❣﷽❣
📣📣 لطفا کمی توجه 👈 #مشهدی 👇
📢 یک فرصت عاااالی برای تحول در زندگی
♦️ آیا وقت اون نرسیده تا از شرایط بد فعلیتون خارج بشین و به اهدافتون برسین ⁉️😏
📌اگه شغل مناسبی ندارین
📌اگه از درآمدتون راضی نیستین
📌اگه هدف و انگیزه کافی ندارین
📌اگه تو روابطتون به مشکل خوردین
📌اگه اعتماد به نفس کافی ندارین
📌اگه همیشه افسرده و غمگینی
📌اگه.........
☑️ میخوام بگم تو هر شرایطی که هستین، اصلا ناامید نباشین بدون شک میتونین شرایط رو تغییر بدین💯👌
📌تو بدنیا نیومدی که فقیر باشی
📌تو بدنیا نیومدی که از بی پولی غمگین و افسرده و نا امید باشی،
📌تو بدنیا نیومدی که از ناداری احساس خوشبختی نکنین
📌تو بدنیا نیومدی که زیر خط فقر باشی، اعتمادبه نفستو از دست بدی،
📌تو بدنیا نیومدی که از بیکاری، رابطهات با خانواده بهم بخوره،
📌تو بدنیا نیومدی که درآمدد کفاف زندگیتو نده،
📌تو بدنیا نیامدی که .........
👈تو میتونی شرایط رو تغییر بدی
👌قطعا بدون شک میتونی
💠 #فققققققط کافیه که بخوای
🌀 خبر خوب اینه که مشاورین پروژه میتونن کمکت کنن تا از شرایط ناخواسته خارج بشین و به شرایط دلخواه برسین
💠 چرا که نتایج اینو ثابت کرده بیش از #20000هزار نفر شرکت کردن دراین پروژه و #نتایج_عاااااالی گرفتن
📢 وقتی این دوستان تونستند #قطعا تو هم میتونی 💪💪💪
✨اگه واقعا از شرایط فعلیتون خسته شدین و طالب تغییر هستین وارد بشین👇👇👇
🔴 #مشهدی_یک_سر_بزن
🔴 #یک_سوال_بکن
🔴 #خاطر_جمع_باش_خرج_نداره.
🔴 #در_ضمن_مشاوره_رایگانه
✅ این فرصت استثنایی رو از دست ندید ✅
✍✍ #پیشنهاد_منشی👆
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
. 💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفا
.
♦️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 https://eitaa
.
♦️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخل
..
♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید. 👆👆👆
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستودوم
❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو
📝 نوشتهی : پریناز بشیری
📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت154 با دست اشاره ای به مادرش که گوشه بود کرد -بپر حنا روتو بیار چپکی نگاش
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت155
سامان
گوشم به میثم بودو حواسم پرت پناهی که سرشو پایین انداخته بودو نمیدونستم حواسش
کجاست
شاید پیش همون نامزد خیالی که برای خودش ساخته بودو حلقه ای که دستش کرده بود
....
میفهمیدم همه این کارو به خاطر اینکه نمیخواست برخوردی با من داشته باشه انجام می
داد ... نمیخواستم عذاب بکشه ... مامان زیادی رفته بود تو بهر دلناز ...
با اینکه دختر بدی نبود ولی نمیخواستم با انتخابش نمک بپاشم روی زخم پناه ...
حالم داشت از این سر نوشت مزخرفمون بهم میخورد ...
دلم میسوخت برای پناهی که انگار یه روز خوش نباید میدید ...
دیدمش بلند شدو راه افتاد سمت باغ ....
میثم وکه مشغول صحبت با پسر دایی ارسلان بودو تنها گذاشتم و بلند شدم و راه افتادم
سمت باغ سخت بود نادیده گرفتنش ...
نگامو تو محوطه چرخوندم و اثری ازش ندیدم ... فک کردم باید تو حیاط خلوت باشه ...
دست تو جیب شلوارم کردم و با قدمایی آروم رفتم سمت حیاط پشتی ساختمون ... البته نمیشد اسمشو حیاط پشتی گذاشت چون تقریبا دید راحتی از باغ داشت ...
دیدمش که پالتوی آبی رنگشو تنش کرده و دستاش تو جیباشه ...
نگاش به جلوی پاش بودو با نوک کفشش داشت با سنگ ریزه جلو پاش بازی میکرد ...
گمون کنم زیاد متوجه حضور من نشده بود شایدم شده بودو بی خیالی طی میکرد ...
گلومو صاف کردم و درست کنارش شونه به شونه ایستادم ...
-اوضاع چطوره ؟
سرشو باز بالانیاورد ....
-خوبه ...
چرخیدم سمتشو اینبار دوتا دستمو تو جیبم فرو کردم ... هوا سوز داشت ...
-راحتی تو پاریس ؟
-اهوم ...
این سر به زیریش کلافم میکرد ...
-هی ببینم میخوای باور کنم انقد کم رو شدی که از نگاه کردن به صورتمم موقع حرف ز دن خجالت میکشی؟
اینبار با یه لبخند مهربون سرشو آورد بالا
-نه ...
به روش خندیدم ...
-حالا بگو اوضاع چطوره ...
عقب عقب رفت و نشست روی سکو و پاهاشو دراز کرد ... در عجب بودم چطوری با او ن پاهای لخت سردش نمیشه ... رفتم و کنارش نشستم و منتظر نگاش کردم که سرشو رو
به آسمون گرفت و نفس عمیقی کشید
-همه چی خوبه ... اونجا راحتم .... شبای پاریس خیلی قشنگه ... آدم وقتی تو خیابوناش
قدم میزنه نمیترسه ... میدونی به پاریس میگن شهر روشنایی ها آخه همیشه روشنه ....
عین کشور ما نیست که تابستونش خرما پزون باشه و زمستونش آلاسکا...
میبینی همیشه چتر همراهمه ولی هوا آفتابیه و بارون نمیاد و درست روزی که چترمو نبر دم سیل میباره ...
تک خنده ای کردو من نگاهم خیره به قطره اشکی بود که گوشه چشمش داشت میلغزید ...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت155 سامان گوشم به میثم بودو حواسم پرت پناهی که سرشو پایین انداخته بودو نمی
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت156
میدونی بعضی وقتا حوصلم سر میره .... بااینکه اینجام کس و کاری نداشت ولی حداقلش اینکه اینجا وقتی دلت میگیره و میزنی بیرون دوتا آدم پیدا میکنی که هم زبونت باشن .... یه جوری حس غربت سنگینه ....
اونجا وقتی تنها میشم یا میزنم تو دل شانزالیزه و ویترینا رو نگاه میکنم یا از پشت پنجر ه سویتم ایفل و دید میزنم ....
من برج میلاد و بیشتر دوست دارم ... ایفل ترسناکه ....
میدونی دانشگامونم خیلی خوبه ... اصلا قابل قیاس با اینجا نیست ....فوق العادس ... از
بودن توش سیر نمیشم ...
چرخید سمتم و باهیجان گفت
-میدونی سامان تازگیا شدیدا رو آوردم به نوشتن .... وای فک کنم معتاد شدم ... حتی تو
فکرم بود قید هوا فضا رو بزنم و برم سراغه́ ...
احساس میکنم ه́ تنها چیزیه که میتونه روح بی نهایت طلبمو ارضا کنه ...
دلم مچاله شد از این همه حرف یهویی که تند تند و بی وقفه از دهنش در میومد ...
دوست داشتم منم براش حرف بزنم ... از روزای سردی که ترجیح میدم به جای خیابون
گردی بشینم تو سویتمو شکلات داغ بخورم ...
از اسکی رفتنام .... از کلوپای شبونم ... از دوستایی که پیدا کردم ...
از پانی که شده یه کنه و چسبیده بهم ... از تک تک حسام ... از دلتنگیام و از دلخوشیام
...
دوست داشتم من باشم و خودش و کلی وقت که فقط حرف بزنیم ...
ساکت شدو چرخید سمتم .... چشماش میلرزید ...
-سامان ...
پس زدم همه احساسی که تو جان گفتنم جمع شده بود
-بله ...
-میخوای .. میخوای با .. با دلـ..
-نه ...
خیر ه موند تو صورتم ...
نگامو ازش دزدیدم و دوختم به آسمون ...
-نه با دلناز نه با هیچ کس دیگه ای در حال حاضر .... هنوز آمادگی قبول یه شریک تو ز
ندگیمو ندارم .... نه اینکه بخوام خودمو به درو دیوار بکوبونم و بگم آی ال شدو بل شد
و نشد .... نه قبول کردم که دیگه تو تو خط فال من نیستی ولی خب هیچ رقمه تو کتم نمیره به این زودیا خودمو درگیر یه احساس جدید بکنم وقتی هنوز درگیر احساسات سابقمم ...
بچه نیستم پناه ... کنار اومدم با نبودنت با نداشتنت ولی کنارت نذاشتم ....
پوزخند پر دردی زدم ..
-میدونی از کجا دردم میگیره ... اونایی که کنار میان با این جدایی ها حداقلش یه کور
سوی امیدی دارن واسه وصال و من نمیدونم به چه امیدی کنار بیام با نبودنت ...
یعنی میدونی بخواممننcیشه ها ...
بالاخره هر جا برم هر چی بشه منو تو یه سری آدما مابین جدایمون هستن که گاه و بیگا ه حضور تو رو با وجو د نبودنت بهم یاد آوری میکنن ...
رسیدنمون بهم خب محاله ولی انکار احساسی که هنوزم هست نشدنیه ...
دلم میخواست تا میتونم تو زندگیت برات پشت باشم ....حتی نوا رو میخواستم حضانتشو
بگیرم و بدم بهت ولی حسم میگه تو هنوز نیاز داری به تنهایی و ساختن خودت ...
نورا ... نوا ...
خندیدم و موهای فرشو بهم ریختم ...
-هی مشنگ نورا خیلی وقته ]وم شده ماجراش ... پسر اصلی که ترتیبشو داده بود اعترا ف کردو صدای ضبط شدشم داشتم ... نوا ماجراش مفصله ... بیخیال حسش نیست .....
-من ... سامان من بدون تو و ارسلان نمیکشم ... سختمه ...
هوای سرد اطرافمو با دم عمیقی کشیدم تو ریه هام ...
-طاقت بیار ... پناه یاد بگیر که خودت باشی و خودت .... تو دختر قوی هستی ... تا حالا
محکم وایستادی و از این به بعدشم وایستا ...
من به تو ایمان دارم ...
خیره بودم تو چشمای روشنش که تیره تر از همیشه بود ....
اگه عشق به پناه گناه بود دوست داشتم گناهکار ترین فرد رو این کره خاکی باشم ....
شونشو گرفتم و کشیدمش توی آغوش خودم و وجودم پر شد از این حس آرامشی که من
بعش این دختر بود ...
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت156 میدونی بعضی وقتا حوصلم سر میره .... بااینکه اینجام کس و کاری نداشت ولی
#قسمت157
پناه
-سلام ...
سریع چرخیدم سمت صدا .. با دیدن سرگرد شمسایی لبخندی زدم و نگام افتاد به خانوم
بامزه و خوشگلی که کنارش بودو دختر بچه ای که لباس عروس پوشیده بودو یه هد بند
صورتی عروسکیم روی سرش بود ...
با هیجان گفتم
سلام جناب سرگرد ... شوکه شدم از دیدنتون ..
لبخند متین و سنگینی زد
-خوشحالم دوباره میبینمتون ...
-منم همینطور ..
اشاره به خانوم کنار دستیش کرد
-همسرم مهسیما و دختر کوچولوم ...
با دیدن بچه که با اصوات نامفهومی گفت بابا ذوق زده گفتم
-وای خدایا ... چقد خوشحال شدم از دیدنتون ...
با مهسیما روبوسی کردم ...
-واقعا خوشبختم از آشناییتون ...
با خوشرویی گفت
- من بیشتر عزیز دلم ... فرزام خیلی ازت تعریف کرده بود واقعا دوست داشتم ببینمت ولی قسمت نشده بود انگار ...
-بله دیگه کارامون یکم تند تند پیشرفت ... منم بعد اون ماجراها رفتم پاریس و وقت ن
شد خدمت برسم و حضورا تشکر کنم ..
سرگرد با لبخند گفت
-اتفاقا پسر عمه منم فرانسه زندگی میکنه همراه دخترش .. کشور زیباییه ...
-بله همینطوره ..
.مهسیما رو به فرزام کرد
سبحان و سها رو میگی؟
-بله ...
-وای پناه دخترشو ندیدی .... انقد ماشالا شیرین و خوش سرو زبونه ...
سرگرد از گوشه چشم نگاهی به مهسیما کردو با دهن کجی گفت
-آره خیلی
یه آن خندم گرفت از قیافه سرگرد ولی خودمو جمع و جور کردم ... انگار دل خوشی از این خانواده نداشت ...
مهسیما دستمو گرفت
-عزیزم دوست داری پیش منو حنا بشینی ... مام تنهاییم مردا که دارن میرن دنبال خوشی
خودشون تا رفیقاشونو میبیننن
سوالی گفتم
-حنا؟
دستمو کشید دنبال خودش
-آره بیا تا معرفیش کنم ..
منو برد سمت دختر خانومی که تقریبا هم سن و سالای خودش بود ....
چهره دل نشین و دوست داشتنی داشت و همراه یه دختر چشم آبی تپل مپل و یه پسر
خوشگل نشسته بو دو دوتا بچه دوقلو هم دستشون بود ...
مهسیما رو کرد سمت من ...
-معرفی میکنم ... حنا خانوم ... زنداششم و اینام بچه هاشون دریا و آران این دوتا کوچولو هم فسقلیای منن ...
با تعجب گفتم
-بچه هاتون ....
با حنا خندیدن ... دریا کوچولو زودتر گفت ..
-بچه های عمه سه قلوئن ... آراد و آرتین و آیلا
ذوق کردم .... و بیشتر تعجبم واسه وقتی بود که هیکلشو دیدم ... نمیشد گفت فوق العا ده مانکن بود ولی ابدا شبیه زنیم نبود که سه قلو زاییده ...
یکم زیادی خوشگل بود ...
-اینم دوست ارسلان خان پناه خانوم گل همونکه فرزام پروندش دستش بود ...
حنا باهام دست داد و ابراز خوشحالی کرد .... دخترای دوست داشتنی بودن ...
کنارشون میتونستی احساس راحتی بکنی ... ممنون مهسیما بودم که منو آورد کنار خود
شون چون اصلا حوصله دلنازو نداشتم ...
سعی میکردم ذهنمو منحرف کنم نمیشد ... نمیتونستم به همین راحتی بیخیال آغوشی بشم که تا یه ربع پیش پناهم شده بودو ببخ
شمش به دختری که میدونه چقدر محتاج این آغوشم و باز خودشو میزنه به اون راه ...
تا میتونستم اونشب سعی کردم ما بقی شبمو خراب نکنم و با مهسیما و حنا خوش باشم
...
برای سه شب همون روز پرواز داشتم ... میخواستم بعد عروسی مستقیم برم فرودگاه ...
عروسی توی باغ ارسلان اینا بودو تقریبا بدون بریزو بپاش زیادی معمولی برگزار شد ...
ساعت طرفای یک بود ... و کم کم میخواستن بساط و جمع و جور کننن ...
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#قسمت157 پناه -سلام ... سریع چرخیدم سمت صدا .. با دیدن سرگرد شمسایی لبخندی زدم و نگام افتاد به
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت158
رفتم توی اتاقی که به عنوان رخت کن در نظر گرفته بودن ...
یه دستمال مرطوب برداشتم و شروع کردم به پاک کردن آرایشم ...
هر چند مختصر بود ولی درست نبود با اون سروشکل برم فرودگاه ...
موهامو بیخیال شدم ... لباسامو با مانتو شلوارم عوض کردم و شالمم سرم کردم ...
موقع اومدن چیز زیادی با خودم نیاورده بودم جز یه ساک دسی کوچیک .... نگاهی دیگه تو آینه به خودم کردم ...
خوب بودم ... از اونجا زدم بیرون ...
-پناه ...
چرخیدم سمت سامانی که صداش از سمت چپم میومد و نگام به دختر بچه شیرینی افتا د که تو بغلش بودو دختر دیگه که دستشو گرفته بود ...
اومد جلوتر ...
-آماده شدی ؟... قراره بری خونه ارسلان اینا ؟
موهامو که از شال زده بود بیرون و دادم تو ...
-نه دارم میرم فرودگاه ... دوساعت دیگه پر واز دارم ...
اخماش رفت توهم ...
-چی ... پرواز ؟... به این زودی میخوای برگردی ...
سری به نشونه تائید تکون دادم ...
-اهوم ... کلی کار عقب افتاده دارم ... باید زودتر بر میگشتم .. از طرفی اینورم کاری ندا رم که ...
حرفی نزد ولی اخماش بیشتر رفت توهم ...
دست نرم دختر کوچولوی توی بغلشو ناز کردم ...
-این کوچولو دیگه کیه ...تا اونجایی که میدونستم خواهرت فقط یه دختر داشت ...
دختری که دستشو گرفته بود یهو عین فشنگ از کنارمون عبور کرد ... با تعجب مسیر رفتن دخترو دنبال میکردم که پفی کرد
-بله و اونم همین خانومی بود که الان رفت ...
سوالی به بچه توی بغلش نگاه کردم ...
لبخندی با محبت به روی بچه زد ...
-دختر کوچولوم... نوا ...
ابروهام از فرط تعجب رفت بالا ..
-دختر کوچولوت ؟
لبخند کم رنگی زد ...
-مامان و بابا حضانتشو قبول کردن چون حضانتشو به من نمیدادن ... ولی میخوام با خود م ببرمش ... میخوام بزرگش کنم ..
تک خنده ای کردم
-شوخی با مزه ای بود ...
جدی تر از همیشه خیره شد بهم ...
-شوخی؟.. چه شوخی ...
-چرند نگو تو میخوای یه دختر بچه حدودا دوساله رو بزرگ کنی؟ ... اونم تنها ؟... تو کانادا ؟
-اشکالش چیه ...
با حیرت خندیدم
-سامان جدا نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی .... فک کردی بزرگ کردن بچه به این آسو نیاس ... در ثانی مامان و بابات همیشه باید بابهزیستی در ارتباط باشن تو که نمیتونی او
نو از کشور خارج کنی ...
- ببین نوا قضیش فرق میکنه ... پدرو مادرش قبل مردن اونو سپردن دست من ...
ابروهامو در هم کشیدم
-سپردنش دست تو ؟
سری تکون داد و سرشو تو گردن دختر بچه فرو برد و اون غش غش خندید ...
-قضیش مفصله ولی همینقد بدون که نوا پیش من خوشبخت میشه ...
-تو نمیتونی این بچه رو بزرگ کنی ...
مخصوصا که یه دختر بچـ...
-سلام ..
سریع برگشتم سمت صدا ... قیافش اشنا تر از اونی بود که برای شناختنش نیازی به فکر
کردن داشته باشم ...
لبخند مسخره و مصنوعی زد ...
-حالت چطوره خیلی وقته ندیدمت ...
سعی کردم کنتاکتی بینمون پیش نیاد ... لبخند دوستانه ای زدم و دستمو سمتش دراز کر دم ..
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت158 رفتم توی اتاقی که به عنوان رخت کن در نظر گرفته بودن ... یه دستمال مرطو
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت159
سلام .... خوشحالم دوباره میبینمت ...
صدای عصبی سامان از میون دندوناش شنیدم ولی برنگشتم سمتش ...
-بچتو بپا گذاشتی برای من ؟
قبل اینکه اون دهن باز کنه سریع گفتم ..
-من دیگه باید برم وگرنه به موقع به پر وازم نمیرسم ...
خیلی خوشحال شدم دوباره دیدمتون .. مو.. موفق باشین ....
گفتم و سریع از کنارشون گذشتم ... میثم با دیدنم اومد سمتم ..
-داری میری ..
-اهوم ...
مشتی به بازوم کوبید
-چقد تو کله شقی ... میموندی چهار روز دیگه باهم بر میگشتیم خب ...
نگاش کردم و با نمک خندیدم و با لحن بچه گونه ای گفتم
-عمو جون من کار دارم بار دارم زندگی دارم ... عین تو که الاف نیستم ...
خواست بزنتم که با خنده از زیر دستش در رفتم ...
-میرم ماشینمو روشن کنم ... بیا من میبرمت ...
-نه نمیخوام..
-زر نزن باو ...
گفت و بی توجه به من از ساختمون زد بیرون ... فرصت و غنیمت شمردم و رفتم سمت
مهسیما و خانوادشون .. از تک تکشون خدافظی کردم ...ارسلان و خانوادشم حسابی مراسم ماچو روبوسی راه انداختن و به اصرار نذاشتم بیان بدرقم ...
با حالی که دلتنگی توش بیداد میکرد سوار ماشین میثم شدم و راهی فرودگاه ....
چقدر ممنونش بودم که با وجو این همه خستگی به روی خودش نیاورد و منو رسوند ...
به اصرار مجبورش کردم برگرده و منتظر پرواز من نباشه ...
خودمم خسته بودم چشمامو بستمو سعی کردم فکرم و خالی از هر خیالی بکنم و وقتی
به خودم اومدم که توی فرودگاه پاریس بودم و داشتم کمربندمو باز میکردم ...
گوشیمو روشن کردم و بلافاصله صدای زنگش در اومد ... با دیدن عکس سابین با اون خنده گل و گشاد خندیدم ....
-الو .. .
-سلام مادام ... خوش اومدی ...
با تعجب ابرو کردم ..
-چی ؟تو از کجا فهمیدی رسیدم ...
بلند خندید ...
-خب نابغه وقتی تلفنتو روشن کردی یعنی رسیدی دیگه ...
لبخند کمرنگی زدم وساکمو برداشتم ...
-بله شما درست میگی ..
-کجایی الان ؟
-الان دارم میام سمت خروجی ....
-اَ.. چه عالی ... وای پناه چقدر توی لباس ایرانی خوشگلتری ... رنگ بنفش خیلی بهت میادا
-آره خودمم میدونم...
یدفعه خشکم زدو نگاهی بین اونایی که برای استقبال اومده بودن کردم ...
با دیدن سابینی که با لبخند گل و گشادش برام دست تکون میدادو سایمونی که روی یه
تیکه کارتن نوشته بود
"کله پوک خوش اومدی "
خشکم زد ...
جدا اینا دیوانه بودن .... رسیدم بهشون ...
سایمون –ایول خوشم اومد خیلی خوش قولی ...
چپکی نگاهی به موهای مسخرش که از کنارا تراشیده بودو اون شلوار شیش جیب با تی
شرت سرخ آبی گل و گشاد انداختم ...
بیشتر شبیه رپرا شده بود ...
سابین-پرواز چطور بود ؟
-اونقدر خستم که هیچی ازش نفهمیدم ...
سایمون اخمی کردو با همون کارتنی که دستش بود کوبید تو سرم که شالم از سرم افتاد
-نگو که خستگیتو برای ما از ایران آوردی ...
با زدن این حرف یه آن یادم افتاد که من هیچ سوغاتی براشون نیاوردم و از خجالت آب
شدم و لب گزیدم ...
-هی سابین من جای پارک پیدا نکردم...
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی