هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📌رمان شماره 28
🖌 #پایی_که_جا_ماند
🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس
🔶تعداد صفحه 108
✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور
@Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :6⃣3⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور شب،سرنگهبان وارد زندان شد.وقتی بچ
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :7⃣3⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
در بدو ورودمان نگهبانه کابل به دست،دو طرف درِِ ورودی ایستاده بودند.آنها با کابلهای دولا به جان بچهها افتادند.تعدادی از بچهها با ضربههایی که در تونل وحشت دیده بودند، ناراحتی فتق و مثانه پیدا کردند.
هوای تکریت چنان گرم بود که نفسمان گرفته بود.آفتاب سوزان تکریت گوشت از استخوان زمین جدا میکرد.بعد از یک ساعت نشستن در آن گرمای سوزان، با احترام نگهبانهای کمپ،فرمانده وارد شد.فرمانده اردوگاه سران خلیل نام داشت.
سروان خلیل شروع به سخنرانی کرد. «لابهلای سیمهای خاردار توپی اطراف کمپ،رشتههای برق عریان قوی کار گذاشته شده، هر کس به این سیمها دست بزند، برق او را میکشد.سعی کنید فکر فرار به مغزتان خطور نکند، چون تنها آرزوی دستنیافتنی شما، فرار از اینجاست!
سروان خلیل ضمن معرفی سعد به عنوان سرنگهبان کمپ،گفت: «سعد شما را با قوانین این کمپ آشنا میکند،سرپیچی از این قوانین بخشودنی نیست.»
سعد آدم سنگین وزن،قدبلند، شکم برآمده و درشت هیکلی بود. قوانین خاصی بر کمپ حاکم بود، که باید به آن عمل میکردیم.آنچه را سعد در کمپ ممنون اعلام کرد، از این قرار بود:
اجرای برنامههای دینی و مذهبی،تجمع بیش از سه نفر، برگزاری نماز جماعت،اذان گفتن،نماز شب، آوردن نام صدام، نگهداری هر شی نوکتیز و . . .بر اساس اعلام زمان خواب که ساعت ۹ شب بود، همه باید به اجبار میخوابیدیم.اگر اسیری خوابش نمیبُرد، باید دراز میکشید، چشمانش را میبست و خودش را به خواب میزد.هرکس با نگهبانها کار داشت،باید پای راستش را به حالت احترام به زمین میکوبید.چنانچه افسر و یا نگهبان اجازه میداد،صحبت میکرد،در غیر این صورت اجازه صحبت کردن نداشت.من و محمد کاظم بابایی که پا نداشتیم، از این قانون معاف بودیم!
در اسارت هفتهای دوبار، آن هم روزهای یکشنبه و سهشنبه، نوبت تراشیدن اجباری ریش بود.برای اصلاح صورت، هر تیغ سهمیه پنج نفر بود.هرماه یک بار،نوبت تراشیدن موی سرمان بود.سهمیهی هر چهارنفر یک تیغ بود.لباس ما زردرنگ و سورمهای بود.
در کمپ ملحق توالتها مقررات خاص خودش را داشت.رفتن به توالت با شمارش بود.وقتی اسیری برای قضای حاجت وارد توالت میشد،یک نفر از یک تا ده میشمرد.بچهها با اعلام عدد ده از توالت بیرون میآمدند.
سهمیه نان هر روز ما دو عدد بود.عراقیها به آن صمون میگفتند.نانها به شکل باگت بود.وزن هرکدام حدود پانصد گرم بود.بیش از نصف این نانها نپخته و خمیر بود.خمیر داخل آن را مقابل آفتاب میگذاشتیم تا خشک شود،بعد آن را خُرد میکردیم.آردی که یک بار مراحل نان شدن را طی کرده بود،دوباره مراحل آرد شدن را طی میکرد.در اسارت خمیر آرد شده را روی غذا میریختیم،با برنج قاطی میکردیم و میخوردیم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
@Be_win
میلیونرشو در مسیرسبز👆
نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :7⃣3⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور در بدو ورودمان نگهبانه کابل به
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :8⃣3⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
بازداشتگاه پر بود از خاک،سوسک و تار عنکبوت، انگار سالهای سال کسی در آن زندان به سر نبرده بود.
شام،آب لوبیا بود.هرچندکم بود،اما محبت و معرفت بچهها به گونهای بود که هر کس سعی داشت، زودتر از بقیه کنار برود تا مجروحان چند قاشق بیشتر بخورند.با اینکه همیشه گرسنه بودیم، مناعت طبع و گذشت اسرای سالم که همخرجمان بودند، به یک فرهنگ تبدیل شده بود.بیشتر شبها از گرسنگی خوابمان نمیبرد.بچهها از گرسنگی از این پهلو به آن پهلو میشدند و دور خود غلت میزدند.بعضیها که از خواب بیدار میشدند، به کسانی که بیدار بودند، میگفتند: «از گرسنگی خوابم نمیبرد. خواب دیدم هر چقدر غذا میخوردم، سیر نمیشوم!»
بعد از مدتها،عراقیها اجازه دادند،حمام کنیم. بیشتر بچهها تا آن روز حمام نکرده بودند.زندان الرشید حمام نداشت.
محمدباقروجدانی همیشه شاد و شنگول بود، شوخ طبعترین اسیر بازداشتگاه یک بود.از وقتی فهمید از شوخی بدم نمیآید زیاد سر به سرم میگذاشت.یک روز وقتی وارد بازداشتگاه شدم، گفت: «برای سلامتی آقا سید از یک تا ده بشمارید!» طولی نمیکشید که شوخیاش را اصلاح میکرد: «برای سلامتی تنها سید بازداشتگاه یک صلوات بلند بفرستید!»
در عالم تنهایی با خاطراتم سیر میکردم که یکی از اسرای مجروح که تا آن روز ندیده بودمش،کنارم نشست.با همان نگاه اول،مهرش به دلم افتاد.میثم سرفر نام داشت.پیک حاج قاسم سلیمانی فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله بود. حاج قاسم او را دنبال حاج مرتضی باقری فرمانده تیپ تخریب لشکر فرستاده بود. در سه راه حسینیه با ترکش خمپاره چشم راستش را از دست داده بود واز پا هم تیر خورده بود. با عصا راه میرفت. بعدها که او را بیشتر شناختم، فهمیدم آدم اهل دلی است.بچهها به شوخی و جدی به او میگفتند: «میثم! تو سید ناصر رو بیشتر از ما دوست داری،کم معرفت، یه کم هم با ما بِپر!» میثم در جواب بچهها بدون اینکه بخندد میگفت:«اینطوری هم که شما میگید،نیست!من همه شمارو دوست دارم، به جد همین سید من همه شما رو با یه چشم نگاه میکنم!» وقتی این حرف را میزد، خنده بچهها بلند میشد.میثم راست میگفت و همه را با یک چشم نگاه میکرد،چون یک چشم بیشتر نداشت!
