eitaa logo
یادداشت‌💌✍
1.3هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
118 ویدیو
18 فایل
تالیفات 📚 ۱عملکرد بانوان راوی‌شیعه عصر ابناء الرضا(ع) ۲روش‌های آموزش صید مروارید علم ۳زمزمه‌ قلب من ۴بر دین‌حسین ع ۵ره‌آورد پژوهش۲ ۶تاریخگذاری روایات وحی نجمه‌صالحی: مدرس‌حوزه و دانشگاه @salehi6 🌐ویراستی https://virasty.com/najmehsalehi
مشاهده در ایتا
دانلود
بوی تغییر _پس کجاست ؟ امیر بی‌تفاوت شانه هایش را بالا انداخت و گفت:" به جای سین جیم برو یه لیوان آب بیار!!" لحظه‌ای به او خیره شد،باورش نمی شد. شاید قرار است با یک پیک موتوری بیاورند. امیر خیلی آرام روی مبل دراز کشید. لب باز کرد تا چیزی بگوید ولی با نگاه به علی کوچولو  که در رختخوابش خواب بود، حرفش را قورت داد و لب نازکش را گاز گرفت. "آخه من براش پیام فرستادم. چرا انقدر آرومه؟ شاید میخواد شوخی کنه؟ لابد اون ها رو بیرون گذاشته!" با لبخند به حیاط رفت و با آهی برگشت. دهانش باز ماند. امیر در این چند دقیقه خوابش برده بود .روبروی امیر ایستاد، دلش می‌خواست امیر را از روی مبل به پایین بیندازد. همراه با نفس عمیقی دستی به صورت گرد و سفیدش کشید.با خودش گفت:" مطمئنم دیگه از خونه بیرون نمیره. آخه امشب مهمون داریم چرا اینقدر بیخیاله...قیمت ها روهم که نمیدونم اگه سرم کلاه بگذارند اون موقع امیره که طلبکارمیشه.. چقدر بهم گفته بود که باید مستقل بشم ولی، ولی آخه الان؟  امروز؟"  تصور برخورد با قصاب و ساطور قصابی لرزی به بدن نحیفش انداخت. صورت سرخش را در قاب چادر پوشاند و بادستان باریکش که انگار هیچ خونی در آن جریان نداشت کیف پول چرمی اش را از روی میز برداشت و از خانه بیرون زد.  هوا گرمایش را مانند شلاق به صورت او می کوبید و آن را سرخ تر کرده بود. تازه به محل آمده بودند و خیابان‌ها برایش غریب بود.چشم‌هایش را تنگ تر کرد تا تابلوها را بهتر ببیند. بعد از کمی پرس و جو قصابی را پیدا کرد.  نزدیک مغازه دو گربه ی پشمالو زرد رنگ نشسته بودند و با دمشان مگس ها را فراری می دادند .چشمانش از حدقه بیرون زد، نمی دانست چه کند. آرام با خود گفت:"قوز بالا قوز!" یک قدمی به عقب برگشت. آب دهانش را قورت داد. چند پسر بچه مشغول فوتبال بودند، عقب گرد کرد و به سمت آنها رفت ولی ناگهان ایستاد. " یعنی با خودشون چی فکر می‌کنند.  نکنه شیطنتشون گل کنه و گربه ها رو به طرفم پرت کنند. به خودت بیا  زینب! نترس دو تا گربه که اینقدر ترس نداره! " از حرف زدن با آنها پشیمان شد و به سر جای قبلیش بازگشت. بال چادرش را جمع کرد و با اخم و قدمهای لرزان از کنار دوگربه با صلواتی که ترسش  را کمتر می کرد گذشت.  بوی گوشت و چربی می آمد، تصویر خود را روی شیشه مغازه دید. چادرش را روی سر محکم تر کرد. چینی روی بینی اش افتاده بود و با صدای تق و توق ساطور بی اختیار چشمانش باز و بسته می شد. آهسته و با قدم های سنگین وارد مغازه شد. کنار کاشی های قدیمی پر از لک خون و چربی، مرد میانسالی روی یک صندلی پلاستیکی زرد رنگ منتظر نشسته بود، قصاب هم روی سکوی فلزی جلوی تخته کارش تند تند راسته ها را بی استخوان می کرد و استخوان ها را بی گوشت.  زینب با چشمان گرد و صدای لرزان، سلام کرد.فکرش را نمی‌کرد یک خانم قصاب محله شان باشد .با خود گفت:  "من از دو تا گربه ترسیدم ولی این خانم سر گاو و گوسفند می برد." خط نگاه قصاب از گوشت ها  روی صورت او چرخید. پیش بند تمیزی به تن داشت جواب سلامش را با لبخند داد .دست سفیدش را از دستکش بیرون آورد و خود را معرفی کرد .زینب با کمی تاخیر دستش را دراز کرد. لبخندی گوشه لبش نشست که با چادر آن را مخفی کرد. آهسته زیر لب گفت:"ای امیر بدجنس!!" "حتما همیشه دستاش بوی گوشت می دن. چطور این بو را تحمل می‌کنه! ساطور زدن خیلی نیرو می خواد. من که تو خرد کردن یک کیلو گوشت موندم. وای اگر دست هاش زیر ساطور بره؟" ابروان نازکش در هم گره خورد و گفت: "چه شغل خشنی. باورم نمیشه!آخه چطوری؟.راستی چرا این شغل را انتخاب کرده؟ " خانم سلیمی که متوجه تعجب زینب شده‌ بود،با صدای دورگه گفت :"من چند ساله که برای کمک به شوهرم اینجا میام ولی دیگه موندگار شدم." زینب آهسته و با خجالت پرسید:" حالتون  از بوی گوشت و دیدن خون های دلمه شده بد نمی‌شه؟" خانم سلیمی نفس عمیق کشید و گفت:" خب آره روزهای اول حالم بد میشد، ولی عادت کردم" بعد در حالی که فیله های  روی میز را در  کیسه پلاستیکی می گذاشت گفت: "آبجی همسرم زمین‌گیر شده، نمیشه به هر کس هم اطمینان کرد ، مجبور شدم،غم نانه دیگه...شکرر" ✍️نجمه صالحی   ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
به گزینی سنگی در آب می‌افتد، سنگی بزرگ، از دست نوجوانی نحیف با قدی نسبتا بلند و سنگ دیگری از دست پیرمردی رنجور، سنگ بعدی از دست زنی جوان با نگاهی نافذ به دوردست‌ها در آب افکنده می‌شود... با انداختن این سنگ‌ها در آبی بیکران موج کوچکی ایجاد می‌شود و به تدریج با پیوستن به موج‌های دیگر امواج خروشانی تشکیل می‌گردد. امواج دریا و اقیانوس‌ها در مقیاس متفاوت و شگفتی‌آور، پویایی و خروش توفان را به نمایش می‌گذارند و زنده بودن و خروش دریا تنها به همین موج‌هاست. حتی اگر وسعت این موج‌ها محدود باشد در جنبش آب و خروش دریا بی‌تأثیر نیستند. شرکت هر فرد در انتخابات نیز مانند همین سنگ‌هاست. هر رأی پیام آور جنبشی کوچک است در مسیر تحولی بزرگ. آراء مردم چون تکه‌های پازل سرنوشت کنار هم قرار گرفته و در پایان، انتخابی سرنوشت‌ساز را به تصویر می‌کشند. حال چند پرسش به ذهن می‌رسد که این انتخاب در چه مواردی و با چه شرایطی بوده است و اولویت‌های مهم انتخاب بهتر در سطح کلان جامعه کدام است؟ انتخاب یا تحمیل؟ خوب که بنگریم سراسر زندگی بشر و حتی تاریخ با انتخاب عجین شده است. انتخاب دوست یا انتخاب رشته یا انتخاب همسر، انتخاب کاری جای کار دیگر یا شخصی جای شخص دیگر. در تاریخ این انتخاب همیشه بدست مردم و بدنه جامعه نبوده است، اتفاقا بیشتر تحولات تاریخ در دست انتخاب سلاطین و حکما و سردمداران بوده و عوام ناچار تابع این انتخاب اجباری یا تحمیل شرایط بوده اند. پس از رحلت نبی خاتم (ص) اقلیتی معلوم الحال دست به انتخابی دیگر زدند و برخی مردم عامی را با خود همراه کردند و بدنه عظیم مردم ساکت و مقهور این انتخاب ماند چرا که عوام هنوز اهمیت انتخاب بد را درک نکرده بود و نمیدانست این سنگ کج تا کجا دیوار را کج می کند و گردبادی می سازد که سرنوشت اسلام را طور دیگری رقم می زند و می شود آنچه نباید شود. کم کم ملتها فهمیدند اگر جامعه از انتصاب الهی خالی شود ناچار بدست حکمای جور میفتد و دین و دنیای مردم به تاراج میرود و دستخوش طوفان های عظیم می¬شود. قرنها گذشت تا مردم بفهمند نباید اجازه داد سرنوشت ملتها بدست جنایتکاران بیفتد، پس حداقل کاری که مردم می توانستند انجام دهند اعتراض در مقابل اعمال سلاطین بود و چه بسیار جان‌ها که بر سر این اعتراض ها از دست رفت تا این میراث به انقلاب اسلامی ایران رسید. انقلابی که انتخابِ سرانجامی نیکو و خروج ازظلمت و پرواز به سمت نور و رهایی از ظلم بود. برگ برگ تاریخ نشان میدهد در ایران، نحوه اداره امور شهرها از ابتدای پیدایش حیات اجتماعی غیر از عصر سلوکیان تا اواخر دولت سلطنت پهلوی دوم با اراده سلاطین و حاکمان اداره می شد. با انقلاب مشروطه، پادشاهی مطلق به پادشاهی مشروط تبدیل شد و نخستین تجربه مشارکت ایرانیان شکل گرفت. مجلس شورای ملی قوانین انجمن بلدیه و انجمن ایالتی و ولایتی و نظایر آن را به تصویب رساند، لکن عدم آمادگی ساختاری ایران برای پذیرش این سبک قوانین و شرایط فرهنگی و اجتماعی جامعه موجب اجرا نشدن و شکست قانون های مصوب شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1357 شرایط مناسبی فراهم گردید تا مردم در تعیین سرنوشت خود و جامعه خویش سهیم باشند. انتخاب بهترین ها: دشمنان اسلام از صدر اسلام تا کنون در حال ایجاد شکاف و سنگ اندازی بوده اند و امواج بحر وسیع اسلام را متلاطم کرده و سدهای بزرگی بر سر راه این موج عظیم ساخته اند. این کینه توزی و دشمنی بدخواهان اسلام تاکنون هم ادامه داشته است. آنان می دانند شرکت مردم ایران در تعیین سرنوشت خود موجب قطع شدن دستان طمعکارشان است لذا دائما در حال توطئه چینی هستند. یکی از مهمترین عرصه های موثر حضور ایرانیان در مقابل دشمنان در دوران انتخابات، به منصه ظهور می رسد. انتخابات به رخ کشیدن شکوه ایران اسلامی و تجلی عزت است. در حقیقت انتخابات یک نظرسنجی فراگیر از جامعه است. کیفیت و کمیت مشارکت افراد جامعه میزان کارآمدی نظام سیاسی، مشروعیت و مقبولیت کارگزاران سیاسی را نمایان می سازد. مشارکت گسترده و فعال مردم در انتخابات اعتبار ملی در سطح داخلی و پشتوانه در سطح منطقه ای و بین المللی را به همراه دارد. آری شاخص ترین تجلی مشارکت مردم در امور حکومت، انتخابات است که در برخی کشورها حاکی از میزان مشروعیت نظام سیاسی آن کشور نیز هست. در واقع اگر دایره این موج انتخاب، گسترده تر شود امواج دریای اسلام پرخروشتر خواهد بود. اما باید در نظر داشت که «انتخاب درست» نیازمند توجه به اولویتها، اهداف و مسائل کشور است. گزینش افراد شایسته و تصمیم برای بودن یا نبودن افراد داوطلبِ خدمت به ملت، به دست مردم است. این انتخاب به وسعت زندگی یک ملت است. ✍️نجمه صالحی http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
شلوار سرمه‌ای سعی می‌کرد سرش را بالا نگیرد تا کسی برق شیطنت چشمان آبی‌اش را نبیند. همیشه همین برق نگاه بود که کار دستش می‌داد! آقای فلاح، تن مربعی شکلش را با کت و شلوار نوک مدادی پوشانده و شکم بزرگش را زیر شلوار پنهان کرده بود. ناخودآگاه دستش را نزدیک بینی برد تا بوی عطر آقای فلاح را که با بوی تنش مخلوط شده بود استشمام نکند. فلاح دستان لاغر او را در دست راستش محکم گرفته بود و با دست‌چپ درهای بسته‌ای را که در سالن طولانی و نیمه تاریک، بود باز می‌کرد. ساختمان به ظاهر ترسناکی بود، چندتایی از دیوارپوش‌های سنگی سالن شکسته و مهتابی‌های نیمه‌سوز هم به سروصدا افتاده بودند. از آزمایشگاه و اتاق پرورشی گذشتند، این را از تابلوی بالای سر اتاق‌ها فهمید. صدای معلم‌ها که از درز درهای کلاس بیرون می‌آمد، استرسش را بیشتر می‌کرد. همان طور که دستش در دست آقای فلاح