eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
49.5هزار عکس
36.2هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و هفتاد و یکم لب ایوان نشسته و گوش به صدای چَه چَه پرندگان، دلم را به گرمای تنگ غروب روزهای آخر خرداد ماه سپرده بودم. گرمای به نسبت شدیدی که حالا در خنکای خانه زیبا و خیال مهربان خانواده آسید احمد، برای من و مجید از هر بهاری دلپذیر‌تر بود. با رسیدن 22 خرداد ماه، بیست روز بود میهمان که نه، به جای عروس و پسر این خانواده، روی چشم آسید احمد و مامان خدیجه، شاهانه زندگی می‌کردیم. هر چند داغ غصه حوریه بر دل من و مجید همچنان بی‌قراری می‌کرد، اما در این خانه و در سایه رحمت پروردگارمان، آنچنان غرق دریای نعمت و برکت شده بودیم که به امید آینده و تولد کودکی دیگر، با غم حوریه هم کنار آمده و راضی به رضایش بودیم. به لطف نسخه‌های حکیمانه مامان خدیجه و محبت‌های مادرانه‌اش، وضع جسمی‌ام هم حسابی رو به راه شده و بار دیگر سلامتی و شادابی‌ام را بازیافته بودم. مجید هم هر چند هنوز نمی‌توانست با دست راستش کار سنگینی انجام دهد، ولی جراحت پهلویش به نسبت بهتر شده و کمتر درد می‌کشید. حالا یکی دو روزی هم می‌شد که آسید حمد در دفتر مسجد، برایش کار سبکی در نظر گرفته و از صبح تا اذان مغرب مشغول بود تا در انتهای ماه با حقوق اندکی که می‌گیرد بتواند درصدی از قرض آسید احمد را پس داده و ذره‌ای از خجالتش در بیاید که در طول این مدت از همان پول مرحمتی آسید احمد خرج کرده بودیم و به این هم راضی نمی‌شد که هر روز به هر بهانه‌ای برایمان تحفه‌ای می‌آورد تا کم و کسری نداشته باشیم، ولی مجید به دنبال حق خودش بود که مرتب به خانه و نخلستان پدر سر می‌زد بلکه بتواند پول پیش خانه را پس بگیرد، ولی پدر و نوریه هنوز از ماه عسلی که به گفته عبدالله در قطر می‌گذراندند، بازنگشته و تمام امور نخلستان را هم به ابراهیم و محمد سپرده بودند و این دو برادر، باز هم سراغی از تنها خواهرشان نمی‌گرفتند و شاید از فال گوش برادران نوریه می‌ترسیدند که آخرین باری که مجید به دنبال پدر به نخلستان رفته بود، حتی جواب سلامش را هم نداده بودند. در عوض، عبدالله همچنان با من و مجید بود و وقتی ماجرای معجزه این خانه را شنید، چه حالی شد و نمی‌توانست باور کند که به دیدارمان آمد تا به چشم خود ببیند که ما نه چوب گناهان‌مان که اجر شکیبایی عاشقانه‌مان را از خدا گرفته‌ایم و نمی‌دانست با چه زبانی از آسید احمد تشکر کند که خواهر غریبش را پناه داده و در حقش پدری را تمام کرده است، هرچند هنوز هم تهِ دل من می‌لرزید که آسید احمد و مامان خدیجه از سرگذشت من و مجید چیزی نمی‌دانستند و اینچنین بی‌منت به ما محبت می‌کردند. می‌ترسیدم بفهمند من از اهل سنت هستم و پدرم با وهابیون ارتباط دارد که به ننگِ نام پدر وهابی‌ام، از چشمشان بیفتم و دست محبتشان را از سرم بردارند، ولی مجید مدام دلداری‌ام می‌داد و تأکید می‌کرد خدایی که ما را در این خانه پناه داده و دل اهل خانه را به سمت ما متمایل کرده، تنهایمان نخواهد گذاشت. آخرین بسته میوه را هم چیدم که مامان خدیجه کنارم لب ایوان نشست و با مهربانی تشکر کرد: «قربون دستت دخترم! اجرت با آقا امام زمان (علیه‌السلام)!» و من به لبخندی شیرین پاسخش را دادم که دوباره از جایش بلند شد و برای نظارت بر چیدن شیرینی‌ها، به آن سمت ایوان به سراغ دخترش زینب‌سادات رفت. شب نیمه شعبان فرا رسیده و به میمنت میلاد امام زمان (علیه‌السلام)، بنا بود امشب در این خانه جشنی بر پا شود و به حرمت عظمت این شب که به گفته مامان خدیجه بعد از شب‌های قدر، شبی به فضیلت آن نمی‌رسد، مراسم دعا و سخنرانی هم برقرار بود. حالا پس از حدود سه هفته زندگی در این خانه، به برگزاری جلسه‌های قرائت قرآن و دعا عادت کرده بودم که علاوه بر جلسات منظم آموزش قرآن و احکام که توسط مامان خدیجه برای بانوان محله برگزار می‌شد، آسید احمد به هر مناسبتی مراسمی بر پا می‌کرد و اینها همه غیر از برنامه‌های رسمی مسجد بود. ظاهراً اراده پروردگارم بر این قرار گرفته بود که منِ اهل سنت، روزگارم را در خانه‌ای سپری کنم که قلب تپنده تبلیغ تشیع بود تا شاید قوت اعتقاد قلبی‌ام را بیازماید که در این فضای تازه چقدر برای هدایت همسرم به سمت مذهب اهل تسنن تلاش می‌کنم. https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@shervamusiqiirani-3 - تصنیف : سبز.mp3
1.39M
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 با تو ديشب تا كجا رفتم تا خدا، وانسوي صحراي خدا رفتم من نمي گويم ملايك بال در بالم شنا كردند، من نمي گويم كه باران طلا آمد؛ با تو ليك اي عطر سبز سايه پرورده، اي پري كه باد مي بردت از چمنزار حرير پر گل پرده تا حريم سايه هاي سبز تا بهار سبزه هاي عطر تا دياري كه غريبيهاش مي آمد به چشمم آشنا، رفتم. پا به پاي تو كه مي بردي مرا با خويش، _همچنان كز خويش و بي خويشي در ركاب تو كه مي رفتي، هم عنان با نور، در مجلل هودج سرّ و سرود و هوش و حيراني، سوي اقصا مرزهاي دور؛ -تو قصيل اسب بي آرام من، تو چتر طاووس نر مستم تو گرامي­تر تعلق،‌ زمردين زنجير زهر مهربان من پا به پاي تو تا تجرد تا رها رفتم 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🆔 https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا