eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
349 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠همسر شهید امین کریمی: درخواب دیدم که یک نامه به من دادند. نوشته بود؛آقای امین کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب(س) منصوب شد. پایین نامه هم امضای حضرت زینب(س) بود. #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
مناجات وروضه.MP3
10.34M
حضرت علی اصغر علیه السلام ✨ هر وقت گره به کارتون خورد زود بروید در خانه‌ی شیرخواره‌ی اباعبدالله(ع)... کسی یک اربعین نشست؛روز آخر امام حسین(ع) را ملاقات کرد. به امام گفت: آقا مردم گرفتارند امام فرمودند: مگر این مردم علی‌اصغر(ع) من را ندارند که اینقدر گرفتارند؟؟ ♥️ التماس دعا دارم شدید دوستان😭😭😭 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
پیــــکرت تنها غنیمت جنگ بــود کہ از خط با خـــــودم آوردم... 🌹 عراق ، شرق بصره ، دی ۱۳۶۵ ، انتقال #شهیدان از خط مقدم ، #عکاس : احسان رجبی
📸تصویر جالبی از یکی از ارتش در حادثه تروریستی "۳۱ شهریور" سال گذشته 🔰شاهدان می گویند وقتی حمله کرد همه پناه گرفتند و بر روی زمین خوابیدند 💥اما این تکاور ارتش ایستاد✊ و بود که با داعشی ها👹 درگیر شد و یکی از آن ها را به واصل کرد نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبُونَ ‏وَخَسَفَ الْقَمَرُ ‏فَاصْبِرْ صَبْرًا جَمِيلًا
‏ إِنَّ اللَّهَ قَادِرٌ ... درسته رفیق می‌تونه ...
‏خدا حواسش ؛ به اون کارای خوبی که کردین هست ؛ ‏وَمَا تَفْعَلُواْ مِنْ خَيْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ كَانَ بِهِ عَلِيمًا ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار زیبای حاج قاسم سلیمانی وسط نماز سردار سرت سلامت عزتت هر روز هزار برابر خدا حفظت کنه که مالک اشتر آقا سید علی هستی و مایه ی افتخار همه ی بچه شیعه ها ممنونتیم که تو روزگار نامردها و بین این همه نامرد و خائن که امام خامنه ای رو دوره کردن و می خوان انقلاب و ایرانی رو به دوران خفت برگردونن سپر بلا شدی و خار چشم بی صفتها و خواص پشمکی #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
اعتبار این مرز و بومند ... اعتبارمان را از پلاک‌ها پاک نکنیم ...
یادتان باشد که ستون به ستون ؛ را مدیون قطره قطره خون شهدائید ...
هدایت شده از 🍁زخمیان عشق🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار زیبای حاج قاسم سلیمانی وسط نماز سردار سرت سلامت عزتت هر روز هزار برابر خدا حفظت کنه که مالک اشتر آقا سید علی هستی و مایه ی افتخار همه ی بچه شیعه ها ممنونتیم که تو روزگار نامردها و بین این همه نامرد و خائن که امام خامنه ای رو دوره کردن و می خوان انقلاب و ایرانی رو به دوران خفت برگردونن سپر بلا شدی و خار چشم بی صفتها و خواص پشمکی #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
مُلکِ ریِ ؛ ما کجاست که نمی‌گذارد ... در قافله‌ ‎ بمانیم ...
#شهید_عسگر_محتاج ♦️تاریخ شهادت:13530631 افسر شایسته و بنام نیروی دریایی در دست نوشته هاي پسرش پاشا در 6 سالگي آمده است : « پدر من به جنگ رفته و دو ناوچه و يك فانتوم زده است و پدرم و چندين هزار نفر ديگر شهيد شده اند و من خوشحال هستم كه پدر من يك قهرمان بوده است و اميدوار هستم كه ارتش كشور ما كه همگي قهرمان هستند هر چه زودتر اين عراق تجاوزگر را شكست بدهد و ما را از دست آمريكاي جهان خوار نجات بدهد و ديگر هيچ كشوري به ما تجاوز نكند و ما يك ايران آزاد و مستقل داشته باشيم . » #نشر_بمناسبت_سالروز_شهادت نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
یک تیم ۱۲ نفره و هفت شهید ... پرسپولیسی‌هایی که برای استقلال تا آخر ایستادند . . . #به_یاد_قهرمانان_دهه‌۶۰ #رزمندگان_لشکر۳۱عاشورا #شهیدان هراتی ، خیری ، تقی‌زاده سبزی ، علافی ، شجاعی ، پیشقدم نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
زمین عرصه ظهورِ یک حقیقت آسمانی است و جنگ برپا شده بود تا آن حقیقت ظهور یابد ... « شهید آوینی » #سی‌ویکم‌شهریور #آغاز_هفته‌_دفاع‌مقدس_گرامی‌باد نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥ببینید| مداحی فارسی دو شهید مدافع حرم حزب‌الله «حسن یوسف زبیب» و «یاسر احمد ضاهر» دو تن از رزمندگان حزب الله لبنان بودند که نیمه شب شنبه دوم شهریور در حمله رژیم صهیونیستی به منطقه عقربای دمشق سوریه به شهادت رسیدند. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
زندگی نامه و خاطرات #شهید_مرتضی_ابوعلی_‌ #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣ ✍ به روایت همسر شهید 🌻علاقه و محبتش به بچه حد و حصر نداشت. دختر و پسر هم برایش فرقی نداشت. از وقتی نفیسه و علی به جمع‌مان اضافه شده بودند همه کارهایش را طوری تنظیم می‌کرد که آخر هفته با هم باشیم. کلی خوراکی جورواجور می‌خرید، با هم فیلم می‌دیدیم و از کنار هم بودن لذت می‌بردیم. 🌻تفریحات‌مان ساده بود ولی با مرتضی بی‌نهایت خوش می‌گذشت.توی حیاط نقلی خانه‌مان یک تاب کوچک آهنی درست کرده بود و یک حوض کاشی گذاشته بود وسط حیاط. بعد از ظهرها حتما با بچه‌ها بازی می‌کرد. همه این تفریحات ساده با بودن مرتضی دوست‌داشتنی و شیرین بود. 🌻جمعه‌ها ساعت شش صبح تلویزیون را روشن می‌کرد. همه‌مان با دعای ندبه بیدار می‌شدیم. می‌گفت: «زود بیدار بشید که جمعه‌تون حروم نشه.» با موتور می‌رفتیم سمت طرقبه و شاندیز. با دوتا بچه کوچک، تپه‌ها را بالا می‌رفتیم. 🌻یکی از مسئولان بسیج، مسئول ثبت‌نام خدام افتخاری حرم شده بود. پیشنهاد کرد که مرتضی هم ثبت‌نام کند. بار اول، شب میلاد حضرت رسول(ص) لباس خادمی آقا را پوشید. از آن به بعد تا شهادتش تقریبا سه سال خادم حرم بود. هر هشت روز در میان، یک شب کشیک بود. ساعت شش بعد از ظهر می‌رفت و تا هفت یا هشت صبح حرم بود. وقتی با آن کت و شلوار سرمه‌ای رنگش از حرم می‌آمد می‌گفتم: «مرتضی، بوی امام رضا می‌دی.» یکی دو ساعت نمی‌گذاشتم لباس‌هایش را دربیاورد. دوست داشتم تو لباس خادمی آقا سیر نگاهش کنم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #یاس_خادم_الشهدا_رمضانی_ نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
حتما فامیلی چیزی بوده. بالبخند به لبهایش خیره می شوم محمدمهدی_ ولی ترسیدم که...از من بدت بیاد. تو ازیه خانواده ی استخوون داری. خوشگلی حرف نداری... ولی من...شانسی ندارم... حرفهایش کم کم آتش درونم راخاموش میکند که یکدفعه میگوید: ولی خب بابات که هیچ وقت نمیزاره سرم را تکان میدهم محمدمهدی _ برای همین...میخوام یه چیزی ازت بپرسم! _ چی؟ به چشمانم زل می زند.پشتم میلرزد و قلبم گرومپ گرومپ میزند!.. نگاهش جانم را میگیرد. حس بدی پیدا میکنم.چرااینطور نگاهم میکند سرم را تکان میدهم... محمدمهدی_ برای همین میخوام یه چیزی ازت بپرسم... _ چی؟ کمی حرفش را مزه مزه و دوباره تاکید میکند: بابات که نمیزاره من بیام خواستگاری... توام که... به سر تاپایم نگاه میکند. _ توام که خیلی دختر خوب و تکه هستی! بزور لبخند می زنم. _ وما از اخلاق هم خوشمون اومده.... _ خب! _ ودوست داریم باهم باشیم....ینی ازدواج کنیم! حالت تهوع ام شدید ترمی شود _ خب... بنظرت خیلی مهمه که خانوادت بویی ببرن ازعقد ما؟! متوجه منظورش نشدم! سرکج میکنم و می پرسم: ینی چی؟! _ ینی.. ینی چرا باید با اطلاع اونا عقدکنیم! بازهم نفهمیدم!!! _ ببین محیا.... یکدفعه دستش رابرای اولین بار به سمت دستم می آورد که باوحشت خودم رابه در ماشین میچسبانم.. پوزخندی می زند و ادامه میدهد: _ دخترجون نترس! ...مامیتونیم خودمون بین خودمون عقد بخونیم! قلبم ازتپش می ایستد و نفس درسینه ام حبس می شود... عقم می گیرد و ته دهنم تلخ می شود. بانفس های بریده می گویم: ینی..ینی... _ آره عزیزم...برای اینکه راحت بریم و بیایم...و اینکه..بخاطر علاقمون معذب نشیم... میتونیم یه صیغه موقت بخونیم! نظرت چیه؟! چشمهایم راریز میکنم و باتنفر به چهره اش خیره می شوم. دستهای یخ زده ام را مشت میکنم و دندانهایم را باحرص روی هم فشار میدهم... میدانم کمی بگذردترس جانم را میگیرد... باصدای خفه ای که ازته چاه بیرون می آید، می پرسم: جز من...جز من.. کسی هم... بین حرفم می پرد: نه نه! توتنها کسی هستی که بعد شیدا اومد خونه ی من! ازخشم لبریزم...دوست دارم سرش را به فرمون بکوبم! دوست دارم جیغ بکشم و تمام دنیارا باشماتت هایم خرد کنم....چطور جرئت کرد به من پیشنهاد بدهد؟ چرا دروغ میگوید! من خودم دیدم دخترطنازی راپیاده کرد و... پلکی میزنم و از مژه های بلندم دوقطره بغض پایین می آید.. لبهایم میلزرد...فکم رابزور کنترل می کنم و میگویم: ن..نگ...نگه...دا...دار... متوجه ی حالتم می شود و دستش را به طرف صورتم می آورد" چی شد گلم؟" سرم را عقب می کشم و باصدای ضعیفی که از بین دندانهایم بیرون می آید باخشم میگویم: نگه...نگه...دار عوضی! مات و مبهوت نگاهم میکند و میپرسد: چی گفتی؟ تمام نیرویم را جمع میکنم و یک دفعه جیغ میکشم: میگم بزن کنار آشغال! عصبی می شود و بازویم راچنگ میزند: چی زر زدی؟ _ توداری زر میزنی...نگه دار احمق! ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
نیشخند بدی میزند و به صندلی فشارم میدهد.کوله ام را مثل سپر مقابلم میگیرم تا بیشتراز این دستان کثیفش ب من نخورد. هق هق میزدم و بانفرت سرش داد میکشم. انگشت اشاره اش را جلوی بینی اش میگیرد و ابروهایش را بالا میدهد _ هیـــس...هیسسس... ببند دهنتو... هارشدی پاچه میگیری! _ هارتویی عوضی! تویی که باریش و قیافه ی موجه هرغلطی میکنی! _ ریش من جاتو تنگ کرده که گاز میگیری!؟ بدبخت دارم بهت لطف میکنم! _ بہ اون دختره هم لطف کردی؟...همونی که ازماشینت پیاده شد؟ _ هه! بپا هم شدی؟ اره؟! _ بتو ربطی نداره! _ پس اون دختره هم به تو ربطی نداره! همه آرزوشونه اینو ازمن بشنون! کی بود خودشو چسبوند به من! هااان؟ چنان داد زد که خشک شدم... چندبار با مشت به داشبوردش میزنم و جیغ میکشم: آره...توراس میگی حالا پیادم کن! _ نکنم چی؟ جلویچشمانم سیاه میشود....سرم گیج می رود...اگر بلایی سرم بیاورد! چطور اثبات کنم که او...بہ من...من...میان هق هق التماسش میکنم _ تروخدا پیادم کن....پیاااادم کنن... _ چی شد؟ رام شدی! حرفهایش جانم را میسوزاند...کاش میفهمیدم زیراین پوست چه گرگی خوابیده!؟ _ نگهدار...التماست میکنم! چهره ی پدرم مقابلم تداعی می شود...اگر بفهمد سکته میکند. سرم رابین دستهایم فشار میدهم و داد میزنم: نگه نداری میپرم پایین! سرعتش رابیشترمیکند _ بپر کوچولو! میدانم دیوانه شده ام! به مغزم فشار آمده! جیغ میکشم: میپرما! _ بپر عزیزم! مثل یک مار نیشم می زند _ فقط یادت نره اونیکه درباغ سبز نشون داد تو بودی! بازمیگم که من بهت لطف کردم! تمام کینه ام رابه زبان می آورم _ برو به مادرت لطف کن! چشمانش دوکاسه ی خون می شود و بدون مکث محکم باپشت دست دردهانم میکوبد... _ یکباردیگه زر زیادی بزنی دندوناتو میریزم توحلقت! زیرلب باحرص میگویم: وحشی! دستم راروی دهانم میگذارم و انگشتانم گرم می شوند. لخته های خون دستم راپر میکنند. دیگر طاقت ندارم.در را باز میکنم که عربده می کشد و فرمان راکج میکند. سرعتش کم می شود و دسته ی کوله ام را محکم میگیرد. منتظر نمیمانم تاکامل بایستد، چشمانم رامیبندم و خودم رابیرون میندازم. دادمیزند: روانی! کنارخیابان چندبار غلت می زنم و بلاخره ساکن می شوم. نفسم درنمی آید و صدای خس خس را به خوبی می شنوم. خون بینی و دهانم بند نمی آید. باآرنج به زمین تکیه می دهم وبه زور روی زانوهای لرزانم می ایستم... هیچ کس مرانمی بیند! کسی نیست کمکم کند...پیاده می شود و درحالیکه کوله ام را دردست تاب می دهد میخندد.. گریه امانم را بریده نمیتوانم خوب ببینمش...کوله پشتی ام راجلوی پایم میندازد و با تهدید میگوید: دهنتو میدوزم اگر چرت و پرت پشتم بگی! بدون هیشکی باور نمیکنه! اونیکه خراب میشه خودتی! یکاری نکنی واسه همیشه لالت کنم! آخرین توانم خرج تف کردن در صورتش میشود.... باحرص نگاهم میکند و به عقب هلم میدهد... محکم زمین می خورم و لبه ی جوب می افتم....صدایش رامی شنوم: بی لیاقت احمق!  و بعد به طرف ماشینش میرود و صدای جیغ لاستیکهایش گوشم را کر میکند... ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh