#علی_اکبرهای_خمینی
در کربلای۴ کار گِره خورده بود ...
همراه با سردار اسدی از خط برمیگشتیم
به خاڪریزی رسیدیم....
آنسوی هشت پریها و سیمخاردارها
یک تانک در معرض دید دشمن بود
دلم میسوخت که این جوانان
الان مورد هدف دشمن قرار میگیرند
اما نمیتوانستم کاری کنم ...
به یکباره دیدم دشمن این تانک را زد
تانک در آتش میسوخت و گُر میگرفت
نیروهای تانک نیز در آن آتش میسوختند.
این صحنه را که دیدم، از درون آتش گرفتم.
گفتم: خدا به داد پدرشـان برسد ...
من این صحنهٔ جاندادن و سوختن جوانها را
میدیدم و هیچ کاری از دستم ساخته نبود.
به عقب برگشتیم ...
خبر دادند که محمدم شهید شده است
پرسوجو کردم که کجابوده است و چگونه؟
وقتی گفتند محمد در همان تانک بوده است،
باز دلم آتش گرفت. محمدم میسوخت و من
نمیتوانستم کاری بکنم. حتی نتوانستم وقتِ
جاندادن بالای سرش بروم و بدرقهاش کنم....
✍ راوی : پدر شهید
زبان به روضه چرا وا کنم؟
هـمین ڪافیست :
مباد شاهدِ جان دادنِ پسر، پدری ...
#شهید_محمد_خوشبخت
#رزمنده_تیپ۳۳_المهدی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🔻 #ڪلام_شهیـد
🍃بـرای اینکـه در این دنـیای زودگـذر
گرفـتار انحـراف نفـس نشـوید
همیشـه یـاد خـدا باشیـد ...
سعـی ڪنیـد ...
تحمـل عقیـدههـای مخـالف را داشتـه باشیـد سعـی را بـر جـذب نیروهـای جـوان بگذاریـد نـه دفـع آنـان ...
#سردارشهید_ناصر_کاظمی
🌷یادش با ذکر #صلوات
❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
زندگی نامه و خاطرات #شهید_مرتضی_ابوعلی_ #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_esh
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت : 5⃣2⃣
#نورچشمم
✍ خاطرات شهید از سوریه
🌻من هم از کانالی که شهید حسن قاسمی دانا به سوریه رفت توانستم بروم و خوشبختانه مشکلی پیش نیامد. چون مدتی در بسیج مسئولیت داشتم و کار نظامی کرده بودم استقبال کردند و خودشان درخواست دادند بروم در کنار سید ابراهیم باشم.
🌻اعزام اولی که رفتم، شهید سید ابراهیم(مصطفی صدرزاده) فرمانده گردان عمار بود که در آن آموزش های مخصوص داده می شود، یک اتفاق جالب باب آشنایی و صمیمیت ما شد.
🌻من چون با لهجه غلیط مشهدی صحبت می کنم یکبار دیدم اشک در چشمان سید ابراهیم حلقه زده. پرسیدم چیزی شده؟ گفت: «آره، وقتی حرف می زنی یاد یکی از دوستان شهیدم می افتم». پرسیدم کی؟ گفت: «شهید حسن قاسمی دانا» چون حسن هم با لهجه غلیظ مشهدی حرف می زد با دیدن من یاد حسن می افتاد. از همانجا باب دوستی ما باز شد و باهم صمیمی شدیم. چند وقت بعد به سید ابراهیم گفتم که من هم مثل حسن آمدم و سید گفت که از اول موضوع را فهمیده بود.
🌻بعد از عملیات تل قرین، سید ابراهیم (مصطفی صدرزاده) خیلی روی من حساب باز کرد. حسابی با هم چفت شده بودیم، مثل دوتا داداش. او که دنبال گزینه برای جانشینی اش می گشت، طوری قبولم کرده بود که چند روز قبل از رفتن اش به مرخصی، من را به عنوان فرمانده گروهان معرفی کرد. شهید صابری فرمانده گروهان علی اکبر و سید ابراهیم هم فرمانده گردان عمار بود. شهید صابری در عملیات تل قرین که در آن ابوحامد و فاتح به شهادت رسیدند مسئول گروهان و من مسئول دسته بودم.
🌻بعضی قدیمی ترها صدای شان درآمد. سید در جواب آنها گفت: «یکی رو داشتیم که از گروه فاطمیون بود ، یعنی قدیمی ترین نیرو بود، ولی توی جنگ من می دیدم که چیزی بارش نیست. این آدم هرچی هم قدیمی باشه، من مسئولیت بهش نمی دم. یکی هم هست مثل آقای ابوعلی، از گروه ۳۰، تازه اومده توی جمع ما، ولی من توتل قرین دیدم که چه کارکرد.»
🌻بعد از گذشت چند ماه، هنوز به کسی نگفته بودم که ایرانی ام؛ یعنی جرأت نمی کردم. این قضیه مثلی بغض روی دلم مانده بود و می خواستم حداقل به یک نفر بگویم که ایرانی هستم. سید ابراهیم تنها کسی بود که فکر کردم می توانم به او اعتماد کنم. این اعتماد از اخلاق و رفتار و منشی او حاصل شده بود. حسی درونی ام می گفت: «به سید ابراهیم اطمینان کن، بهش بگو، بالاخره باید بهش بگی که ایرانی هستی.»
🌻یک روز گفتم هرچه بادا باد. او را کشیدم کنار و گفتم: «سید! می خوام یه چیزی بهت بگم.» تا این حرف را زدم، گفت: «چی؟ می خوای بگی ایرانی هستی؟» وا رفتم. دیگر نتوانستم حرفی بزنم. سید ادامه داد: «از همون روز اولی که اومدی پیش ما، فهمیدم تو ایرانیایی. اصلاً تو صحبت کردی، یاد حسن افتادم. گفتم این بچه مشهده.»
🌻جالب این که در آن مقطع من هنوز نمی دانستم او خودش هم ایرانی است. بعد از اعزام دوم، سوم بود که کم کم متوجه شدم او صددرصد ایرانی است.
ادامه دارد...
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
#قبله_ی_من
#قسمت77
پشتش رامی کند تابرود که می گویم: صبرکن کارت دارم!
به فرش خیره میشود
راجع به امروز حرفی نزنید.
-نه نمیزنم. یه چیز دیگه س.
آذر پشت اپن اشپزخانه ایستاده و فیله های مرغ را در کیسه فریزر بسته بندی
می کند. هر از گاهی نگاهمان می کند. حتم دارم دوست دارد بداند چه می
گویم. یحیـی مقابلم درطرف دیگر میز عسلی میشیند و میگوید: خب بفرمایید.
سرش را پایین انداخته! مثل اینکه کنترل نگاه در گوشت وخونش خانه کرده.
بدون مقدمه میپرسم: امروز قراربود کجا بریم؟!
به کتابخونه! بعدشم یه جا دیگه. قرارنبود از اول با هم بریم یعنی فعال که
برنامه بهم خورد. ان شاءالله بعدا بایلدا!.
-دیگه خودت نمیای؟!
میام!
-مرسی! الان به من شک نداری؟
راجع به امروز حرف نزنید!
-آخه...
ببیند دخترعمو! فقط همینو بگم که خب جمله هاش برام گرون تموم شد. ولی
حرفمو اول زدم من به چشمم هم اعتماد نمی کنم. من باتوجه به چیزی که فکر
می کنم و اتفاق افتاده به طرف اعتماد می کنم! این یه مسئله دومی این که
امیرالمومنین فرمودند: اگر کسی رو هنگام شب درحین ارتکاب گناه دیدی صبح
به چشم گناه کار نگاهش نکن! شاید توبه کرده باشه! اون اقا اگر یک درصد
حرفاش درست باشه.. چیز درست تر این که الان شما با دوماه پیش فاصله ی
عمیقی گرفتید! پس من حقی ندارم قضاوتتون کنم!
حرفهایش تسلی عجیبی برای دلم است. گرم و ارام نگاهش می کنم. اشتباه می
کردم. او عقب مانده نیست... من بودم! حرفهایش تسلی عجیبی برای دلم است.
گرم و ارام نگاهش می کنم. اشتباه می کردم. او عقب مانده نیست... من بودم!
دستی به گره ی روسری ام میکشم و با لبخند می گویم:
-مرسی که فکر بدی نکردی
به لپ تاپش اشاره و حرف راعوض می کند: حتما بخونیدشون!. فتح خ*و*ن تموم
شد؟!
کتاب فتح خ*و*ن را کنار لپ تاپ میگذارم و جواب میدهم:
-نه. پنج فصلش رو خوندم فقط.
کند پیش نرید. البته...شاید دلیلی داشته.
-اره! راستش کارم همین بود.
به پشتی مبل تکیه میدهد، دست به س*ی*ن*ه صاف میشیند و میگوید: خب
درخدمتم.
-چطوری بگم؟ حس عجیبـی به نویسنده اش پیدا کردم. بیشتراز یک مقدار
بهش گرایش دارم! من ...
بگید راحت باشید! تااینجاش که خیلی خوب بوده.
بدون مقدمه می پرانم:
-یحیی. من نمیخوام ع*م*ر س*ع*د باشم!
رنگ چهره اش یکدفعه به سفیدی می نشیند. بااسترس می پرسم: چی شد؟!
به جلو خم میشود، دو ارنجش را روی زانو هایش میگذارد و باصدایـی ارام می
پرسد: چی شد که حس کردید ممکنه عمر باشید؟!
-فقط عمر نه! سپاهی که جلوی پسرفاطمه س ایستادن! میترسم فصل بعد رو
بخونم. نمی دونم من کدوم شخصیت این کتابم. گیج شدم. میترسم
بغض می کنم و ادامه میدهم:
-نکنه جز کسایـی باشم که باهزار توجیه و بهانه امر عقل و امیرالمومنین
ذهنیشون، سر امام رو از قفا...
سرش را بالا میگیرد و یک لحظه به چشمانم نگاه می کند. سریع ازجا بلند
میشود و میگوید: یه لیوان اب بخورید. بعد حرف میزنیم. دارید...گر.. یه می
کنید...
کلافه سرش راتکان میدهد و به طرف دستشویی می رود. ازجا بلند میشوم و به
اشپزخانه می روم. بی حوصله یک لیوان بلور بر میدارم و از شیر لب به لب
ابش می کنم. آذر لبخند دندان نمایـی میزند و درحالیکه بسته ی مرغ را
دردستش فشار میدهد، میپرسد: یحیـی چی می گفت؟!
-هیچی. راجع به یه کتاب حرف میزد... می گفت خوبه بخونمش!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا
🍁زخمیان عشق🍁
#قبله_ی_من #قسمت77 پشتش رامی کند تابرود که می گویم: صبرکن کارت دارم! به فرش خیره میشود راجع به ا
#قبله_ی_من
#قسمت76
سرجایم خشک میشوم. چرا مزخرف میگوید. دهانم راباز می کنم و بزور می گویم:
یحیی...گوش نکن! اراد ادامه میدهد: اهااا! الان یادم اومد؛ محیا می گفت یه
پسرعموی روانی دارم! فکر کنم تویـی درسته؟! هی می گفت انگارکوره...
ازخود راضیه! عقب موندس، دیوونم کرده! میخواست حالتو بگیره اقایحیی.
نمی دونم چی شده که میخواد سوار ماشینت شه. پس کورا هم میتونن ناقلا بازی
درارن اره؟!
یحیـی یا یک خیز نرم و سریع بر میگردد، یقه ی اراد را میگیرد و کمی بلندش
می کند. پیشانی آراد را تقریبا به پیشانی خودش میـچسباند. نگاهش خیره در
مردمک های لغزان آراد مانده
ببین اقااراد! تاصبح بشینـی داستان ببافـی برام اهمیت نداره! کاش
چهارسال پیش بود جواب حرفتو یجوری می دادم که دیگه نتونـی دهنتو باز کنی!
یقه اش را ول می کند و به عقب هولش میدهد.
نگاهم می کند و باغیض میگوید: مگه نمیگم برید!
سرم راپایین میندازم و چندقدم برمیدارم که اراد دوباره میگوید: باشه..
ولی یادت نره! این خانومی وقتی مختو گذاشت توفرغون یهو ولت میکنه ها!
تو می مونیو حوضت! یحیـی کوچولو..!
قلبم ازتپش می ایستد. برمیگیردم و بلند می گویم:
دهنتو ببند! بدبخت ازحسودیت وایسادی داری چرت و پرت میگی! تو...
یحیی دست میندازد و کوله ام را به طرف خودش میکشد. چشمهایش دودو میزند و
فکش میلرزد.
تامن هستم تو صداتو توخیابون بلند نکن! فهمیدی؟!
شوکه به چشمهایش خیره میشوم. کوله ام رابه دنبال خودش تاکنارخیابان
میکشد. دستش را بلند می کند و میگوید: یه دربست براتون تاخونه میگیرم.
انتظامات دانشگاه خبر داره این مزاحمت ایجاد میکنه؟!
هاج و واج به ماشینهایـی که ازجلویمان رد میشوند نگاه می کنم. منظورش را
نفهمیدم!
باخشم میگوید: بعضیا از سکوتت سو استفاده میکنن! مشکل ح*ز*ب ال*ل*ه*ی ها
همینه.
تراژدی بدیه!
یک سمند نارنجـی می ایستد. یحیی ادرس را به راننده میدهد پول راحساب می
کند. درماشین راباز می کند تا بشینم. نگران می گویم:
-نزنتت!
ابروهایش بالا میرود! باتعجب به درماشین زل میزند.
نه! خداحافظ.
سوار میشوم و در را میبندد. هرچه باشد همبازی ام بوده! نباید بالاـی سرش
بیاید! آراد یک احمق روانی است. دلم شور می افتد. به کتاب دستم خیره
میشوم، جلدش تاشده. از استرس در دستم مچاله اش کردم. از پنجره ماشین به
پشت سر نگاه می کنم. نکند اتفاق بدی درراه باشد.
یحیـی لپ تاپش را باز می کند و مقابلم میگذارد. توی فایل ش*ه*ی*د دات کام
برید، دوجلد دیگه از کتابای آ*و*ی*ن*ی هست.
نگاهش می کنم.
-میشه بگی امروز چی شد؟!
به تلخی لبخند می زند: هیچی فکر نکنم دیگه مزاحم شه. فقط... یه سری
حرفاش برای من سنگین بود. دلو می سوزوند.
-مثال چی؟!
مهم نیست...کتاب رو بخونید!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh