#مدافعان_حرم
وداع با پیکر بیسر شهید اصغر پاشا پور
مراسم وداع با پیکر مطهر فرمانده زبده میدان جهاد مدافعان حرم، اصغر پاشا پور روز گذشته در معراج شهدا تهران برگزار شد. شهید اصغر پاشاپور یک ماه بعد از شهادت سپهبد شهید قاسم سلیمانی در حلب توسط تروریستهای تکفیری به شهادت رسید. شهید اصغر پاشاپور مستشار نظامی رزمندگان دفاع وطنی سوریه و فرمانده قرارگاه عملیاتی شمال سوریه بود که حدود هشت سال به منظور مقابله با تروریستهای تکفیری داعش و احرار الشام در این جبهه حضور فعال داشت و عمده آموزشهای رزمندگان سوری بر عهده او بود.
@zane_ruz
#مدافعان_حرم
خجالت شهید بیضایی از نگاه به چهره خاج قاسم
اسفند سال ۱۳۸۸ بود. مثل هر سال در تالار وزارت کشور برای سالگرد شهیدان مهدی و حمید باکری مراسمی برگزار شده بود. تهران بودم آن روزها. محمودرضا زنگ زد و گفت: "میآیی مراسم؟" گفتم: "میآیم. چطور؟" گفت: "حتما بیا. سخنران مراسم حاج قاسم است." مقابل تالار با هم قرار گذاشته بودیم. محمودرضا زودتر از من رسیده بود. من با چند نفر از دوستان رفته بودم. پیدایش کردم و با هم رفتیم نشستیم طبقه بالا. همه صندلی ها پر بود و جا برای نشستن نبود. به زحمت روی لبه یکی از سکوها جایی پیدا کردیم و همان جا نشستیم روی سکو. در طول مراسم با محمودرضا مشغول صحبت بودیم ولی حاج قاسم که آمد محمودرضا دیگر صحبت نکرد. من گوشی موبایلم را درآوردم و همانجا شروع کردم به ضبط کردن سخنرانی حاج قاسم. محمودرضا تا آخر سخنرانی سکوت بود و گوش میداد. وقتی حاجقاسم داشت حرف هایش را جمعبندی میکرد، محمودرضا یک مرتبه برگشت گفت: "حاج قاسم فرصت سر خاراندن هم ندارد. این کت و شلواری که تنش هست را میبینی؟ باور کن به زور قبول کرده که برای مراسم بپوشد. و الا همین قدر هم وقتی برای تلف کردن ندارد." موقع پایین آمدن از پلهها به محمودرضا گفتم: "نمیشود برویم حاج قاسم را از نزدیک ببینیم؟" گفت: "من خجالت میکشم توی صورتش نگاه کنم، بس که چهرهاش خسته است." پایین که آمدیم، موقع خداحافظی با دیالوگ مشهور سلحشور در فیلم آژانس شیشهای به او گفتم: "این شما و این هم مربی تون!" دلخور شدم که قبول نکرد برویم حاج قاسم را از نزدیک ببینیم. محمودرضا خودش هم همینطور بود. همیشه خسته؛ پرکار بود و به پرکاری اعتقاد داشت. میگفت: "من یک بار در حضور حاج قاسم برای عدهای حرف میزدم گفتم من اینطور فهمیدم که خداوند شهادت را به کسانی میدهد که پرکارند و شهدای ما در جنگ اینطور بودند. حاجقاسم حرفم را تأیید کرد و گفت بله همین طور بود."
منبع: کتاب «تو شهید نمیشوی»
@zane_ruz
#مدافعان_حرم
پنجرهای رو به کوی دوست (۱)
شهید مدافع حرم «جواد الله کرم» متولد دوم تیر ماه سال 1360 و اهل محله مهرآباد تهران بود. وی از مستشاران زبده نظامی و فرماندهان مقاومت بود که برای دفاع از حرم عمه سادات داوطلبانه به سوریه اعزام شد. در جریان حمله نیروهای تکفیری به خانطومان در جنوب غرب حلب در زمان آتش بس در 19 اردیبهشت سال 95 به شهادت رسید. پیکر وی در منطقه ماند و در زمره شهدای جاویدالاثر قرارگرفت. اکنون بعد از گذشت 4 سال، پیکر مطهر این فرمانده شهید در کربلای خانطومان در جریان تفحص پیکر شهدا کشف شده و به میهن بازگشته است. به همین مناسبت تصمیم داریم به بازخوانی بخشهایی از گفتگویی که در سال ۹۶ با همسر شهید داشتیم، بپردازیم. همسر شهید درباره نحوه آشناییاش با شهید الله کرم میگوید:
من فرزند آخر خانواده هستم و مادرم مى گفتند این دختر آخرم هست و عجله اى نداریم او را زود به خانه بخت بفرستیم. به خاطر همین هر کس براى خواستگارى زنگ مى زد، او را جواب مى کردند. تا اینکه یکى از دوستان، خانواده الله کرمى را براى خواستگارى معرفى کردند. از همان جلسات اول آقا جواد از کارش گفت و توضیح داد که باید به مأموریت برود که گاهى این مأموریت ها طولانى مدت است. با آنکه خانواده ما خانواده مذهبى و انقلابى بودند اما تجربه چنین شرایط کارى را در خانواده نداشتیم. وقتى من این موضوع را در خانواده مطرح کردم پدر و مادرم نظرشان این بود که زندگى در این شرایط بسیار سخت است. خواهران هم به من مشورت دادند که باید کامل فکرهایم را بکنم و این طور نباشد که الان قبول کنم و بعد در زندگى نتوانم سختى هایش را تحمل کنم. این مسأله براى من چالش بزرگى را ایجاد کرد. سعى کردم به جواب این سؤال برسم که وظیفه من در چنین شرایطى چیست؟ خیلى فکر کردم و این طور به ذهنم آمد که ایشان پاسدار هستند و در راه نظام و انقلاب فعالیت مى کند. احساسم این بود که در واقع یک سرباز امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشریف به خواستگارى من آمده است. به این فکر کردم که اگر آن دنیا حضرت زهرا سلام الله علیها
بگویند سرباز ما براى خواستگارى آمده بود و شما او را رد کردى و نتوانستى کمى سختى هایش را تحمل کنى، من جوابى ندارم بدهم و واقعا شرمنده مى شوم. حتى به شهادت ایشان هم فکر کردم. با خودم گفتم ایشان پاسدار هستند و به هر حال مأموریت هایشان خطرات خاص خودش را دارد. حالا اگر شهید بشوند، من چطور مى خواهم این سختى ها و تنهایى ها را ادامه بدهم؟! اما آیات جهاد و شهادت را در ذهنم مرور کردم. همه این ها فکر کردم و این طور نتیجه گرفتم که عمر دست خداست. معلوم نمى کند شاید من ایشان را جواب کنم، بعد با یک فرد دیگر که کار آرام و بى دغدغه اى دارد، ازدواج کنم اما همان اول زندگى او را از دست بدهم بعد خداوند بگوید ترسیدى کسى را که در راه ما فعالیت مى کند، قبول کنى. حالا این طور به تو نشان دادیم. بعد از همه این فکرها، در آخر به مادرم گفتم: من در زمان انقلاب و جنگ نبودم و خدمتى به انقلاب و نظام نکردم. دوست دارم به این طریق و با تحمل سختى هاى زندگى یک پاسدار کارى انجام داده باشم و در نهایت تمام شرایط این زندگى را پذیرفتم و جواب مثبت دادم. تمام موارد و دلایل این پذیرش را هم یادداشت کردم که اگر بعدها در اثر فشار زندگى فراموشم شد، آن ها را به یاد بیاورم.
ادامه دارد...
@zane_ruz
#مدافعان_حرم
پنجرهای رو به کوی دوست (۲)
گفتگو با همسر شهید «جواد الله کرمی»
خلاصه من و آقا جواد در آبان ماه 1385 عقد کردیم و جشن عروسى مان هم در فروردین 1386 همزمان با تولد پیامبر اکرم، همراه با ذکر و مدح اهل بیت و بسیار ساده در تالار برگزار شد. آن شب وقتى در اتاق عقد بودیم موقع نماز شد، آقاجواد همان اول وقت در کنار سفره عقد قامت بستند و من هم به او اقتدا کردم که باعث تعجب عکاس مان شده بود و در همان حال از ما عکس انداخت. آقا جواد از قبل هم اعلام کردند من شب عروسى به هیچ عنوان وارد مجلس خانم ها نمى شوم که این تصمیم شان خیلى من را خوشحال کرد. به گفته دوستان و فامیل عروسى ما خیلى خوب برگزار شد و به همه خوش گذشت که من فکر مى کنم همه این ها به خاطر اخلاص و ایمان آقا جواد بود.
✨مؤمن و بااخلاق
آقا جواد در برخورد با مردم خیلى گرم و صمیمى بود، همیشه با رویى گشاده با دیگران برخورد مى کرد. این برخورد هم مخصوص طیف خاصى از مردم یا کسانى که با او هم عقیده بودند، نبود. از هر قشر و طیفى با هر سلیقه و اعتقادى دوست و رفیق داشت. همه دوستش داشتند و جذبش مى شدند، وقتى با هم بیرون مى رفتیم مى دیدم که با افرادى سلام علیک گرم مى کند که شاید ما آن ها را حساب هم نمى کردیم، اما همه این افراد شیفته آقاجواد بودند و دوستش داشتند. افرادى بودند که هیچ اعتقادى به انقلاب و نظام نداشتند ولى مى گفتند آقاى الله کرمى یک مؤمن با اخلاق است، همان چیزى که به ندرت پیدا مى شود. بعد از شهادت هم خیلى از این خبر متأثر بودند و همیشه از آقا جواد به بزرگى یاد مى کنند. آقاجواد با همه با روى خوش برخورد و هرکس را با توجه به شرایطش راهنمایى مى کرد. به افراد مجرد توصیه ازدواج، به افراد متأهل توصیه فرزندآورى و محبت به خانواده مى کرد. خیلى ها پیش آقاجواد درد دل مى کردند و از او راهنمایى مى خواستند. رفتارش جاذبه زیادى داشت، مثلا از بچه هاى یزد کسانى هستند که شیفته آقا جوادند، بعد از شهادت به تهران آمدند و بعد هم در یزد براى آقا جواد مراسم باشکوهى گرفتند و از ما دعوت کردند به یزد برویم. اینقدر زحمت کشیده بودند که خیلى ها فکرکردند آقا جواد اهل یزد بوده است. علت این شیفتگى فقط دو سه برخورد کوتاه با آقا جواد بود، ظاهرا همان سرى آخر آقا جواد دوسه مرتبه به بچه هایى که از یزد اعزام شده بودند سرکشى مى کند که همین دیدار کوتاه براى این شیفتگى کافى بود.
ادامه دارد...
@zane_ruz
#مدافعان_حرم
تو که این قدر حساس هستى چطور مى جنگى؟
گفتگوی صمیمانه با همسر شهید «جواد الله کرم»
آقا جواد در برخورد با خانواده فوق العاده عاطفى و حساس و بسیار مسئولیت پذیر بود. اگر براى بچه ها اتفاقى مى افتاد یا مریض مى شدند خیلى نگران مى شد. مى گفت طاقت سختى هاى خانواده را ندارم. با این که خیلى وقت ها نبود ولى مواقعى که پیش ما بود براى خانواده خیلى وقت مى گذاشت. همیشه مى گفت دوست دارم خودم را برسانم و در خانه و فضاى آن باشم. با این که خیلى دوست و رفیق داشتند ولى اهل تفریح و گشت و گذار با دوستان نبود و همه تفریح و خوشى اش در کنار خانواده بود. حساسیت زیادى روى بچه ها داشت. یادم مى آید زمانى که پسرم على اکبر به دنیا آمد، به خاطر مشکلى، چند روزى در بیمارستان بسترى بود. وقتى آقاجواد براى ملاقات رفت با دیدن سرم دست و وضعیت على اکبر حالش بد مى شود و روى زمین مى افتد. این طور رفتارها در موقعیت هاى دیگر هم تکرار شد. گاهى به شوخى به او مى گفتم مانده ام با این روحیه لطیف چطور مى جنگى؟ خودش مى گفت: این همه کشته و مجروح در منطقه دیدم ولى طاقت سختى هاى خانواده را ندارم. این لطافت در عین شجاعتى که در منطقه از ایشان شنیده بودیم یادآور آیه «أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ» بود.
ادامه دارد...
@zane_ruz
#مدافعان_حرم
روزهاى پر از خاطره
گفتگوی صمیمانه با همسر شهید «جواد الله کرم»
در پاییز 94 که به عنوان فرمانده گردان فاتحین اعزام شد، دو بار دچار مجروحیت شد و مدتى در خانه بسترى بود. وقتى دوستانش براى ملاقات مى آمدند و تعریف مى کردند من اطلاعاتى به دست آوردم که برایم خیلى جذاب بود و واقعا شگفت زده مى شدم، وقتى از کارها و فعالیت هاى آقاجواد مى شنیدم. ماجراى مجروحیت آقاجواد که باعث بسترى شدن شان شد به عملیات محرم برمى گردد. هشتم محرم به عنوان فرمانده با 30 نفر وارد عملیات شده بودند. در حین عملیات یکى از مسلحین به بالاى تپه اى مى رود و نیروهاى ایرانى را به رگبار مى بندد. همان جا یک تیر به شهید امین کریمى اصابت مى کند و به شهادت مى رسند. آقاجواد هم از ناحیه دست و پا مجروح مى شود ولى تا ساعت ها مقاومت مى کند و اصلا خم به ابرو نمى آورد. بعد از پایان عملیات، تازه آقاجواد فرصت مى کند براى کار درمانى به بیمارستان مراجعه کند. همان موقع فرمانده ها به ایشان مى گویند به تهران برگرد و استراحت کن ولى آقاجواد قبول نمى کند و مى گوید چیزى نشده است تا اینکه 20 روز بعد ماشین شان روى یک بمب کنار جاده مى رود و چپ مى کند. عکس و فیلم آن ماشین را هر کس مى بیند باورش نمى شود، کسى از آن حادثه جان سالم به در برده باشد ولى آقا جواد و همرزم شان دچار مجروحیت شدند که آن ها را براى درمان به تهران منتقل کردند. آقا جواد پایش شکسته و سر و صورت هم آسیب دیده بود. چند روزى در بیمارستان بسترى شد و بعد هم حدود دو ماه در خانه بود. آن دوران براى من خیلى خاطره داشت. چون دوستان شان به ملاقات مى آمدند و از کارها و فعالیت هاى او تعریف مى کرد. حضور آقاجواد براى نیروها خیلى آرام بخش بود. یکى از هم رزمان شان تعریف مى کردند وقتى خبر مجروحیت و رفتن شما بین بچه ها پخش شد یک حالت ناامیدى و یأس در دل بچه ها به وجود آمد بلاتشبیه یاد این قسمت از روضه کربلا افتادند، وقتى که امام حسین علیه السلام عمود خیمه حضرت عباس را خواباندند و همه اهل حرم ناامید شدند.
ادامه دارد...
@zane_ruz
#مدافعان_حرم
وداع آخر!
کفتگویی صمیمانه با همسر شهید مدافع حرم «جواد الله کرمی»
وداع آخر خیلى راحت و عادى، شاید راحت تر از همیشه بود، هم براى من و هم براى آقاجواد. خب چندین سال بود این طور رفتن ها را تجربه مى کردیم اما سرى آخر شاید خیال مان از همیشه هم راحت تر بود، چون آقا جواد با پاى مجروح مى رفت و به همین دلیل برخلاف سایر مواقع که جلوتر از همه نیروها به خط مى زد این فرصت برایش فراهم نبود. البته من چند بار توى دلم خالى شدکه شاید این دیدار آخر باشد اما خودش حتى احتمال شهادت هم نمى داد. چون به خانواده محبت و وابستگى داشت، همیشه مى گفت من به خاطر این وابستگى شهید نمى شوم، من خنده ام مى گرفت و مى گفتم مطمئن باشید که خیلى راحت از ما دل مى کنید.
✨شوق عجیب
با ایمان و توکل بالایى که پیدا کرده بود آخر توانستند دل بکنند. آقاجواد وابستگى و تعلق شدید به خانواده داشت و روحیه اش بسیار حساس بود. از کوچک ترین ناراحتى و سختى براى خانواده و بچه ها ناراحت و نگران مى شد اما از طرف دیگر شوق عجیب براى جهاد، حضور در صحنه، انجام تکلیف و ایفاى نقش مهم و تأثیرگذار در منطقه داشت. جمع بین این دو، کار بسیار سختى بود، که باعث شد توکلش خیلى قوى شود. همیشه مى گفت: من همه چیز را به حضرت زینب سلام الله علیها سپردم، نگران هیچ چیزى نباشید. این حرف ها وقتى بى مقدمه مطرح مى شد بدون اینکه من حتى حرفى زده یا سؤالى پرسیده باشم، خیلى خوب مى توانست نگرانى ها و درگیرى هاى ذهنى ایشان را براى دل کندن نشان بدهد. وقتى اطرافیان به او مى گفتند اگر اتفاقى برایت بیفتد خانواده و بچه ها چه کار کنند؟ خیلى راحت مى گفت بچه ها خدا را دارند! توکل به خدا!
ادامه دارد...
@zane_ruz
#مدافعان_حرم
بیا برویم ببینیم بابا کجاست؟
گفتگویی صمیمانه با همسر شهید مدافع حرم «جواد الله کرمی»
وقتى خبر شهادت آقاجواد را دادند یکى از نگرانى هاى اصلى من این بود چطور به على اکبر خبر بدهم. زهرا رابطه عاطفى شدیدى با پدرش داشت و البته آقاجواد هم به دختر خیلى علاقه مند بود ولى چون زهرا کوچک بود و نمى توانست حرف بزند خیلى متوجه احساسش نبودیم اما وضعیت على اکبر فرق مى کرد. او تمام تفریح و گردشش با پدرش بود. وقتى آقاجواد به مأموریت مى رفت على اکبر صبورانه تحمل مى کرد تا او برگردد و دوباره روزهاى خوشى اش شروع شود.
سر قضیه مجروحیت پدرش هم خیلى چشمش ترسیده بود. البته زیاد حرف نمى زد ولى گه گاه جملاتى مى گفت که من مى فهمیدم چقدر نگران است. آقاجواد که رفت چند روز اول على اکبر خیلى بى تاب بود و مدام بغض مى کرد. تا اینکه آقاجواد تماس گرفت و با على اکبر صحبت کرد و کم کم از بى تابى اولیه اش کم شد. گفتم: دیدى بهتر شدى و مى توانى تحمل کنى؟ گفت: نه، من به حرف بابا گوش دادم. او گفت ناراحت نباش و بى تابى نکن به خاطر همان گریه نمى کنم. چون شرایط پیکر آقاجواد مشخص نبود من فرصت پیدا کردم کم کم این قضیه را به على اکبر بگویم. روزهاى اول اصلا نگذاشتم او متوجه شود. آن برخوردهاى اول خیلى مهم است. اگر آه و زارى باشد آن تصویر اول در ذهن بچه ها یک اتفاق غم انگیز مى شود. من اصلا نگذاشتم على اکبر ناراحتى ام را ببیند. دیگران هم که مى آمدند، نمى گذاشتم گریه کنند. على اکبر با بحث شهادت آشنا بود. وقتى اطمینان حاصل شد که شهادت آقاجواد قطعى است، خیلى آرام آرام با مقدم چینى هاى خاصى، از شهادت و بهشت و مقام شهدا براى او صحبت کردم و گذاشتم با حرف هاى من خودش به این نتیجه برسد که پدرش شهید شده است. تا اینکه یک روز به من گفت: بابا چرا زنگ نمى زند؟ گفتم: خودت چه فکرى مى کنى؟ گفت: شاید بابا شهید شده باشد. گفتم: بله، ممکن است. اول از اینکه من حرفش را تأیید کردم، تعجب کرد ولى بعد گفت: بیا برویم جایى که بابا رفته ببینیم او کجاست؟ خلاصه با حرف هایى که زدیم على اکبر شهادت پدرش را پذیرفت و خیلى هم به این موضوع افتخار مى کند. چون ما شهادت را به صورت آرزویى که همه دوست دارند به آن برسند، براى او توضیح دادیم. به خاطر همین هم دوست نداشتم گریه و زارى ببیند. چون بچه نمى تواند این چیزها را با هم در ذهنش جمع کند. مى گوید اگر شهادت چیز خوبى است پس چرا گریه مى کنند؟!
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
#مدافعان_حرم
خاطره همسر شهید #رضا_حاجی_زاده از دیدار با شهید سردار سلیمانی
اطلاع دادند قرار است مراسمی در بابل برگزار شود و از خانواده شهدا دعوت کردند تادر این مراسم شرکت کنند. وقتی نگاهم به حاج قاسم افتاد اشک امانم نداد و دائم از چشمانم سرازیر بود. خب همسر من سال 95 در خان طومان به شهادت رسیده بود و حتی پیکرش هم برای ما بازنگشت. این موضوع خیلی برای من سخت بود به خصوص اینکه فرزندانم نیز بی قرار پدرشان می شدند. حالا که حاج قاسم را دیده بودم انگار پشت و پناهم را دیده بودم. حاج قاسم میز به میز پای صحبت خانواده ها نشستند و دقایقی بعد به میز ما نشستند. ابتدا با پدر و مادر شهید صحبت کردند و بعد نگاهی به من کردند و پرسیدند شما دختر شهید هستید؟ گفتم: نه همسر شهیدم. با تعجب دوباره پرسیدند: شما همسر شهید هستی؟! گفتم: بله. با همان لحن متعجب پرسیدند بچه هم داری؟ گفتم: بله دو فرزند هم دارم. سردار گفتند: بنشین بنشین می خواهم با تو صحبت کنم. از اوضاع و احوالم پرسید و من همه را با اشک جواب می دادم. سردار گفت: گریه نکن گفتم: نمی توانم. حاج قاسم رو کردند به مادر شوهرم و گفتند حاج خانم هوای دختر ما را داری؟ مادر شوهرم گفت: بله مجدد عروس خودم شد. سردار با لبخندی گفت: دختر به این ماهی، اگر این کار را نمی کردید چه می کردید؟ بعد با حالتی گفت: کسانی که به شهادت می رسند اینقدر از شهادتشان ناراحت نمی شوم که همسرانشان را می بینم ناراحتم می کند. نامه ای هم برای حاج قاسم نوشته بودم و دادم دستشان گفتم: خواهش می کنم این نامه را فقط خودتان بخوانید. سردار هم نامه را دست همراهشان آقای پورجعفری نداد و نامه را گذاشت داخل جیبش. در نامه نوشته بودم : دنیا خوب و بد هر چه باشد می گذرد و من چیزی از آن نمی خواهم. اما چون شما نزد امام زمان(عج) آبرو دارید یکبار هم شده در نماز شب هایتان اسم من و بچه هایم را بیاورید و ما را دعا کنید.
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
#مدافعان_حرم
آنقَدَر حسرت آغوش تو دارم که نگو!
شهید #محمد_بلباسی اردیبهشت سال ۹۵ همراه با تعدادی از رزمندگان لشکر بیست و پنج کربلای مازندران در منطقه خان طومان سوریه حین مبارزه با تروریست های تکفیری به شهادت رسید و چهار فرزند از او به یادگار ماند. زینب آخرین دختر این شهید عزیز چند ماه بعد از شهادت پدر متولد شد و حالا که چهار سال سن دارد موهای پدرش را که هرگز ندیده شانه می کند.
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد...
@zane_ruze
#مدافعان_حرم
وعده صادق حاج قاسم به خانواده شهید مدافع حرم
شهید سعید کمالی کفراتی ۱۹ شهریور سال ۱۳۶۹، در روستای کفرات از توابع بخش هزارجریب شهرستان نکا متولد شد. سعید برای اولین بار در چهاردهم فروردین سال ۹۵ برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) عازم سوریه شد و در جمع رزمندگان لشکر ۲۵ کربلا با تکفیری ها مبارزه کرد. او سرانجام در هفدهمین روز اردیبهشت ماه همان سال در منطقه خان طومان به همراه ۱۲ تن از همرزمانش به شهادت رسید. پیکر این شهید بزرگوار به تازگی تفحص شده و به میهن بازگشته است. همسر شهید میگوید:
«در دیداری که با حاج قاسم داشتیم به او گفتم: «ببخشید سردار می تونم یک سئوال بپرسم؟ گفت: بله. پرسیدم: از شهدای خانطومان خبری نیست، پیکر همسرم و چند شهید دیگر هنوز برنگشته، و با حالت مستأصل گفتم: بالاخره برمی گردن؟! حاجی دوباره چند لحظه سکوت کرد و بعد سه مرتبه گفت: میان، میان، میان. مادر همسرم مجدد گفت: پسرم دوست داشت گمنام باشد، شاید خودش اینجور می خواهد و برای همین برنمی گردد. سردار گفت: آقا سعید به خاطر دل همسرش هم شده برمی گرده»
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
#مدافعان_حرم
حافظ کل یک آیه از قرآن
شهید مدافع حرم «ابوالفضل نیکزاد» متولد سال ۱۳۶۳ در روستای اوز بلده شهرستان نور نور و ساکن تهران بود و یک فرزند پسر با نام «علی» نیز از او به یادگار مانده است. پسری که در هنگام شهادت پدر تنها ۳ سال سن داشت. شهید نیکزاد از بسیجیان لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) بود که نیمه نخست ماه رمضان سال ۹۵ به صورت داوطلبانه برای دفاع از حرم آل الله به سوریه اعزام شد. برادر شهید نیکزاد میگوید: دورهای پایگاه بسیج دستمان بود، حرکتی را شروع کردیم که طرحی قرآنی اجرا کنیم تا بچهها جزء ۳۰ قرآن را حفظ کنند. آن سال حدود ۴۰ نفر جزء ۳۰ قرآن را حفظ کردند. در هر کاری ما استارتش را میزدیم ابوالفضل باقی کار را تا پایان انجام میداد. بارها در جلساتی که کسی نبود قرآن تلاوت کند ایشان آماده تلاوت میشد و آیه ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون را میخواند و میگفت «من حافظ کل یک آیه از قرآنم» و به واقع اینطور هم بود.
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
#مدافعان_حرم
صحن حرم مطهر امام رضا (ع) درست چند قدمی مانده به روز شهادت ایشان، شاهد پایان چشمانتظاری چندین ساله خانوادههای شهدای مدافع حرم مازندرانی بود. «شهید حسن رجایی فر» یکی از این شهداست. فرزند ارشد شهید مدافع حرم شهید حسن رجاییفر کنار پیکر مطهر پدرشان زانو زد و اشکها ریخت، گویا این شهدای غریب لحظه شهادت از خداوند خواستند که به قلب عزیزانشان صبر بدهد" چه وصال زیبایی است. شاهد این ماجرا آقا علی بن موسی الرضا" است. آقا محمد، درست ۱۷ سال داشت که پدرش به خانطومان سفر کرد و بازنگشت، برادرش امیرسجاد ۶ ماهه که کمی از آب و گل درآمد برادرش را بابا صدا میکرد، شاید دیروز آقا محمد با قرار گرفتن در کنار پدر زمزمه کرد: «پدرم نگفته بودی مسؤولیتت را به من محول میکنی، چقدر سخت است بابا شوی در حالی که خودت نیاز داری به شانههای پدر تکیه کنی»
یاد میکنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#مدافعان_حرم
مگر میشود تانک از نفر بترسد؟
«فروردین سال ۹۵ برای دومین مأموریت به سوریه رفتیم. خوب یادم است روز ۱۵ فروردین وارد سوریه شدیم و بلافاصله رفتیم خط «خانطومان» را از گردان قبلی تحویل گرفتیم؛ یک شهرک راهبردی در جنوب غرب «حلب». به یک هفته هم نکشید که با اولین حمله از طرف دشمن مواجه شدیم. درست روز ۲۱ فروردین بود که تبادل آتش شروع شد. آن روز رضا در خط دیگری مستقر شده بود. بعد از پایان درگیری دوستان تعریف کردند: «یک لحظه متوجه شدیم تانکهای دشمن وارد منطقه شهری خانطومان شدهاند. خبر رسید گروهی از بچهها کمی دورتر از ما به دردسر افتادهاند و نیاز به کمک دارند. اوضاع که اینطور شد، رضا حاجیزاده تعلل نکرد. آرپیجی ۷ را برداشت و به طرف تانکها رفت. باور نمیکنید با همان سلاح معمولی و با آن جثه کوچکش دنبال تانکها میکرد و از فاصله ۵۰، ۶۰ متری به آنها شلیک میکرد. جوری شدهبود که سرنشینان تانکها از شجاعت رضا شوکه شدهبودند و این تانکها بودند که از دست او فرار میکردند!» با آن حرکت شجاعانه شهید حاجیزاده، بچههایی که در نقطهای دیگر گرفتار شده بودند هم توانستند خلاصی پیدا کنند و ابتکار عمل را به دست بگیرند و در ادامه بر دشمن مسلط شوند.»
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#مدافعان_حرم
کار برای خانم زینب (س) که درجه نمیخواهد
«از توانمندیهای «محمود رادمهر» هرچه بگویم، کم گفتهام. حسابی اهل مطالعه بود؛ چه در حوزه نظامی و چه حوزههای دیگر. دیدهبان بود و در بحث توپخانه و طراحی عملیات از بهترینها بود. مخلص کلام اینکه یک نخبه نظامی واقعی بود. خوب یادم است در اولین حضورش در سوریه ازآنجاکه در دیدهبانی و هدایت آتش بسیار خوب عمل کردهبود، از طرف فرماندهی تصمیم گرفتند به او ارتقای درجه بدهند. محمود، اما قبول نکرد و گفت: «ارتقای درجه برای چه؟ من هرچه کردم، برای خدا و خانم زینب (س) کردم.» خوب یادم است در آن مأموریت، یک هفته بیشتر در سوریه ماندیم که بچههای فاطمیون را آموزش بدهیم. شهید محمود رادمهر هم آموزش دیدهبانی و هدایت آتش را بر عهده گرفت. یکی از همان شبها موقع استراحت با لحن خاصی گفت: «چقدر خوبه که موندیم و داریم به بچهها آموزش میدیم. خوشحالم که داریم یک کار مفید انجام میدیم.» محمود، مصداق کامل «شیران روز و زاهدان شب» بود. خودم شاهد بودم با وجود فعالیتهای زیاد روزانه و خستگی زیادش، نماز شبش قطع نمیشد و حسابی اهل شبزندهداری و عبادت بود. همین ویژگیها از او یک شخصیت قوی ساخته بود، شخصیتی که قوت قلب بود برای بقیه. اصلاً وقتی محمود پشت بیسیم میآمد، همه بچهها روحیه میگرفتند. تا صدایش را میشنیدند، دلشان قرص میشد و میگفتند: «محمود آمد، کار دشمن تمام است...»
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#مدافعان_حرم
مهندس! بازهم که لباست خاکی و روغنیست
کار حسن در حوزه مهندسی و ساخت خاکریز و سنگر بود. آنجا و در مناطق جنگزده و تخریبشده که خبری از برق و آب نبود. برقمان را از موتور برق میگرفتیم و آبمان را هم از تانکر برمیداشتیم و تدارک همه اینها از صدقه سری حسن و رفقایش بود. هیچوقت یادم نمیرود؛ «حسن رجاییفر» همیشه خسته بود بس که دغدغهمند بود و کار میکرد. لباسهایش همیشه یا روغنی و گازوییلی بود یا خاک و خلی... همه ما مدیون حسن هستیم. اگر نبود زحمات او و دوستانش، ماجرای خانطومان داغ شهدای بیشتری را بر دلمان میگذاشت. از چند شب قبل از درگیری نهایی، با مدیریت حسن رجاییفر، ساخت یک خاکریز در خط پدافندی شروع شد. با توجه به اینکه در روز امکان انجام فعالیتهای فنی و مهندسی وجود نداشت، حسن و یارانش اغلب شبکار بودند. خوب یادم است چند شب پشت سر هم از حدود ۱۰ شب با ادوات راهسازی کارشان را شروع میکردند و تا ۵ صبح و موقع نماز همچنان ادامه میدادند. اگر با آن تلاشها آن خاکریز آماده نشدهبود، ما در روز درگیری در خانطومان، هم شهدای بیشتری میدادیم و هم موقعیتمان برای مقاومت، ضعیفتر میشد. البته بد نیست این را هم اضافه کنم که خدمات شهید حسن رجاییفر فقط در حوزه مهندسی نبود. در همان درگیری اولیه روز ۲۱ فروردین که شرایط سخت شدهبود، حسن داوطلبانه کار انتقال مهمات به خط مقدم را انجام میداد. مهماتی که او به موقع رساند، کمک بزرگی در حفظ خط به بچهها کرد.»
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneeuz97
#مدافعان_حرم
آقای مسئول! ساعت ۱۲ شب اینجا چه میکنی؟
«جانم برایتان بگوید از مسئولیتپذیری و دلسوزی «علی عابدینی». هیچوقت یادم نمیرود یک هفته قبل از شهادتش، در یک منطقه مستقر شدهبودیم که کنار محل استقرار بچههای فاطمیون بود. سنگرهای بچهها در آن منطقه، درواقع خانههای تخلیهشده بود. هوا که تاریک میشد، کار علی شروع میشد. سنگر به سنگر سرکشی میکرد و پای صحبت و درد دل بچههای فاطمیون مینشست. از مشکلات و کم و کسریهایشان میپرسید و تمام تلاشش را برای رفع آنها میکرد. درست است این مسئولیت به او واگذار شدهبود، اما خیلی راحت میتوانست این کار را از طریق بیسیم انجام دهد و شرح حال بگیرد. علی، اما مقید بود حضوری به سنگرها سرکشی کند. این کار را از غروب شروع میکرد و گاه تا ۱۲ شب و حتی ۲ و ۳ نیمهشب هم حضورش در سنگر بچههای فاطمیون طول میکشید. خلاصه من هیچوقت ندیدم شهید علی عابدینی یکجا نشسته باشد. مدام در حال تلاش و کار کردن بود.»
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#مدافعان_حرم
فرمانده! یادت نرود سلام ما را به بیبی (س) برسانی...
از وقتی خبر بازگشت پیکر ۵ شهید مازندرانی خانطومان پخش شده، ذهن رزمندگان مدافع حرم این استان مدام حول یک اسم میگردد؛ شهید «رحیم کابلی». حالا او تنها شهید از جمع خانطومانیهاست که هنوز به بچههای گروه تفحص دست نداده و با این کار یکبار دیگر اعلام کرده که دلش به برگشتن رضا نیست. «شهید رحیم کابلی و شهید «محمد بلباسی»، با هم رفاقت نزدیک داشتند. هر دو در اردوی راهیان نور در مناطق عملیاتی جنوب، خادمالشهدا بودند. البته شهید کابلی ازآنجاکه از رزمندگان دفاع مقدس بود، در اردوی راهیان نور، کار روایتگری هم انجام میداد. آقا رحیم، با اینکه بازنشسته شده بود، اما داوطلبانه خودش را برای دفاع از حرم به سوریه رساند و با اینکه پیشکسوت مدافعان حرم محسوب میشد و فرمانده محور بود، اما ارتباط خیلی خوبی با نیروهای جوان مدافع حرم برقرار کردهبود و حسابی اهل شوخی و بگو و بخند بود. همه این ویژگیها یک طرف، عشق او به گمنامی هم یک طرف. حالا از جمع ۱۳ شهید مازندرانی خانطومان، شهید رحیم کابلی، تنها شهیدی است که هنوز گمنام است و به بازگشت رضایت نداده. برای آنهایی که با روحیه رزمندگان آشنایی دارند، این موضوع غریبی نیست. بسیاری از شهدا به حضرت فاطمه (س) اقتدا میکردند و از خدا میخواستند پیکرشان برنگردد و گمنام بمانند. شهید کابلی هم یکی از همان شهداست. او حتی در عالم رؤیا هم به خانوادهاش پیغام داده که منتظر بازگشت پیکرش نباشند و دلشان آرام باشد، چون جایش در جوار بیبی (س) خوب خوب است...»
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#مدافعان_حرم
ترفندهای مادر شهید برای جنگ نرفتن پسرش
مدافع حرم فاطمیون محمدرضا خاوری محرم سال ۹۴ پس از ماهها حضور در سوریه و نیز مجروحیت ناشی از مبارزه با تروریستهای تکفیری چنان به شهادت رسید که تمام اجزای بدنش تکه تکه شد و آنچه از او برگشت در بهشت رضای مشهد به خاک سپرده شد. طوری که مادرش گفته است: با یک مشت خاکستر خداحافظی کردیم! آمنه رضایی مادر رضا برای اینکه پسر را از رفتن به سوریه منصرف کند، تصمیم میگیرد برایش زن بگیرد. او میگوید: به رضا گفتم: بیا بروم برایت خواستگاری. به حرفهایم گوش میکرد و میگفت دستت درد نکنه. گفتم: دستم درد نکنه یعنی چه؟ بالاخره باید ازدواج کنی! بعد فهمیدم میخواهد برود سوریه. میگفت: برای رفتن به سوریه زن نداشته باشم، آزادترم. محمد رضا مرد جنگ بود. زمان جنگ طالبان، درِ خانه همه دوستانش را میزد و میگفت بیایید برویم جنگ. خودش هم برای مبارزه با آنها مدتی به افغانستان برگشت. برای رفتن به سوریه هم تمام دوستانش را صدا کرد که با خود برای جنگ ببرد. ۲۰ نفر را جمع کرد بروند سوریه. موقع رفتن همین که برای جمع کردن وسایلش رفت داخل اتاق در را بستم و گفتم: دیگر حق نداری بروی. یا در جنگ افغانستان هستی یا جای دیگر. من خسته شدم. میخندید و چیزی نمیگفت. خیلی خوش اخلاق بود. میگفت: نامردها لااقل گوشیام را بیاورید. بالاخره اینقدر داد و بیداد کرد تا گوشی را بهش دادم. او هم بلافاصله زنگ زد به آقای توسلی و گفت: شما نفرات را بردار و برو. ساعت ۱۰ شب شد و هنوز در اتاق حبسش کرده بودم. به او گفتم: قسم بخور که نمیروی؟ خندید و گفت: باشه باشه. قرآن را آوردیم، گفتم: دستت را بگذار روی قرآن که نمیروی؟ دستش را روی قرآن گذاشت و زیر لب یک چیزی گفت و خندید. اما عاقبت ما را گول زد و رفت
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#مدافعان_حرم
وقتی دایی شهید مدافع حرم از آن دنیا برایش پارتیبازی میکند!
فاطمه طوسی مادر شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان که ۲ برادرش نیز در دفاع مقدس و حمله کوموله به شهرهای مرزی به شهادت رسیدهاند، درباره شب قبل از شهادت پسرش اینگونه روایت کرده است: شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم، مهر محمدرضا از دلم جدا شده است. آن موقع نیمهشب از خواب بیدار شدم. حالت غریبی داشتم، آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت: خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است. صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود. به بچهها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا (س)، من خانه را مرتب کنم. احساس میکردم مهمان داریم. عصر بود که همسرم، مهدیه دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا (س) آمدند. صدای زنگ در بلند شد. به همسرم گفتم حاجی قوی باش خبر شهادت محمدرضا را آوردهاند. وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است. من میدانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است.
محمدرضا دهقان امیری متولد ۲۶ فروردینماه سال ۱۳۷۴ به عنوان فرزند دوم و پسر ارشد خانواده در تهران به دنیا آمد. او از شهدای دهه هفتادی مدافع حرم حضرت زینب (س) است که ۲۱ آبانماه سال ۱۳۹۴ در سن ۲۰ سالگی طی عملیاتی مستشاری در حلب سوریه به فیض شهادت نائل شد.
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#مدافعان_حرم
مدافع حرمی که برای تفریح به سوریه رفته بود
بهگزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، همکار شهید مدافع حرم مهدی موحدنیا در روایتی به اخلاص این شهید اشاره میکند و میگوید: در فرودگاه دمشق او را دیدم، به او گفتم: مهدیجان چه خبرا؟ الآن کجا مشغولی؟ به من گفت: من را به یک پادگان فرستادهاند و مسؤول تربیتبدنی فاطمیون شدهام، صبح تا شب تو پادگان هستیم و کارم فقط بخور و بخوابه! به او گفتم: ولی ما خیلی کارمان بهتره و عملیاتیتر هستیم و کاش آنجا نمیرفتی و پیش ما می آمدی! مهدی سرش را انداخت پایین و چیزی نگفت! بعد شهادتش فهمیدم مسئول اطلاعات عملیات لشکر فاطمیون بوده و آن روز برای اینکه ریا نشود، به من گفت که فلانجا کار میکنه و کارش بخور و بخوابه!
🔸درباره این شهید بیشتر بدانید:
شهید مدافع حرم، مهدی موحدنیا، ششمین شهید مدافع حرم سبزوار است که در ۱۸فروردینماه سال ۱۳۶۶ در این شهر به دنیا آمد. او در غروب ۲۷ آبانماه سال ۱۳۹۶ همزمان با شب شهادت امام رضا (ع) در بوکمال سوریه به شهادت رسید. از این شهید مدافع حرم یک فرزند پسر به نام ابوالفضل به یادگار مانده است.
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#مدافعان_حرم
مدافع حرمی که دقیقه 90 از شهادت پا پس کشید
اولین دفعه که که به سوریه رفتم، گفتم: خدایا! دوست دارم کار کنم، فعلاً شهادت نمیخواهم. اجازه بده ۲۰۰ نفر از دشمنان اهل بیت را بکشم و بعد مزدم را بده! تقسیم نیرو که انجام شد، مسؤول اطلاعات شدم. دیدهبانی هم میکردم و گرا میدادم. مثلاً یادم است یک بار شمردم که ۴۰ نفر داعشی از داخل یک کانالی آمدند و به کانال دیگر رفتند، سریع مرکز توپخانه را گرفتم و گرایشان را دادم و توپخانه آنها را زد. چند روز بعد یاد حرف اولم افتادم، با خودم حساب کردم دیدم هر شب حداقل ۱۰ تا ۲۰ تا گرا میدهم و اگر این طور پیش بروم، به هفته نمیکشد! گفتم: خدایا! غلط کردم! جلوی آن ۲۰۰ تا یک صفر اضافه کن لطفاً!
برگرفته از کتاب «چَخ چَخیها» از انتشارات راه یار
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97