میثم ارادت خاصی به سادات داشت.هر وقت میخواست ارادتش را به من ابراز کند، میگفت:«آقا سید! ما فشنگ خشابتیم!» در اسارت درسهای فراوانی از میثم به یاد دارم. با اینکه آدم کم حرفی بود،با من زیاد هم صحبت میشد.آن روز بهم گفت: «آقا سید! تو این اردوگاه باید حواسمون جمع باشه، از خاکریز اعتقاداتمون عقبنشینی نکنیم!»
برای اسرای کمپ تشکیل پرونده دادند.سرنگهبان اعلام کرد برای بازجویی و تشکیل پرونده روبهروی بازداشتگاهها به ردیف پنج بنشینیم. سید محمد شفاعت منش بهم گفت:«یه وقت نگی تو اطلاعات کار میکردی!» لری غلیط صحبت کن،بگو فارسی بلد نیستم! طبق معمول میخواست بهم روحیه دهد.نوبت به من رسید.وارد اتاق سرنگهبان شدم . .
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :8⃣3⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور بازداشتگاه پر بود از خاک،سوسک و
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :9⃣3⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
وارد اتاق سرنگهبان شدم.سروان خلیل و یک سرهنگ دوم عراقی از بچهها بازجویی میکردند.خالد محمدی اسیر عرب زبان خوزستانی مترجم بود.مشخصات سجلیام را پرسید و بعد از ثبت مشخصات فردیام، پرسید: «در جبهه چکاره بودی؟!»
- تو واحد اطلاعات و عملیات کار میکردم!
وقتی کلمه استخبارات را خالد محمدی ترجمه کرد،تعجب سرهنگ برایم عجیب بود.قبل از آمار شب،خالد بهم گفت: «از اتاق که بیرون رفتی،سرهنگ به سروان خلیل گفت: «ما هشت سال تو جبهه با این بچهها میجنگیدیم! نیروهای استخبارات ما یک عمر نظامیگری کردن، سنی ازشون گذشته، اونوقت تو ایران یه علف بچه تو استخبارات یگانهای نظامی خمینی کار میکنند!»
سرهنگ با تعجب و حس جستجوگرانهای که داشت،پرسید: «ارتش عراق قویتر است یا ارتش ایران!» قدری سکوت کردم.
- این سکوت شما میگه ارتش عراق قویتره!
این را که گفت، تحریکم کرد.لذا گفتم: «با گفتن من،نه ارتشی قوی میشه، نه ارتشی ضعیف میشه.ولی به نظر من هر ارتشی که از روی عقیده و ایمان از کشورش دفاع کنه،قویتره.چه بکشه چه کشته بشه.ما اینو از آقا امام حسین علیهالسلام یاد گرفتیم!»
- آخوندا شما بچهها رو شستشوی مغزی دادن! هر وقت حرف حق میزدیم فوری بحث آخوندا و شستشوی مغزی را پیش میکشیدند.برای اینکه هم حرفم را زده باشم،هم کمتر حرصشان داده باشم،گفتم: «شما ارتش قوی و خوبی داشتید!» آدم تیز و زیرکی بود.وقتی گفتم شما ارتش قوی و خوبی داشتید،پرسید: «داشتیم یا داریم؟!»
- دارید!
ادامه دادم: «شما از نظر تجهیزات و ادوات نظامی،قویتر بودید.امریکا و شوروی و خیلی کشورهای عربی هر چه میخواستید بهتون میدادن،ولی ما تحریم بودیم.» ادامه دادم: «دانشآموز پنجم دبستان که بودم از نام سوپراتاند
ارد میترسیدم.اسمش ترسناک بود.وقتی میرفتیم راهپیمایی،شعار میدادیم: «تنگه هرمز را کرب و بلا میکنیم/سوپراتاندارد را دود هوا میکنیم.» دلم میخواست بدونم این سوپراتاندارد چیه که شما داشتید،ولی ما نداشتیم.بعد فهمیدم سوپراتاندارد رو فرانسه فقط به شما داده! ایران که بودم از تلویزیون میدیدم،سربازان اردنی،سودانی و مصری اسیر نیروهای ما میشدن.خب اینجوری شما قویتر بودید!»
من بعد از این بازجویی،به «ناصر استخباراتی» معروف شدم.بین نگهبانها از آنروز به بعد ولید بدجوری بامن لج کرد.کینهی ولید با من زبانزد بود.پلید آدم بدبینی بود،با چهرهی زرد و هیکلی متوسط،مژههای کم مو،چشمانی ریز و قیافه عبوس.گونه و ابروی سمت راستش در جزیره مجنون،عملیات خیبر سوخته بود.کلاه نظامیاش را تا نزدیکی ابروهایش پایین میکشید. از کینه ولید خاطرات تلخی دارم.
عصر،به اتفاق سیدمحمد کنار درِ بازداشتگاه هفت نشسته بودم.حامد نگهبان عراقی،فهمیده بود توی واحد اطلاعات کار میکردم.
- شما نیروهای استخباراتی خمینی،چطوری از اونهمه موانع رد میشدید و میاومدید پشت سر ما!
- از جلوتون که رد میشدیم وجعلنا من بین ایدیهم سدا و . . . رو میخوندیم،پشت سرتون هم که میرفتیم،آقا امام حسین علیهالسلام کمکون میکرد و مارو نمیدیدید!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :9⃣3⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور وارد اتاق سرنگهبان شدم.سروان خلی
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :0⃣4⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
عراقیها ارایی را که حاضر نبودند ریش خود را بتراشند، بیرون بردند.حامد جلوی بچهها چانهام را گرفت و گفت: «تو چرا حاضر نیستی مثل بقیه ریش بتراشی؟!» گفتم: «ریشی ندارم که بتراشم،چندتار مو که بیشتر ندارم اونارو میکنم،ولی نمیتراشم» بعضیها به دلیل اینکه تراشیدن ریش کار حرامی بود،اینکار را نمیکردند.زیربار نرفتم.برایم مهم نبود کتک میخورم.دلم نمیخواست در آن سن، صورتم با تیغ آشنا شود.تهدیدهای حامد به خشونت منجر شد.مرا درون محوطهی سیمانی کمپ بردند.نگهبانها برای اسرایی که حاضر نبودند ریش خود را بتراشند،تنبیه خاصی در نظر گرفته بودند.حامد برای من که به خاطر نداشتن یک پا نمیتوانستم آن تنبیه را انجام دهم،پنجاه ضربه کابل درنظر گرفت.کابلها را ولید به کمرم کوبید.کمرم بر اثر ضربات کابلها کبود شد.برای ده،بیست کابل اولی خیلی درد داشتم،اما کابلهای آخر دردش کمتر بود.
امروز یکشنبه دهم مهرماه ۱۳۶۷،اربعین آقا امام حسین علیهالسلام است.برای اجرای برنامههای مذهبی محدودیت داشتیم.حیدر راستی قبل از ظهر، سراغم آمد.میخواست برای بچههای بازداشتگاه هفت و شانزده به مناسبت اربعین برنامه اجرا کنیم.میدانستم عراقیها اگر موقع مداحی سر برسند،کارمان ساخته است.حیدر برای بازداشتگاه هفت مداحی کرد و من برای بازداشتگاه شانزده. مداحی ترکی حیدر با آن صدای حزین و زیبایش، اشک همه را در میآورد.وقتی حیدر میخواند ناخودآگاه گونههامان خیس میشد.نمیدانم چرا مداحی ترکی اینهمه حزن انگیز است.این راز و رمز مداحی حزنانگیز ترکی که آنگونه دل آدمها را میبرد،به دلیل علاقهی بیش از حد ترکها به آقا ابوالفضل العباس علیهالسلام است.
در دو بازداشتگاهی که من و حیدر مداحی میکردیم،دو نفر از بچهها آینهدار پنجره بودند.آنها با آینه راهروی بازداشتگاه را دید میزدند.قرار بود به محض دیدن نگهبانها،آینهدار خبرمان کنند.با اینکه قرار ماه هنگام آمدن نگهبانها قطع موقت مداحی بود،عراقیها که اومدن از بس حس و حال معنوی بچهها بالا بود،مداحی را قطع نکردیم.اشاره آینه دارها باعث قطع برنامه نشد. نگهبانها پشت پنجره حاضر شدند.من با دیدنشان مداحیام را قطع نکردم.حواسم به نگهبانها و حرفهایشان نبود.کریم حرفهای حامد را از پشت پنجره ترجمه میکرد.
- عالیه، خیلی خوبه،یعنی شما اینجارو انقدر امن و بیخطر دیدید که نوحه بخونید و سینه بزنید!؟ پدرسوختههای مجوس! بلایی به روزتون بیارم که خود حسین بیاد اینجا کمکتون!
من و حیدر را به اتاق سرنگهبانه بردند.سعد با عصبانیت گفت: «من در جبهههای جنوب اسرای شمارو دیدم که پشت پیراهنشان وحتی روی پیشانیبندهایشان نوشته بودند مسافر کربلا! شما میخواید کربلارو تصرف کنید؟! شما خوب بود یک دستگاه تریلر میآوردید،کربلا را میگذاشتید روی تریلر و با خودتان میبردید ایران و دست از سر ما برمیداشتید!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
@Be_win
میلیونرشو در مسیرسبز👆
نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
https://eitaa.com/zekrabab125/34446
قسمت اول
رمان پایی که جا ماند
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ ﷽ ❣
🍭ٱرزو میکنم
🍬در این ظهر
🍭 زیبـای زمستانی
🍬عشق و محبت
🍭مـهربانی و سلامتی
🍬شادی و تندرستی
🍭هم نشین شما باشد
🍬روزگارتون خـوش
🍭و ایام به کامــتون
🍬در این ظهر زمستانی
🍭خانہ دلتون گرم
🌸ظهرتون گلباران🌺🍃🌺
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
@Be_win
میلیونرشو در مسیرسبز👆
نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
🚫کپیبدونلینکمجازنیست🚫
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
@musicmosbatt - آهنگ زندان باور.mp3
12.79M
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣ ﷽ ❣
⚠️تمرین #بازی_فراوانی⚠️
💸#روز دهم
💰سلام امروز مبلغ 10,000,000تومان به حساب تک تک شما عزیزان واریز شد و فقط تا شب فرصت دارید آن را خـــرج کنید.💸💸
💰اگر این ده میلیون را تا ساعت ۱۲ شب خرج نکنید از دستش می دهید و باید برگردید بازی را از اول انجام دهید💰💸💰💸
💢زندگی امروز شما نتیجه افکار دیروزتان است
👇تحول زندگیت در 👇
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
@Be_win
میلیونرشو در مسیرسبز👆
نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
🚫کپیبدونلینکمجازنیست🚫
https://eitaa.com/Be_win/2495
اول بازی👆این بازی واقعا ثروت میاره
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 https://eitaa
.
♦️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخل
..
♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید. 👆👆👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🔴🔴🔴 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 💚رمان ( #پ
.
♦️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
❣ ﷽ ❣
سلام بزرگواران
کانالی که معرفی میکنم. پُراز معنویت..
منتظر شما خدا جویان هست
برای خواندن و کپی کردن منتظر شما خوبان هست..
☀️این گرد آوری شامل :: 👇
اعمال شبانه روز و ذکر نمازهاى ماءثوره و نبذى از عوذات و احراز و اذکار و ادعیه و موجزه و زیارات و خواصّ بعضى از سوره و آیات قران و آداب اموات و ادعیه و زیارات ساعت و هفته و ماه و سال و مناجات خمسعشره و احکام شرعی و کلیات قران کریم وووووو.......
بصورت #صوتیوتصویری و #صدا . جمع آوری کردم... تا به کانال👇
( #آرشیو_قران_و_مفاتیح )
( #الباقیات_الصالحات )
در آوردم و این کانال از هر جهتى کامل و هرکس استفاده کند.
(( بالباقیاتالصّالحات )) برای دنیا و اخرتش باشد. ثوابی هم برای من باشد.
انشاءالله
درضمن من دنبال ممبر نیستم
اگر نخواستید عضو شوید.
لینک کانال رو در بایگانی خود داشته باشید و مواقع لزوم استفاده کنید..
شما که کانال یا گروه دارید..
برای استفاده هر چه لازم بود
کپی کنید با صلوات
کانال رو معرفی کنید به دوستان
هر کسی کانال رو معرفی کند.
مثل این است که قران و مفاتیح را هدیه داده..
التماس دعای خیر
مدیر ذکراباد
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📌رمان شماره 28
🖌 #پایی_که_جا_ماند
🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس
🔶تعداد صفحه 108
✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور
@Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :0⃣4⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور عراقیها ارایی را که حاضر نبودند
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :1⃣4⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
حامد گفت: «گریه ممنوع،عزاداری ممنوع،نوحه ممنوع،تجمع ممنوع.زیارت حسین ممنون،تفهمیم شد؟!»
تنبیه کسانی که برای امام حسین علیهالسلام عزاداری میکردند، سنگین بود و خلیل رحم در کارش نبود.علتش سیاست صدام و حزب بعث در ایام محرم بود.محدودیت کامل. به دستور سروان خلیل، من و حیدر هر کدام به هفتاد ضربه کابل محکوم شدیم.حامد حیدر را زد و ولید مرا.وقتی هفتاد ضربه کابل را نوشجان کردیم،حیدر با همان لهجه ترکی و دوست داشتنیاش دوبار تکرار کرد: «سیدی!سنیننهوین جانی ایکی دانا شالاق ویر،جون مادرت دوتا کابل دیگه هم بزن!»
