eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
854 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ 🔴 #ثروتمند_شدن 🔷 ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺩﺭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺑﺮﺩﻥ ﺟﺎﯾﺰﻩ‌ﺍﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﻫﺴﺘﻨﺪ ؛ 🔶 اما ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﺍﻫﺪﺍﻑ ﻭ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ‌ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺍﻧﺪﯾﺸﻨﺪ 🙏 #ﺩﻋﺎ ﻭ #ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ #ﺍﻗﺘﺼﺎﺩ #ﮐﺎﺭﮔﺸﺎ ﻧﯿﺴﺖ ؛ 💠 ﺍﻓﺮﺍﺩ #ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﯾﮏ #ﺟﺎﯾﺰﻩ‌ﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ #پُراز_ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺁﻥﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝِ ﯾﮏ #ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ ؛ 💠 ﺍﻣﺎ ﺍﻓﺮﺍﺩی که میخواهند #ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ واقعی شوند #ﻫﺪﻑﮔﺬﺍﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ #ﺗﻼﺵ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ، ﺁﻥﻫﺎ ﻣﯽﺩﺍﻧﻨﺪ ؛ 💰 #ﺛﺮﻭﺕ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻧﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ #ﺷﺐ ! ✍ و اما شما #مشهدیای گل #هدفمند و با #تفکر_مثبت دراین #پروژه #سرمایه‌گذاری کنید ... تا #ثروتمندان واقعی شوید ... این فرصت استثنایی رو از دست ندید✅ #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣﷽❣ کلیپ بسیار زیبا و آموزنده 👆 رویا ♦️هشیاری برتر 💠شما میتوانید رویاهایتان را زندگی کنید.! #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣﷽❣ 💸 #پول_از_کجا_می_آید؟ 💸💸💸 💰پــول از باورهای شما خلق می‌شود، 🔹اگر بــاورت اینگونه است که درآمدم کفاف زندگی‌ام را نمی‌دهد و هیچ راه دیگری جــز حقوق ماهیانه ام مرا به پول مورد نظرم نمی‌رساند، 🔮 باید بگویم مسیر را اشتـباه میروی؟ 🔮 بــرگرد و اینگونه باورت را تغییر بده. 🔶 خداوند از هــزاران هزار راه پولی را که من درخواست نمودم در اختیار من قــرار میدهد، 🔶 او مرا در جهت درآمدودارایی و نعمتهای عــالی هدایت می‌نماید 🔹 و من پیشاپیش بابت اینهمه نعمت 🙏سپاسگزارم🙏سپاسگزارم🙏سپاسگزارم. ♦️ همه چیز به افکار، احســاسات و بــاورهایتان بستگی دارد، ♦️ به فــراوانی پول و ثروت در زندگیتان باور داشته باشید، ✍ خــودتان را لایق 🏡خانه آرزوهایتان، 🚘 اتومبیل رویاییتان 💳 و موجودی حساب دلخواه‌تــان بدانید. 👈 تا به شما داده شود، 😎 ذهن ثــروتمند، #ثروت جـذب می‌کند 😒😔😒 و ذهن #فقیر ، جــذب کننده فقر است، ☝️انتخاب با شماست. #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نگفتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۵ بچه های قدو نیم قد دور من میچرخیدند و میخندیدند... آنقدر خوشحرال ب
