#پای_درس_شهدا
شهید علی چیت سازیان
دمدمای غروب یک مرد کُرد با زن و بچه اش مانده بودند وسط یه کوره راه. من و علی هم با تویوتا داشتیم از منطقه برمی گشتیم به شهر.
چشمش که به قیافه ی لرزان زن و بچه ی کُرد افتاد، زد رو ترمز و رفت طرف اونا.
پرسید: «کجا می رین؟»
مرد کُرد گفت: «کرمانشاه»
– رانندگی بلدی؟
– کُرد متعجب گفت: «بله بلدم!»
علی دمِ گوشم گفت: «سعید بریم عقب.»
مرد کُرد با زن و بچه اش نشستند جلو و ما هم عقب تویوتا، توی سرمای زمستان!
باد و سرما می پیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم.
لجم گرفت و گفتم: «آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟»
اون هم مثل من می لرزید، اما توی تاریکی خنده اش را پنهان نکرد و گفت:
«آره می شناسمش، اینا دو – سه تا از اون کوخ نشینانی هستند که امام فرمود به تمام کاخ نشین ها شرف دارن. تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناس.
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
#پای_درس_شهدا
شهید مصطفی چمران
زمانی که در دانشگاه تهران، کمونیستها مسلط بودند و دانشجویان مسلمان تنها اتاقی کوچک برای برگزاری نماز داشتند،
چون بعضی از دانشجویان خجالت میکشیدند که در دانشگاه نماز بخوانند،
با اینکه او از ریا نفرت داشت، اما روزی چندین بار در نمازخانه نماز میخواند تا دانشجویان دیگر احساس تنها بودن نکنند و خجالت نکشند.
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
#پای_درس_شهدا
شهید احمد کاظمی
همراه سردار رفته بودیم اصفهان ، مأموریت .
موقع بر گشتن ، بردمان تخت فولاد .
به گلزار شهدا که رسیدیم ، گفت : بچه ها ؛دوست دارین دری از درهای بهشت رو به شما نشون بدم!؟
گفتیم : چی از این بهتر سردار !
کفش هایش را در آورد ، وارد گلزار شد .
یکراست بردمان سر مزار شهید خرازی . گفت ، با یقین گفت : از این قبر مطهر دری به بهشت باز می شه .
نشستیم . موقع فاتحه خواندن ، حال و هوای سردار تماشایی بود .
توی آن لحظه ها هیچکدام از ما نمیدانستیم که این حال و هوا ، حال و هوای پرواز است ؛ به ده روز نکشید که
خبر آسمانی شدن خودش را هم شنیدیم .
وصیت کرده بود حتما کنار شهید خرازی دفنش کنند . دفنش هم کردند .
تازه آن روز فهمیدیم که بنا بوده از اینجا ، در دیگری هم به بهشت باز بشود !
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
#پای_درس_شهدا
شهید امیر حاج امینی
خستگی نداشت. می گفت من حاضرم توی کوه با همه تون مسابقه بذارم، هر کدوم خسته شدين، بعدي ادامه بده... اينقدر بدن آماده اي داشت که تو جبهه گذاشتنش بيسيم چي. بيسيم چي (شهيد) پور احمد...
- اصلاً دنبال شناخته شدن و شهرت نبود. به اين اصل خيلي اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاري رو براي خود خدا بکني، خودش عزيزت مي کنه. آخرش هم همين خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اينطور معروف بشه.
بچه ها خیلی روحیه شون کسل بود؛ آتیش شدید دشمن هم مزید علت خستگی بچه ها شده بود. یه دفعه صدای شادی بچه ها بلند شد. برگشتم، دیدم پوراحمد و امیر و چند نفر دیگه اومدن خط برای سرکشی، بچه ها انقدر به اینا علاقه داشتن که روحیه شون کلاً عوض شد. ۱۰ ، ۲۰ دقیقه بیشتر نگذشته بود که یه خمپاره پشت خاکریز خورد، گرد و خاک عجیبی بلند شده بود؛ همینکه گرد و غبار نشست دوربینم رو برداشتم تا ببینم چه خبره. رفتم جلوتر که این صحنه رو دیدم. دو تا عکس ازش گرفتم، یکی از تموم بدنش، یکی از صورتش (همون عکس معروف) یه قطره خون رو لبش بود. دیدم امیر تو اون حالت تا حال خودشه و داره زیر لب زمزمه ای می کنه. رفتم جلوتر ولی متوجه حرفش نشدم. همون موقع بود که دیگه شهید شد.
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
من از آن روز که در بند توأم آزادم (۵)
گفتگویی صمیمانه با خانواده محترم شهید «مجید قربانخانی»
فاطمه اقوامی
🔷پدر شهید: ماه رمضان به دیدار حضرت آقا رفتیم. صحبت حضرت آقا که تمام شد من جلو رفتم و دست شان را بوسیدم و عکس مجید را به ایشان دادم. به من گفتند: مجید قربان خانى، تک پسر است؟ گفتم: بله. معلوم بود مجید را مى شناختند. بعد عکس را بوسیدند و داخل جیب شان گذاشتند. فرداى آن شب هم به منزل مان تلفن کردند. گفتند اگر خواسته اى دارید مطرح کنید، حضرت آقا دارند گوش مى دهند. گفتم: چیزى جز سلامتى حضرت آقا نمى خواهیم و البته دوست داریم در یک دیدار خصوصى خدمت شان برسیم. گفتند: دیدار کاملا خصوصى که نمى شود. من هم گفتم منطقه یافت آباد شهید مدافع حرم زیاد دارد. با آن ها بیاییم که قبول کردند و گفتند هماهنگ مى کنند.
🔶مادرشهید: مجید در وصیت نامه اش در جمله اى خطاب به حضرت آقا نوشته است اگر صد بار دیگر هم متولد شوم براى اسلام و مسلمین جان مى دهم. با امام رضا علیه السلام قهر کردم تا از مجید خبرى شود دو ماه بعد از شهادت مجید، از طرف سپاه ما را به مشهد بردند. روز آخر وقتى مى خواستیم برگردیم رو به گنبد به امام رضا علیه السلام گفتم که اگر نشانه اى از مجید دریافت نکنم دیگر مشهد نمى آیم. گذشت تا به تعطیلات سال نو رسیدیم. هر سال با مجید براى سال تحویل به مشهد مى رفتیم. خانواده ام به مشهد رفتند. برادرم اصرار کرد که ما هم راهى شویم ولى من بعد از اصرار هاى او گفتم من چنین حرفى زدم و با امام رضا علیه السلام قهر هستم تا از مجید خبرى شود. چند روز بعد تولد حضرت زهرا بود. ساعت 7 صبح دیدم زنگ خانه را زدند وقتى از آیفون نگاه کردم دیدم دود اسپند است و عده اى با لباس خادمى امام رضا پشت در هستند. آن ها با یک دسته گل و پرچم هاى حرم امام رضا و کاظمین به دیدن ما آمده بودند. مى گفتند: ما در این چهارسال که بحث مدافعین حرم مطرح است تا به حال خانه کسى نرفتیم. دیروز قرعه کشى کردیم که نام مجید درآمده است. من نتوانستم حرفى بزنم و فقط اشک می ریختم.
لازم به ذکر است که پیکر شهید قربانخانی به تازگی بعد از سه سال به کشور بازگردانده شد.
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
#مدافعان_وطن
وداع با شهید مدافع وطن در معراج شهدا
عصر امروز حسینیه معراج شهدا میزبان پیکر مطهر شهید مدافع وطن «سید محسن نقیبی» بود. شهید سید محسن نقیب یکی از تکاوران یگان صابرین سپاه پاسداران بود که با تخصص های فراوان در عرصه نظامی در ماموریت های بسیاری در جهت حفظ امنیت کشور شرکت کرده و در برخی از این ماموریت ها مجروح هم شده بود. او متولد سال 55 بود و در سن 43 سالگی در درگیری با اشرار مرز پاکستان به شهادت رسید. از این شهید والامقام دو فرزند پسر 17 ساله و دختر 12 ساله به یادگار مانده است. روز گذشته 30 تیرماه 98 پاسداران مدافع وطن در مرز شهرستان سراوان با گروهک تروریستی در مرز پاکستان درگیر شده و دو تن به شهادت رسیدند . طبق اعلام قرارگاه قدس سپاه جنوب شرق کشور در این درگیری پاسدار تکاور سیدمحسن نقیبی اهل کرمانشاه و عبدالخالق درازهی از بسیجیان بومی به فیض شهادت نائل شدند. همچنین پاسدار محمد ثوری و پاسدار شمس الدین بوداق هم زخمی شدند.
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
هفتهنامه زن روز
#مدافعان_حرم
بیا برویم ببینیم بابا کجاست؟
گفتگویی صمیمانه با همسر شهید مدافع حرم «جواد الله کرمی»
وقتى خبر شهادت آقاجواد را دادند یکى از نگرانى هاى اصلى من این بود چطور به على اکبر خبر بدهم. زهرا رابطه عاطفى شدیدى با پدرش داشت و البته آقاجواد هم به دختر خیلى علاقه مند بود ولى چون زهرا کوچک بود و نمى توانست حرف بزند خیلى متوجه احساسش نبودیم اما وضعیت على اکبر فرق مى کرد. او تمام تفریح و گردشش با پدرش بود. وقتى آقاجواد به مأموریت مى رفت على اکبر صبورانه تحمل مى کرد تا او برگردد و دوباره روزهاى خوشى اش شروع شود.
سر قضیه مجروحیت پدرش هم خیلى چشمش ترسیده بود. البته زیاد حرف نمى زد ولى گه گاه جملاتى مى گفت که من مى فهمیدم چقدر نگران است. آقاجواد که رفت چند روز اول على اکبر خیلى بى تاب بود و مدام بغض مى کرد. تا اینکه آقاجواد تماس گرفت و با على اکبر صحبت کرد و کم کم از بى تابى اولیه اش کم شد. گفتم: دیدى بهتر شدى و مى توانى تحمل کنى؟ گفت: نه، من به حرف بابا گوش دادم. او گفت ناراحت نباش و بى تابى نکن به خاطر همان گریه نمى کنم. چون شرایط پیکر آقاجواد مشخص نبود من فرصت پیدا کردم کم کم این قضیه را به على اکبر بگویم. روزهاى اول اصلا نگذاشتم او متوجه شود. آن برخوردهاى اول خیلى مهم است. اگر آه و زارى باشد آن تصویر اول در ذهن بچه ها یک اتفاق غم انگیز مى شود. من اصلا نگذاشتم على اکبر ناراحتى ام را ببیند. دیگران هم که مى آمدند، نمى گذاشتم گریه کنند. على اکبر با بحث شهادت آشنا بود. وقتى اطمینان حاصل شد که شهادت آقاجواد قطعى است، خیلى آرام آرام با مقدم چینى هاى خاصى، از شهادت و بهشت و مقام شهدا براى او صحبت کردم و گذاشتم با حرف هاى من خودش به این نتیجه برسد که پدرش شهید شده است. تا اینکه یک روز به من گفت: بابا چرا زنگ نمى زند؟ گفتم: خودت چه فکرى مى کنى؟ گفت: شاید بابا شهید شده باشد. گفتم: بله، ممکن است. اول از اینکه من حرفش را تأیید کردم، تعجب کرد ولى بعد گفت: بیا برویم جایى که بابا رفته ببینیم او کجاست؟ خلاصه با حرف هایى که زدیم على اکبر شهادت پدرش را پذیرفت و خیلى هم به این موضوع افتخار مى کند. چون ما شهادت را به صورت آرزویى که همه دوست دارند به آن برسند، براى او توضیح دادیم. به خاطر همین هم دوست نداشتم گریه و زارى ببیند. چون بچه نمى تواند این چیزها را با هم در ذهنش جمع کند. مى گوید اگر شهادت چیز خوبى است پس چرا گریه مى کنند؟!
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
هفتهنامه زن روز
#مدافعان_حرم
خاطره همسر شهید #رضا_حاجی_زاده از دیدار با شهید سردار سلیمانی
اطلاع دادند قرار است مراسمی در بابل برگزار شود و از خانواده شهدا دعوت کردند تادر این مراسم شرکت کنند. وقتی نگاهم به حاج قاسم افتاد اشک امانم نداد و دائم از چشمانم سرازیر بود. خب همسر من سال 95 در خان طومان به شهادت رسیده بود و حتی پیکرش هم برای ما بازنگشت. این موضوع خیلی برای من سخت بود به خصوص اینکه فرزندانم نیز بی قرار پدرشان می شدند. حالا که حاج قاسم را دیده بودم انگار پشت و پناهم را دیده بودم. حاج قاسم میز به میز پای صحبت خانواده ها نشستند و دقایقی بعد به میز ما نشستند. ابتدا با پدر و مادر شهید صحبت کردند و بعد نگاهی به من کردند و پرسیدند شما دختر شهید هستید؟ گفتم: نه همسر شهیدم. با تعجب دوباره پرسیدند: شما همسر شهید هستی؟! گفتم: بله. با همان لحن متعجب پرسیدند بچه هم داری؟ گفتم: بله دو فرزند هم دارم. سردار گفتند: بنشین بنشین می خواهم با تو صحبت کنم. از اوضاع و احوالم پرسید و من همه را با اشک جواب می دادم. سردار گفت: گریه نکن گفتم: نمی توانم. حاج قاسم رو کردند به مادر شوهرم و گفتند حاج خانم هوای دختر ما را داری؟ مادر شوهرم گفت: بله مجدد عروس خودم شد. سردار با لبخندی گفت: دختر به این ماهی، اگر این کار را نمی کردید چه می کردید؟ بعد با حالتی گفت: کسانی که به شهادت می رسند اینقدر از شهادتشان ناراحت نمی شوم که همسرانشان را می بینم ناراحتم می کند. نامه ای هم برای حاج قاسم نوشته بودم و دادم دستشان گفتم: خواهش می کنم این نامه را فقط خودتان بخوانید. سردار هم نامه را دست همراهشان آقای پورجعفری نداد و نامه را گذاشت داخل جیبش. در نامه نوشته بودم : دنیا خوب و بد هر چه باشد می گذرد و من چیزی از آن نمی خواهم. اما چون شما نزد امام زمان(عج) آبرو دارید یکبار هم شده در نماز شب هایتان اسم من و بچه هایم را بیاورید و ما را دعا کنید.
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
#مدافعان_حرم
آنقَدَر حسرت آغوش تو دارم که نگو!
شهید #محمد_بلباسی اردیبهشت سال ۹۵ همراه با تعدادی از رزمندگان لشکر بیست و پنج کربلای مازندران در منطقه خان طومان سوریه حین مبارزه با تروریست های تکفیری به شهادت رسید و چهار فرزند از او به یادگار ماند. زینب آخرین دختر این شهید عزیز چند ماه بعد از شهادت پدر متولد شد و حالا که چهار سال سن دارد موهای پدرش را که هرگز ندیده شانه می کند.
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد...
@zane_ruze
هفتهنامه زن روز
#مدافعان_حرم
وعده صادق حاج قاسم به خانواده شهید مدافع حرم
شهید سعید کمالی کفراتی ۱۹ شهریور سال ۱۳۶۹، در روستای کفرات از توابع بخش هزارجریب شهرستان نکا متولد شد. سعید برای اولین بار در چهاردهم فروردین سال ۹۵ برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) عازم سوریه شد و در جمع رزمندگان لشکر ۲۵ کربلا با تکفیری ها مبارزه کرد. او سرانجام در هفدهمین روز اردیبهشت ماه همان سال در منطقه خان طومان به همراه ۱۲ تن از همرزمانش به شهادت رسید. پیکر این شهید بزرگوار به تازگی تفحص شده و به میهن بازگشته است. همسر شهید میگوید:
«در دیداری که با حاج قاسم داشتیم به او گفتم: «ببخشید سردار می تونم یک سئوال بپرسم؟ گفت: بله. پرسیدم: از شهدای خانطومان خبری نیست، پیکر همسرم و چند شهید دیگر هنوز برنگشته، و با حالت مستأصل گفتم: بالاخره برمی گردن؟! حاجی دوباره چند لحظه سکوت کرد و بعد سه مرتبه گفت: میان، میان، میان. مادر همسرم مجدد گفت: پسرم دوست داشت گمنام باشد، شاید خودش اینجور می خواهد و برای همین برنمی گردد. سردار گفت: آقا سعید به خاطر دل همسرش هم شده برمی گرده»
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
هفتهنامه زن روز
#سردار_دلها
خاطره همسر شهید مدافع حرم محمد بلباسی از اولین روزهای بعد از شهادت سردار سلیمانی
زمستان سال قبل بود که حاجی برای دیدار با خانوادههای شهدا به مازندران آمده بود؛ و من مثل همیشه جامانده! زینب تب داشت و من نتوانستم بروم. خب مادر بودم. بعد نماز صبح به گوشی ام پیام آمد. مریم بود، همسر شهید حاجی زاده: «محبوب میخوایم الان راه بیفتیم بریم تهران خونه حاجی زود آماده شو.» شوکه شده بودم. مثل برق از جا پریدم. آماده شدم. بچهها را سر و سامان دادم و گذاشتم بمانند که صبح به خانهی عمویشان بروند، زینب را هم گذاشتم بماند... راهی تهران شدیم، با مریم و همسر و پسر شهید ولایی. جادهی هراز یخبندان بود. آرام آرام برف میآمد. روی شیشهی بخار کرده با انگشتانم شعر مینوشتم: «من خود به چشم خویشتن...» مریم خیره به گوشی اش بود. گفت محبوب اینو ببین، یک دست نوشته بود: "دختر عزیز و خوبم! همانطور که شهید تو را انتخاب کرد امیدوارم خدا هم در عرش اعلی انتخابت کند. دخترم دعایم کن.» گفت: حاجی بچهها رو بغل کرد و گفت من بچههای شهدایی که شهید شدن (مکث کرد و گفت) نه ما باعث شهادتشون شدیم رو که میبینم شرمنده میشم. من رو حلال کنین... بالاخره رسیدیم...خانهای قدیمی و وسایلی قدیمی تر، اما روحانگیز! در و دیواری که پر از عکسهای شهدا بود. همسر حاجی که آرام نشسته بود و خروشش درونی بود، وقتی دور خانم حاجی جمع شدیم و اشک هایمان را دید مدام قربان صدقه مان رفت. گفت: «اگر حاجی براتون کم کاری کرد بر من ببخشید!» انگار زن و شوهر از یک روح بلند مشترک برخوردار بودند؛ و من نمیدانم کدام کم کاری بود؟ مردی که از وقتی نبودیم برای ما جنگید و وقتی بودیم همرزم همسرهایمان بود و وقتی آنها رفتند نورِ امید ما! و کدام کم کاری که مرهم بود و مانند خیلیها زخم نبود...
زینب دختر حاجی وارد اتاق شد و ما را در آغوش گرفت و گفت: «خودم نوکر بچه هاتون هستم پدرم اگه نیست، من هستم!»
با خودم گفتم: کاش پیکرت این طور نامرتب نبود تا همسرت بعد از سالها یک دل سیر تو را تماشا کند.
از آنجا که بیرون آمدیم دیگر برف نمیبارید. ولی سوز عجیبی داشت. مریم و بقیه برای تشییع حاجی تهران میماندند، اما من باید برمیگشتم. سوار ماشین شدم و به سمت شمال حرکت کردم. حالا، اما آرام بودم و میدانستم که این خود حاجی بود که مرا به خانه اش دعوت کرد.
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
#مدافعان_حرم
حافظ کل یک آیه از قرآن
شهید مدافع حرم «ابوالفضل نیکزاد» متولد سال ۱۳۶۳ در روستای اوز بلده شهرستان نور نور و ساکن تهران بود و یک فرزند پسر با نام «علی» نیز از او به یادگار مانده است. پسری که در هنگام شهادت پدر تنها ۳ سال سن داشت. شهید نیکزاد از بسیجیان لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) بود که نیمه نخست ماه رمضان سال ۹۵ به صورت داوطلبانه برای دفاع از حرم آل الله به سوریه اعزام شد. برادر شهید نیکزاد میگوید: دورهای پایگاه بسیج دستمان بود، حرکتی را شروع کردیم که طرحی قرآنی اجرا کنیم تا بچهها جزء ۳۰ قرآن را حفظ کنند. آن سال حدود ۴۰ نفر جزء ۳۰ قرآن را حفظ کردند. در هر کاری ما استارتش را میزدیم ابوالفضل باقی کار را تا پایان انجام میداد. بارها در جلساتی که کسی نبود قرآن تلاوت کند ایشان آماده تلاوت میشد و آیه ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون را میخواند و میگفت «من حافظ کل یک آیه از قرآنم» و به واقع اینطور هم بود.