- کابل به سرتون خورده،گیج شدید، خواهش نمیخواد.
- نه اتفاقا خیلی هم حالم خوبه و میدونم چی میگم.
حامد در حالی که، به هر کداممان دو کابل دیگر کوبید،گفت: «این هم دو کابل دیگه،یالا برید گم شید، از جلو چشمم دورشید.»
وقتی برمیگشتیم بازداشتگاه،گفتم: «حیدر!مثل اینکه راستی راستی حالت خوش نیست، چرا گفتی دو کابل دیگه بزنن؟!»
- حضرت عباسی نفهمیدی؟!
- نه،نفهمیدم!
- آقا سید! خواستم رُند بشه، ارزشش رو داشت که به خاطراربعین اقا امام حسین علیهالسلام هر کدوممنون هفتاد و دو کابل بخوریم،خدا وکیلی ارزش نداشت؟!
یکه خوردم. این حرف را که شنیدم خیلی خجالت کشیدم و کم آوردم.گفتم: «چرا خدایی میارزید.» ذهن حیدر به کجا رفته بود. میگفت: «بذار به تعداد شهدای کربلا کابل بخوریم!» به خاطر همین عقیده و مرامش بود که وقتی نوحه میخواند،حتی سامی و قاسم نگهبانهای عراقی هم تحت تاثیر مداحیاش قرار میگرفتند.
به دلیل عزاداری اربعین،شب قبل به اسرای بازداشتگاه ها آب ندادند.حسن بهشتی پور که در بازداشتگاه شماره دو بود، از بچههای بازداشتگاه خواسته بود، امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السو را بخوانند.
از شدت تشنگی کلافه بودیم. صبح زود بهشتی پور را دیدم. گفت: «سید! چه خوب شد دیشب آب دادن، شب بدی بودی، اگه آب نمیدادن، بچهها تا صبح از تشنگی تلف میشدن.»
- مگه آب به شما دادن؟!
- آره، یه مقداری آب دادن اما ته سطل پر از گِل و لای بود، ولی رفع تشنگی شد.
وقتی بهشتی پور فهمید بین تمام بازداشتگاهها فقط به بازداشتگاه آنها آب دادهاند،تعجب کرد.خود بهشتی پور همیشه میگفت : «این نتیجه دعا کردن است!»
قبل از آمار ظهر،بسیجیها و پاسدارها را از اسرای ارتشی جدا کردند.در مراسم اربعین، بسیجیها و پاسدارها را مسبب برنامه و عامل قانونشکنی میدانستند.تعدادمان کم بود و با ارتشیها که بیشرشان سرباز بودند، ارتباط برادرانهای داشتیم.بیشتر کارهای شخصیمان را همین بچههای با غیرت ارتشی انجام میدادند.
امروز دوشنبه هجدهم مهرماه ۱۳۶۷، رحلت حضرت رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله و شهادت امام حسن مجتبی علیهالسلام بود.صدای سرسامآور بلندگوها،سوهان روحمان بود. نوارها بیشتر ترانههای فارسی و عربی بود.بچهها از اینکه روز رحلت پیامبر،ترانه از بلندگوهای اردوگاه پخش میشد، حرص میخوردند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :1⃣4⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور حامد گفت: «گریه ممنوع،عزاداری مم
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :2⃣4⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
قبل از آمار، از جعفر دولتی مقدم خواستم همراهم به اتاق سرنگهبان بیاید.میخواستم از عراقیها بخواهم به خاطر روز رخلت پیامبر صلیاللهعلیهوآله و شهادت امام حسن مجتبی علیهالسلام از پخش ترانه بلندگوهای کمپ خودداری کنند.به همراه جعفر وارد اتاق سرنگهبان شدم.سعد که مشغول نوشتن بود،پرسید: «ها شنهو؟ چیه؟»
به سعد گفتم: «سیدی! درسته از نگاه شما ا دشمن هستیم،ولی مسلمانیم،به خدا و پیامبر خدا که اعتقاد داریم»
- آره میدونم همه ما مسلمانیم، چی میخوای؟!
- سیدی ! پیامبر اکرم حرمت داره.پیامبر همه مسلموناست.به احترام پیامبر که امروز روز رحلتشونِ دستور بدین این نوارهای ترانه رو خاموش کنن!
جعفر نامی از امام حسن علیهالسلام به میان نیاورد، او با یادآوری رحلت پیامبر سعی کرد رو نقاط مشترک شیعه و سنی انگشت بذارد. سعد دستور داد نوارهای ترانه را خاموش کنند!
جعفر چند روز قبل با ستوان حمید که خودش در عملیات والفجر هشت مجروح شده بود،بحث کرد. جعفر در جواب سوال ستوان حمید که پرسیده بود: «شما ایرانیها چطور در آن سرمای زمستان از اروندرود گذشتید و به فاو رسیدید؟!» گفته بود: «از خدا و اهل بیت کمک خواستیم. وقتی قاسم سلیمانی،فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله،غواصان بسیجی رو تو اون سرما، کنار آب اروند جمع میکنه، به بچههای غواص میگه این آب رو میبینید، این آب مهریه فاطمه زهراست، خدا رو به حق مهریه حضرت فاطمه سلام الله علیها قسم بدید،که امشب از این آب بگذرید و دل امام رو شاد کنید. حالا میخوای حضرت فاطمه کمکمون نکنه؟!» ستوان حمید مبهون سرش را به علامت تایید تکان میداد و به فکر فرو رفته بود.
ستوان حمید پرسید: «شما ایرانیها همه حرفهای خمینی را عملی میکنید؟!» بهش گفتم: «بله»، لبخندی زد و گفت: «شورای سیاست گزاری حزب بعث، حرفها و سخنرانیهای خمینی را تحلیل میکند و بعضی از دستورات و حرفهای رهبر شمارو ما اینجا عملی میکنیم!» گفتم: «مثلا چه حرفی؟!» گفت: « ارتش مردمی،همان ارتش بیست میلیونی که خمینی قبل از جنگ فرمان تشکیل آن را صادر کرد، ماهم بعد از این فرمان خمینی نیروهای جیش الشعبی رو تو عراق تشکیل دادیم.الگوی ما همان ارتش مردمی خمینی بود!»
امروز جمعه ششم آبان ۱۳۶۷. حسن بهشتی پور دوستان خوبی داشت بیشتر دانشجو بودند.برای دین و دنیای اسرای کمپ برنامه ریزی کرده بودند.دانشجویانی که به اسارت در آمده بدند، با مدیریت خوب بهشتی پور جریان علمی و فرهنگی را در کمپ راهاندازی کرده بودند.حسن بهشتی پور به بچهها میگفت: «بچهها هیچ چیز گرانبهاتر از وقت نیست،هیچ چیز هم به اندازه آن تلف نمیشود!» تمام وقتش را روی کارهای علمی و فرهنگی گذاشته بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
@Be_win
میلیونرشو در مسیرسبز👆
نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :2⃣4⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور قبل از آمار، از جعفر دولتی مقدم خ
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :3⃣4⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
به اخلاص و کارهای او اعتقاد داشتم.کلاسهای ترجمه،تجوید و صرف و نحو را حیدر راستی،دستور زبان فارسی را اصغر اسکندری.مکالمه انگلیسی را دکتر بهزاد روشن،عربی و ترجمه روزنامههای عربی را حیم خلفیان و محمد آغاجری و ترجمه روزنامههای انگلیسی زبان را مرتضی واحدپور و خود بهشتیپور برعهده داشتند.بعضی از بچهها میگفتند: «برای ما که بد نشد.مکالمه انگلیسی رو تو صف توالت یاد گرفتیم.»
اسرای مفقودالاثر در تکریت محدودیتهای خاصی داشتند.اگر نگهبانها از وسایل شخصی اسیری خودکار و یا کاغد گیر میآوردند،کارش ساخته بود.بچهها از کاغذهای سیمان، قوطی تاید و زرورق سیگار به جای کاغذ استفاده میکردند.خیلیها خودکار و مدادشان را لابهلای متکا و یا داخل خمیر دندان مخفی میکردند.روش تدریس هم مشکلات و شکل خودش را داشت. حیاط خاکی کمپ تخته سیاه، تخته پاک کن کف دست، و کچ هم نوک انگشت معلمین بود! بعضیها هم با چوب نازکی روی زمین خاکی مینوشتند و تخته پاکنشان لنگ دمپاییشان بود.
رفتم بازداشتگاه نُه،سری به یدالله زارعی بزنم.یدالله در گوشهای نشسته و ناراحت بود.هیچوقت او را اینطوری ناراحت ندیده بودم.یدالله در بدترین شرایط صبور بود.کنارش نشستم.
- چه شده، پَکری، مگه کشتیهات غرق شده<!
- از دست عیسی ناراحتم، تو سیدی،دعای تو رو خدا اجابت میکنه، عبیسی رو نفرین کن!
از برخوردهای خصمانه عیسی،نگهبان سودانیالاصل بریام گفت.روز قبل یدالله از عیسی به سعد، ارشد نگهبانها شکایت کرده بود.عیسی که داشت آب جوش داخل فلاسم چای میریخت، روی کمر یدالله هم پاشیده بود.یدالله گفته بود: «از تو ظالمتر تا حالا ندیدم!» عیسی پارچ آب سردِ روی میز را روی یدالله خالی کرده و بهش گفته بود: «با آب جوش سوزوندمت،با آب سرد خُنکت کردم!»
امروز چهارشنبه هجدهم آبان ۱۳۶۷،روزنامههای عراق خبر ار توافق ایران و عراق مبنی بر مبادله اسرای بیمار و معلول میدادند.اسرای سالم سراغمان میآمدند و تبریک میگفتند.بچهها اصرار داشتند من و محمدکاظم بابایی به محض اینکه آزاد شدیم، خبر زنده بودن آنها را به سازمان ملل هلال احمر برسانیم.سه هفتهای طول کشید تا اسمها را روی زرورق سیگار و کاغذهای سیمان نوشتم.
قبل از ظهر، دو اسیر را به فلک بستند.بدون اجازه عراقیها بازداشتگاهشان را عوض کرده بودند.نگهبانها کف پایشان آب میریختند و با کابل میزدند.اسیری دیگری را به جرم ورزش کردن کتک میزدند.حامد به او پیله کرده بود و میگفت: «تو قصد فرار داری که اینهمه ورزش میکنی!»
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :2⃣4⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور قبل از آمار، از جعفر دولتی مقدم خ
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :4⃣4⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
آیفای حامل نان وارد کمپ شد.رانندهاش گروهبان یکم ابراهیم یونس بود. حدود پنجاه و چند سالی داشت. نا پسرش ناصر بود.از اوایل جنگ تا روزی که جنگ تمام شد، در ارتش راننده بود. هر وقت میدیدمش،حس خوبی داشتم.نمیدانم چرا به دلم نشسته بود.آن روزها، فهمیدم این ارتباط دو طرفه است.عریف ابراهیم صدایم زد و به عربی گفت: «الاکل فوق حائط اخر المرافق،غذا روی دیوار دستشویی آخریه!» فهمیدم چه گفت.وارد راهروی توالت شدم و رفتم توالت آخری.دیوار توالت بلندتر از قدم بود.دستم را روی دیوار کشیدم.پلاستیک فریزری بود که داخلش مقداری نان و کتلت بود.کتلتها دستپخت خانمش بود.عریف ابراهیم قضیه مرا به خانمش گفته بود.میگفت به خانمم گفتم بین اسرای ایرانی یکیشون که از همه کم سن و سالتره، یه پاش تو جنگ قطع شده، هم اسم پسرمونه و سید است! خانمش ناراحت شده و از او خواسته ود هوای مرا داشته باشد.از آن روز به بعد،هر ده،پازنده روز یک بار دستپخت خانمش را دور از چشم دیگران برایم میآورد.
عریف ابراهیم اوایل جنگ، در یکی از لشکرها راننده بود. از غارت اموال مردم خرمشهر و دیگر شهرهای اشغال شده خاطرات زیادی داشت. غارت اموال مردم خرمشهر بود.از اتفاقاتی که بعد از اشغال این شهر رخ داده بود، عذاب وجدان داشت. بعدازظهر امروز، از خرمشهر صحبت کرد.میگفت: «با امضای سرهنگ غفور فرج، رئیس کمیته نظارت بر غنایم جنگی، بیش از چهل برگ ماموریت برای بردن اموال و وسایل مردم خرمشهر برایم صادر شد. من وسایل را به آدرسهای مشخص، برای آدمهای مشخص،فرماندهان ارتش،بستگان فرماندهان و بیشتر فامیلهای خانمشان و افرادی که آنها میگفتند میبردم.مجبور بودم...»
از ته دل آه کشید، اشکش جاری شد و ادامه داد: «یک بار وقتی از خرمشهر به شهر کوت میرفتم، دو اتوبان العماره- بصره با یک تریلر حامل تانک تصادف کردم.آن تصادف به خاطر خیانت ما به ایرانیها بود.ما در یک دزدی آشکار داشتیم اموال مردم را به شهرهای خودمان میبردیم، اموالی که بعدها جهیزیه دختران جوان عراق شدند.چه دخترانی که با این جهیزیه زندگیشان را شروع کردند و بیچاره شدند!
قسم خورد و گفت: «با اینکه میتونستم، ولی هیچ وسیلهای نبردم،اما نظامیانما خیلی از وسایل مردم خرمشهر را در شهرهای بصره، العماره و دیگر شهرهای عراق فروختند، بیشتر متدینین عراق که میفهمیدند، این وسایل مال مردم جنگ زده خرمشهر است، نمیخریدن.»
امروز شنبه،بیست و هشتم آبان ۱۳۶۷- روز بدی بود.داخل بازداشتگاه شد و گفت: «دوستان شرح پریشانی من گوش کنید/قصه بیسر و سامانی من گوش کنید.» گفتم: «سید محمد چه شده؟!» گفت: «گاومان زایید، یک نصف تیغ گم شده!»
آنهایی که سالها در زندانهای عراق گرفتار بودند، میدانند گم شدن یک نصف تیغ چه عواقبی برای اسرا داشت.عراقیها به مسئولان بازداشتگاه گفته بودند که تا زمانی که نصف تیغ گم شده پیدا نشود،از ناهار خبری نیست.
تلاش بچهها برای پیدا کردن نصف تیغ گم شده بیفایده بود.نگهبانها با کابل به جان بچهها افتادند.برای آنها مجروح و سالمی فرقی نداشت.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣ ﷽ ❣
سلام عزیزم : #مشهدی گل
آیا میدونید که :
👈 #پــورسـانت_مـــــعرفـی یک نـــفر به شـــــرکت میشه #دستـــمزد 4 روز کسی که از ساعت #8صبــــح تا 5 بعد از ظهر تو یک ساختمان #کارگری میکنه و حرف 100 نـــفر رو میشنوه 👍
👈 در ضّـمن این👆
💢 #یک_راه_درآمد در #پروژه هست
💢 #پـــــلنهای_درآمــــــدزایی زیادی داره
✍🏼چقدر خوبه تا #دیـــر نشده شما هم #ثبت بزنید.
👈 کـار در #پـروژه_خــوبـیهایی داره و #استفاده زیادی میبرید..👇
💰خودت رئیس خودتی.
💰ساعتکارتو خودت #تنظیم میکنی
💰با #سـرمایه انــدک و نـاچیز یکبار برای تمام عمر استارت میزنی.
💰ارزش و موقعیت #اجتماعی خوب داری.
💰دوستان خوبی پیدا میکنی.
💰کسانی که #خــودتو برای خودت میخوان.
💰 #درآمد_روزانه_و_ماهانه میگیری
💰 #پلنهای پرسود زیادی داره
💰استفاده از هر پــلن، #امتیاز خودشو داره.
💰از طرف شـرکت #پـورسانت زیادی برات واریز میشه.
💰برای #خــریدهای_ضــروری زندگیت 10 الی 70% #تخفیف میگیری.
💰درمقابل خریدات شرکت #درصدی براتون واریز میکنه. و یک امتیاز هم میگیری.
💰وووووووو................
💦خلاصه دراین #پروژه_آب_بخوری پول میگیری.
🔮این یعنی لذت زندگی ✌
🙏 #امیدوارم قدر #فـرصت_طالائیه پروژه رو بدونید و ازاین #موهبتالهی که خداوند #سر_راهتون قرار داده کمال استفاده رو ببرید👌👍
📌کافیه قدم اول رو بردارید و شروع کنید بدونید که
تو این راه تنها نیستید ❌
💯حالا #25000هزار_نفر شدیم
💠 #زندگی حال شما. #تفکر اشتباهات #دیروز شماست
🙏رسیدن به رویا و آرزوهایتان
🙏انتهای آرزوی ماست
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
@Be_win
میلیونرشو در مسیرسبز👆
نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
🚫کپیبدونلینکمجازنیست🚫
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣﷽❣
🔴 بزرگترین #دشمن موفقیت شما دراین #پروژه و خوشبختی در زندگیتان،
🔴 فکرهای منفی هستند. احساسات منفی شما را زمینگیر میکنند،
🔴 شما را از پای در میآورند و همه پیشرفت و شادی و لذات زندگی شما را میگیرند.
🔴 از همین الان با این دشمن مشترک مقابله کنید. انشاءالله موفق میشوید.
💥زندگی حال شما نتیجه افکار گذشته شماست
👇تحول زندگیت در 👇
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
@Be_win
میلیونرشو در مسیرسبز👆
نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
🚫کپیبدونلینکمجازنیست🚫
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ ﷽ ❣
✨دعا می کنم در این شب
زیر این سقف بلند
روی دامان زمین ، هر کجا
خسته و پر غصه شدی
دستی از غیب به دادت برسد
و چه زیباست که آن
دستِ خدا باشد و بس💯
🌙امیدوارم شبهایتان با شب نشینی با خدا سپری شود ✨
💥زندگی حال شما نتیجه افکار گذشته شماست
👇تحول زندگیت در 👇
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
@Be_win
میلیونرشو در مسیرسبز👆
نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
🚫کپیبدونلینکمجازنیست🚫
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📌رمان شماره 28
🖌 #پایی_که_جا_ماند
🔰روایتی از 8 سال دفاع مقدس
🔶تعداد صفحه 108
✍ نویسنده: سید ناصرحسینی پور
@Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :4⃣4⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور آیفای حامل نان وارد کمپ شد.رانند
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #پایی_که_جا_ماند
✫⇠قسمت :5⃣4⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
سامی نگهبان باوجدان کاری کرد،کارستان.فکر نمیکردم برای ما این چنین فداکاری کند. او میدانست اگر تا غروب تیغ پیدا نشود،همکارانش دمار از روزگا بچهها درمیآورند.او با اشاره ابرویش به من فهماند حواسم به دستش باشد.نگاهم به دستش بود که یک نصف تیغ کنار ستون انداخت و رفت! تیغ را به محمدکاظم بابایی و حسین مقیمی نشان دادم.بچهها نفهمیدند تیغ را سامی روی زمین انداخته.محمدکاظم خوشحال شد.
بلند شدم و کسانی که در محوطه کمپ در جستوجوی نصف تیغ گمشده بودند را صدا زدم.سعی کردم لحن گفتنم طبیعی باشد.بچهها به طرف تیغ پیدا شده دویدند.
امروز،پرونده نصف تیغ گمشده، با فداکاری سامی اینگونه بسته شد و رازش برای عراقیها پنهان ماند.
امروز عصر،سامی و ماجد توی بازداشتگاه از خاطراتشان در جبهه فاو و خرمشهر تعریف کردند.سامی گفت: «دو خبر در جنگ،صدام را زیاد خوشحال کرد،هرچند هیچ خبری به اندازه سقوط خرمشهر صدام را خشمگین و عصبانی نکرد.»
سامی گفت: «دو خبری که صدام را بیش از حد خوشحال کرده بود، یکی شهادت دکتر مصطفی چمران بود و دیگری سقوط هواپیمای سی-۱۳۰ ارتش در جنوب تهران!»
امروز سهشنبه یکم آذرماه ۱۳۶۷،حوالی ظهر بود.تعدادی از عُمال سازمان مجاهدین خلق به اتفاق افسر بخش توجیه سیاسی وارد کمپ شدند.مدتی بود سازمان مجاهدین خلق دامنه فعالیتش را به اردوگاه اسرای مفقودالاثر کشانده بود.آنها تلاش میکردند بین اسرای ایرانی یارگیری کنند.صدام به مسعود رجوی اجازه داده بود،برای جذب اسرای ایرانی،عواملش وارد اردوگاههای مخفی تکریت شوند.عزت ابراهیمالدوری،معاون صدام، میگفت: «مجاهدین خلق ایران در برابر مجاهدین عراقی لشکر ۹ بدر!»
امروز،عراقیها کتاب و نشریات سازمان را بین بازداشتگاهها تقسیم کردند.برای اولین بار در کمپ،کتاب در اختیارمان قرار گرفت.نگهبانهای عراقی قضیه ازدواج به اصطلاح ایدئولوژیک و خلاف شرع مسعود رجوی با مریم عضدانلو را تحسین میکردند.در یکی از نشریات مجاهد سعی کردم این جمله ابریشمچی را به خاطر بسپارم: «مخالفت با مشیت مسعود،کفرآمیزتر ازمخالفت با مشیت خداست!»
حیدر راستی وقتی ان جمله را خواند،گفت: «تو را خدا سیب زمینی رو ببین،این مریم زن مهدی ابریشمچی بوده،مسعود رجوی کاری کرد که ابریشمچی زن خودش رو طلاق بده تا خودش باهاش ازدواج کنه،بعد این بیغیرتِ بیناموس ابریشمچی میگه: مخالفت با مشیت مسعود کفرآمیزتر از مخالفت با مشیت خداست.چقدر یه آدم میتونه پست و بیغیرت و بیشرف باشه!»
بین نشریات و کتابهای سازمان،نشریه ایراننامه وابسته به سلطنتطلبها نیز دیده میشد.گویا سازمان ارتباط مستحکمی با سلطنتطلبهای اروپانشین داشت.اسرا با دنیای خارج از اردوگاه هیچ ارتباطی نداشتند.نشریه ایراننامه که زیر نظر اشرف پهلوی اداره میشد و نشریات راه زندگی و رهآورد.از فرودگاههای ایالت متحده آمریکا به فرودگاه الرشید بغداد پست میشد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #پایی_که_جا_ماند ✫⇠قسمت :5⃣4⃣ ✍ به
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :6⃣4⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
امروز صبح، مرا بیرون بردند.سه نفر بودیم که قرار بود تنبیهمان کنند.علی کوچکزاده، حسین شکری و من.بچهها عکس رجوی را پاره کرده بودند.افسر بخش توجیه سیاسی گفت به علی و حسین هرکدام صد ضربه کابل بزنند.حامد سرِ شلنگ آب را توی دهانم قرار داد، با دستهایش فکم را محکم گرفت و از سلوان خواست شیر آب را باز کند.شیرآب را که باز کرد،زیاد تقلا کردم رهایم کند.شکمم پر از آب شده بود، مثل کسی که در آب غرق شده باشد.از بینیام آب میریخت.جرم من سوارخ کردن چشم عکس مجید نیکو،قاتل شهید آیتالله مدنی و پاره کردن عکس مسعود رجوی بود،همان عکسی که در یکی از دیدارهایش در منطقه خضرا با صدام گرفته بود.امروز،به میزان علاقه عراقیها به سران گروهک منافقان بیشتر پی بردم!
مدتی بود شلوارم از چندجا پاره شده بود.دنبال نخ و سوزن میگشتم.طبق مقررات اردوگاه، هر شی نوکتیز ممنون بود.
برای ساخت سوزن خیاطی،یک تکه سیم خاردار پیدا کردم.یک سرسیم را روی کنارههای محوطه سیمانی حیاط ساییدم تا خوب تیز شود.در مرجله دوم ته سیم را با سنگ کوبیدم تا پهن شود،در مرحله سوم، نوک میخ فولادی را روی ته پهن شده سیم قرار دادم و با سنگ محکم به میخ فولادی ضربه زدم تا سوراخی در ته سوزن ایجاد شود،در مرحله چهارم، با ساییدن ته سوزن روی کف سیمانی بازداشتگاه آن را منظم کردم تا حالت استاندارد پیدا کند و به راحتی دوخت و دوز با آن انجام شود!
بعضی وقتها برای نخ مشکل داشتیم.اسرایی که مسئول نظافت اتاق سرنگهبان بودند، از پتوی عراقیها مقداری نخ بیرون میکشیدند.بعضی از نگهبانها که شاهد ابتکار،خلاقیت و نوآوری اسرای ایرانی بودند، تعجب میکردند.
آنها اقرار میکردند ایرانیها با همین خلاقیت و نوآوری توانستند هشت سال مقاومت کنند.میگفتند: «شما اگر تحریم نبودید، ما را چه کار میکردید.» جمیل میگفت: «تا فلسطین هیچکس جلودارتان نبود!» بچهها نمونههایی از خلاقیتها و ابتکارات رزمندگان ایرانی را به رخ عراقیها میکشیدند.مثل پلهای خیبری در عملیات خیبر،پلی به طول سیزده کیلومتر.یا بستن چراغ روی قایقهای بدون سرنشین.شب، در رودخانه کرخه نور و کارون،برای فریب عراقیها.آنها به خیال اینکه ایرانیها با قایقها در حال پیشروی و عملیات هستند،ساعتها روی قایقهای بدون سرنشین که فقط چند فانوس روشن،روی آنها نصب بود، آتش تهیه میریختند.یا تله برای تانک در مناطق عملیاتی دشت آزادگان.ایرانیها با کندن زمین با عمق زیاد و استتار این کانالها با چوب و خاک، کاری میکردند که تانکهای دشمن در این کانالها زمینگیر شوند.میگفتند طرح تله برای تانک از ابتکارات دکتر مصطفی چمران بود.
ولید وارد بازداشتگاه شد و خبر از مسابقه تیراندازی داد! نگهبانها عکس امام خمینی را سیبل قرار دادند و گفتند در مسابقه دارت باید به طرف عکس رهبرتان نشانهگیری کنید!
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات☘
#تلاش_کن #طلاش_کن💰
@Be_win
میلیونرشو در مسیرسبز👆
نگی نگفتی مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :6⃣4⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور امروز صبح، مرا بیرون بردند.سه نف
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :7⃣4⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
نگهبانها عکس امام خمینی را سیبل قرار دادند و گفتند در مسابقه دارت باید به طرف عکس رهبرتان نشانهگیری کنید!
برای قسمتهای مختلف عکس حضرت امام امتیازاتی مشخص کرده بودند.چشم و پیشانی و عمامه ده امتیاز، چانه و گونه هشت امتیاز، محاسن شش امتیاز و خود عکس چهار امتیاز!
پیشنهاد برگزاری این مسابقه را شفیق عاصم، افسر بعثی بخش توجیه سیاسی،داده بود.هربار که میآمد نقشه پلیدی در سر داشت.طرح اعدامهای مصنوعی فکر خودش بود. هر چند وقت یکبار یکی از اسرا را بیرون کمپ میبرد، کنار دیوار قرار میداد و یا به پایه برق و ستون پرچم عراق میبست،چند نظامی با اسلحه میآمدند و به اسیر میگفتند قرار است اعدام شوی.یک بار این بلا را به سر من هم آورد.آن روز وقتی بهم گفت: «دستور صدام است که نیروهای واحد اطلاعات و عملیات رو اعدام کنیم.» واقعا باورم شده بود که اعدام میشوم!
وقتی موضوع این مسابقه مطرح شد،بچهها اعتراض کردند. مقاومت و غیرت بچهها، عراقیها را عصبانی کرد. ولید و ماجد به خشونت متوسل شدند.بچهها حاضر نشدند در مسابقه شرکت کنند.عکس امام دست حامد بود.عکس را روی کارتن چسبانده بودند.ولید به من پیله کرده بود که در این مسابقات شرکت کنم.به ولید گفتم: «تو خط مقدم به خاطر اینکه حاضر نشدم به امامم توهین کنم، با اینکه پایم قطع بود و فقط به یه تکه پوست و رگ وصل بود، افسر شما دو گلوله به هردو پایم شلیک کرد، تو میگی به طرف عکس رهبرم نشانهگیری کنم؟! به خدا اگه بمیرم این کار رو نمیکنم.»گفت: «پس باید سر خودتو به جای عکس خمینی نشانهگیری کرد.» گفتم: «سر من فدای یه تار موی امام.» اینجا بود که با کابل و لگد به افتاد به جانم.
بعد از اینکه با مقاومت بچهها مواجه شدند یک قدم عقبنشینی کردند و تصمیم گرفتند خودشان در این مسابقه شرکت کنند.
داشتم وارد بازداشتگاه میشم که یکدفعه به زمین افتادم.از درد آرنجم، چشمانم سیاهی رفت.سر چرخاندم ببینم چه کسی عصایم را از زیر بغلم کشید.حامد بود. او در حالی که عاصبم کابلش شده بود، با فحش و ناسزا به سر و کمر اسرا میکوبید و از بچهها میخواست صف توالت را خلوت کنند.وقتی میدیدم حامد با عصایم به بچهها میکوبد، سختم بود.
دست نوشته ها و اطلاعات مهمی در عصایم جاسازی کرده بودم. آنها را درآوردم و لابهلای متکای ابری جاسازی کردم و به اتاق سرنگهبان رفتم.سعد آنجا بود.به سعد گفتم: «حامد با این عصا بچهها رو میزنه، حقیقتش رو بخواید من عصایی رو که شما باهاش بچهها رو میزنین، نمیخوامش.من از دوستانم خجالت میکشم با این عصا راه برم!»
- اگه خجالت میکشی باهاش راه نرو!
- باهاش راه نمیرم، پا ندارم دست که دارم!
عصایم را با ناراحتی زمین گذاشتم و نشسته با کمک دستهایم از اتاق سرنگهبان بیرون آمدم.یک لنگه دمپاییام کفش دست چپم بود.با اینکه زندگی در شلوغی بدون عصا برایم سخت بود، اما راضی بودم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :7⃣4⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور نگهبانها عکس امام خمینی را سیبل
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷
✫⇠قسمت :8⃣4⃣
✍ به روایت سید ناصرحسینی پور
هفته اول با همان یک لنگه دمپاییام و یک نصف آجر راه میرفتم. حامد بهم تذکر داد و گفت: آجر در اردوگاه ممنوع است. دیگر حق نداشتم از ان استفاده کنم. اسرایی که بیگاری رفتند،مشکلم را حل کردند. حسیم جعفری یک کفِ کفش بلااستفاده برایم آورد. نمیخواستم برای رفتن به توالت،بچهها زیر بغلم را بگیرند. یک لنگه دمپایی خودم و کف کفشی که حسین برایم آورد،کفشهای دستم شد.با استفاده از آنها به صورت نشسته رفت و آمد میکردم.توالت که میرفتم،دستهایم نجس میشد. بیرون که میآمدم بچهها از سهمیه آبشان روی دستم میریختند.بچهها اصرار داشتند برای جابهجا شدن، کولم کنند، قبول نمیکردم.
بعد از چند روز عصایم را برایم آوردند. ظاهرا دکتر موید که خودش مثل من یک پایش مصنوعی بود سفارش مرا کرده بود.
امروز یکشنبه دوم بهمن ۱۳۶۷، قبل از ظهر سعد دستور داد آماده جابهجایی شویم.بار و بندیلمان را برداشتیم و آماده شدیم.دار و ندارم یک کیسه انفرادی، یک لیوان حلبی و یک دشداشه عربی بود.
ما را به سولهها بردند.اطراف سوله را سیمهای خاردار حلقوی، برجکهای دیدهبانی و چند زره پوش احاطه کرده بود. زندگی در سوله با زندگی در کمپ ملحق متفاوت بود.در هر سوله بیش از هزار اسیر کنار هم زندگی میکردند.
از دیدن اسیر نُه سالهای تعجب کردم. فکر میکردم یکی از نگهبانها فرزندش را با خودش به اردوگاه آورده.میگفتند: «این بچه نُه ساله اسیر شده.» کنجکاو شدم.کم سن و سالترین اسیر اردوگاه بود.امیر نام داشت.اهل یکی از روستاهای مرزی ایلام بود. با برادرش ابراهیم اسیر شده بود.آخرهای شب،رفتم پیشش.جریان اسارتش را تعریف کرد. عراقیها غافلگریشان کرده بودند.ابراهیم، برادر بزرگ از عراقیها خواهش کرده بود، گوسفندانشان را ببرند ولی اسیرشان نکنند. عراقیها قبول نکرده بودند.ابراهیم از عراقیها خواسته بود خودش را ببرند ولی با امیر کاری نداشته باشند. تلاش ابراهیم برای قانع کردن عراقیها بیفایده بود! امیر را درک میکردم.گوشهگیر شده بود. سعی کردم به زندگی و آزادی امیدوارش کنم. امشب،دلتنگ خانوادهاش بود. ابراهیم و امیر برادرزادههای عمو ابراهیم بودند.
عمو ابراهیم پیرمرد هفتاد ساله ایلامی از امیر مواظبت میکرد. او پیرترین اسیر سوله بود.عمو ابراهیم در جستوجوی برادرزادههایش امیر و ابراهیم به خط مقدم آمده بود.نزدیک مرز، عراقیها او را هم اسیر کرده بودند!
امروز بیست و دوم بهمن ۱۳۶۷، دهمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی است.در این روزها حساسیتها و مراقبتهای شدیدی از سوی نگهبانها اعمال میشد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍀
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد