eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.5هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
‼️ تشکّر ویژه....👆👆👆 ⏪ این #در که یادتان نرفته است، همان دری که قفلهای دل ما به آن زنجیر شده بود و بعد از باز کردن زنجیر و قفلها به #بهانه‌‌ی‌رنگ‌آمیزی‌‌در، هنوز در حسرت غیاب قفلها از کنارش عبور می کنیم.... ⏪ واقعاً بعضی وقتها آدمی می ماند، که برای این رفع تکلیفهای بی برنامه و بیخودی باید یقه ی چه کسی را بگیرد⁉️ ⏪ گفتند #قفلها را باز می کنیم تا "در" را رنگ بزنیم، قفلها که نوش جانتان! که "از دل نرود هر آنچه‌از دیده برفت." فقط خدا وکیلی کلاه خود را #قاضی کنید این باید وضعیت "درِ رنگ زده ای" باشد که هنوز یکسال از رنگ آمیزی آن نگذشته است!!!، با قفلها و بدون رنگ‌ مجدد #دلنشین‌تر نبود⁉️ ⏪ چرا هر چی #گوش توی این #شهر است"یکیش بادگیر و یکیش درِ طِنَبی" شده!!! حالا ما #خبرچین و بَدِ عالم!، شما که خوب هستید چه گُلی به گوشه ی جمال این شهر زده اید⁉️ 👈 من دیگه حرفی ندارم....فقط خیلی دلم مجوشه که ما مردم را #گاگول فرض می کنند. 🖋 هوادارِ مردم @zarrhbin
▪️حدودِ دو ساعت بعد به خانه برگشت. موقع صرف شام گفت: "باید اتاق‌ها را تمیز و مرتب کنیم. صبح زود مهمان داریم." مهری فکر کرد پدرِ همان پسر چاقو کش می‌آید. در تمام طول شب یک کلمه هم با آقارضا درباره‌ی پول حرف نزد. می‌ترسید اگر حرف بزند، نظر همسرش عوض شود. از زندگی یکنواخت خسته شده بود. بچه نداشت. مادربزرگ و مادرش مُرده بودند، خواهرش هم هوودار شده بود. ▫️، اکرم و سه بچه‌اش را به خانه‌ی خودش برده بود. چاره‌ای نبود. عباس به زن و بچه‌هایش خرجی نمی‌داد. بدین ترتیب، محمدعلی تنها نبود، اکرم هم پیش مادرشوهرش نبود. ولی هروقت به خانه‌ی پدرش می‌رفت، اکرم سر به سرش می‌گذاشت. به همین خاطر دوست نداشت زیاد به آنجا برود. مسافرت، مهمانی و روضه‌خوانی هم که نبود. ▪️ مهربان بود، اذیت نمی‌کرد. هم به اخلاق او عادت کرده بود. هفته‌ای دو سه شب کشیک بود. شب‌هایی که کشیک نبود همراه با هم شام می‌خوردند.....نمازشان ترک نمی‌شد. ماه رمضان روزه می‌گرفتند. تا ۲۱ رمضان روزه می‌گرفت. بعد از بیست و یکم مثل اینکه ماه رمضان تمام شده است. مهری تا آخر ماه روزه می‌گرفت. به همسرش چیزی نمی‌گفت. در تهیه‌ی سحری کمکش می‌کرد. ولی بعد از بیست و یکم می‌گفت: "ماه رمضان تمام شده است." ▫️ با این سی هزارتومان که قرار بود فردا ساعت ۸/۵ صبح وارد زندگی‌اش شود، عالمی داشت. از خوشگذرانی تا کمک به بچه‌های . آقارضا از ساعت ۷/۵ صبح لباس پوشیده و آماده بود. حدود ساعت هشت کوبه‌ی در به صدا درآمد. آقارضا دوید در را باز کرد. مهری دید یک آقا با لباس شخصی و دو نفر پاسبان وارد خانه شدند. آقارضا آنها را به اتاق نشیمن آورد. تعجب کرد. از خودش پرسید: "چرا آنها را به مهمانخانه نبرد؟" ▪️به آشپزخانه رفت تا چای بریزد. نمی‌فهمید موضوع چیست. هرگز ندیده بود که دو نفر پاسبان و یک لباس شخصی به خانه‌ی آن‌ها بیایند. پیش خودش فکر کرد شاید آقارضا برای خودش شریک درست کرده است. فوری سی‌ هزارتومان را تقسیم بر چهار کرد. گفت: "نه...فقط ۷۵۰۰ تومان به ما می‌رسد!" تمام رؤياهايش داشت به بادِ هوا می‌رفت. آمد که چای ببرد گفت: "هیچکس نباید بفهمد که توی این اتاق کسی هست!" مهری گفت: "غیر از اینها که کسی توی خانه نیست." آقارضا گفت: "منظورم وقتی است که آن آدم‌های دیشبی آمدند." ▫️حدود ۸/۵ صبح دوباره درِ خانه صدا کرد. در را باز کرد. همان با یک آدم دیگر بودند. آقارضا آنها را به مهمانخانه برد. مهری سینی چای را جلوِ اتاق مهمانخانه برد. دید آنها دارند به آقارضا پول می‌دهند. مهری سینیِ چای به دست، پشتِ در اتاق مهمانخانه ایستاد. انگشتش را به شیشه‌ی درِ اتاق زد. آقارضا آمد سینی چای را گرفت. درِ اتاق از آن درهای قدیمی با پنجره‌های کوچک بود. پنجره‌های ۲۰×۳۰ سانتی‌متری. ▪️ناگهان مهری دید در میان دو اتاق باز شد. فرد لباس شخصی و دو پاسبان واردِ مهمانخانه شدند. لباس شخصی به گفت: "شما بازداشت هستید! شما در حالِ به مامور دولت دستگیر شدید!" یکی از پاسبان‌ها به حاجی‌آقا دستبند زد. به گریه افتاد. التماس و خواهش و تمنا می‌کرد. قسم می‌خورد که "هر چه بخواهید می‌دهم. هر کار بخواهید می‌کنم. من را با دستبند توی این کوچه‌ها راه نبرید!" ▫️کوچه‌ها ماشین‌رو نبود. لااقل باید سیصدمتر حاجی‌آقا را پیاده می‌بردند تا به خیابان برسند. می‌گفت: "من در این شهر ۴۵۰ نفر کارگر دارم! آبرو دارم. قول می‌دهم هر چه جریمه است بدهم. زندان بروم. مرا با دستبند توی کوچه نبرید!" به اولادِ بد نفرین می‌کرد. مردِ همراه حاجی را هم گرفته بودند، ولی به او دستبند نزده بودند. او به آقای قاضی گفت: "به من دستبند بزنید! دست‌های حاجی‌آقا را باز کنید!" حاجی آن‌قدر عزّ و التماس کرد که به پاسبان‌ها دستور داد دستبندش را باز کنند... ✅ تا اینجا را داشته باشید ادامه دارد... 📚 شازده حمام، جلد۴ ✍ @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده ‼️ 📌آدینه‌بخیر، داستان به اینجا رسید که حاجی‌ِ کارخانه‌دار می‌خواست سی‌هزارتومان به آقارضا رشوه بدهد تا پسرکی شانزده‌ ساله که کارگر کارخانه‌اش بود را به جای پسر چاقوکش او جا بزند که گرفتار شد، بخوانیم ادامه‌ی ماجرا را... ▫️کوچه‌ها ماشین‌رو نبود. لااقل باید سیصدمتر حاجی‌آقا را پیاده می‌بردند تا به خیابان برسند. می‌گفت: "من در این شهر ۴۵۰ نفر کارگر دارم! آبرو دارم. قول می‌دهم هر چه جریمه است بدهم. زندان بروم. مرا با دستبند توی کوچه نبرید!" به اولادِ بد نفرین می‌کرد. مردِ همراه حاجی را هم گرفته بودند، ولی به او دستبند نزده بودند. او به آقای قاضی گفت: "به من دستبند بزنید! دست‌های حاجی‌آقا را باز کنید!" حاجی آن‌قدر عزّ و التماس کرد که به پاسبان‌ها دستور داد دستبندش را باز کنند. ▪️ به حاجی گفت: " فرزندِ ناخلفِ شما نتیجه‌ی پولداری بی‌حسابِ شماست. شما بچه را لوس و بی‌مسئولیت بار آورده‌اید. آقای حسن‌آقا... کارخانه‌دار و ملّاک. هرگز فکر کرده‌اید پسرتان در این چه مشکلی ایجاد می‌کند؟ چرا اجازه نمی‌دهید پسرتان زندان برود؟ شاید زندان او را ادب کند! هر بار که خلافی می‌کند او را نجات می‌دهید. حالا خودتان هم گرفتار شده‌اید." ▫️ ادامه داد: "در هر ده سال یک‌بار چاقوکشی و لات‌بازی نبوده است. فکر می‌کنید چرا پسرتان و دوستانش دست به این اقدامات می‌زنند؟ من فکر می‌کنم کارخانه و املاک، درآمد بی‌حساب برای شما آورده است. درآمد بی‌حساب، اخلاقِ شما را تغییر داده است. شما به خاطر پول و نفوذی که دارید، اخلاقِ پسرتان را کرده‌اید. فرزندِ ناخلف و بد همیشه بوده است. ". (ما هم در اردکان چیزهایی را می‌بینیم؛ و وقتی از جانبداری‌های بو دار مطلع می‌شویم؛ با خود می‌گوییم: این‌ طوری‌اش در به والله نوبر است.!!!!!!!) ▪️ گفت: "اما پدر رشوه دِه هم باید مجازات شود!" همه از خانه بیرون رفتند. هم با آنها رفت. فرصت نشد مهری از آقارضا پرس و سئوال کند. ▫️کاخ رؤياهای ویران شد. ماشین، زیارت و روضه‌خوانی خیالی بیش نبود. امیدی در ذهنِ مهری جرقه زد: "حتماً حالا دولت به آقارضا پاداش می‌دهد! حتماً دولت صدهزار تومان نه، سی هزار‌تومان نه، ده هزارتومان به آقارضا پاداش می‌دهد!" نفس راحتی کشید. فکر کرد جایزه‌ی دولت پولِ حلال است. پس او حالا با وجدانِ راحت می‌تواند به زیارتِ امام‌رضا علیه‌السلام برود. اولین خواسته‌اش از خدا، رفتن به مشهد بود. از کنارِ دریا رفتن بدش می‌آمد. ▪️ با خودش فکر کرد چون می‌خواسته با پولِ حرام، کارِ حرام انجام دهد، این‌طور شده است. پس با پول حلال باید به زیارت رفت. یادش آمد که همیشه حرف از رزقِ حلال می‌زد. آن‌روز آقارضا کشیک بود. شب به خانه برگشت. خسته‌تر از روزهای دیگر بود. مهری ماجرا را پرسید. 👇👇👇👇
📸 ✍ ما در کنار هستیم و مردم هستند وقتی از شما می‌پرسند ، ۴ سال برای این شهر چه کرده‌اید ؟؟ جوابی برایش ندارید و همه را به گردن می‌اندازید و می‌خواهید از گذشتگان مردم را فریب دهید ... آنوقت مردم ساکت نمی‌مانند و شما را می‌کنند ... هرکجا کم می‌آورید ، می‌روید سراغ !!!! مردم خود بزرگترین هستند پس روبه‌روی شما مردم هستند با آنها باشید مردم از خسته هستند @zarrhbin🕊