#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و نود و هشتم پاکت کمپوت آناناس را
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و نود و نهم
دستم را روی بدنم گرفته بودم و مثل اینکه از ترس از دست دادن دخترم، هوش از سرم رفته باشد، نمیدانستم چه کنم و به چه کسی پناه ببرم. حرکت نرم و پُر نازش را زیر انگشتانم احساس میکردم و با زبانی که از وحشت به لکنت افتاده بود، زیر لب صدایش میکردم: «عزیز دلم! آروم باش! نمیذارم کسی اذیتت کنه! اگه بمیرم، نمیذارم کسی دستش به تو بخوره! قربونت برم! نترس، مامان اینجاس...» و نتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف و سرگیجه، چشمانم طوری سیاهی رفت که تمام اتاق پیش نگاهم تیره شد و با پهلو به زمین خوردم و دیگر توانی برای ناله زدن نداشتم که تنها صورتم از درد در هم فرو رفت و باز با مِهر مادریام صدایش کردم: «فدات شم! نترس عزیزم...» و دلم به سلامت دخترم خوش شد که با ضربی که به پهلویم وارد شده بود، هنوز شنای ماهیوارش را در دریای وجودم احساس میکردم. همانطور که با یک دستم کمرم را گرفته بودم، با دست دیگرم به ملحفه تشک چنگ انداختم تا از جا بلند شوم و هنوز کاملاً برنخاسته بودم که قدمهایم لرزید و نتوانستم سرِ پا بایستم که دوباره روی زمین زانو زدم. از دردی که در دل و کمرم پیچیده بود، ملحفه تشک را میان انگشتان لرزانم چنگ میزدم و در دلم خدا را صدا میکردم که به فریادم برسد. آهنگ زشت کلمات پدر لحظهای در گوشم قطع نمیشد و به جای برادر بیحیای نوریه و پدر بیغیرتم، من از شدت شرم گریه میکردم. حالا تنها راه پیش پایم به همان کسی ختم میشد که ساعتی پیش با دست خودم دلش را از جا کَنده بودم و دعا میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد که به فریاد من و دخترش برسد. همانطور که روی زمین نشسته و از درد بیکسی بی صدا گریه میکردم، دستم را زیر بالشت بردم تا گوشی را پیدا کنم. انگشتانم به قدری میلرزید و نگاهم آنقدر تار میدید که نمیتوانستم شماره محرم دلم را بگیرم و همین که گوشی را روشن کردم، لیست سی و چهار تماس بیپاسخ مجید به نمایش در آمد تا نشانم دهد که همسر مهربانم پشت گوشی خاموشم چقدر پَر پَر زده و حالا نوبت من بود تا به پای غیرت مردانهاش بیفتم و هنوز هم به قدری بیقرارم بود که بلافاصله تماسم را جواب داد: «الهه...» و نگذاشتم حرفش تمام شود که با کولهباری از اشک و ناله به صدای گرم و مهربانش پناه بُردم: «مجید! تو رو خدا به دادم برس! تو رو خدا بیا منو از اینجا ببر! مجید بیا نجاتم بده...» و چه حالی شده بود که ساعتی پیش با زرهی از غیظ و غرور به جنگش رفته بودم و حالا با اینهمه درماندگی التماسش میکردم که باز صدایش لرزید: «چی شده الهه؟حالت خوبه؟» و دیگر نمیتوانستم جوابش را بدهم که گلویم از گریه پُر شده و آنچنان ضجه میزدم که از پریشانی حالم، جان به لبش رسید: «الهه! چی شده؟ تو رو خدا فقط بگو حالت خوبه؟» و من فقط ناله میزدم که تا سر حدّ مرگ رفته و باقی مانده جانم را برای رساندن خودم به همسرم حفظ کرده بودم و مجید فقط التماسم میکرد: «الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! من همون موقع راه افتادم، الان تو راهم، دارم میام، تا نیم ساعت دیگه میرسم.» و دیگر یادش رفته بود که ساعتی پیش چطور برایش خط و نشان کشیده بودم که اینچنین عاشقانه به فدایم میرفت: «الهه جان! قربونت بشم، چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ بابا چیزی گفته؟» و در برابر اینهمه دلواپسی تنها توانستم یک کلمه بگویم: «مجید فقط بیا...» و دیگر رمقی برایم نمانده بود تا حرفم را تمام کنم و گوشی را قطع کردم و شاید هم هنوز روشن بود که روی زمین انداختم. نفسم به سختی بالا میآمد و چشمانم درست نمیدید و با این همه باید مهیای رفتن میشدم که دیگر این جهنم جای ماندن نبود. نگاهم دور خانه، بین جهیزیه زیبای خودم و سیسمونی ناز دخترم میچرخید و نمیدانستم چه کنم که توانی برای جمع کردن وسایل شخصی خودم هم نداشتم چه رسد به اسباب خانه و فقط میخواستم فرار کنم. قدمهایم را روی زمین میکشیدم و باز باید دستم را به در و دیوار میگرفتم تا بتوانم قدمی بردارم.
با ما همراه باشید🌹
https://eitaa.com/zandahlm135
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
🔰 سلسله جلسات #جهاد_با_نفس 14 👌 جلساتی برای خودسازی معنوی جهت سربازی حضرت 👈 تدریس کتاب جهاد با ن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جهاد با نفس 15.MP3
3.08M
🔰 سلسله جلسات #جهاد_با_نفس 15
👌 جلساتی برای خودسازی معنوی جهت سربازی حضرت
👈 تدریس کتاب جهاد با نفس ، کتاب مورد توصیه آیت الله بهجت جهت رشد معنوی و ترک گناه
❇️ جلسه 5️⃣1️⃣
🎤 با تدریس #استاد_احسان_عبادی از اساتید مهدویت
👈 در نشر این فایلها کوشا باشید حتی با لینک خودتان
https://eitaa.com/zandahlm135
@shervamusiqiirani - نوگلِ نینوا - محمد اصفهانی.mp3
5.03M
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
بخواب ای نو گل پژمان و پرپر
بخواب ای غنچه افسرده اصغر
بخواب آسوده اندر دامن خاک
ندیده دامن پرمهر مادر
بخواب آسوده اندر دامن خاک
ندیده دامن پرمهر مادر
بخواب و خواب راحت کن شب و روز
که خاموش است صحرا بار دیگر
نمی آید صدای تیر و شمشیر
نه دیگر نعره الله اکبر
همه افتاده در خوابندو خاموش
توئی صحراو چندین نعش بی سر
نترس ای کودک شش ماهه من
که اینجا خفته هم قاسم هم اکبر
مگر باز از آتش می سوزی ای گل
که از خون گلویت میکنی تر
که با تیر سه شعبه کرده صیدت
بسوزد جان آن صیاد کافر
خدایا بشکند آن دست گلچین
که کرد این غنچه را نشکفته پرپر
قیامت می شود آن دم خدایا
که اصغر روز حشر آید به محشر
قیامت می شود آن دم خدایا
که اصغر روز حشر آید به محشر
#حسان
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🆔 https://eitaa.com/zandahlm135
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
کتاب صوتی "صلح امام حسن علیه السلام" (پرشکوه ترین نرمش قهرمانانه تاریخ)
اثر شیخ راضی ال یاسین
ترجمه #آیت_الله_خامنه_ای
#صلح_امام_حسن
#شیخ_راضی_آل_یاسین
#آیت_الله_خامنه_ای
#امام_شناسی #اعتقادی
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
موقعیت سیاسی در زمان بیعت *خوارج در سپاه امام حسن (ع) *تیپ شناسی سپاه امام *شکاک ها در سپاه امام حسن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part08_صلح امام حسن.mp3
8.4M
موقعیت سیاسی در زمان بیعت
*تصمیم بر جنگ
*افزایش حقوق نظامیان
*نامه امام به معاویه و نصیحت وی
*استدلال معاویه بر سابقه و کسوت خود
*سوابق ننگین معاویه و پدرش
.......:
تور نامريي
تور نامريي من خودم شخصاً جوانيِ بسيار پُرهيجاني داشتم. هم قبل از شروع انقلاب، به خاطر فعّاليتهاي ادبي و هنري و امثال اين ها، هيجاني در زندگي من بود و هم بعد كه مبارزات در سال ۱۳۴۱ شروع شد؛ كه من در آن سال، بيست و سه سالم بود. طبعاً ديگر ما در قلب هيجانهاي اساسي كشور قرار گرفتيم و من در سال چهل و دو، دو مرتبه به زندان افتادم؛ بازداشت، زندان، بازجويي. ميدانيد كه اينها به انسان هيجان ميدهد. بعد كه انسان بيرون ميآمد و خيل عظيم مردمي را كه به اين ارزشها علاقه مند بودند و رهبري مثل امام رضوان اللَّه عليه را كه به هدايت مردم ميپرداخت و كارها و فكرها و راهها را تصحيح ميكرد مشاهده مينمود، هيجانش بيشتر ميشد. اين بود كه زندگي براي امثال من كه در اين مقولهها زندگي و فكر ميكردند، خيلي پرُهيجان بود؛ اما همه اين طور نبودند...
آن وقتها گاهي بزرگ ترهاي ما- كساني كه در سنين حالاي من بودند- چيزهايي ميگفتند كه ما تعجّب ميكرديم چطور اينها اين گونه فكر ميكنند؟ حالا ميبينيم نخير؛ آن بيچارهها خيلي هم بي راه نمي گفتند. البته من خودم را به كلّي از جواني منقطع نكرده ام. هنوز هم در خودم چيزي از جواني احساس ميكنم و نمي گذارم كه به آن حالت بيفتم. الحمدللَّه تا به حال نگذاشتهام و بعد از اين هم نمي گذارم؛ اما آنها كه خودشان را در دست پيري رها كرده بودند، قهراً التذادي كه جوان از همه ي شؤون زندگي خودش دارد، احساس نمي كردند. آن وقت اين حالت بود. نمي گويم كه فضاي غم حاكم بود- اين را ادّعا نمي كنم- اما فضاي غفلت و بي خبري و بي هويّتي
حاكم بود.
اين هم بود كه آن وقت من و امثال من كه در زمينه ي مسائل مبارزه، به طور جدّي و عميق فكر ميكرديم، همّتمان را بر اين گذاشتيم كه تا آن جايي كه ميتوانيم، جوانان را از دايره ي نفوذ فرهنگي رژيم بيرون بكشيم. من خودم مثلاً مسجد ميرفتم، درس تفسير ميگفتم، سخنرانيِ بعد از نماز ميكردم، گاهي به شهرستانها ميرفتم سخنراني ميكردم. نقطه ي اصلي توجّه من اين بود كه جوانان را از كمند فرهنگي رژيم بيرون بكشم. خود من آن وقتها اين را به «تور نامريي» تعبير ميكردم. ميگفتم
يك تور نامريي وجود دارد كه همه را به سمتي ميكشد! من ميخواهم اين تور نامريي را تا آن جا كه بشود، پاره كنم و هر مقدار كه ميتوانم، جوانان را از كمند و دام اين تور بيرون بكشم. هر كس از آن كمند فكري خارج ميشد- كه خصوصيّتش هم اين بود كه اوّلاً به تديّن و ثانياً به تفكرات امام گرايش پيدا ميكرد- يك نوع مصونيتي مييافت. آن روز اين گونه بود. همان نسل هم، بعدها پايههاي اصلي انقلاب شدند. الان هم كه من در همين زمان به جامعه ي خودمان نگاه ميكنم، خيلي از افراد آن نسل را- چه كساني كه با من مرتبط بودند، چه كساني كه حتّي مرتبط نبودند- ميتوانم شناسايي كنم.
گفت و شنود در ديدار جمعي از جوانان به مناسبت هفته ي جوان ۰۷/۰۲/۱۳۷۷
https://eitaa.com/zandahlm1357