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
#مدافعان_حرم
صحن حرم مطهر امام رضا (ع) درست چند قدمی مانده به روز شهادت ایشان، شاهد پایان چشمانتظاری چندین ساله خانوادههای شهدای مدافع حرم مازندرانی بود. «شهید حسن رجایی فر» یکی از این شهداست. فرزند ارشد شهید مدافع حرم شهید حسن رجاییفر کنار پیکر مطهر پدرشان زانو زد و اشکها ریخت، گویا این شهدای غریب لحظه شهادت از خداوند خواستند که به قلب عزیزانشان صبر بدهد" چه وصال زیبایی است. شاهد این ماجرا آقا علی بن موسی الرضا" است. آقا محمد، درست ۱۷ سال داشت که پدرش به خانطومان سفر کرد و بازنگشت، برادرش امیرسجاد ۶ ماهه که کمی از آب و گل درآمد برادرش را بابا صدا میکرد، شاید دیروز آقا محمد با قرار گرفتن در کنار پدر زمزمه کرد: «پدرم نگفته بودی مسؤولیتت را به من محول میکنی، چقدر سخت است بابا شوی در حالی که خودت نیاز داری به شانههای پدر تکیه کنی»
یاد میکنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#مدافعان_حرم
مگر میشود تانک از نفر بترسد؟
«فروردین سال ۹۵ برای دومین مأموریت به سوریه رفتیم. خوب یادم است روز ۱۵ فروردین وارد سوریه شدیم و بلافاصله رفتیم خط «خانطومان» را از گردان قبلی تحویل گرفتیم؛ یک شهرک راهبردی در جنوب غرب «حلب». به یک هفته هم نکشید که با اولین حمله از طرف دشمن مواجه شدیم. درست روز ۲۱ فروردین بود که تبادل آتش شروع شد. آن روز رضا در خط دیگری مستقر شده بود. بعد از پایان درگیری دوستان تعریف کردند: «یک لحظه متوجه شدیم تانکهای دشمن وارد منطقه شهری خانطومان شدهاند. خبر رسید گروهی از بچهها کمی دورتر از ما به دردسر افتادهاند و نیاز به کمک دارند. اوضاع که اینطور شد، رضا حاجیزاده تعلل نکرد. آرپیجی ۷ را برداشت و به طرف تانکها رفت. باور نمیکنید با همان سلاح معمولی و با آن جثه کوچکش دنبال تانکها میکرد و از فاصله ۵۰، ۶۰ متری به آنها شلیک میکرد. جوری شدهبود که سرنشینان تانکها از شجاعت رضا شوکه شدهبودند و این تانکها بودند که از دست او فرار میکردند!» با آن حرکت شجاعانه شهید حاجیزاده، بچههایی که در نقطهای دیگر گرفتار شده بودند هم توانستند خلاصی پیدا کنند و ابتکار عمل را به دست بگیرند و در ادامه بر دشمن مسلط شوند.»
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#مدافعان_حرم
کار برای خانم زینب (س) که درجه نمیخواهد
«از توانمندیهای «محمود رادمهر» هرچه بگویم، کم گفتهام. حسابی اهل مطالعه بود؛ چه در حوزه نظامی و چه حوزههای دیگر. دیدهبان بود و در بحث توپخانه و طراحی عملیات از بهترینها بود. مخلص کلام اینکه یک نخبه نظامی واقعی بود. خوب یادم است در اولین حضورش در سوریه ازآنجاکه در دیدهبانی و هدایت آتش بسیار خوب عمل کردهبود، از طرف فرماندهی تصمیم گرفتند به او ارتقای درجه بدهند. محمود، اما قبول نکرد و گفت: «ارتقای درجه برای چه؟ من هرچه کردم، برای خدا و خانم زینب (س) کردم.» خوب یادم است در آن مأموریت، یک هفته بیشتر در سوریه ماندیم که بچههای فاطمیون را آموزش بدهیم. شهید محمود رادمهر هم آموزش دیدهبانی و هدایت آتش را بر عهده گرفت. یکی از همان شبها موقع استراحت با لحن خاصی گفت: «چقدر خوبه که موندیم و داریم به بچهها آموزش میدیم. خوشحالم که داریم یک کار مفید انجام میدیم.» محمود، مصداق کامل «شیران روز و زاهدان شب» بود. خودم شاهد بودم با وجود فعالیتهای زیاد روزانه و خستگی زیادش، نماز شبش قطع نمیشد و حسابی اهل شبزندهداری و عبادت بود. همین ویژگیها از او یک شخصیت قوی ساخته بود، شخصیتی که قوت قلب بود برای بقیه. اصلاً وقتی محمود پشت بیسیم میآمد، همه بچهها روحیه میگرفتند. تا صدایش را میشنیدند، دلشان قرص میشد و میگفتند: «محمود آمد، کار دشمن تمام است...»
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#مدافعان_حرم
مهندس! بازهم که لباست خاکی و روغنیست
کار حسن در حوزه مهندسی و ساخت خاکریز و سنگر بود. آنجا و در مناطق جنگزده و تخریبشده که خبری از برق و آب نبود. برقمان را از موتور برق میگرفتیم و آبمان را هم از تانکر برمیداشتیم و تدارک همه اینها از صدقه سری حسن و رفقایش بود. هیچوقت یادم نمیرود؛ «حسن رجاییفر» همیشه خسته بود بس که دغدغهمند بود و کار میکرد. لباسهایش همیشه یا روغنی و گازوییلی بود یا خاک و خلی... همه ما مدیون حسن هستیم. اگر نبود زحمات او و دوستانش، ماجرای خانطومان داغ شهدای بیشتری را بر دلمان میگذاشت. از چند شب قبل از درگیری نهایی، با مدیریت حسن رجاییفر، ساخت یک خاکریز در خط پدافندی شروع شد. با توجه به اینکه در روز امکان انجام فعالیتهای فنی و مهندسی وجود نداشت، حسن و یارانش اغلب شبکار بودند. خوب یادم است چند شب پشت سر هم از حدود ۱۰ شب با ادوات راهسازی کارشان را شروع میکردند و تا ۵ صبح و موقع نماز همچنان ادامه میدادند. اگر با آن تلاشها آن خاکریز آماده نشدهبود، ما در روز درگیری در خانطومان، هم شهدای بیشتری میدادیم و هم موقعیتمان برای مقاومت، ضعیفتر میشد. البته بد نیست این را هم اضافه کنم که خدمات شهید حسن رجاییفر فقط در حوزه مهندسی نبود. در همان درگیری اولیه روز ۲۱ فروردین که شرایط سخت شدهبود، حسن داوطلبانه کار انتقال مهمات به خط مقدم را انجام میداد. مهماتی که او به موقع رساند، کمک بزرگی در حفظ خط به بچهها کرد.»
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneeuz97
#مدافعان_حرم
آقای مسئول! ساعت ۱۲ شب اینجا چه میکنی؟
«جانم برایتان بگوید از مسئولیتپذیری و دلسوزی «علی عابدینی». هیچوقت یادم نمیرود یک هفته قبل از شهادتش، در یک منطقه مستقر شدهبودیم که کنار محل استقرار بچههای فاطمیون بود. سنگرهای بچهها در آن منطقه، درواقع خانههای تخلیهشده بود. هوا که تاریک میشد، کار علی شروع میشد. سنگر به سنگر سرکشی میکرد و پای صحبت و درد دل بچههای فاطمیون مینشست. از مشکلات و کم و کسریهایشان میپرسید و تمام تلاشش را برای رفع آنها میکرد. درست است این مسئولیت به او واگذار شدهبود، اما خیلی راحت میتوانست این کار را از طریق بیسیم انجام دهد و شرح حال بگیرد. علی، اما مقید بود حضوری به سنگرها سرکشی کند. این کار را از غروب شروع میکرد و گاه تا ۱۲ شب و حتی ۲ و ۳ نیمهشب هم حضورش در سنگر بچههای فاطمیون طول میکشید. خلاصه من هیچوقت ندیدم شهید علی عابدینی یکجا نشسته باشد. مدام در حال تلاش و کار کردن بود.»
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
هفتهنامه زن روز
#مدافعان_حرم
فرمانده! یادت نرود سلام ما را به بیبی (س) برسانی...
از وقتی خبر بازگشت پیکر ۵ شهید مازندرانی خانطومان پخش شده، ذهن رزمندگان مدافع حرم این استان مدام حول یک اسم میگردد؛ شهید «رحیم کابلی». حالا او تنها شهید از جمع خانطومانیهاست که هنوز به بچههای گروه تفحص دست نداده و با این کار یکبار دیگر اعلام کرده که دلش به برگشتن رضا نیست. «شهید رحیم کابلی و شهید «محمد بلباسی»، با هم رفاقت نزدیک داشتند. هر دو در اردوی راهیان نور در مناطق عملیاتی جنوب، خادمالشهدا بودند. البته شهید کابلی ازآنجاکه از رزمندگان دفاع مقدس بود، در اردوی راهیان نور، کار روایتگری هم انجام میداد. آقا رحیم، با اینکه بازنشسته شده بود، اما داوطلبانه خودش را برای دفاع از حرم به سوریه رساند و با اینکه پیشکسوت مدافعان حرم محسوب میشد و فرمانده محور بود، اما ارتباط خیلی خوبی با نیروهای جوان مدافع حرم برقرار کردهبود و حسابی اهل شوخی و بگو و بخند بود. همه این ویژگیها یک طرف، عشق او به گمنامی هم یک طرف. حالا از جمع ۱۳ شهید مازندرانی خانطومان، شهید رحیم کابلی، تنها شهیدی است که هنوز گمنام است و به بازگشت رضایت نداده. برای آنهایی که با روحیه رزمندگان آشنایی دارند، این موضوع غریبی نیست. بسیاری از شهدا به حضرت فاطمه (س) اقتدا میکردند و از خدا میخواستند پیکرشان برنگردد و گمنام بمانند. شهید کابلی هم یکی از همان شهداست. او حتی در عالم رؤیا هم به خانوادهاش پیغام داده که منتظر بازگشت پیکرش نباشند و دلشان آرام باشد، چون جایش در جوار بیبی (س) خوب خوب است...»
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#مدافعان_وطن
زکریا نگذاشت بدقول شوم
شهید زکریا شیری از رزمندگان تیپ ۸۲ سپاه صاحب الامر(عج) قزوین بود که سال ۹۵ عازم سوریه شد تا در دفاع از حرم حضرت زینب(س) با تروریست های تکفیری مبارزه کند. این مجاهد اسلام همان سال مزد رشادت های خود را از خدا گرفت و نامش در لیست بلند بالای شهدای مدافع حرم جای گرفت. از شهید شیری دو فرزند به نام های فاطمه و محمد صدرا به یادگار مانده است که محمد صدرا دو ماه پس از شهادت متولد شد. پیکر شهید شیری پنج سال پس از شهادتش در مهرماه امسال به آغوش خانواده بازگشت. همسر شهید از روزهای نبودن زکریا اینگونه صحبت می کند: فاطمه باور نمی کرد شهادت پدرش را. با اینکه می دانست پدرش شهید شده اما یک روز می گفت مامان شاید بابا بیاید مگر نه؟ می گفتم نه عزیزم بابا شهید شده. باز می گفت شاید اسیر شده کسی ندیده. یعنی دلش می خواست بهانه ای برای داشتن امید باشد و قبول نکند پدرش دیگر بر نمی گردد. چند وقت پیش که بی تابی می کرد شعری به او دادم گفتم این شعر را حفظ کنی بابا می آید و تو می توانی برایش بخوانی. شعر 5-6 صفحه بود. چند روز بعد آمد گفت مامان شعر را حفظ کردم. گفتی حفظ کنی بابا می آید. انگار آتشم زدند. به خودم گفتم عجب حرفی زدم حالا جلوی بچه ام بدقول می شوم و ناراحت بودم. درست فردای همان روز خبر دادند پیکر زکریا دارد می آید. زدم زیر گریه گفتم زکریا تا بودی هر چه خواستیم فراهم می کردی. الانم نگذاشتی پیش دخترمان بدقول شوم. فاطمه بالاخره پیکر پدر را دید و شعرش را برای او خواند.
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
#مدافعان_وطن
شوخی شهید ابراهیم هادی با رزمندگان
یکی از روزها خبر رسید که ابراهیم و جواد و رضا گودینی پس از چند روز مأموریت از سمت پاسگاه مرزی در حال بازگشتاند. از اینکه آنها سالم بودند خیلی خوشحال شدیم. جلوی مقر شهید اندرزگو جمع شدیم. دقایقی بعد ماشین آنها آمد و ایستاد. ابراهیم و رضا پیاده شدند. بچهها خوشحال دورشان جمع شدند و روبوسی کردند. یکی از بچهها پرسید: آقا ابرام، جواد کجاست؟! یک لحظه همه ساکت شدند. ابراهیم مکثی کرد، درحالی که بغض کرده بود، گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشین نگاه کرد. یک نفر آنجا دراز کشیده بود. روی بدنش هم پتو قرار داشت! سکوتی کل بچهها را گرفته بود. ابراهیم ادامه داد: جواد....جواد...! یک دفعه اشک از چشمانش جاری شد. چند نفر از بچهها با گریه داد زدند: جواد، جواد! و به سمت عقب ماشین رفتند! همینطور که بقیه هم گریه میکردند، یک دفعه جواد از خواب پرید! نشست و گفت: چی، چی شده؟! جواد هاج و واج اطراف خودش را نگاه کرد. بچهها با چهرههایی اشکآلود و عصبانی به دنبال ابراهیم میگشتند. اما ابراهیم سریع رفته بود داخل ساختمان!
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم جلد اول صفحه 144
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#مدافعان_وطن
از خدا خواستم مادر شهید شوم
خانم مهپاره طارمی مادر شهیدان هادی و جواد طارمی میگوید:
زمان جنگ یک روز خانم همسایه به خانه ما آمد و گفت: بیا برویم تشییع جنازه شهید آورده اند. وقتی رفتیم دیدم خانمی جلوتر از بقیه دارد بلند بلند گریه میکند. به همسایهمان گفتم: چرا این خانم جلوی نامحرم اینقدر بلند گریه میکند؟ همسایهمان گفت او مادر شهید است. خیلی ناراحت شدم و گفتم: خدایا من اشتباه کردم. خدا به دادش برسد، کسی از دل او خبر ندارد. برگشتم جلوی مسجد مهرآباد گریه کردم. ایستادم و گفتم: خدایا حالا که این سفره پهن است و جوانان مردم دارند خونشان را میدهند ما هیچ سهمی از این ایثارگریها نداریم. همان لحظه از ذهنم گذشت که خدایا اگر همسرم برود و شهید شود، من میتوانم فرزندانم را به تنهایی درست به جامعه تحویل بدهم؟ دیدم نه. گفتم: خدایا نمیتوانم. با خودم فکر کردم برادرم اکر شهید اگر سهید شود میتوانم بچههایش را ببینم؟ دیدم نه طاقت آن را هم ندارم. بعد گفتم: خدایا مثل علی اصغر امام حسین (ع) حاضرم من هم جوادم شهید شود اگر از من قبول کنی. اینها همه از فکرم میگذشت. یک سال نشد که جوادم شهید شد؛ در حالی که خودم از خدایم خواسته بودم. الهی شکر که خدا صدایم را شنید...
شاد کنیم روح همه شهدا را با #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
#پای_درس_شهدا
شهید امیر حاج امینی
خستگی نداشت. می گفت من حاضرم توی کوه با همه تون مسابقه بذارم، هر کدوم خسته شدين، بعدي ادامه بده... اينقدر بدن آماده اي داشت که تو جبهه گذاشتنش بيسيم چي. بيسيم چي (شهيد) پور احمد...
- اصلاً دنبال شناخته شدن و شهرت نبود. به اين اصل خيلي اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاري رو براي خود خدا بکني، خودش عزيزت مي کنه. آخرش هم همين خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اينطور معروف بشه.
بچه ها خیلی روحیه شون کسل بود؛ آتیش شدید دشمن هم مزید علت خستگی بچه ها شده بود. یه دفعه صدای شادی بچه ها بلند شد. برگشتم، دیدم پوراحمد و امیر و چند نفر دیگه اومدن خط برای سرکشی، بچه ها انقدر به اینا علاقه داشتن که روحیه شون کلاً عوض شد. ۱۰ ، ۲۰ دقیقه بیشتر نگذشته بود که یه خمپاره پشت خاکریز خورد، گرد و خاک عجیبی بلند شده بود؛ همینکه گرد و غبار نشست دوربینم رو برداشتم تا ببینم چه خبره. رفتم جلوتر که این صحنه رو دیدم. دو تا عکس ازش گرفتم، یکی از تموم بدنش، یکی از صورتش (همون عکس معروف) یه قطره خون رو لبش بود. دیدم امیر تو اون حالت تا حال خودشه و داره زیر لب زمزمه ای می کنه. رفتم جلوتر ولی متوجه حرفش نشدم. همون موقع بود که دیگه شهید شد.
یاد کنیم همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97
هفتهنامه زن روز
#گفتگو
این سینه مأمن است... (۶)
فاطمه شاطرى دختر شهيد شاطرى از روابط پدرانه خودش با شهيد مى گويد:
🔹رابطه تان با پدر چطور بود؟
✨دخترها بابايى هستند ديگه... رابطه عاطفى نزديكى داشتيم. ولى به خاطر مشغله اى كه داشتند دوريشان را تحمل مى كردم. گاهى اوقات كه واقعا نمى توانستم دوريشان را تحمل كنم بلافاصله تلفن را
برمى داشتم و با ايشان تماس مى گرفتم و با چند جمله ايشان آرام مى شدم. رابطه ما صميمانه تر از دوست بود ولى پدر و دخترى بود. هميشه در كارهايم از ايشان مشورت مى گرفتم. زمانى كه در خانه بودند بهترين زمان ها بود.
البته ايشان در مدتى كه ايران هم میآمدند بايد مدتى را در سمنان كنار پدربزرگم مىبودند. مدتى را به كارهايى كه در تهران داشتند مى پرداختند و مدتى را نيز بايد به ديگر دوستان و آشنايان اختصاص مى دادند كه فرصت كمى براى ما مى ماند ولى همان زمان هم بسيار مفيد و خوب بود.
🔹معمولا با پدرتان در مورد چه چيزهايى مشورت مى كرديد؟
✨مادرم هميشه مى گفتند وقتى پدرت تماس گرفت به او غر نزن و مسائل و مشكلات را به ايشان نگو. ولى من هر دفعه تماس مى گرفتند با پدرم در جمع صحبت نمى كردم حتى جلوى مادر و برادرهايم نيز و تمام اتفاقات و مسائل را به ايشان مى گفتم. حتى در مورد امتحاناتم نيز با پدرم صحبت مى كردم. هميشه در مورد تحصيلات من خيلى حساس بودند.
🔹مى توانيد يك نمونه از صحبت هايتان با پدرتان را بگوييد.
✨محرم سال گذشته پدرم قصد نداشت به ايران بيايد و سرشان شلوغ بود مادرم هم موفق نشدند راضى شان كند براى محرم بيايند. من با پدرم صحبت كردم و خيلى ازشان گله كردم و گفتم بابا ديگه بسه... با بدجنسى متهمشان كردم كه تمام مشكلات تقصير شماست... از شدت دلتنگى خيلى بهشان گله كردم... كه چرا من در اين سن بايد با ديدن يك پدر و دختر در خيابان حسرت داشته باشم كه چرا پدرم نيست؟!... با گريه با پدرم صحبت كردم. پدرم گفت: خودت را جاى فرزندان شهدا بگذار... تلفن را كه قطع كردم، درست چند روز بعد اين جريان بود كه زنگ خانه را زدند و خبر شهادتشان را آوردند. بعد از شهادتشان دوست لبنانى شان برايم تعريف كردند كه پدرم هنگام صحبت كردن با من تمام مدت سكوت كردند و بعد از قطع تلفن دستشان را روى صورتشان گرفتند و شروع كردند به گريه كردن. مى گفتند ما باورمان نمى شد چنين شخصيتى با چنان شغل سختى با چند كلمه صحبت دخترش اين قدر احساساتى شود... واقعا ايشان يك شخصيت چند بعدى داشتند.
شاد کنیم روح همه شهدا را با ذکر #صلوات بر محمد و آل محمد
@zane_ruz
ارتباط با ادمین:
@zaneruz97