود.بندهاي پوتينش را يك هوا گشادتر از پاش بود،‌با حوصله بست. مهدي را روي دستش نشاند و همين‌طور كه از پله‌ها پايين مي‌رفتيم گفت «بابايي! تو روز به روز داري تپل‌تر مي‌شي. فكر نمي‌كني مادرت چه‌طور مي‌خواد بزرگت كنه؟» و سفت بوسيدش. چند دقيقه‌اي مي‌شد كه رفته بود. ولي هنوز ماشين راه نيافتاده بود. دويدم طرف در كه صداي ماشين سر جا ميخ‌كوبم كرد. نمي‌خواستم باور كنم. بغضم را قورت دادم و توي دلم داد زدم «اون‌قدر نماز مي‌خونم و دعا مي‌كنم كه دوباره برگردي.» خاطره شهیدابراهیم همت نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷شهید عمران پستی🌷 تسلیم شیطان و هوس های زود گذر نشوید که شأن انسان اجلّ از این مسائل پست هست، که او دشمن انسان است و کسی که پیروی از دشمن خود بکند، به دامش می افتد و به هلاکت می رسد، مردم، مگر کاروان شهدا را نمیبینید؟‌ پس چرا به این کاروان نمی پیوندید؟‌ مگر مقام شهدا را باور ندارید؟‌ مگر نمیخواهید نجات پیدا کنید؟ بعضی انگار خوابند چنان بیخیالند که انگار معادی در کار نیست! وقتی خبر شهادت فرزند را به پدر دادند، دست به درگاه الهی برداشت و گفت :«بار الهی! این قربانی را از ما بپذیر» عمران قبل از شهادت به مادرش توصیه کرده بود:‌ اگر به شهادت رسیدم بلند گریه نکنید و اگر جنازه ام آمد شیرینی پخش کنید و مجلس مرا با شادی برگزار نمایید و اگر جنازه ام به دستتان نرسید هر فاتحه ای که برای شهدا بخوانید به من هم می رسد. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من الان کجام؟ امید اکبری کجاست..؟:) کاش بتونیم مثل شما از اعماق قلبمون حسین حسین بگیم ذاکرالحسین.. 💔 ♥️ 🌹 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
خستگے نداشت. مے گفت؛ من حاضرم تو ڪوہ با همہ تون مسابقہ بذارم، هر ڪدوم خستہ شدين، بعدے ادامہ بدہ... اينقدر بدن آمادہ اے داشت ڪہ تو جبهہ گذاشتنش بيسيم چے. بيسيم چیِ شهيد پور احمد... اصلاً دنبال شناختہ شدن و شهرت نبود. بہ اين اصل خيلے اعتقاد داشت ڪہ اگہ واقعاً ڪارے رو براے خود خدا بڪنے، خودش عزيزت مے ڪنہ... آخرش هم همين خصلتش باعث شد تا عڪس شهادتش اينطور معروف بشہ شهید امیر حاج امینی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
لباس‌های خیس به تنشان سنگینی می‌كرد ستون گردان دم ارتفاع قامیش و زیر پای عراقیا بود همهمه بسیجی ها میان رعد و برق و شق شق باران گم شده بود حالا گونی‌هایی هم كه عراقیا پله‌وار زیر كوه چیده بودند، از گل و لای لیز شده بود و اسباب دردسر، بچه ها از كت و كول هم بالامی‌رفتند كه از شر باران خلاصی یابند و خودشان را داخل غار بزرگ زیر قله برسانند انگار یه گونی، جنسش با بقیه فرق داشت لیز و سر نبود بسیجی‌ها پا روش می‌ذاشتند، می‌پریدند اون‌ور آب و بعد داخل غار، اما گونی هر از گاهی تكان می‌خورد شاید اون شب هیچ بسیجی‌ای نفهمید كه علی آقا پله شده بود برای بقیه، یكی دو نفر هم كه متوجه شدند دم غار اشكهاشون با باران قاطی شده بود «علی به معنای واقعی كلمه مالك نفسش بود» . 🌷شهید علی چیت‌سازیان🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣4⃣ ✍سردار خیبر ☀️خواهر می گوید:«خلاصه سر آوردن جنازه داداش به شهرضا دعوا بود و دردسر داشتیم. بچه‌های تهران و لشگر ۲۷ محمدرسول الله به هیچ وجهی راضی نمی‌شدند جنازه را به ما بدهند، ولی ما با هر سختی که بود و به خاطر مادرمان آوردیمش اینجا! بهشت زهرا هم سنگ یادبودی گذاشتیم و اورکتش را آنجا دفن کردیم.» ☀️تابوت حاجی از تهران می‌رسد و یک شبانه روز در خانه‌شان می‌ماند. مادر می‌گوید: «یک تابوت زیبا و بی نظیری بود. بوی عطرش خانه‌مان را برداشته بود. » البته هفت تا خنچه دامادی هم برای حاجی می‌آورند که لباس‌های جبهه و وسایلش را در آن تزیین کرده بودند. ☀️بچه‌های لشگر ۲۷ محمد رسول‌الله، همرزمانش در کردستان ... همه و همه، دوست و آشنا می‌آیند و خانه‌ پدری ابراهیم، دیگر جای سوزن انداختن ندارد. به قول مادر، «یک هفته‌ای خانه مان‌ پر از آدم می‌شد و خالی می‌شد. خیلی‌ها آمدند. مراسم تشییع و تدفینش هم که بسیار باشکوه در شهرضا برگزار شد. شام غریبان هم برایش گرفتند. » ☀️همسرس می گوید: «خلاصه حاجی زد و برد. او برای این دنیا نبود.اصلا حیف همت که بخواهد بماند! حاجی مال بالا بود، مال بهشت...» مادر می گوید: ایمان قوی و بندگی خالصانه ابراهیم؛ راز بهشتی شدنش است. «مثلا خیلی مقید به خواندن صدرکعت نماز شب‌های قدر بود یا اینکه انس خاصی به سوره یس داشت. حالا هم خیلی‌ها با خواندن همین سوره یس، از ابراهیم حاجت می‌گیرند.» ☀️در معرفی شهید همت همین بس که شهید آوینی در وصفش گفته است: «این سردار خیبر، قلب مرا هم فتح کرده بود!» آری همت، فاتح قلب‌های زیادی بود و همچنان درحال لشگرکشی است... چون قلبش در تصرف حضرت عشق بود! همت از خود رست و به خدا پیوست.او رفت تا ما بمانیم.همت مثل اربابش حسین(ع)، بدون سر بهشتی شد تا بگوید، خون من رنگین‌تر از خون اربابم نیست! آری همت، همت کرد و جاودانه شد! و این سیاهه‌های ما هیچگاه حق بزرگی‌ات را ادا نخواهد کرد ... ادامه 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
‌🔰امام هادی علیه‌السلام و گسترش شبکه‌های شیعه در قم، ری و خراسان ‌ 💠حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «در شهر سامرا عده‌ای از بزرگان شیعه جمع شدند و حضرت هادی علیه السلام توانست آنها را اداره کند و به وسیله‌ی آنها پیام امامت را به سرتاسر دنیای اسلام برساند. این شبکه‌های شیعه در قم، خراسان، ری، مدینه، یمن و در مناطق دوردست را همین عده توانستند رواج بدهند و تعداد افراد مؤمن به این مکتب را زیادتر کنند.» ۱۳۸۳/۰۵/۳۰ ‌ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
2849_1552226921.mp3
13.22M
"ای‌کعبه‌دل‌کوی‌تو یاحضرت‌هادی... ...‌‌♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما سامرا نرفتہ گداے تو مےشويم اے مهربان امام فداےتو مےشويم هادےِ خلق، ڪورے چشمان گمرهان پروانگان شمع عزاے تو مےشويم ◾️شهادت امام هادی (ع) به همه عزیزان تسلیت باد ◾️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
مرثیه امام هادی علیه السلام آتش زهر اثر تا به دل و جانش کرد باز هم یاد حسین و لب عطشانش کرد جگرش سوخت و، از زهر ولی شکوه نکرد منّتش داشت که بر فاطمه مهمانش کرد خوش به حالش روی دامان پسر جان می‌داد غم دور از وطنی گر چه پریشانش کرد نه کسی آمد و با نیزه به پهلویش زد نه کسی بی‌ادبی با تن بی‌جانش کرد بدنش آب شد از زهر ولی سالم بود نه کسی سر زتنش برد نه عریانش کرد نه غم اهل حرم داشت به وقت رفتن نه کسی بعد جسارت به عزیزانش کرد پسرش گریه کنان پیرهنش پاره نمود کی دگر کعب‌‌نی از گریه پشیمانش کرد نیمه شب که در آن بزم شرابش بردند یاد از بزم یزید و سر مهمانش کرد خیزران و سر شاه شهدا واویلا خواهرش دید چها با لب و دندانش کرد زینبی که همه جا مثل علی صبر نمود عاقبت چوب جفا پاره گریبانش کرد شاعر:عبدالحسین میرزایی ▪️🌹▪️🌹✨🌹▪️🌹▪️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆 دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ +عههه...چه خانوم بی ذوقی...اصن نمیگم که من حتی محضر رو هم جور کردم... الینا از جا پرید.برگشت سمت رایان و فریاد زد: _چیییی؟! رایان خونسرد سر تکون داد و گفت: +چی؟! الینا با لبخند خیلی بزرگی گفت: _تو...تو...ینی...محضرم جور شده؟! رایان باز هم خونسرد شونه بالا انداخت و گفت: +نمیدونم چون من اصلا نمیخوام بهت بگم که سه شنبه هفته دیگه تو میشی خانوم من... الینا پرید هوا و از ته دل خندید و از خوشحالی جیغ زد: _رایاااان... رایان هم خندید: +جان دلم؟! 🍃 تصمیم داشت اسما و حسنا رو هم برا سه شنبه دعوت کنه... انقدر خوشحال بود که یادش رفته بود کس دیگه ای هم طبقه پایین زندگی میکنه که با این خبرا خوشحال نمیشه... یادش رفته بود ممکنه همون یه نفر در رو باز کنه... یادش رفته بود و زمانی یادش اومد که با دو جفت گوی عسلی چشم تو چشم شد... با دیدن امیرحسین دستپاچه آب دهنشو قورت داد و گفت: _س...سلام.. امیرحسین با سری افتاده و صدایی که دیگه مثل قدیما مهربون و شوخ نبود جواب داد: +سلام...الآن میگم دخترا بیان... الینا از لحن صدای امیر جاخورد...به هیچ وجه دلش نمیخواست امیرحسین ازش دلگیر باشه... امیرحسین قدمی به داخل خونه برداشت که الینا تمام انرژیشو جمع کرد و گفت: _آقا امیر... امیرحسین متوقف شد. _میتونم یه لحظه باهاتون صحبت کنم؟! امیرحسین دلش میخواست بگه نه... داد بزنه و بگه نه... بگه نه لعنتی منو تو حرفی نداریم... بگه تو الآن ناموس یکی دیگه ای پس برووو... ولی متین و صبور بی هیچ حرفی ایستاد و منتظر شد الینا حرفشو بزنه... _راستش...من... کلمات در ذهنش ردیف نمیشدند... _من یه...معذرتخواهی به شما بدهکارم...ینی...خب شما... لبشو گاز گرفت...لعنتی!چرا کلمات به یاریش نمیرفتن؟! _خب میدونین...شما از من خوا... صدای خشک و جدی امیرحسین بلند شد: +فراموشش کنید...هراتفاقی که چند ماه پیش توی پارک افتاد رو فراموش کنید...منم فراموش کردم... الینا مستاصل نالید: _به هرحال من معذرت میخوام... صدای امیرحسین به حدی سرد بود که لرزی رو بر تن الینا نشوند: +لزومی نداره بخواید...شما دو تا گزینه برا انتخاب داشتید...من جز اون انتخاب نبودم...ایشالا با انتخابتون خوش بخت بشین...یا علی... بعد هم سریع به داخل رفت و خواهراشو صدا زد... 🍃 اتوبان قم تهران بودن و کمتر از یک ساعت دیگه تا تهران. الینا در حال صلوات فرستادن بود... از صبح تاحالا این دو هزارمین صلواتی بود که میفرستاد... صلوات میفرستاد تا قلب بی قرارش آروم بگیره ولی بی فایده بود! دست رایان نشست رو دستش.رایان متعجب از سرمای دست الینا گفت: +چقدر یخی گل بانو! _استرس دارم رایان...خیلی. +آروم باش عزیزم...استرس برا چی؟! _نمیدونم... همونطور که حواسش به اتوبان شلوغ روبروش بود گفت: +Elina?!I should tell you something!(الینا؟!باید یه چیزی بهت بگم!) _what thing?!(چه چیزی؟!) آب دهنشو قورت داد و گفت: +Ummm...well...(اممم...خب...) الینا که از دست دست کردن رایان حس کرد اتفاق بدی افتاده ترسیده گفت: _Rayan what happend?!(رایان چه اتفاقی افتاده؟!) رایان برای اینکه الینارو بیشتر نترسونه سریع گفت: +Nothing baby nothing...it's just...kind of strange...about Cristen and Maria...(هیچی عزیزم هیچی...این فقط...یه جورایی عجیبه...در رابطه با کریستن و ماریا...) لبخندی زد و گفت: +well...they're together...(خب...اونا باهمن...) الینا متعجب و با بهت پرسید: _what do you mean they're together?!(منظورت چیه که اونا باهمن؟!) رایان لبخند شیطونی زد و گفت: +well...I mean...well christen love her and Maria...(خب...منظورم اینه...خب کریستن اونو دوست داره...) شونه ای بالا انداخت و گفت: +and I think Maria love him too(و فکر میکنم ماریا هم اونو دوست داره) الینا با ذوق دستاشو کوبید به هم جیغ زد: _great(عااالیه)... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ این کوچه ی خلوت... این در سفید رنگ... این درختای سرو که قامتشون از تو کوچه هم پیدا بود... عجیب بر استرسش دامن میزد!.. پنج دقیقه ای بود که رسیده بودن جلوی در خونه.ولی هنوز جرئت پیاده شدن پیدا نکرده بود... نه اینکه دلتنگ نباشه ها...نه... از رفتار آدمای توی خونه میترسید! از برخورد پدر مستبد و مغرورش میترسید... قلبش دیوانه وار تاپ تاپ میکرد و قصد پاره کردن قفسه سینشو داشت... چرا آروم نمیشد؟! نفس پر صدایی کشید... بی فایده بود...حتی نفس های عمیق هم از استرسش کم نمیکرد... با فشار دست رایان روی دستش کمی دلگرم تر شد و در ماشین رو باز کرد. جلوی در خونه پر استرس نگاهی به رایان انداخت. رایان اما با لبخند دلگرم کننده ای گفت: +زنگ بزن خانومم...همه منتظرن... نالید: _مطمئنی همه منتظرن؟! +شک نکن... دست برد دست رایان رو گرفت... گرمای این دست کمی دلش رو گرمتر میکرد... رایان متعجب از یخ زدگی دست الینا دستشو محکم تر دور دست الینا پیچید... بالاخره با چند بار عقب جلو کردن دستش زنگ رو فشرد... به ثانیه نکشیده در باز شد... رایان با دست آزادش در رو هل داد تا باز تر بشه و بعد قدمی به داخل رفت. الینا هم مثل جوجه اردکی مادر خودش رو دنبال میکرد! وسط باغ بود که رایان دستشو از دست الینا بیرون کشید... تا الینا خواست سوالی بپرسه پاسخ داد: +عزیز قشنگم...اونا که جریان صیغه رو نمیدونن... مستاصل سری تکون داد و راه افتاد... هنوز چند قدمی تا پله های جلوی در ساختمون فاصله داشت که در باز شد و هیکل ظریف نینا پیدا شد... الینا با دیدن مادرش ثانیه ای توقف کرد و بعد با تمام سرعتش پله ها رو طی کرد و ... بالاخره رسید... بالاخره به آغوش مهربان مادرش راه یافت و به این نتیجه رسید که هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه... پنج دقیقه بود؟!بیشتر؟!کمتر؟!هیچ کس نمیدانست چند دقیقست که این مادر و دختر مست آغوش یکدیگر شدن و هیچ کدوم حاضر نیستن همدیگر رو ول کنن... چشمای هردو از اشک میسوخت... بالاخره بعد مدتی که هیچ کس نفهمید چند دقیقه بود صدای آشنایی باعث شد الینا کمی فاصله بگیره +الینا؟! از رو شونه های مادرش نگاهی به روبروی در ورودی انداخت... کریستن...برادرش... چشمای اونم بارونی بود... نگاهی به مادرش انداخت.انگار میخواست اجازه بگیره تا از آغوشش خارج بشه... نینا با اینکه هنوز کامل سیر نشده بود لبخندی زد و با گذاشتن دستش پشت کمر الینا رضایتشو اعلام کرد. نینا که کنار رفت کریستن با گام های بلند خودش رو به خواهرش رسوند و سفت و سخت در آغوشش کشید... چند بار محکم شقیقه های الینا رو بوسید به حدی که الینا حس کرد مغزش جابه جا شد! بالاخره صدای رایان توام با خنده بلند شد... خنده ای که الکی و مصنوعی بودنش زیادی تو ذوق میزد.. +اوووف...بسه دیگه...له کردی زنمو... بعد رفت سمت الینا تا دستشو بکشه و بیاد اینور که الینا سریع متوجه منظورش شد و با همون چشمای خیسش به اطراف اشاره کرد... رایان معنای اشاره ی الینارو سریع گرفت اما بدون اینکه خودش رو ببازه کیف الینارو گرفت کشید اینور رو به کریستن که هنوز گریه میکرد گفت: +مال خودمه به توام نمیدم...هرچقد میخوای گریه کن! بعد هم مثل پسر بچه ای تخس زبونشو بیرون آورد... کریستن پوزخند تلخی گوشه لبش نشست... بالاخره همه رضایت دادن تا برن داخل... الینا هنوز منتظر بود! منتظر کسی که انگار نبود! رایان که چشم چرخوندنای الینا تو سالن رو دید متوجه انتظارش شد و آروم زیر گوشش زمزمه کرد: +پدرت کارخونس قشنگم!!! چیزی شبیه یک سیب در گلوی الینا افتاد... الینا بعد از یکسال بی خبری به خونه برگشته بود و پدرش کارخونه بود؟! یعنی برگشت الینا انقدر بی اهمیت بود که کارخونه نسبت بهش برتری داشت؟! برای جلو گیری از ریزش اشکش چشمو دور تا دور سالن چرخوند... با کشیده شدن دستش به سمتی همراه مادرش شد و به پذیرایی رفت... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
{بسم الله الرحمن الرحیم...
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗 قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ اللهم عجل الولیک الفرجــ✨ @zakhmiyan_eshgh
دعـای هفتمـ صحیفـهـ سجادیهـ به توصیهـ عزیزمون،جهت رفع بیماری ... ان شالله🍃 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
هر صبح بوی تو می‌دهد پیرهنم.. بس که تمام شب تنگ در آغوش گرفته‌ام خیالت را! ♥️ 🇮🇶 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
سلام آقا مهدی اول که نشناختمت ولی نگاهت آشنا بود. در ذهنم به دنبال پیرمردی ٥٠_٦٠ ساله میگشتم. سر و صورت خاکی و پوتین های کهنه ات را که دیدم گفتم: تو مهدی هستی مهدی باکری فرمانده لشگر عاشورا تو اینجا ٢٨ سالت است، ولی چرا انقدر خسته؟ شک ندارم که این عکس خستگی های بعد عملیات را نشان میدهد؛ فکر کنم ٣_٤ شب نخوابیده ای که چشمهایت از خستگی باز نميشود. آخ که چقدر من عاشقم عاشق سادگی و سر و روی خاکی ات. عاشق مردانگی و تواضع ات. عاشق بی ادعایی ات. راستی سردار سر دوشی ات کو؟ لباس فرمت؟ آقا رحیم صفوی ميگفت: " دوست داشتی مثل بقیه باشی و فرقی نکنی " گاهی حتی رزمنده ها و سربازانت هم نمیشناختند فرمانده لشگرشان را. آقا مهدی نمیدانم دقیقا_کجایی اما میدانم به اروند پیوستی و دریا شدی. آه که چقدر با تو حرف دارم چقدر از خودم خجالت میکشم. از سالهای عمری که طی شد و حتی لحظه ای شبیه تو نبودم. حال این روزهای من شاید خوب باشد اما بالم... روزمرگی ها، تعلقات و عادات دنیای ما پای_رفتن و بال پرواز را بسته و حسابی زمین گیر شدیم. میدانی دنیای این روزهای ما، مثل شما را کم دارد. 👈مثل تو👉 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
‌‌‌‌🔰بصیرت خرازی ‌‌ رهبر معظم انقلاب اسلامی: شهید خرازى به رفقایش گفته بود:«من اهمیت نمى‌دهم درباره‌ ما چه مى‌گویند؛ من مى‌خواهم دل ولایت را راضى کنم.» او مى‌دانست که آن دل آگاه و بصیر، فقط به ایران، به جماران، به تهران و به مجموعه‌ی یک ملت نمى‌اندیشد؛ به دنیاى اسلام مى‌اندیشد و در وراى دنیاى اسلام، به بشریت. عزیزان من! این بصیرت چگونه حاصل مى‌شود؟ بر اثر گذشتن از خود؛ همین یک کلمه‌ آسان، اما در عمل، آن‌قدر مشکل که اکثر انسان‌ها در همین دو قدم این یک کلمه، درجا زده و مانده‌اند! ۱۳۸۰/۰۸/۰۹ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
به گفته مادرش، مراقبه‌ها در مورد هادی پیش از تولدش آغاز شد، از همان کودکی راهش مشخص بود، نمازشب میخواند در قنوتش شهدا را دعا میکرد . کسی که همه‌اش زمزمه یا حسین (ع) روی لب دارد، عشقش به اهل بیت مشخص میشود، به همین خاطر شهید ذوالفقاری مداح هیئت رهروان شهدا و عاشق هیئت موج ‌الحسین بود؛ کمدش پر بود از عکسهای حاج همت، شهید دین ‌شعاری و ابراهیم هادی، بیشتر وقتش برای بسیج و کار فرهنگی برای شهدا بود، و آخر عشقش به طلبگی ختم شد، نجف را انتخاب کرد و از این راه به شهادت رسید . نحوه ی شهادت شهید ذوالفقاری: نزدیک ظهر روز یکشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۳ بود که شیخ هادی به همراه دیگر رزمندگان به روستای مکشیفیه در بیست کیلومتری سامرا وارد شدند. ساختمان کوچکی در آنجا وجود داشت که بیست نفر از نیروهای عراقی به همراه هادی به داخل آن رفتند. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که یک بولدوزر انتحاری با بدنه ای پوشیده شده از ورق های آهن (ضد گلوله) از سمت بیرون روستا به سمت سنگرهای نیروی مردمی حرکت کرد. لحظاتی بعد صدای انفجاری آمد که زمین را لرزاند! صدها کیلو مواد منفجره، آسمان را سیاه کرد. انفجار به قدری عظیم بود که پیکر شهدا قادر به شناسایی نبود. در اصل پیکر هادی ذوالفقاری پرت شده بود و بعد از ۴ روز بدن این شهید بی پلاک شناسایی شد. طلبه شهید محمد هادی ذوالفقاری 🌹سالروز آسمانی شدنت مبارک🌹 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh