#زمزمه_های_پشت_دیوار (۴۳)
#داستان_دنباله_دار
نوشته: فاطمه حسنا احمدی
مرجان لبهایش را به پایین چین داد.
-نمیدانم. هر چه با خودم کلنجار میروم این قضیه توی کتم نمیرود. همین دایی غلامرضا را ببین. همهی عالم و آدم میدانند که زرگانی ها یک فامیلی دارند که خارج از کشور درس خوانده و پزشک متخصص قلب است. پس چرا کسی، حتی توی فامیل خودمان اسم صنوبر به گوشش نخورده؟
-چون صنوبر مایهی ننگ خانواده بوده، یک دختر سرتقِ سر به هوا که عاشق پسرعمهاش شده و میخواسته همراه او فرار کند. صنوبر را برای این که آبروریزی به بار نیاورد فرستادهاند فرانسه. نه برای این که درس بخواند و آدم حسابی شود.
مرجان براق شد توی صورت شوهرش.
-ساسان! این چه حرفی است؟ فرار یعنی چه؟!
ساسان خندید.
-من فقط عقیدهی امیرشاهد را گفتم. خودم همچین اعتقادی ندارم.
مرجان کمی فکر کرد و بعد سر تکان داد.
-آره خوب... از دید امیرشاهد به ماجرا نگاه کنی قابل توجیه است.
از قبرستان که بیرون آمدند دیگر هوا داشت تاریک میشد. مرجان گفت:
-حوصله داری برویم خرید؟
-چی میخواهی بخری؟
-یک چیزی برای دایی غلامرضا. نمیشود که دستخالی برویم خانهاش.
ساسان سر تکان داد.
-اوهوم! چی بخریم؟
-یک پیپ چوبی خوشگل!
-پیپ!؟ پیرمرد پیپ برای چه اش است!؟
-دایی جانت اهل دود و دم است، پیپ میکشد.
ساسان برگشت طرف زنش.
-نه بابا!؟ دکتر متخصص قلب چپق میکشد؟! تو از کجا میدانی؟
هر دو خندیدند. مرجان جواب داد:
-همین امروز صبح از مامانت پرسیدم. البته همان روز هم که آمده بود خانهمان از زردی وسط سبیلش فهمیدم که دودی است.
ساسان سر تکان داد و ابرو بالا انداخت.
-تو هم به چه چیزهایی دقت میکنی ها! خوب، کجا برویم حالا؟
-بازار زیتون! خیلی وصفش را شنیدهام. دلم میخواهد ببینم چه شکلی است. در ضمن اگر لطف بفرمایید دست کنید توی جیب مبارکتان و یک قواره چادری هم برای من بخرید ممنون میشوم.
-چادر؟
-چادر بندری! مگر نمیگویی آن چادر کهنهی آبیرنگ را نپوش. خوب برایم یک چادر نوی خوشگل بخر تا دیگر آن را نپوشم.
ساسان لبهایش را جمع کرد و عمیق نفس کشید.
-چشم!
بعد بالای سرش را نگاه کرد.
-خدایا! خواهش میکنم بیا من را بکش!
مرجان خندید.
***
آپارتمان دایی غلامرضا کوچک بود و جمع و جور، تمیز بود و مرتب. همه وسایل با دقت و سلیقه گوشه و کنار هال کوچک جا داده شده بود. رنگآمیزی خانه و اسباب و وسایل توی آن طوری زیبا و هماهنگ بود که انگار بانویی با سلیقه دکوراسیون آنجا را طراحی کرده. به سختی میشد باور کرد خانه متعلق به مرد تنهای هشتادوهشت سالهای باشد. ساسان روی مبلی نارنجی و مشکیرنگ در بالای هال نشسته بود. مرجان رفته بود کنار تنها دیوار خالی هال و داشت قاب عکسهای کوچکی که از بالا تا پایین دیوار چسبانده شده بود را نگاه میکرد. عکس همهی اعضای فامیل را میشد توی آن فضای دو سه متری پیدا کرد. یکدفعه انگشت گذاشت روی عکسی و بلند گفت:
-دایی، این عمه فاطمه ست؟
غلامرضا توی آشپزخانه بود. کنار اُپن ایستاده بود و داشت توی فنجانهای بلوری گلدار چای میریخت. گرهای به ابرو انداخت و با دقت عکس دخترک ده یازدهسالهی توی قاب را که کنار دریا ایستاده بود و لباس بندری به تن داشت، نگاه کرد. گره پیشانیاش باز شد. به خنده افتاد.
-این صنوبر است. میشناسیاش که؟ عمهی بابابزرگت.
مرجان ماتش برد.
-واقعاً!؟
غلامرضا با سینی چای به هال آمد.
-تا حالا توی لباس بندری ندیده بودی اش، نه؟
مرجان دنبال غلامرضا راه افتاد و کنار شوهرش نشست.
-نه!
لحظهای فکر کرد.
-راستیها... دقت نکرده بودم. چرا هیچ کدام از زنهای فامیل، توی هیچ کدام از عکسهایی که ما دیدهایم لباس بندری تنشان نبود؟
ادامه دارد...
@zane_ruz
#عیدانه
خانه تکانی (۳)
حتما شما هم برایتان اتفاق افتاده است که برای پیدا کردن یک وسیله خانه را زیر و رو کنید اما نتوانید اثری از آن بیابید. یا اینکه یادتان برود یک وسیله مورد استفاده روزمره مثل ساعت و یا حلقه ازدواج را در چه محلی قرار داده اید. حالا وقت آن است که برای همیشه خودتان را از دست این موضوع خلاص کنید. علت بسیاری از به هم ریختگی ها در خانه نداشتن جای مشخص وسیله های خانه است. بسیاری از وسیله های خانه ما جای مشخصی ندارند و هربار بعد از استفاده به گوشه ای انداخته می شوند. شما باید برای دانه دانه وسیله هایی که وارد خانه تان می کنید جای مشخصی پیدا کنید و هربار بعد از استفاده آن وسیله را در جای مشخص قرار دهید. اگر این کار را انجام دهید فقط یک عمل تکراری «گذاشتن» و «برداشتن» را انجام می دهید. دیگر هیچ وسیله ای را گم نمی کنید.
@zane_ruz
#سلامتی
رژیم غذایی مناسب برای درمان یبوست
مایعات گرم یا همدما با دمای محیط، باعث تحریک روده برای هضم غذا میشوند، به خصوص اگر اولین چیزی باشد که صبحها ناشتا مینوشید، حتما در اول صبح دمنوشهای گیاهی، آب گرم با لیمو ترش، سوپ پای مرغ بخورید، فیبر برای عبور از دستگاه گوارش و تشکیل مدفوع به آب نیاز دارد، فیبر را کمکم به رژیم غذایی خود اضافه کنید تا بدن به آن عادت کند، اگر به مصرف بالای فیبر عادت ندارید، حتما آن را با مقدار زیاد آب مصرف کنید تا جذب و عبور آن از دستگاه گوارش آسان شود، به خصوص اگر تصمیم دارید از مکملهای فیبر دار استفاده کنید حتما آب فراموش نشود.
@zane_ruz
#مذهبی
معیار ارزش ها
بريد رزّاز از حضرت امام صادق عليه السلام نقل كرده كه فرمود: پدرم امام باقر عليه السلام به من چنين فرمودند:
فرزندم، حدّ دانش و درك پيروان مكتب علىّ عليه السلام را از اينكه آنان چه مقدار سخنان معصومين را آموخته و درك نمودهاند و به ديگران مىآموزند بدست بياور. زيرا، شناخت آنان از گفتار پيشوايان دين و آگاهى ايشان بوسيلۀ درك فرمايشات معصومين باعث مىشود كه مؤمن، خود را به بلندترين قلّههاى ايمان برساند، من كتابى از حضرت على عليه السلام مطالعه مىكردم كه اين عبارت را در آن مشاهده نمودم:
معيار ارزش و مقام هر كس، اندازۀ آگاهى و شناخت وى مىباشد، زيرا خداوند تبارك و تعالى هنگام سنجش اعمال انسان، به اندازۀ خردى كه در دنيا به او داده است كردارش را حساب مىكشد.
معاني الأخبار , جلد 1 ,صفحه 1
@zane_ruz
#داستان
خدا بزرگ است (۱)
سیده مریم طیار
گاهی مشکلات زندگی اینقدر به ما فشار میآورد که احساس تنهایی میکنیم و دلمان پر درد میشود... اما درست در لحظهای که روی لبه دره ناامیدی قرار میگیریم و فکر میکنیم دیگر چیزی درست نمیشود، خدا دستمان را میگیرد و آنجاست که با تمام وجود درک میکنیم خدا بزرگ است... درست مثل فهیمه قصه ما که قرار است در دو قسمت داستان زندگیاش را با هم بخوانیم...
@zane_ruz
#عیدانه
شیرینی نوروزی
مواد لازم:
۱ ق چ بکینگ پودر
۱۰۰ گرم روغن جامد
۱۰۰ گرم پودر قند
۱ عدد زرده تخم مرغ
۱/۴ ق چ وانیل
۲۰۰ گرم آرد
۱ ق م پودر هل
۱ ق چ بکینگ پودر
ابتدا روغن و پودر قند و خوب مخلوط میکنیم تا کرم رنگ بشه بعد زرده اضافه میشه بهمراه وانیل وخوب مخلوطش میکنیم.
حالا بیکینگ پودر وهل وآرد که الک شده رو کم کم اضافه میکنیم تا خمیر لطیفی بدست بیاد.
خمیر رو تو نایلون میزاریم و نیم ساعت بهش استراحت میدیم بعد به ضخامت نیم سانت باز میکنیم قالب میزنیم وتو سینی با فاصله میچینیم.
تو فر با دمای ۱۶۰ در طبقه وسط به مدت ۱۵ دقیقه، در توستر با درجه ۱۴۰ طبقه وسط تا زیر شیرینی کمی طلایی بشه. بعد از پخت تا سرد شدن کامل دست نزنین چون از هم میپاشه.
نکته ها:
۱: از قالب کوچیک استفاده کنین چون تو پخت شیرینی بزرگتر میشه
۲: روغنو قبل مصرف ابتدا به صورت بن ماری آب کرده بزارین خوب خنک وسفت بشه بعد استفاده کنین
۳: اگه کاکائویی دوست داشتین دو قاشق از آرد کم کنین بجاش کاکائو اضافه کنین. خمیر رو زیاد ورز ندین به روغن میفته و شیرینی لطافتشو از دست میده خشک میشه.
@zane_ruz
#پای_درس_شهدا
شهید امیر حاج امینی
خستگی نداشت. می گفت من حاضرم توی کوه با همه تون مسابقه بذارم، هر کدوم خسته شدين، بعدي ادامه بده... اينقدر بدن آماده اي داشت که تو جبهه گذاشتنش بيسيم چي. بيسيم چي (شهيد) پور احمد...
- اصلاً دنبال شناخته شدن و شهرت نبود. به اين اصل خيلي اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاري رو براي خود خدا بکني، خودش عزيزت مي کنه. آخرش هم همين خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اينطور معروف بشه.
بچه ها خیلی روحیه شون کسل بود؛ آتیش شدید دشمن هم مزید علت خستگی بچه ها شده بود. یه دفعه صدای شادی بچه ها بلند شد. برگشتم، دیدم پوراحمد و امیر و چند نفر دیگه اومدن خط برای سرکشی، بچه ها انقدر به اینا علاقه داشتن که روحیه شون کلاً عوض شد. ۱۰ ، ۲۰ دقیقه بیشتر نگذشته بود که یه خمپاره پشت خاکریز خورد، گرد و خاک عجیبی بلند شده بود؛ همینکه گرد و غبار نشست دوربینم رو برداشتم تا ببینم چه خبره. رفتم جلوتر که این صحنه رو دیدم. دو تا عکس ازش گرفتم، یکی از تموم بدنش، یکی از صورتش (همون عکس معروف) یه قطره خون رو لبش بود. دیدم امیر تو اون حالت تا حال خودشه و داره زیر لب زمزمه ای می کنه. رفتم جلوتر ولی متوجه حرفش نشدم. همون موقع بود که دیگه شهید شد.
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
#زمزمه_های_پشت_دیوار (۴۴)
#داستان_دنباله_دار
نوشته: فاطمه حسنا احمدی
غلامرضا فنجان چای خودش را برداشت و جلوی صورتش گرفت.
-همهی عکسهای خانوادگی را امیرشاهد توی دوره دیوانگیاش پاره کرد. این چهار تا عکسی هم که مانده و پدربزرگت باهاشان آلبوم درست کرده و زیرشان توضیحات نوشته، عکسهای رسمیاند. قدیمها خانوادههای اعیان برای گرفتن عکسهای رسمی شیکان پیکان میکردند، به حساب خودشان اروپایی لباس میپوشیدند. این چهار تا عکسی هم که میبینی من چسباندهام به دیوار، عکسهایی است که خودم یا پدرم از این و آن گرفتهایم. دور از دسترس امیرشاهد بوده.
ساسان پرسید:
-مگر شما آلبومهای بابابزرگ را دیده اید؟
غلامرضا کمی از چای خورد و بعد فنجان را روی میز گذاشت.
-از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان من کلید آن خانهای که الآن شما تویش ساکن هستید را دارم. از خیلی وقت پیش دارم. وقتی برگشتم ایران دلم میخواست بیایم یک سری به بازماندههای مرحوم شاهد خان بزنم. اما فهمیدم هیچ کدام بندرعباس نیستند و خانه خالی افتاده. رفتم توی خانه و سر و گوشی آب دادم و حتی مدتی آنجا زندگی کردم، تا خانهی پدریام را بفروشم و این آپارتمان را بخرم.
ساسان و مرجان به هم نگاه کردند. مرجان پرسید:
-پس این طور که معلوم است شما یک زمانی امین خانوادهی زرگانی بودهاید؟
غلامرضا سر تکان داد.
-من از وقتی ده سالم بود توی تجارتخانهی کامران زرگانی، بابای همین امیرشاهد کار میکردم. پادوی اختصاصی کامران خان بودم. دور و برش میچرخیدم و هر امری داشت فرمان میبردم. کامران خان برعکس پسرش مرد شریفی بود. پاک دست و خداترس. هفت سال وردستش کار کردم و ظاهراً پادو بودم. اما در واقع همهی فوتوفن کار را یادم داد. دفترهای حسابوکتاب تجارتخانه را میداد دستم تا پنهانی، همه چیز را چک کنم و زیر نظر داشته باشم. بعد از کلاهی که قاسم نجار سرش گذاشته بود و نصف بیشتر مالش را برده بود حواسش جمع شده بود. به هر کسی اعتماد نمیکرد. دخلوخرج تجارتخانه و حسابوکتابها را پنهانی زیر نظر داشت. همهی این کارها را من برایش انجام میدادم. من هم البته بچهی درسخوان و بااستعدادی بودم. کامران خان همیشه میگفت این غلامرضا تاجر بزرگی میشود. هفده سالم بود که کامران خان مرد و امیرشاهد جانشینش شد. امیرشاهد بیشتر از بابایش روی من حساب میکرد. مسئولیتهای بیشتری بهم داد. یکدفعه به خودم آمدم دیدم شدهام دست راست و امین امیرشاهد. بعد از امیرشاهد مهمترین آدم تجارتخانه من بودم. از همان موقع بود که پایم توی خانهاش باز شد. آن موقع گاهی جنسهای اضافی انبار را میآورد میگذاشت توی زیرزمین همین خانهای که الآن شما تویش زندگی میکنید. برای همین کلید خانه را بهم داده بود تا آزادانه بتوانم به آنجا رفتوآمد کنم. حتی وقتی با خانوادهاش سفر میرفت خانه و زندگیاش دست من بود.
مرجان خندید.
-پس از همان جا بود که یک دل نه صد دل عاشق عمه نعیمه شدید؟
غلامرضا سر تکان داد.
-من دوازده سال از نعیمه بزرگتر بودم. از بچگی جلوی چشمم بود. آره. . . یکجورهایی میشود گفت از همان موقع ها دوستش داشتم.
-پس چی شد که دست رد زدند به سینهتان؟ کی بهتر از شما که هم امین خانواده بودید و توی دست و بال همان خانواده بزرگ شده بودید؟
غلامرضا شانه بالا انداخت و با بیمیلی گفت:
-آن روز که بهت گفتم دایی، بابابزرگت نگذاشت.
ساسان یکدفعه پرید میان حرفشان.
-بابابزرگ!؟ چرا؟
غلامرضا لحظهای ساکت ماند. بعد سری تکان داد و گفت:
-به خاطر یک اختلاف قدیمی.
-آن وقت امیرشاهد خان این وسط هیچکاره بود؟ مگر اختیار دختر با پدرش نیست؟
غلامرضا درمانده و حیران از سؤالهای پیدرپی دختر و پسر جوان یکدفعه گفت:
-دایی جان، بیایید و این ماجرا را همین جا درز بگیرید. خوشم نمیآید دربارهی این موضوع حرف بزنم، ناراحتم میکند.
ادامه دارد...
@zane_ruz
هفتهنامه زن روز
#مهارتهای_زندگی
⁉️ چگونه كدورت بین اقوام را از بین ببریم؟
حتما شما هم مثل همه افراد از اینكه در ایام نوروز میتوانید اقوام و دوستان دور و نزدیكی را ببینید كه شاید مدتها از دیدار آنها محروم بودهاید، خوشحال باشید اما در این میان گاهی پای کدورتهای کهنه یا سطحی ای در میان است که ممکن است بخشی از فامیل را از هم دور کند و به عبارتی دیگر مانع صله ی رحم باشد. در چنین موقعیتی اگر متوجه شدیم كه دو نفر از بستگان یا دوستانمان از هم فاصله گرفته اند، چه کاری از دست ما بر می آید:
🤔 آیا خودمان را درگیر این موضوع کنیم؟
بله!حتما! از امام صادق (ع) روایت شده است که فرمود: « صدقه ای که خدا آن را دوست دارد اصلاح امور مردم است هرگاه که به تباهی گرایید یعنی نزدیک کردن ایشان به یکدیگر است هرگاه از هم دوری گزیدند». پس برای صلح دادن دو مومن، اگر در توانتان هست، بشتابید و شک نکنید.
😊 اعتماد به نفستان را برای اثرگذاری حفظ کنید!
در جریان اقدام برای آشتی دادن دو نفر، یادتان باشد که پافشاری آنها بر عدم بخشش، ناشی از کدورتی که ایجاد شده طبیعیست. زود سست نشوید، کدورتشان را انکار نکنید و راههای مختلف را برای آشتی دادن آنها بیابید.
👌 نفر سومِ موثر را پیدا کنید!
جستجو کنید که هر دو نفر از چه کسی بیشترین اثرپذیری و حرف شنوی را دارند؛ داشتن رابطه ی عاطفی و اعتماد، سطح اثر شخص سوم را بیشتر میکند. شاید آن شخص خود شما باشید و یا ممکن است بین ریش سفیدترها مثل عمو، خاله، پدربزرگ، و یا دوستان هم سن و سال شخص مناسبی را پیدا کنید.
💡 منطقی برای حل مساله پیدا کنید!
با هر یک از دو طرف جداگانه صحبت کنید، با ناراحتیشان همدلی کنید و ریشه مساله را خوب درک کنید. راهی را برای توافق بیابید و پیشنهادهایی را به هر طرف بدهید. وجوه مثبت موضوع را یادآوری و بر بخشش و بزرگواری و رضایت خداوند تاکید کنید. در فرصت مقتضی، هر دو نفر را که از قبل خوب آماده کرده اید با هم در مکان مناسبی دعوت کنید و قبل از صلح نهایی، اجازه بدهید که مکالمات به خوبی صورت بگیرد و تسهیل گر بحث و جهت دهندهی به آن باشید.
✅ بر وجوه مثبت تاکید کنید!
بازگو کردن تعریف های مثبتی که هر یک از طرفین از دیگری کرده اند و تکرار مداوم آن برای اصلاح روابط و نرم شدن دلها موثر است.
@zane_ruz
#سلامتی
اوتیسم در کودکان چه نشانهای دارد؟
یکی از اختلالات مورد توجه در کودکان، اوتیسم است؛ بنابراین تشخیص زودهنگام پیش از سه سالگی و آگاهی والدین نسبت به این اختلال از مهمترین فاکتورهای بهبودی در این کودکان محسوب میشود؛ عدم تکلم و تکرار این روند و اصرار کودک در عدم تکلم، موضوعی با اهمیت است، بر همین اساس به خانوادهها توصیه میشود تا پیش از پنج سالگی برای غربالگری و تشخیص اوتیسم به متخصص گفتاردرمانی یا روانپزشک کودکان مراجعه کنند.
@zane_ruz
اعمال شب لیلة الرغائب
در مفاتیح آمده است: پنجشنبه ماه رجب روزه گرفته شود، چون شب جمعه داخل شود، ما بین نماز مغرب و عشا، ۱۲ رکعت نماز به جا آورده میشود که هر ۲ رکعت با یک سلام ختم میشود.
به این ترتیب که در هر رکعت یک مرتبه سوره «حمد» و ۳ مرتبه «سوره قدر» و ۱۲ مرتبه «سوره توحید» خوانده میشود و هنگامی که از نماز فارغ شدند، ۷۰ مرتبه میگویند: «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ النَّبِیِّ الْأُمِّیِّ وَعَلَی آلِهِ»
سپس به سجده میروند و ۷۰ مرتبه میگویند: «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَالرُّوحِ»
آن گاه سر از سجده بر میدارند و ۷۰ مرتبه میگویند: «رَبِّ اغْفِرْ وَارْحَمْ وَتَجَاوَزْ عَمَّا تَعْلَمُ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِیُّ الْأَعْظَمُ»
دوباره به سجده میروند و ۷۰ مرتبه میگویند: سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ
سپس حاجت خود را میطلبند که به خواست خدا برآورده خواهد شد.
@zane_ruz
#داستان
خدا، بزرگ است (۲)
سیده مریم طیار
دیروز کمی از داستان زندگی و مشکلات فهیمه را با قلم خوب یکی از نویسندهها خواندیم...
دانستیم کن صاحبخانه بعد فوت همسرش بنای ناسازگاری گذاشته و بهانه میآورد که یک زن بیوه را به عنوان سرایدار نمیخواهد... دوستش آمنه مژده داد به او که جایی برایش سراغ دارد. ادامه ماجرا را بخوانید تا ببینید خدا چقدر بزرگ و مهربان است...
@zane_ruz
#زمزمه_های_پشت_دیوار (۴۵)
#داستان_دنباله_دار
نوشته: فاطمه حسنا احمدی
ساسان فوری خودش را جمعوجور کرد.
-ببخشید دایی. . . منظوری نداشتم.
مرجان هم سر تکان داد.
-باشد، به خاطر گل روی شما میگذریم از این قضیه. فقط بگویید این ماجرا مال چه سالی بود دایی جان؟
غلامرضا فکری کرد و گفت:
-من سال سیوسه از ایران رفتم. چند ماه بعد از این که نعیمه شوهر کرد. فاصلهی زیادی نبود بین خواستگاری من و شوهر کردن نعیمه. شد زن یکی از فامیلهای پدریاش. جوان خوبی بود، اما دست و پا چلفتی و بیعرضه بود. بعدش دیگر من رفتم از ایران و خبر چندانی از فامیل نداشتم.
مرجان تکرار کرد:
-سال سیوسه. پس وقتی ماجرای صنوبر و شهابالدین اتفاق افتاد شما هنوز هم پیشکار امیرشاهد بودید. نه؟
غلامرضا آشکارا جا خورد. لبخند روی لبهای مرجان نشست. ته دلش گفت بالاخره گیرت انداختم دایی عزیزم! غلامرضا سر تکان داد.
-کدام جریان؟
مرجان نچی کرد و سر تکان داد.
-دایی جان، وانمود نکنید از چیزی خبر ندارید. فکر نکنید ما هم چیزی نمیدانیم.
غلامرضا خندید.
-مگر تو چی میدانی دختر فرهاد؟
-من میدانم که شهابالدین عمه صنوبر را دوست داشته، عمه هم دلش میخواسته با شهابالدین ازدواج کند. اما امیرشاهد سر کینههای قدیمیای که از قاسم نجار به دلش بوده، نمیگذارد خواهرش با پسر قاسم نجار ازدواج کند. وقتی هم که خواهرش تصمیم میگیرد همراه عمهاش و شهابالدین از بندر برود، خواهرش را کلی کتک میزند و توی زیرزمین زندانی میکند و آخرش هم ظاهراً میفرستدش فرانسه. دخترک هم توی فرانسه میمیرد و شهابالدین عاشقپیشه هم از غصهی مرگ معشوق دق میکند.
قیافهی غلامرضا جدی شد.
-تو این چیزها را از کجا میدانی؟
مرجان عمیق نفس کشید.
-از آن صندوقچهای که امیرشاهد یا شاید هم امینش لای جرز دیوار پنهان کردهاند. میدانید که کدام دیوار را میگویم؟
ساسان هشدار داد:
-مرجان، زشت است!
غلامرضا توی مبل فرو رفت. چند ثانیهای در همان حال ماند. بعد یکدفعه خندید.
-آره میدانم.
با حواس پرتی به فنجانهای دستنخوردهی چای اشاره کرد.
-چرا نمیخورید؟ سرد میشود ها.
هر سه مشغول خوردن چای و شیرینی شدند. ساسان چشمغرهای به مرجان رفت. غلامرضا گفت:
-ولش کن. بهش چشمغره نرو.
فنجان خالیاش را روی میز گذاشت.
-پس شما آن صندوقچه را پیدا کردهاید؟ البته همان روز تا گفتی دیوار را به آجر رساندیم و دوباره گچ مالیدیم پیغامت را گرفتم. ولی به روی خودم نیاوردم. حالا پاشو برو از آشپزخانه آن فلاسک چای را بردار و بیاور.
مرجان شرمزده چشمی گفت و فوری بلند شد. نگاه غلامرضا متوجه بستهی کادوپیچ شدهای شد که مرجان و ساسان برایش آورده بودند. بسته با کاغذ کشی قهوهای سوخته و روبانهای کرمرنگ گلدار تزئین شده بود. بسته را از روی میز برداشت و گفت:
-حالا ببینم این عروس خوشسلیقهی خواهرزادهام چی برای دایی پیرش خریده.
روبانها و کاغذها را باز کرد و پیپ چوبی ظریف دو رنگ را از جعبهاش در آورد.
-بهبه... عجب چیز قشنگی!
پیپ را به دهان برد و ادای پیپ کشیدن در آورد.
-چه خوش دست هم هست. دستتان درد نکند. خیلی وقت بود میخواستم پیپ قدیمیام را دور بیندازم. حوصلهام هم نمیشد بروم یکی دیگر بخرم. حتی به سرم زده بود دود و دم را ترک کنم! اما این به موقع رسید. آفرین به این حسن انتخاب و حسن سلیقه.
ساسان لبخند زد.
-قابل شما را ندارد دایی. خوشحالم که خوشتان آمد.
ته دلش گفت چرا خوشش نیاید. دویست هزار تومان پول بالایش رفته! از این فکر خندهاش گرفت. مرجان برای هر سهشان چای ریخت و دوباره سر جایش نشست. جرئت نمیکرد دوباره بحث صنوبر و شهابالدین را پیش بکشد. ساسان حتماً دعوایش میکرد. خدا خدا میکرد خود غلامرضا شروع به حرف زدن کند.
ادامه دارد...
@zane_ruz