eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
849 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از تکنیک_مسیرسبز
❣﷽❣ 👋سلام دوستان عزیز مشهدی👋 🔷 دنبال یه پر و هستی 🔶 بدون هیچ 🔷 بدون هیچ 🔶 ♨️ پس چرا میکنی خیلی راحت میتونی هفته‌ای داشته باشی، حتی بیشتر ✅ 🚫این کار ربطی به استخراج بیت‌کوین یا سایر برنامه‌های زیر مجموعه‌گیر ندارد 🔱 میتونید فقط برای هم شده با مجرب صحبت کنید، ضرری ندارد.. به ما کنید... ✍ چرا که خیلیا در این ماه‌هاست کار میکنند و به رسیدند.‼️ 💟 .. این فرصت استثنایی رو از دست ندید✅ ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از تکنیک_مسیرسبز
❣﷽❣ 📣 . ◼️ بعد بعد بابت اینکه در این نكردی ، خیلی‌خیلی‌خیلی میخوری تا بابت كارهايی كه كردی‼️ ▪️ بحرف من بکن ضرر نمیکنی، اين روحيه تسليم پذيری را كنار بگذار ، ✍ با کمک خدا ، 👈آرزو كن ، 👈تلاش کن ، 👈جستجو كن ، 👈ثبت‌نام کن ، 👈بگرد ، 👈خرید کن ، 👈شادی کن ، 👈کشف کن ، 👈و ...... ✍ در نهایت برای رسیدن به اهداف مهمت اشتیاق داشته باش ❤️ ☑️ نظر من اینه در ( ) کن، ❗️...تا بعدها حسرت نخوری...❗️ ‼️...درضمن پیشیمانی سودی ندارد...‼️ این فرصت استثنایی رو از دست ندید✅ ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 #رمان شماره #بیست‌ودوم ❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو 📝 نوشته‌ی : پریناز بشیری 📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت189 برگرد ... بی توجه به حرفم راهشو ادامه داد ... نگاش کردم -سبحان برگرد
وقتی پدرم گفت دختر خوب و از خیابون پیدا نمیکنن گوش ندادم و رفتم سراغش ... خیابونی نبود ولی از خیابونا جمعش کردم ... هرزگی همیشه به همخوابگی با چند نفر نیست ....بکر بودن به داشتن باکرگی نیست ... من دختری رو انتخاب کردم که همه گفتن هرزه ... بکر نیست .... گفتم هست ...گفتم عاقلم ... بالغم ... میخوامش و باید داشته باشمش ... نیشخندی زد ... -یبار به داییم گفتم حتی اگه خدا نخواد میخوامش ... خواستم و خواستم و ماله من شد ولی کاش هیچ وقت نمیشد ... معادله های زندگیمو بهم زدو رفت ... جوری دستمو گذاشت تو حنا و در دهنمو گل گر فت که آخم نتونستم بگم ... نه تونستم از خدا گله کنم نه از بقیه ... من موندم و خودم و عشقی که خیانت کرد بهم ... به اینکه خودمو خلاص کنمم فک کردم ... به ظاهر آدم قوی بودم ولی وقتی همه غرورت له میشه ... احساست به گند کشیده میشه و تنهایی میشه رفیق گرمابه و گلستانت قوی بودن رنگ میبازه ... عین تو منکر بودن خدایی شدم که بودو فقط من نمیدیدم ... خواستم قید همه کس و همه چی و بزنم ولی سها رو دیدم ... سهایی که یه نشونه بود ... سهایی که برای من خود خدا بود روی زمین ... شاید خیلیا رو ازت گرفته ولی ببین چیا بهت داده ... اگه من ... اگه این کلینیک یه نشونه ایم نادیدمون نگیر ... تو وقت داری برای زنده بودن و زندگی کردن ... پناه شاید حکمت اسمت همین باشه ... پناه ببری به خودش تو اوج بی پناهیات ... ]وم کرد حرفاشو و منوو از آغوشش کشید بیرون ... "توکل به خودت" زیر لب گفت و دنده رو جا به جا کرد ... چشممو بستم و سرمو تکیه زدم به پشتی صندلی و رفتم سمت تقدیری که برام رقم زده یک سال و نیم بعد بی توجه به زنگ در که تند تند و پشت سر هم زده میشد خط چشمم و کشیدم و رژ گونمو زدم ... نگاهی توی آینه به خودم کردم تا از همه چی مطمئن بشم ... لباس مشکی که از جلو تا روی زانوم بودو دنباله کمی از پشت داشت و پشت گردنی بود .... ساده و شیک بود ... موهامو سشوار کشیده بودم و ریخته بودم دورم و آرایش ملایم و سنگین رنگینی کرده بودم ... امروز ومیتونستم بزرگترین روز زندگیم بدونم ..... شنل بافتنی نازکمو انداختم دور شونه هامو و کیفمو برداشتم و از اتاقم زدم بیرون ... درو که باز کردم با دیدن چشمای برزخی سبحان خندم کمی ماسید ... -دقیق بیست دیقس دارم در میزنم ... شونه ای براش بالا انداختم ... -منکه گفتم زودتر از نیم ساعت آماده نمیشم با حرص راه افتاد سمت آسانسور -باید دهن اونیکه که گفته زنا ناقص العقلن و بوسید ... لابد یه چیزی میدونست که هم چین حرفی زده دیگه ... خندیدم و کنارش ایستادم -بله بله شما درست میگید جناب ... با حرص گفت -فقط بلدی فس فس کنی ... (نگاهی به ساعت روی مچ دستش کرد)تا برسیم دیر شده .. . بی خیال شونه ای براش بالا انداختم و موهامو توی آینه آسانسور درست کردم ... -میتونستی از یه روز قبل ترش بگی تا این همه معطل نشی ... -عذر میخوام ماد مازل نمیدونستم که شما رو باید از سه چهار روز قبل خبردار میکردم ... از آسانسور زدیم بیرون و چشمم به سهایی افتاد که پشت فرمون ماشین داشت بازی می کرد ... -انقد غری نباش بابا یکم قری باش ... نتونست خنده شو با این حرفم پنهون کنه .... سوار ماشین شدیم .... سها خودشو پرت کرد تو بغلم ... نشوندمش روی پام ... -خب حالا کجا میخوایم بریم ... سها دستاشو کوبید بهم ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت190 وقتی پدرم گفت دختر خوب و از خیابون پیدا نمیکنن گوش ندادم و رفتم سراغش ..
بابا گفت نگم سوپرایزه جوریکه خودش بفهمه دارم بهش یاد آوری میکنم اشتباهشو گفتم -خب این سوپریزه که باباتون گفتن چیه ؟! سبحان با خنده مردونه ای گفت -سوپرایز -بله همون ... جدی مناسبت امشب چیه ؟ چشمکی بهم زد -میفهمی خودت ... نگاهی به آدرس خیابون کردم "خیابان 15لامینا" با توقف ماشین جلوی رستوران تالیونت با تعجب نگاهی به سبحان کردم که ساکت بود .... البته حدسشم میزدم همچین برنامه ای داره ولی دیگه نه تو رستورانی به معروفی تالیونت .. سبحان پیاده شدو اومد در سمت منو باز کرد -پیاده نمیشیدخانوما سها رو از بغل من گرفت و روی زمین گذاشت ... دستشو گرفت و با دست دیگش به من اشاره کرد که برم داخل ... جلو تر از هردو وارد رستوران شدم که یدفعه صدای دست زدن از گوشه کناررستوران بلند شد ... با تعجب نگاهی به درو اطرافم کردم ... همه سرپا ایستاده بودن و داشتن برام دست میزدن ... یه آن خشکم زد ... با دیدن سامانی که سرپا ایستاده بودو داشت برام دست میزد ... نگامون خیره بهم بودو اصلا متوجه سرو صدا های اطرافم نبودم .... با دیدنش انگار مشاعرم و از دست داده باشم حس کردم تنم توانایی هیچ حرکتی و نداره ... با زمزمه ای که توی گوشم پیچید یدفعه به خودم اومدم ... -خیلی تبریک میگم خانوم ... خواستم بچرخم سمتش که نگام به چرخ دستی بزرگی افتاد که دوتا پیش خدمت داشتن حملش میکردن و روش یه کیک بزرگ به شکل کتابای قدیمی بود ... گیج و متعجب نگامو بین همشون میچرخوندم... چشمم به نوشته های زیبای روی کتاب افتاد ... "از یاد رفته بهترین کتاب سال به انتخاب سایت گودریدرز" دهنم از فرط تعجب باز مونده بود ... انگار نمیتونستم نوشته ها رو تجزیه وتحلیل کنم . .. رو به سبحان کردم -ایـ... ایـ.. این... لبخند گرم و مهربونی به روم پاشید -تبریک میگم خانوم جیغ خفه ای کشیدم و دستمو گذاشتم روی دهنم ... چشمام از هیجان پر از اشک شده بود ... حتی اگه خوابم بود نمیخواستم از این خواب بیدار بشم ... شاید نهایت آمال و آرزوهام یه روزی همین بود ولی انقدر برام دورو دراز بود که حتی یک بارم نخواستم بهش فکر کنم ... همه قدر دانیمو ریختم توی نگاهمو به سبحانی نگاه کردم که امشب و برام تدارک دیده بود ... اشکایی که میریختم غیر ارادی بود ... شاید هیچ اشکی به زیبایی اشکی که میون خنده هات میریزی نباشه .. رز اومد کنارم -وایی ببین کوچولومون و از ذوق چه گریه ای میکنه .... محکم بغلش کردم ... شاید امشب پر خاطره ترین و زیبا ترین شب زندگیم باشه ... هیاهوی جمع و تبریک گفتناشون ... همه و همه رو با خنده هایی که چاشنی گریه قاطیشون بود جواب میدادم . .. تو بغل حسنا از ذوق بالا پایین میپریدم ... -تبریک میگم بهت ... مثله همیشه عالی بودی ... دستام یخ زد ولی خودمو گم نکردم ... با لبایی که اینبار به زور کش داده بودم به روش لبخندی زدم -ممنون ... مرسی که این همه راه و اومدی ... باصدایی پایین گفت ، 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا 🌿🌼 @Be_win 🌼🌿 🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام 🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت191 بابا گفت نگم سوپرایزه جوریکه خودش بفهمه دارم بهش یاد آوری میکنم اشتباهش
کمترین کاری بود که میتونستم برات انجامش بدم ... سریع نگامو دزدیدم .... حال خوش امشبمو نمیذاشتم هیچ خاطره ناخوشی خراب کنه ... نمیذاشتم زحمتایی که سبحان امروز برام کشیده به باد بره ... امشب از اون شباس که میخوام فازم فراموشی باشه .... بی خیالی باشه ... خودم باشم و دوستام ... خودم باشم و موفقیتم ... خودم باشم و دلخوشیام .... امشب شب منه ... میخوام امشب فقط خود من مهم باشم انگار بیشتر میزای اون رستوران امشب برای من رزرو شده بود... همه بودن ... همه و همه .... از دوستای قدیمیم تا دوستای جدیدم ... از استادای دانشگاهم تا ناشر کتابم ... نگام و بین همشون چرخوندم و رسوندم به مردی که شایدپا به پای سها برای منم پدری کرد .. حامی شد ... پشت شد ... پناه شد ... میون صحبتاش با سابین سرشو بالا آوردو نگامو رو هوا زد ... لبخندی به روم پاشید و اومد سمتم .. -همه چی باب میلتونه ماد مازل ؟نمیدونستم میتونه نهایت قدر دانیمو از چشمام بخونه یا نه -ممنونم سبحان ... بابت همه چی ممنونم ...امشب فوق العاده ترین شب زندگیم بود ... فشار آرومی به بازوم وارد کرد -حالا مونده تا هدیه اصلی رو بگیری ... گیج تر نگاهش کردم... هدیه ؟ لبخندی زدو روبه روم ایستاد -امروز رفته بودم پیش دکترت ... منتظر نگاهش کردم ...چشماش برق میزدو به وضوح کلمه جذابیت و تو وجودش صرف میکرد... صداش از هیجان میلرزید ... -گفت بالاخره بعد این همه وقت توی چند آزمایش اخیرت ... نفس عمیقی کشید و فشار انگشتاش دور بازوهام شدید تر شد ... گفت بالاخره جواب داد ... بدنت داره به درمان جواب میده ... حتی به ثانیم نکشید قطره اشکی که سر خورد روی گونم ... -چـ..چـی... -بالاخره همه چی داره روبه راه میشه ... بدنت شروع کرده به پادتن سازی ... دکترت گفت این یعنی امیدی هست که توام یکی از اون یه ملیون نفر باشی ... نفس کشیدن یادم رفته بود انگار ... با صدا بازدمامو بیرون میدادم .... -مرسی ... مرسی...مر... -هی هیچی نگو ... بهتره به مهمونات برسی ... از کنارم رد شدو گذاشت تنهایی خوشی امشب و تو وجودم حل کنم ... دیگه از بعد شنیدن خبری که بهم داد عین روح سرگردان بودم ... بی حرف فقط اینور او نور میرفتم و بی بهونه قهقه میزدم مهمونی تموم شد و هر کدوممون حکایتمون شد حکایت نخود نخود هر که رود خانه خود ... کنار در ورودی ایستاده بودم و از هر کدوم مهمونا تشکر و خداحافظی میکردم... چشمم به سبحانی بود که داشت لباس سها رو تنش میکرد ... -بازم تبریک میگم .. چرخیدم سمتش ... هنوزم ته مونده های احساسی که بهش داشتم عین آتیش زیر خاکستر داغم میکردن .. -و من بازم ممنونم ... واقعا زحمت کشیدی .. کلافه این پا و اون پا کرد ... دستی به پشت گردنش کشید -میگم ... میگم موافقی بریم یه دوری بزنیم باهم و بعدم من برسونمت ... ابروهام ناخداگاه بالا رفت -تو برسونیم ؟ سویچ توی دستشو آورد بالا ... -آره ... ماشین میثم دستمه .. گیر افتاده بودم بین خواستن و نخواستن ... نمیدونستم برم یا نه ... -فقط میخوام کمی باهم به یاد قدیما دور دور کنیم همین .. دستپاچه دستی به موهای بازم کشیدم... -با... باشه ..میام .. چشماش برقی زدو چهرش باز شد . ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت192 کمترین کاری بود که میتونستم برات انجامش بدم ... سریع نگامو دزدیدم ....
پس من تو ماشین منتظرم ... سری تکون دادم و اون از رستوران زد بیرون .. راه افتادم سمت سبحانی که داشت کتشو تنش میکرد ... با دیدنم گفت -خب همه مهمونا رفتن ... کیفتو بردار که بریم کلی خستم ... نمیدونم برای چی دستپاچه بودم .. -راستش ... راستش سامی گفت که ... نگاه پر نفوذ و دقیقشو انداخت توی چشمام و من نگامو دزدیدم ... -گفت باهم بریم ... -آها ... نگاش که کردم حس کردم یه ردی از دلخوری نشست تو چشماش ولی با لحنی عادی گفت -باشه ... مواظب خودت باش ...بازم موفقیتتو بهت تبریک میگم ... منو سها میریم ... خواستم دهن باز کنم که لبخندی به روم زدو دست تو دست سها از کنارم رد شد ... حس عذاب وجدان خاصی تو جونم ریخت ...همه زحمتای امشب و اون برام کشیده بود و حالا بی اینکه حتی به نحو احسن ازش تشکرم بکنم داشتم میرفتم دور دور شبونه به یاد قدیمام ... ساکت توی ماشین کنارش بودم و اعتراف این حرف که بوی عطرش هنوزم نفس گیر بود کمی آزارم میداد .. با ایستادن ماشین نگاهی به خیابان خلوت انداختم نفسمو با صدا دادم بیرون... نگاه اونم به رو به رو بود .. -خوبی ؟ -خوبم -اوضاع روبه راهه ... نگام خیره به چراغ خیابون بود که انگار داشت تو آخرین روزای سال اولین برفا رو میدید ... -میبینی که همه چی آرومه ... -دلم تنگت بود ... اینبار سینم سوخت از فسی که کشیدم و صدام آروم تر از همیشه بود ... -شاید منم صدای تک خنده مردونش تو گوشم پیچید -میدونی پناه دیدن تو برام عین سایه میمونه وقتی دنبالشم ازم فرار میکنه و وقتی ازش فرار میکنم دنبالم میدوئه ... خندیدم ... بی صدا ... بی حرف ... نمیدونم دقیق چند دیقه مابینمون سکوت شد و کلی حرف نگفته لابه لای این سموت گ م شد و جاشو داد به سه تا نقطه ... همیشه این سه تا نقطه نشونی از بی حرفی نیستن ... گاهی مابین هر حد فاصل این فقطه ها کلی حرف ... کلی خاطره ...کلی تصویر از گذشته ها و خیالاتی از آیندمون خوابید ه .. -اوضاع منم روبه راهه ... دارم زندگی میکنم .. نوا رو بزرگ میکنم ... به خاطر شروع تعطیلات بردمش ایران پیش مادرمه ... همه چی رو به راهه اگه اصرارای مادرمو برای ازدواجم نادیده بگیرم .. اینم شده سریال تکراری هر بار دیدن من و مامان ... صدام انگار از ته چاه در میومد .. -خب چرا ازدواج نمیکنی ... داری پیر پسر میشی .. نگاه هردومون خیره به دونه های برفی بود که داشت آروم آروم میریخت روی شیشه جلوی ماشین -میدونی پناه ... نمیدونم از کجا و چطوری شد که سر از زندگی هم در آوردیم ... اصلا نفهمیدم چی شد که این همه ذهنمو درگیر خودت کردی .... اونقدری که هر بار اومدم فراموشت کنم دیدم عین یه غده هر چی انگولکت کردم که پا کت کنم پر رنگ تر شدی ... بزرگ تر شدی... دیگه کاری به یادتو و حس خودم ندارم ... بیخیال جفتشون شدم ... میخوام فقط زندگی کنم .. آروم و بی دغدغه ... اگه باتو نیست بی تو .. تن صداش آروم تر شد -ولی دوست داشتم کنار تو باشه ... هیچکی برام مثله تو نمیشه ... نگاش کردم و لبخندی به روش زدم -دنیا بازی های خوبی در میاره سامان ... جرزن خوبیم هست ... هر کاری میکنه تا آخر ش خودش برنده این بازی باشه ... اینم قسمت ما بوده پس بیخیال ... نگام کرد ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت