دلنوشته ای برای سردار سلیمانی
سلام سردار.
از من خواسته بودند که #دلنوشته ای برایت بنویسم.
من خیلی تو را نمی شناسم!
آن روز که من در کودکی هایم غرق بودم تو در #بندگی های پنهانی ات شناور بودی!!! آنقدر پنهان و بی هیاهو که نزدیک بود لابه لای پیج و تاب های تاریخ #گمنام شوی!!!
آن روز که من در کوچه پس کوچه های روستا به دنبال #بزغاله ها می دویدم، تو آرام و بی ادعا در پی برآوردن آرزو هایم می دویدی!
تاریخ، دیوان سرنوشت آدمیان است و انسان ها #الفبای این کتاب پر فراز و نشیب اند! و تو ای سردار، نقطه سر خط همه خوبی هایی!!
باور کن اغراق نمی کنم! تو همه جا بودی!
پشت میز کتابخانه ها بودی! کنار تخت #بیماران بودی!! در گوشه ورزشگاه ها نشسته بودی!! در مدرسه ها لبخند میزدی!! و حتی در #عروسک بازی های من هم شریک بودی!!
دیروز خانه ای را دیدم که #داعش، ویرانه اش کرده بود!! دختر بچه ای را دیدم که در آغوش عروسک هایش زیر آوار #خوابیده بود!!!
من همه عروسک بازی هایم را #مدیون تو هستم! اصلا هرکسی که به جایی رسیده است باید دست بوسِ دستِ بریده ات باشد!!
حتی اگر پروردگار، دست خدمت ات را به رخ تاریخ نمی کشید باز هم من تو را دوست می داشتم، همینکه موشک خشم #ترامپ تو را به آغوش خدا رساند برای اثبات جوان مردی ات کافی است!
سردار!
میدانم از آن بالا به ما #نگاه میکنی!! نگران عروسک های بچه هایمان نباش!! خدا هزار سلیمانی در آستین دارد!!
اگر به دیدار #مادرمان شرفیاب شدی، سلام مرا به ایشان برسان، بگو: «خیلی به #نوازش های مادرانه اش نیاز دارم »
@zarakhsh