۶ گویی کسی دنبال ساعت کرده باشد تند تند می دوید... همه جلوی در ایستاده و منتظر بیرون آمدن ما بودند... چادر سفیدم را روی سرم انداختم انگشت هایم را در انگشت های محمد رضا قفل کردم و به سمت بیرون تالار قدم برداشتیم... میهمان ها با دیدن ما دست و سوت زدند و کل کشیدند... همه خوشحال بودند منو محمد رضا هم لبخند از لبانمان محو نمیشد... یکی یکی از پله ها پایین رفتیم محمدرضا در ماشین را برایم باز کرد و من نشستم بعد هم خودش پشت فرمون نشست و پا روی گاز گذاشت... ماشین ها یکی پس از دیگری پشت سر ما حرکت کردند... صدای بوق تمام خیابان را برداشته بود... اولین ماشین... ماشین عروس یعنی ماشین خودمان بود... من_محمدرضا یکم آروم برو بزار بنده خداها به ما برسن... محمدرضا خنده ای کرد و گفت: -نه میخوام بپیچونمشون گممون کنن... -نه اینکارو نکن گناه دارن هی باید خیابونارو بگردن... -حالا الان نه بزار یکم بیان دنبالمون بعد... -از دست تو!!! بارون نم نم میبارید گویی میدانست عاشقانه ها با باران زیبا تر میشود... من_چه بارون قشنگی ... -وقتی اول زندگیمون با رحمت شروع میشه... مطمئن باش همیشه توی زندگیمون بهترینا هست... لبخندی زدم و گفتم: -خوشحالم که بالاخره به هم رسیدیم... محمدرضا دستم را گرفت و گفت: -شکر... سرعتش را بیشتر کرده بود ماشین ها از چپ و راست برایمان دست تکان میدادند. صدای بوق و خوشحالی تمام خیابان را پر کرده بود... آنقدر خوشحال بودم که گویی در آسمان ها سیر میکردم... سر چهار راه رسیدیم... محمدرضا سرعتش را بالا برد و با یک حرکت تمام ماشین ها را سر در گم کرد... پشت سرم را نگاه کردم ماشینی نبود... -محمدرضا... -پیچوندیمشون... -خب گناه دارن چطوری مارو پیدا کنن... بلند خندید و گفت: -آدرسو بلدن خودشون میان... -حداقل یکم آروم تر برو... -چشم... -دلم میخواد برم زیر بارون حالا که گمشون کردیم یکم کنار جاده وایستیم؟ بریم زیر بارونو برای زندگیمون دعا کنیم از خدا تشکر کنیم... محمدرضا جوابی نداد چهره اش دگرگون شده بود... نگاهی بهش انداختم و بعد از چند لحظه گفت: -فاطمه زهرا؟ -جان؟ -یه قولی بهم بده . -چی؟ -هیچوقت تنهام نزاری... لبخندی زدم و گفتم: -قول میدم... ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۶ گویی کسی دنبال ساعت کرده باشد تند تند می دوید... همه جلوی در ایستاد
۷ -محمدرضا؟؟؟ با چهره ای ترسان گفت: -بله؟؟؟ -قرار شد آروم تر بری!!! سرعت ماشین خیلی بالاست... -فاطمه... جوابی ندادم و خیره به صورت رنگ پریده اش بودم... -هول نکن...آروم باش و نترس... -وا این حرفا چیه میزنی چی شده چرا آروم باشم چرا نترسم... و دوباره تکرار کردم: -محمد میگم سرعتو کم کن!!!!! -ترمز بریدم!! با نگرانی شدیدی فریاد زدم: -چــــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟ -بهت گفتم نگران نباش چیزی نمیشه خیابون خلوته به خدا توکل کن... به گریه افتادم... -محمد رضا چی میگی سرعت خیلی بالاست...خیابونا خیسه...هر لحظه ممکنه ماشین چپ کنه ... دستم را گرفت و زل زد در چشم هایم... همه جا خیس و تاریک بود...سرعت ماشین بیش از اندازه بالا بود بی هیچ ترمزی و هر لحظه ممکن بود حادثه ای رخ دهد محمد رضا چشم هایش را بست صدای نفس هایم تمام فضا را گرفته بود... صدای تیک تاک ثانیه های همان ساعتی که در آرایشگاه منتظر آمدن محمدرضا بودم در گوشم میپیچید... -محمدرضا...چشماتون باز کن... چشم هایش را باز کردو برای آخرین بار در چشم هایم زل زد... ناگهان فاجعه ای رخ داد فقط صدای کوبانده شدن ماشین آمد و دردی که در بدنم حس میشد... دیگر هیچ نفهمیدم... ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۷ -محمدرضا؟؟؟ با چهره ای ترسان گفت: -بله؟؟؟ -قرار شد آروم تر بری!!!
۸ به خودم که آمدم روی تخت بیمارستان بودم... درد را با تمام وجودم حس میکردم... هنوز هم نمیدانستم چه شده! این درد از چیست... به قدری درد داشتم که کوچکترین حرکت وجودم را میلرزاند... به سختی سرم را برگرداندم به دورو برم نگاهی انداختم کمی تفکر کردم... +آها یادم اومد... یادم اومد!!! ماشین...ترمز بریده...بارون... عروسی... محمدرضا... بی اختیار فریاد زدم: -محمد رضا!!! خواستم بلند شوم که درد کمرم منو از پا درآورد! -وای... از صدای بلند من پرستار وارد اتاق شد. -به هوش اومدین! -همسرم کجاست... -آروم باشین... -چطور آروم باشم... بالای سرم آمد سرم را وصل کرد و گفت: -بدنتون درد میکنه؟ -خیلی... -یکم استراحت کنید این درد بخاطر ضرب دیدگی شدیده یه روز اینجا بمونید خوب میشین... سعی کردم از روی تخت بلند شوم: -چی؟یه روز باید اینجا بمونم!! من باید برم... که پرستار مانع این کارم شد: -کجا برید شما حالتون خوب نیست... به گریه افتادم: -محمدرضا کجاست؟؟؟حالش خوبه؟ -ان شاءالله که خوبه... استراحت کنید تا فردا بتونید مرخص شید وگرنه باید همینجا بمونید. این را گفت و از اتاق بیرون رفت... انقدر گریه کردم که خوابم برد... ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۸ به خودم که آمدم روی تخت بیمارستان بودم... درد را با تمام وجودم حس م
۹ لمس دستی روی دستانم مرا از خواب بیدار کرد... نمیدانم این سرم چه بود انگار تمام روز را خواب بودم... -سلام عزیزم. -مامان... -خوبی؟؟بدنت درد میکنه هنوز؟ -بهترم... -خداروشکر... -محمدرضا کجاست؟؟؟ -اونم مثل تو توی یه اتاق دیگست... -حالش خوبه؟ نفسش را با شماره بیرون داد و گفت: -خوب میشه... صدای باز شدن در آمد پرستار وارد اتاق شد... -حالتون خوبه؟بدن درد یا سردرد ندارین؟ -نه فقط یکم بدنم درد میکنه -بخاطر ضرب دیدگیه...جاییتونم نشکسته خوشبختانه شما زیاد ضرب ندیدید... -یعنی... به نفس نفس افتادم.: -یعنی همراهم خیلی ضرب دیده؟ -خیلی نه... سریع بحث را عوض کرد: -شما میتونین برید خونه از الان به بعد مرخصین... این را گفت لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت... به کمک مادرم بلند شدم... -مامان؟ -بله؟؟ -لباس عروسم کو... ساکت ماند! -اینا چیه تنمه... -بیا بریم خونه برات توضیح میدم... -بریم خونه؟ -پس کجا؟ -محمدرضا چی؟؟؟؟ -اون باید بیشتر استراحت کنه -میخوام ببینمش. -نمیشه. -خونه نمیام. -فاطمه زهرا... -تو برو محمد رضا که مرخص شد باهم میاییم. مادرم ساکت ماند...اشک در چشم هایش جمع شد دیگر کلمه ای حرف نزد به راه خودم ادامه دادم. از اتاق بیرون رفتم با جمعیت دوست و آشنا روبه رو شدم: -فاطمه زهرا!!! -خوبی؟ -حالت خوبه؟ -جاییت درد نمیکنه؟ -مرخص شدی؟ بدون توجه به حرف کسی سمت پرستار رفتم: -ببخشید کجا میتونم همسرمو ببینم؟ -متاسفم ولی شماا نمیتونین ایشون رو ببینین... -چرا؟؟؟ -ایشون هنوز به هوش نیومدن! -کدوم اتاقه... -بهتره شما برید خونه و استراحت کنید... -ای بابا... تو این بیمارستان یکی نیست جواب منو بده!!؟؟؟؟ ... ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══ ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۹ لمس دستی روی دستانم مرا از خواب بیدار کرد... نمیدانم این سرم چه ب
۱۰ همان لحظه یکی از دکتر ها از صدایش بلند شد. -چخبره خانم؟ اشک هایم را پاک کردم و گفتم: -میخوام همسرمو ببینم ولی کسی نمیگه کجاست... -اسمشون چیه؟ -محمدرضا اصغر زاده. دکتر نگاهی به چهره ی نگران مادرم انداخت و بعد آرام گفت: -بالاخره باید بفهمن دیگه. بعدهم به من اشاره کرد که دنبالش بروم. قدم هایم را یکی پس از دیگری پشت سر دکتر برداشتم. ناگهان جا خوردم. -اینجاکه...آی سی یوعه! -خانم هیچ وقت توکلتون به خدارو از دست ندید بدونید هر اتفاقی بیفته خیری توش هست. حرفی نزدم دکتر نفسی گرفت و ادامه داد... -همسر شما بر اثر ضربه ی شدیدی که به سرشون خورده. الان تو حالت کماست... نفسم بند آمد... حاله ای از اشک درون چشمم شروع به لرزیدن کرد... دکتر ادامه داد: -فقط معجزه میتونه اونو به دنیا برگردونه ولی... اگرم بمونه دیگه شمارو به خاطر نمیاره... دستو پام سست شد...دکتر دیگه حرفی نمیزد...فقط با دستش اشاره به سمت اتاقی کرد...صورتم را برگرداندم...نگاهم به دستگاه های پیچیده شده دور محمدرضا بود مدام حرفایم در ذهنم مرور می شد... +امشب بهترین شب زندگیمه... +خداروشکر که به هم رسیدم... +دوستت دارم... +بالاخره برای هم شدیم... +بهم قول بده هیچوقت فراموشم نکنی... +هیچوقت تنهام نزار... +ترمز بریدم... +هیچ اتفاقی نمیافته... روی زمین افتادم: -آخه شب عروسیمون بود. دکتر با صدای بلند پرستار ها را صدا میزد... نفهمیدم چطور از روی زمین بلند شدم و چطور به صندلی بیرون از آی سی یو رسیدم! ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ 📢 زندگی، يڪ آينه است؛ 📢 و ما در رفتار ديگران، 📢 بازتاب ڪارهاے خودمان را می بينيم..! #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣﷽❣ 📣 هر راهی رفتی به خوردی😢 🌀 اینجا میتونی 🌀 اگه دنبال راه هستی برای حل همه ، 🌀 دراین شرکت کن، %100 می‌شوید، ✍ کنید از اینکه خیلی بشه👇 ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ 🎈 هیچ چیز نمی‌تواند #مانع تو شود به جز #ذهن تو 🎈 آنچه امروز نیاز داری #امید و ایمان است. 🎈 در #پیمودن مسیر ، با #مسائلی رو به رو خواهی شد 🎈 بدان که هیچ #مسئله‌ای نیست که قابل #حل نباشد، 🎈 تنها چیزی که #گریزی از آن نیست ، #مرگ است ! 🎈هر مسئله ، #فرصتیست برای تو، تا #مشاهده کنی ، خود را #بشناسی و از موانع #درونی رها شوی. ✍ امروز نگذار #ذهنت ، مسائل قابل #حل را به #موانعی بزرگ تبدیل کند 🎈به آنچه که #اتفاق می‌افتد #برچسب نزن 👈 #منفی بافی نکن 👈 اینقدر #نگران نباش 👈 #خودت_را_باور_کن 👈تو #بزرگ‌تر از مسائلت هستی 👈خودت را در حد #مسائلت کوچک نکن ✍ امروز #امیدواری را در #زندگی‌ات جاری کن بگذار #نماد امید شوی ، #ایمان_شو ، ایمان به خودت و به کل هستی ! 🔴 #بخوای_تو_میتونی 🔴 ⚪️ #در_همه_چی_موفق_باشی ⚪️ #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ ⚡ 😔 چه بسیار کسانی که 👈”اول هفته، برای آخر هفته“ 👈”سه‌ روز پیش، برای‌ دو روز پیش“ 👈و دیشب برای انجام کارهایی که امروز قرار بوده انجام دهند برنامه ریزی کرده بودند، 👈 اما ...... 🔵 عاقلان‌ را اشاره‌ای‌ کافیست... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرا رسیدن عاشورای حسینی تسلیت باد عاشـورای حسینــی🏴🏴 ایــام ایثـار عشـق بندگـی وآزادگی برشـمادوستان عزیز وگرامی تسلیت بــاد🏴 ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۱۰ همان لحظه یکی از دکتر ها از صدایش بلند شد. -چخبره خانم؟ اشک هایم ر
۱۱ شبیه آدم هایی که از فاجعه ای وحشتناک شوکه شدند به گوشه ای خیره شده بودم نه اشکی میریختم و نه حرفی میزدم... به خدا توکل کردم...ان شاءالله که محمد رضا برمیگرده...آره برمیگرده و ما دوباره عروسی میگیرم... مادرم کنارم نشسته بودومرتب حالم را میپرسید بی قرارو نگران بود پدرم هم از این غم گوشه ای نشسته بودو پنهانی گریه میکرد... همه سرگردان بودیم... -مامان... -جان دلم دخترم؟ -محمدرضا برمیگرده مگه نه؟ -آره عزیزم توکل به خدا کن... -ولی دکتر یه چیز دیگه گفت... -چی؟؟؟ -اون دیگه منو یادش نمیاد... به من خیره شد اشک در چشمانش جمع شد...ولی چیزی نگفت... ❤️ دو سه روزی به همین روال گذشت من هر روز پشت اتاقی که محمد رضا در حالت کما بود می ایستادم و اشک می ریختم... تمام شبو رو بیدار بودم... هر لحظه امکان داشت برای همیشه از دستش بدم... توی این دو سه رو به اندازه ی سه سال پیر شدم... روز چهارم صدای دکتر ها و پرستار ها بلند شد...محمدرضا به هوش اومده بود... سراسیمه به چپ و راست میپریدم... هر لحظه خدارو شکر میکردم خنده و گریه ام قاطی شده بود... وقتی محمدرضا را منتقل کردند... با هزار خواهش از دکتر تمنا کردم که دلم میخواهد ببینمش. دکتر مانعم میشد ومیگفت باید استراحت کند...ولی در آخر حریفم نشد سمت اتاقی که محمدرضا بستری بود میدویدم... در را باز کردم و با دیدنش به سمتش پریدم لبخند عمیقی زدم و گفتم: -محمدرضا... -چیزی نگفت. دستش را گرفتم دستم را پس زد... لبخندم محو شد... -خوبی؟؟؟خداروشکر که سالمی...دلم برات لک زده بود نمیدونی چقدر نگرانت بودم. جوابی نداد... -ببین ببین... ا..اا...اصلا مهم نیستا غصه نخور...دوباره عروسی میگیرم...ماهنوزم باهمیم...مابه هم قول دادیم... در چشم هایم زل زد ناگهان لب باز کردو گفت: -توکی هستی؟؟؟ ... ... ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۱۱ شبیه آدم هایی که از فاجعه ای وحشتناک شوکه شدند به گوشه ای خیره شده
۱۲ با نفسی حبس شده به محمد رضا نگاه میکردم... بینمان سکوت وحشتناکی حکم فرما شده بود. به خودم آمدم پاک یادم رفته بود دکتر چه گفته پلک سمت راستم شروع کرد به پریدن نفسم را با شماره بیرون دادم... محمدرضا دوباره تکرار کرد: -پرسیدم!!! کی هستی؟؟ اشک هایم سرازیر شد: -محمدرضا...منم... فاطمه!!! فاطمه زهرا...خانومت!!! -من نمیشناسمت... -چطور ممکنه! ابروهایش در هم فرو رفت و گفت: -اینجا چخبره...من یادم نمیاد من هیچی یادم نمیاد...نمیدونم کیم! من اینجا چیکار میکنم؟؟؟؟؟ -ضربان قلبم بالا رفته بود: -ما...شب عروسیمون...شب عروسیمون تصادف کردیم... -ما؟؟؟؟ اشک هایم را پاک کردم و با تحکم گفتم: -آره... -برو بیرون! -محمد... -نمیدونم چم شده هیچ چیز یادم نیست من حتی خودمم نمیشناسم... و ایندفعه بلند تر گفت: -برو بیرون... -باشه....باشه....میرم...باشه... با چشم هایی که همه جا را تار میدید به سمت در رفتم... همان لحظه پرستار وارد اتاق شد... با دیدن چهره ی من جا خورد... در ذهنم مدام این جمله ها مرور می شد: (محمدرضا الان میرسیم میخوام یه قولی بهم بدی... -چه قولی؟ -هیچوقت تحت هیچ شرایطی فراموشم نکنی. -قول میدم) ناگهان تعادلم را از دست دادم و محکم زمین خوردم... ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۱۲ با نفسی حبس شده به محمد رضا نگاه میکردم... بینمان سکوت وحشتناکی حک
۱۳ دو نفر از پرستارها به سمت من دویدند... -چی شد خانم؟؟؟حالتون خوبه؟؟؟ با یکی از دستانم اشک هایم را پاک کردم و با دست دیگرم سعی کردم از روی زمین بلند شوم. با بغض گفتم: -خوبم... پرستار با نگرانی گفت: -مطمئنین؟ مادرم که با دیدن زمین خوردن من به سمتم می دوید نگران روی زمین نشست: -فاطمه!!!!! -با گریه گفتم: -مامان... به کمک پرستاروها از روی زمین بلند شدم... مادرم هم چادرش را جمع کردو بلند شد نفس نفس زنان گفت: -چی شده فاطمه!!! -محمد منو نمیشناسه... بی اختیار زدم زیر گریه مادرم مرا در آغوش گرفت.مانند بچه ها بهونه گیر شده بودم! -مامان...حالا چیکار کنم...بدبخت شدم!!! مادرم به گریه افتاد: -عزیزم اینو نگو. دستم را گرفت و گفت: -بیا...بیا بریم بشینیم... با بغض گفتم: -مامان اون قول داده بود...این چه بدبختی بود نصیب ما شد ...میدونی چقدر برای زندگیمون آرزوها داشتیم...آرزوهام جلوی چشمام پرپر شد... مادرم تاب نیاورد پا به پای من گریه میکرد... انگار رسیده بودم ته یه جاده بن بست بعد از اینهمه دویدن و امید داشتن... دکتر با عجله به سمت اتاق محمد رضا می رفت طوری که فرصت نشد حتی کلمه ای سوال کنم از جایم بلند شدم و دنبالش دویدم...دکتر وارد اتاق شد و در را بست! نا امید پشت در ماندم... دیری نگذشت که در باز شدو دکتر برگشت: بدون معطلی گفتم: -آقای دکتر!؟ -بله؟ بغضم را قورت دادم و گفتم: -اینطور که مشخصه...محمدرضا حافظشو از دست داده. -درسته. -این فراموشی تا کی ادامه پیدا میکنه؟؟؟ دکتر کمی مکث کرد و بعد گفت: -با این ضربه ای که به سر ایشون خورده فکر میکنم....فکر میکنم.... -فکر میکنین چی؟؟؟ -تا همیشه!!! ادامه دارد... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۱۳ دو نفر از پرستارها به سمت من دویدند... -چی شد خانم؟؟؟حالتون خوبه؟؟
۱۴ لب هایم لرزید: -نه... دکتر سرش را پایین انداخت و گفت: -متاسفم... به یکباره گویی فرو ریختم... قدم هایم را به سمت عقب برمیداشتم ناگهان به دیوار برخوردم پاهایم توانش را از دست داده بود...آرام آرام روی زمین نشستم... دکتر در مردمک چشم های من کوچک و کوچکتر میشد... چه فکر میکردم و چه شد... چه رویاهایی میساختیم برای خودمان برای بچه هایمان... هیچ جای زندگی حرف از تصادف نزدیم هیچ جا حرف از جدایی و فراموشی نزدیم... ما به دنبال خوشبختی بودیم و به دیوار بن بست خوردیم... دستم را روی سرم گذاشتم و آرام گریستم... مدام در ذهنم تکرار میشد: +بالاخره رویاهامون به واقعیت تبدیل شد... +قول میدم... +بالاخره به هم رسیدیم! +دوستت دارم... گویی یکباره تمام جنون من را گرفت... از جایم بلند شدم بی اختیار وارد اتاق محمد رضا شدم. محمدرضا با عصبانیت به سمت من برگشت و گفت: -بازم که تویی!! موبایلم را از جیبم بیرون آوردم یکی از عکس های دوتاییمان را نشانش دادم و گفتم: -ببین...ببین...اینو ببین ...این تویی...ببین یادت میاد؟؟؟؟؟ اخم هایش در هم فرو رفت و گفت: -عکس من تو گوشی تو چیکار میکنه؟؟؟؟ با بغض گفتم: -تو همسرمی... -من هیچی یادم نمیاد... -محمدرضا این عکسا سنده! لبخند ی بر لب هایم نشست و گفتم: -تازه...عکس های عروسیمونم دست عکاسه!!!مهم نیست اگر یادت نمیاد...ما حافظتو دوباره از نو میسازیم...منو از نو به خاطر بیار... نگاهی به من انداخت و گفت: -من باهات احساس غریبی میکنم. هرچند به حرف تو و با این سندتات مثل زن و شوهریم اما ..اما... -اما چی؟؟؟ -من بهت علاقه ای ندارم... ... بہ یادت بیار تمام آن لحظاتی ڪہ در گوشم میخواندی: ❤️ ادامه دارد... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۱۴ لب هایم لرزید: -نه... دکتر سرش را پایین انداخت و گفت: -متاسفم... ب
۱۵ محمدرضا_ولی...ولی... من_ولی چی؟؟؟! -من بهت علاقه ای ندارم... یک لحظه انگار یک پارچ آب یخ را روی سرم ریختند ... بغضم را قورت دادم آمدم حرفی بزنم اما انگار لال شده بودم! همه جا سکوت بود به قدری که که صدای حرکت باد را میشنیدم... بهت زده به چهره ی محمدرضا نگاه میکردم... به یکباره گویی متوجه حرفش شده بود... خجالت زده سرش را پایین انداخته بود... شبیه آدم های سکته ای بدون هیچ پلک زدنی سرجایم خشک شده بودم... در باز شد! صدای نسبتا بلند پرستار سکوت وحشتناک میان منو محمدرضا شکست... -خانم شما اینجا چیکار میکنین؟؟؟ جوابی ندادم... -خانم... به خودم آمدم برگشتم نگاهی به پرستار انداختم و با نا امیدی گفتم: -الان میرم بیرون. و دوباره به چهره ی محمدرضا خیره شدم و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفتم... دیگر نه اشکی میریختم و نه بغضی داشتم فقط حس میکردم یک لحظه برای همیشه سنگ شدم... و یک لحظه برای همیشه پیر... ❤️ چند ساعتی گذشت... -دکتر میگفت محمدرضا میتونه مرخص شه چون موندنش اینجا دیگه فایده ای نداره...و گفت سعی کنید براش یه حافظه نو بسازید چون برگشت حافظه ی قدیمیش...امکان پذیر نیست... این حرف هایی بود که از زبان مادر محمدرضا به گوش هایم میخورد! نگاهی عاجزانه به چهره ی مادرش انداختم و گفتم: -یعنی...منم میتونم بخشی از این حافظه ی نو باشم؟ مادر محمدرضا با نگرانی گفت: -آره عزیز دلم. چرا این حرفو میزنی؟؟؟ لبخند اجباری زدم و گفتم: -هیچی همینطوری. -باهاش حرف زدی؟خوب بود؟برخوردش باهات چطور بود؟ و باز هم یک لبخند اجباری روی لب هام نقش بست و گفتم: -آره...آره باهم حرف زدیم...خوب بود حالش... -باهات که بد حرف نزد؟ -نه نه اصلا خیلی خوب بود. -خب خداروشکر عزیزم. ترجیح میدادم هیچکس مطلع نشود که بین منو محمدرضا چه گذشته... باید قوی باشم. ... ... ╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗ eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a ╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝ مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی