بسمه تعالی
دعایم مستجاب شد!
مایلم در نخستین روز بهار، کامتان را به خبری دلنواز #شیرین بسازم.
چندی پیش، گفته آمد که یکی از برکات لباس مقدس روحانیت، زدودن لکه #قهر و #کدورت از دامان مؤمنان و کاشتن بذر #مهر و #محبت در دل آنان است.
چهار سال پیش، نزاعی خونین بر سر آب کشاورزی درگرفت که متاسفانه سر جوانی در هم شکست و رشته #پیوند دو خاندان از هم گسسته شد!
شیاطین جن و #انس پیوسته در آتش اختلاف می دمیدند و کار را بر صلح جویان، #دشوار می کردند!
بزرگ روستا، با کوچکی مثل من تماس گرفت تا بین دو خصم میانجیگری کنم!
راستش را بخواهید هیچ امیدی به برقراری صلح و #آرامش نداشتم چراکه این زخم چهار ساله بدجور کُهنِگی می کرد!
عمامه ام «سحاب» را به آغوش کشیدم و #آسمانیان را به آبرویش سوگند دادم!
خورشید نخستین روز فروردین از پشت کوه بیرون جَهید ومن با #هزار دلهره و آیه و بسم الله، خودم را به زیارت اهل قبور رساندم.....
خدمتِ طلعت بانو رسیدم و ایشان را از تصميم خود آگاه ساختم ، طلعت بانو، مادر بزرگ آن جوان سرشکسته بود اما به شدت از خاموش کردنِ آتش کینه، #حمایت می کرد!
هر لحظه ممکن بود، عفونت این زخم کهنه، سر باز کند و سر هایی را در هم بشکند! اما لطف و عنایت #مهدی موعود (عج) آتش کینه را، خاکستر و خاکسترش را بر باد داد.
در ابتدا خانواده ی آن مجروح نوجوان، حاضر به آشتی نبودند تا اینکه به سیم آخر زدم، عمامه ام را بر #زمین نهادم و به آرامی گفتم : « درست است که من آبرویی ندارم اما به آبروی لباس پیامبر (ص) و به خاطر محبتی که پدر بزرگ مرحومم در دل شما دارد، دیوار قهر را کوتاه کنید!!»
در کمال #ناباوری این جمله کوتاه در میان جمع نافذ افتاد و پدر آن نوجوان ، عمامه مرا بوسید و دست آشتی به گرمی فشردند!!
خدا می داند که این رخداد شیرین چه قدر روحم را #نوازش کرد و #آهنگ امید در دلم نواخت.
ایام به کام و شادمانی باد
#دلنوشته
1401/1/1
@zarakhsh
آذرخش
نمی دانم! شاید تو هم مثل من خیلی حرف برای گفتن داری....!! شاید گونه های خیس تو هم بوسه هایش را می
نمی دانم؟!
شاید تو هم خیلی حرف برای گفتن داشته باشی ؟!!
شاید تو هم هزار #نامه بی جواب برایش نوشته باشی...؟!!
شاید گونه های #خیس تو هم بوسه هایش را می طلبد...؟!!
شاید موهای پریشان تو هم #نوازش دستان اش را می خواهد؟!
شاید قلب شکسته تو هم، #آغوش امن و مهربان اش را می طلبد....؟!!
شاید تو هم مثل من #شرمنده مهربانی هایش باشی؟؟!!
من که نه ولی شاید، تو گوش به فرمانش باشی...!! 😭
آغاز امامتش مبارک 😭💞
@zarakhsh
دلنوشته ای برای سردار سلیمانی
سلام سردار.
از من خواسته بودند که #دلنوشته ای برایت بنویسم.
من خیلی تو را نمی شناسم!
آن روز که من در کودکی هایم غرق بودم تو در #بندگی های پنهانی ات شناور بودی!!! آنقدر پنهان و بی هیاهو که نزدیک بود لابه لای پیج و تاب های تاریخ #گمنام شوی!!!
آن روز که من در کوچه پس کوچه های روستا به دنبال #بزغاله ها می دویدم، تو آرام و بی ادعا در پی برآوردن آرزو هایم می دویدی!
تاریخ، دیوان سرنوشت آدمیان است و انسان ها #الفبای این کتاب پر فراز و نشیب اند! و تو ای سردار، نقطه سر خط همه خوبی هایی!!
باور کن اغراق نمی کنم! تو همه جا بودی!
پشت میز کتابخانه ها بودی! کنار تخت #بیماران بودی!! در گوشه ورزشگاه ها نشسته بودی!! در مدرسه ها لبخند میزدی!! و حتی در #عروسک بازی های من هم شریک بودی!!
دیروز خانه ای را دیدم که #داعش، ویرانه اش کرده بود!! دختر بچه ای را دیدم که در آغوش عروسک هایش زیر آوار #خوابیده بود!!!
من همه عروسک بازی هایم را #مدیون تو هستم! اصلا هرکسی که به جایی رسیده است باید دست بوسِ دستِ بریده ات باشد!!
حتی اگر پروردگار، دست خدمت ات را به رخ تاریخ نمی کشید باز هم من تو را دوست می داشتم، همینکه موشک خشم #ترامپ تو را به آغوش خدا رساند برای اثبات جوان مردی ات کافی است!
سردار!
میدانم از آن بالا به ما #نگاه میکنی!! نگران عروسک های بچه هایمان نباش!! خدا هزار سلیمانی در آستین دارد!!
اگر به دیدار #مادرمان شرفیاب شدی، سلام مرا به ایشان برسان، بگو: «خیلی به #نوازش های مادرانه اش نیاز دارم »
@zarakhsh