eitaa logo
هفته‌نامه زن روز
869 دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
285 ویدیو
1.7هزار فایل
کانال رسمی هفته‌نامه «زن روز» قدیمی‌ترین نشریه فرهنگی اجتماعی زنان صفحه‌ی ما در اینستاگرام: https://www.instagram.com/zane_rooz_mag/ ارتباط با ادمین: @zaneruz97
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشمندی گمنام و فیلسوفی بی‌ادعا در کنار همه ویژگی های مدیریتی و علمی دکتر فخری زاده که موجب شده بود سازمان های جاسوسی و اطلاعاتی همچون موساد به دنبال شهادت و حذف ایشان باشند، او از طبعی لطیف و روحیه ای سرشار از قریحه شعر و علاقمندی به فلسفه بهره می برد که هر زمان فراغتی حاصل می شد، بی ادعا و خالصانه به جلسات و محافل شعر و ادب و نشست علاقمندان به فلسفه و هنر می شتافت. دکتر فخری زاده علی رغم جدیت و حساسیت ویژه به امور نظامی و فناوری های دفاعی، در حوزه فلسفه و ادبیات فارسی نیز حاذق بود و حافظ شناسی او زبانزد بسیاری از نزدیکان و افراد برجسته در حوزه ادبیات بوده و هست. همان چیزی که او را اشبه الناس به شهید چمران و سردار بزرگ حاج حسن طهرانی مقدم می کرد؛ فرمانده و دانشمندی گمنام و بزرگ اما با روحی سرشار از ذوق و قریحه معنوی و عرفانی. شاید روزی مجموعه ای از دست نوشته های ایشان برای مخاطبان عمومی و مردم منتشر شود تا بدانند چگونه معتقد بود: «به خدا رسیدن نه با فلسفه امکان پذیر است نه با فیزیک. بلکه با فیزیک، جلوه های زیبای حضرت حق را می یابم، لذت می برم و ان‌شاءالله بر ایمانم افزوده می شود.» @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
شوخی شهید ابراهیم هادی با رزمندگان یکی از روزها خبر رسید که ابراهیم و جواد و رضا گودینی پس از چند روز مأموریت از سمت پاسگاه مرزی در حال بازگشت‌اند. از اینکه آنها سالم بودند خیلی خوشحال شدیم. جلوی مقر شهید اندرزگو جمع شدیم. دقایقی بعد ماشین آنها آمد و ایستاد. ابراهیم و رضا پیاده شدند. بچه‌ها خوشحال دورشان جمع شدند و روبوسی کردند. یکی از بچه‌ها پرسید: آقا ابرام،‌ جواد کجاست؟! یک لحظه همه ساکت شدند. ابراهیم مکثی کرد، درحالی که بغض کرده بود، گفت: جواد! بعد آرام به سمت عقب ماشین نگاه کرد. یک نفر آنجا دراز کشیده بود. روی بدنش هم پتو قرار داشت! سکوتی کل بچه‌ها را گرفته بود. ابراهیم ادامه داد: جواد....جواد...! یک دفعه اشک از چشمانش جاری شد. چند نفر از بچه‌ها با گریه داد زدند: جواد،‌ جواد! و  به سمت عقب ماشین رفتند! همینطور که بقیه هم گریه می‌کردند،‌ یک دفعه جواد از خواب پرید! نشست و گفت: چی، چی شده؟! جواد هاج و واج اطراف خودش را نگاه کرد. بچه‌ها با چهره‌هایی اشک‌آلود و عصبانی به دنبال ابراهیم می‌گشتند. اما ابراهیم سریع رفته بود داخل ساختمان! یاد کنیم همه شهدا را با ذکر بر محمد و آل محمد منبع: کتاب سلام بر ابراهیم جلد اول صفحه 144 @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
ماجرای انگشتر حاج قاسم در وسایل یک شهید شهید محرمعلی مرادخانی اولین شهید مدافع حرم شهرستان تنکابن از استان مازندران است که ۱۶ آذر سال ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسید. فرزند ایشان با ذکر خاطره‌ای از دیدار با سردار حاج قاسم سلیمانی که اینگونه روایت می‌کند: سردار نزدیک میز ما که شد یکی از همراهانش که مرا می‌شناخت گفت: ممکنه چند تا میوه برای حاج قاسم پوست بکنی؟ می‌ترسم فشارش بیفتد. هر چه گفتیم غذا بخور قبول نکرد. می‌گوید اول باید با خانواده‌ها دیدار کنم، اگر وقت شد می‌خوریم. روی میز، عکس پدرم بود. حاج قاسم که نشست، میوه‌ها را تعارف کردم و شروع کرد به خوردن که نگاهش افتاد به عکس پدرم. گفت: این شهید یک روز قبل از شهادتش از من یک انگشتر گرفته بود. من او را می‌شناختم. نشانی انگشتر را هم داد. گفت: این شهید، طرح و برنامه‌ای برای یک عملیات داد که من خوشم آمد. برای همین انگشتر خودم را به او هدیه دادم. مادرم گفت اتفاقا وقتی وسایل همسرم را آوردند، یک انگشتر اضافه در بین آن‌ها بود. حاج قاسم گفت: بله همانی هست که من دادم. گفتم به دستتان برسانیم؟ حاج قاسم گفت: نه آن را هدیه دادم که بعدا مرا شفاعت کند. صحبت‌هایی مطرح شد و سردار سلیمانی با کمال میل گوش می‌کرد. به همسر بنده گفت: شما دخترش هستید یا عروسش؟ خانمم گفت: عروسش هستم. حاجی گفت: می‌دانستی عروس از دختر برای پدرشوهرش عزیزتر است؟ قدر خودت را بدان. سپس انگشتری به خانمم هدیه داد و گفت: با همسرت استفاده کنید. این هدیه از طرف پدر شوهر شماست. بعد گفت حالا نمی‌خواهید عکسی با ما بگیرید؟ گفتیم باعث افتخار است. @zane_ruz
از خدا خواستم مادر شهید شوم خانم مهپاره طارمی مادر شهیدان هادی و جواد طارمی می‌گوید: زمان جنگ یک روز خانم همسایه به خانه ما آمد و گفت: بیا برویم تشییع جنازه شهید آورده اند. وقتی رفتیم دیدم خانمی جلوتر از بقیه دارد بلند بلند گریه می‌کند. به همسایه‌مان گفتم: چرا این خانم جلوی نامحرم اینقدر بلند گریه می‌کند؟ همسایه‌مان گفت او مادر شهید است. خیلی ناراحت شدم و گفتم: خدایا من اشتباه کردم. خدا به دادش برسد، کسی از دل او خبر ندارد. برگشتم جلوی مسجد مهرآباد گریه کردم. ایستادم و گفتم: خدایا حالا که این سفره پهن است و جوانان مردم دارند خونشان را می‌دهند ما هیچ سهمی از این ایثارگری‌ها نداریم. همان لحظه از ذهنم گذشت که خدایا اگر همسرم برود و شهید شود، من می‌توانم فرزندانم را به تنهایی درست به جامعه تحویل بدهم؟ دیدم نه. گفتم: خدایا نمی‌توانم. با خودم فکر کردم برادرم اکر شهید اگر سهید شود می‌توانم بچه‌هایش را ببینم؟ دیدم نه طاقت آن را هم ندارم. بعد گفتم: خدایا مثل علی اصغر امام حسین (ع) حاضرم من هم جوادم شهید شود اگر از من قبول کنی. این‌ها همه از فکرم می‌گذشت. یک سال نشد که جوادم شهید شد؛ در حالی که خودم از خدایم خواسته بودم. الهی شکر که خدا صدایم را شنید... شاد کنیم روح همه شهدا را با بر محمد و آل محمد @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
در آغوش رزمنده‌ها برای اولین بار حاج قاسم سلیمانی را از نزدیک می دیدم. آن روز رفته بودم که این تصاویر را ضبط کنم راجع به بزرگ منشی حاج قاسم سلیمانی از هم رزمان و نیروهایش در گردان ۴۲۲ شنیده بودم ولی آن روز با دیدن ارتباط دوستانه سردار با هم ر زمان هرمزگانی اش فهمیدم که چرا حاج قاسم سلیمانی، حاج قاسم شده، وقتی عباس فینی رزمنده قشمی را توی آغوش گرفته بود، وقتی پیشانی اسحق علی نسب را می بوسید، وقتی با رزمنده ای از کوشاه احمدی صمیمانه همدیگر را بغل کرده بودند و گریه می کردند، می شد فهمید که رابطه حاج قاسم با نیروهایش رابطه فرمانده و سرباز نیست، صمیمیت و احساس برادری در رفتار حاج قاسم و رزمندگان هرمزگانی موج می زد. راوی: محمود شهبازی، مستندساز هرمزگانی @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
ماجرای شهیدی که مردم مسخره‌اش می‌کردند تا حالا اسم شهید عبدالمطلب اکبری رو شنیدید؟ اومد کنارم نشست و گفت: حاج آقا یه خاطره برات تعریف کنم؟ گفتم: بفرمایید! عکس یه جوون بهم نشون داد و گفت: اسمش عبدالمطلب اکبری بود. زمان جنگ توی محله ی ما مکانیکی می کرد و چون کر و لال بود ، خیلی ها مسخره اش می کردند. یه روز با عبدالمطلب رفتیم سر قبر پسر عموی شهیدش " غلامرضا اکبری ". عبدالمطلب کنار قبر پسر عموش با انگشت یه چارچوب قبر کشید و توش نوشت " شهید عبدالمطلب اکبری ". ما تا این کارش رو دیدیم زدیم زیر خنده و شروع کردیم به مسخره کردن. عبدالمطلب هم وقتی دید مسخره اش می کنیم و بهش می خندیم ، بنده خدا هیچی نگفت. فقط یه نگاهی به سنگ قبر کرد و با دست، نوشته‌اش رو پاک کرد. بعد سرش رو انداخت پائین و آروم از کنارمون پاشد و رفت... فردای اون روز عازم جبهه شد و دیگه ندیدیمش. ده روز بعد شهید شد و پیکرش رو آوردند. جالب اینجا بود که دقیقا همونجایی دفن شد که برای ما با دست قبر خودش رو کشیده بود و مسخرش کردیم. وصیت نامه اش خیلی سوزناک بود. نوشته بود: " بسم الله الرحمن الرحیم " یک عمر هر چی گفتم به من می‌خندیدند... یک عمر هر چی می‌خواستم به مردم محبت کنم، فکر کردند من آدم نیستم و مسخره‌ ام کردند... یک عمر هرچی جدی گفتم شوخی گرفتند، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم، خیلی تنها بودم. اما مردم! حالا که ما رفتیم بدونید، هر روز با آقام امام زمان عج حرف می‌زدم... آقا خودش بهم گفت: تو شهید میشی. جای قبرم رو هم بهم نشون داد... منبع: صفحه اینستاگرامی افلاکیان @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
الطاف الهی‌ که از امام و شهدا به ما هدیه شده است روزی در عراق خدمت حاج قاسم سلیمانی و حاج ابومهدی مهندس بودم. مثل همیشه ابراز لطف و محبت برادرانه آن‌ها شامل حالم بود و صحبت‌های مفصلی داشتیم. در بین صحبتها، حاج قاسم یک مرتبه گفت: امین، تو واقعا روزی فکر می‌کردی که با این همه مشکلاتی که در جنگ داشتیم و با ارتش عراق در دوره صدام در جنگ بودیم، یک روزی اینگونه با هم در عراق باشیم؟ اصلا فکر می‌کردی با همان ارتش عراق که می‌جنگیدیم، امروز در کنار هم مثل یک برادر باشیم؟ اصلا فکر می‌کردی روزی اینگونه در سامراء حضور پیدا کنی و با همان ارتش، برادرانه، در کنار بچه‌های حشدالشعبی قرار بگیری و برای امنیت و آسایش و رفاه زائرین اینگونه با هم برنامه ریزی و کار کنید؟ فکر می‌کردی یک روز حماسه اربعین اینگونه رقم بخورد؟ هرگز تصور می‌کردی که حضور میلیونی زائران در سامرا، با استقبال گرم و صمیمانه شیوخ و اهالی این منطقه مواجه شود؟ حاج قاسم، در نهایت، دست مرا گرفت و گفت: این‌ها همه الطاف الهی است که از سوی امام و شهدا به ما هدیه شده است. پس باید قدرشناس باشیم و آن را با جان و دل و با تمام وجودمان حراست کنیم. راوی: سردار امین شریعتی، جوان‌ترین فرمانده عملیات آزادسازی خرمشهر @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
هفته‌نامه زن روز
رجعت مصطفی پیکر شهید مدافع حرم عین اله مصطفایی پس از 6 سال به میهن بازگشت. شهید مدافع حرم عین اله مصطفایی با نام جهادی مصطفی از رزمندگان بدون مرز و دلیرمردان جبهه مقاومت که دو دهه از عمر مبارک خود را در راه دفاع از مستضعفین جهان و مبارزه با استکبار جهانی گذارند، در ماه محرم الحرام 1394 و بامداد 9 آبان همان سال به دست تکفیری های جبهه النصره در غرب حلب به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از 6 سال شناسایی و به وطن اسلامی رجعت نمود. اوج عملیات محرم سال 94 در حلب بود. رزمندگان مدافع حرم به فرماندهی حاج قاسم، عملیات گسترده ای را برای شکست حصر دو منطقه شیعه نشین فوعه و کفریا آغاز کرده بودند. جبهه خودی از 5 محور به مواضع تکفیری ها در جنوب غرب حلب حمله کرد و موفق شد ظرف یک هفته، منطقه وسیعی را از اشغال تروریست ها در آورد. مصطفی که فرمانده گردان یکی از تیپ های شرکت کننده در عملیات بود، به همراه دیگر گردان های تیپ موفق شد جبهه نرسیده به خان طومان را بشکند و مسیر پیشروی دیگر یگانها به فوعه و کفریا را هموار سازد. اما تکفیری ها با چنگ و دندان تلاش می کردند مناطق از دست رفته را بازپسگیری کنند که با ضد حمله های سنگین آنها همراه بود. در یکی از این پاتک های سنگین، مصطفی و یارانش در منطقه حویز غرب حلب محاصره شدند و با وجود تلاش دیگر گردانها برای شکست حصر و مقاومت مصطفی و یارانش، در نیمه های شب 9 آبان ماه 1394 منطقه سقوط کرد. مصطفی که در ناحیه پا و شکم مورد اصابت 3 گلوله قرار گرفته بود، از پشت بی سیم خبر زخمی شدنش را به عقب اعلام کرد و تا چند ساعت بعد هم صدای ضعیفش از پشت بی سیم شنیده می شد. با اینکه رزمنده گان جبهه مقاومت در همان شب عملیاتی را با هدف کنترل مجدد منطقه و رسیدن به مصطفی و نیروهایش به اجرا در آوردند اما بی فایده بود و ارتباط با مصطفی هم قطع شد. سه ماه بعد جبهه خودی به آن منطقه حمله کرد و آن را آزاد نمود و با وجود جستجوی زیاد، خبری از مصطفی نشد. از آن روز به بعد مصطفی در لیست مفقودین قرار گرفت. یادش گرامی و راهش پر رهرو باد. @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
چفیه خونی عملیات بیت‌المقدس تمام شد خبر داشتم شهید شده... به‌دنبال جنازه‌اش گشتم و پیدایش کردم. چفیه خونی دور گردنش بود. ترکش به فک و صورتش خورده بود. حرف‌هایش چند دقیقه قبل از خداحافظی یادم آمد و بی‌اختیار اشک‌هایم سرازیر شد... علی چفیه‌اش را پهن کرد. نان و غذایمان را گذاشتیم روی آن. لقمه اول و دوم را برداشتیم که یکی از بچه‌ها آمد و گفت: «علی! بلند شو بریم.» علی غذایش را گذاشت و سریع بلند شد. انگار دنبال چیزی بود که گفتم: «چفیه‌ات رو لازم داری؟ اشکالی نداره، بیا چفیه من رو بگیر.» راضی نشد. اصرار کردم با دلخوری گفت: «واسه چی اصرار می‌کنی؟! اگه من شهیدشم، چفیه‌ات خونی میشه، نمی‌تونم بهت پس بدم.» ازش دلگیر شدم. از پشت، سرم را گرفت و گردنم را بوسید. گفت:«خداحافظ رفیق!» در نورد اهواز ماندیم و او رفت .... 📎به نقل از هم‌رزم شهید، آقای علی بابایی @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
خصوصیات اخلاقی شهید بهنام محمدی بهنام از همان اول مثل آدم بزرگ ها رفتار می‌کرد. علاقه خاصی به کار کردن به خصوص کارهای فنی داشت. امام را خیلی دوست داشت و با آنکه خیلی بچه بود تمام سخنرانی های ایشان را گوش می‌داد و همیشه می‌گفت نباید امام را تنها بگذاریم. بهنام همیشه می‌گفت: روزی یک قهرمان ملی کشور می‌شوم و بعد ها با شهادتش قهرمان ملی کشور شد. با اینکه اندام ریزه و استخوانی بود. ولی در عین حال فرز، زرنگ، سربه هوا وسرزبان دار بود. @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
کباب یا سیب‌زمینی؟! قرار بود عملیات والفجر مقدماتی آغاز شود. آخرین جلسه هماهنگی بین فرماندهان در دهلاویه برگزار شد و شهید همت از ابراهیم خواسته بود در آن جلسه شرکت کند و دعای توسل بخواند. بعد از چند ساعت برای فرماندهان شام آوردن (کباب). و برای بسیجیان نان و سیب زمینی. ابراهیم در همان جا شروع کرد به دعای توسل خواندن و اجازه نداد جلسه تمام شود‌. وقتی برای سوار ماشین شدند حاج حسین الله کرم بسته ایی را به ابراهیم داد و گفتن نان و کباب است. ابراهیم آن را به بیرون پرت کرد و گفت: وای بحال روزی که غذای فرمانده و بسیجی با هم متفاوت باشد آن موقع کار مشکل میشود. راوی:مرتضی پارسائیان @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
نامه به صدام آن موقع که صدام خیلی شهرها را موشک باران می کرد، حسن نامه ای به او نوشت: اگر جناب صدام حسین ژنرال است و فنون نظامی را خوب می داند و نظریه پرداز جنگی است، پس براحتی می تواند در دشت عباس با من و دوستان جنگ آورم ملاقات کند و با هر شیوه ای که می پسندد بجنگد، نه اینکه با بمب افکن های اهدایی شوروی محله های مسکونی و بی دفاع را بمب باران کند و مردم را به خاک و خون بکشد.در جواب نامه حسن، صدام ژنرال قادر عبدالحمید را با گروه ویژه اش به دشت عباس فرستاد تا عبدالحمید به حسن یک جنگ تخصصی را نشان بدهد. سال ها قبل در اسکاتلند حسن، عبدالحمید و گروهش را در مسابقه کوهنوردی ارتش های منتخب جهان دیده بود، آنجا گروه او اول شد و عراقی ها هفتم شدند. حالا در میدان جنگ حقیقی، حسن دوباره مقابل ژنرال قادر عبدالحمید قرار گرفت و بعد از یک درگیری سنگین و نفسگیر لشکرش را در هم کوبید و خودش را اسیر کرد. مهرماه سال 64 خبر شهادت حسن از رادیو عراق با شادی و مارش پیروزی پخش شد. 🌹شهید حسن آبشناسان @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97