بود، تلاش می‌کرد عقب‌تر بایستد، تندتند نفس می‌کشید و سعی می‌کرد لرزش پای چپش را کنترل کند. آقای فلاح نزدیک در رنگ و رو رفته‌ای ایستاد و او نیز مجبور به توقف شد. هر دو وارد کلاس شدند، سرش سنگین شده بود، صورتش را آرام و سخت بالا آورد و سلام کرد. آقای اخوان دستانش سفید شده بود و گردی از گچ روی صورت، کفش و پیراهن و شلوار مشکی‌اش نشسته بود. با لبخندی که تا کنارگوش‌هایش کش می‌آمد، جواب سلامش را داد. فلاح با اشاره‌ای به او، علی را به سمت آقای اخوان هول داد و از کلاس خارج‌شد. اخوان بعد از معرفی او، با دستان بلندش به میز انتهای کلاس که کنار پنجره‌ای رو به حیاط بود، اشاره کرد و گفت:« برایت آنجا را در نظر گرفتم، برو بشین!.» نیمکت چوبی کهنهٔ آخر کلاس، کنار یک نوجوان تپل و خواب‌آلود که معلوم بود هنوز متوجه تغییرات جدید نشده است.با بی‌میلی و «هِن و هِن» کیفش را در بغلش گذاشت.‌ علی همان‌طور که اطراف را نگاه می‌کرد به آرامی نشست و صدای قیژقیژ نیمکت قدیمی، سکوت چند ثانیه‌ای کلاس را، قورت داد. نورخورشید خود را از پنجره به داخل کلاس پرتاب کرده و چوب میز داغ‌داغ شده بود. بچه‌ها مستقیم به علی نگاه می‌کردند و با حرکات او نگاهشان می‌چرخید. آقای اخوان با پشت دست موهای کم پشتش را خاراند و با صاف کردن گلو نگاه‌ها را به سمت خودش چرخاند و دوباره ادامه درس را توضیح داد. آقای اخوان چند دقیقه یک بار سرش را به عقب بر می‌گرداند و نگاهی از پشت عینک به بچه‌ها می‌کرد و یکی یکی از آن‌ها سوال می‌پرسید. نگاهش به پاهای علی افتاد که ریزریز زمین را لگد می‌زد، با صدای مهربانتری گفت:«از تازه وارد بعدا می‌پرسم.» باصدایی که بیشتر شبیه بلندگوی پذیرش بیمارستان بود؛ زنگ تفریح اعلام و کلاس خالی شد؛ آقای اخوان به سمت علی آمد. بعد از چند سوال و جواب کوتاه در مورد درس‌ها و مدرسه‌قبلی علی، نگاهی به سرتاپایش انداخت. تصویر چهره علی با پیراهن و شلوار سرمه‌ای و عینک دایره‌ای‌ در عینک اخوان دو‌تا شده بود. پوست گندمی و آفتاب سوخته‌اش زیر نگاه دقیق اخوان تیره‌تر شد. هنوز زیر ذره‌بین آقای اخوان بود که صدای فریاد مدیر را شنیدند:«اخراج!!!»؛ صدای نالهٔ پسر بچه‌ای هم از حیاط مدرسه به گوش می‌رسید: «کمک!!» ✍️فاطمه خانی حسینی ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
بعد از مدتی نشستن در سالن فرودگاه و انتظار و چشم گرداندن به این طرف و آن طرف و نگاه به تابلو سالن، نوبت سوار شدن هواپیما شد! از تونلی پیچ در پیچ رد شدیم و به ورودی هواپیما رسیدیم، مهماندارهای ایرانی جلوی در ایستاده بودند تا مدارک و شماره صندلی ها را کنترل کنند. بی‌اختیار چند سال پیش برایم تداعی شد. خانم‌های مهماندار اردنی با پیراهن‌های سفید و دامن‌های کوتاه، موهای شنیون و صورت های نقاشی‌شده جلوی در هواپیما ایستاده بودند! با صدای مهماندار فهمیدم باید زودتر سرجایم بنشینم! بلافاصله بعد از اوج گرفتن هواپیما، پذیرایی شروع شد. ناگت مرغ، کاستر، ماست، نان و سیب در بسته‌های کوچک، میان مسافران می‌چرخید. نفس راحتی کشیدم اولین خان تمام شده بود! از پنجره به بیرون نگاه کردم ابرهای همچو پشمک زیر پایم می لغزیدند. مثل کودکی شده بودم، دوست داشتم مشتی از آن‌ها را بردارم! با عبور از ابرها و حضور در آسمان احساس می کردم به خدا نزدیک‌تر شده‌ام‌. حدود یک ساعت و ربع، روی صفحه آبی رنگ دفتر خلقت و سایبان زمین بودیم و چه زود گذشت! هواپیما در آغوش فرودگاه نجف جای گرفت! چقدر دلم آرام می‌گیرد وقتی زیر آسمان شهر أخ الرسول، قدم می‌زنم و در هوایش نفس می کشم! به نجف آمده بودیم تا اذن حضور را از پدر بگیریم و قدم در جاده بهشت، جاده آرزوها بگذاریم! http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
از ظهر گذشته و هوا خوب بود. جلوی درب خروجی فرودگاه، راننده‌ها با دشداشه‌های بلند، منتظر مسافران بودند. با صدای بم و بلندشان فریاد می‌زدند و سعی داشتند مسافرین را به سمت خودرویشان ببرند. ما هم به سمت یکی از راننده‌های صدا بلند رفتیم، بعد از توافق قیمت، یکی از تاکسی‌های زرد رنگ ما را به سمت آدرسی که در دستمان بود، رساند؛ منزل ام حیدر! زهرا خانم، خواهر یکی که از دوستان بود که در قم، با مردی عراقی ازدواج کرده بود و بعد از سرنگونی صدام، برای زندگی از قم به نجف کوچ کرده بود. او را ندیده بودیم ولی وقتی با او آشنا شدیم، گویی چندین سال بود او را می شناختیم. زبان عربی را به خوبی صحبت می‌کرد با آن‌که فرزندی نداشت خیلی زود توانست با فاطمه ارتباط برقرار کند. خانه‌ی زهرا خانم که در نجف او را به نام "ام حیدر" می‌شناختند مانند سایر خانه‌های عراقی بسیار ساده بود! اتاق مخصوص ام حیدر، یک اتاق نیمه کاره بود، اتاقی با دیوارهای گچ و خاکی که ورودیش با سی دی‌های بدون استفاده تزیین شده بود. کنار دیوارهای سالن پذیرایی مخده‌های قرمز رنگ چیده شده بود. پرچم‌های سرخ" یا حسین (علیه السلام)" و" لبیک یا حسین (علیه السلام)" دیوارها را زیباتر می‌کرد، دو تخته فرش ماشینی ایرانی، کف اتاق را پوشانده بود‌. شاید این تنها چیزی بود که در خانه ام حیدر با سایر خانه‌های عراقی متفاوت بود! شب برای استراحت در اتاق ام حیدر بودیم که متوجه موضوع جالبی شدم! ✍️نجمه صالحی @javal60
ام حیدر یکی از مبلغین حوزه نجف بود و هر روز صبح به مواکب نزدیک جاده نجف می‌رفت. مردم عراق به صورت قبیله‌ای و عشیره‌ای مواکب را مدیریت می‌کردند. سر در ورودی اغلب مواکب جمله‌ی "شعارنا خدمت لزوار الحسین (ع)" نوشته شده بود. ام حیدر در مواکب طریقه صحیح وضو را به زنان آموزش می‌داد. قرار شد صبح زود، همراه او شویم و آقایان هم به حرم امیرالمومنین (ع) بروند. هنگام ساختن وضو، برای نماز صبح، ام حیدر کنارمان به تماشا ایستاد، ذوق‌کنان گفت: « فاطمه چه خوب وضو می‌گیره ای کاش برای آموزش کنارم می‌اومد!» با وجود اینکه فاطمه چند ماه دیگر به سن تکلیف می‌رسید، اما احکام نماز را به طور کامل می‌دانست. با شنیدن آرزوی ام حیدر یاد داستان کودکی حسنین(ع) و آموزش وضوی آنها به پیرمرد افتادم! با خودم گفتم بیراه هم نمی‌گوید گاهی آموزش به زبان کودکان مؤثرتر است! با صدای بوق سرویس یا ون کوچک سفید رنگ از منزل خارج شدیم. بانوان طلبه ردیف روی صندلی‌ها نشسته بودند. هرکس نزدیک عمود محل مأموریتش پیاده می‌شد. ما هم به همراه ام حیدر عمود ۸۶ پیاده شدیم. ام حیدر به محل خدمتش رفت و ما هم مثل سال‌های قبل به تماشای زائرین خسته نشستیم اما این بار،هنوز غبار خستگی به تن‌مان ننشسته بود! در موکب، تعدادی از جنگ زده‌های موصل هم زندگی می‌‌کردند. آنجا تصاویر زیبایی در حال تولد بود! عصر به خانه بازگشتیم اما متوجه شدیم به دلیل ازدحام جمعیت، امکان زیارت از نزدیک، برای بانوان نیست! تصمیم جدید گرفته شد! ✍️نجمه صالحی @javal60
باید ماندن در نجف را کوتاه می‌کردیم، به خواندن زیارت از صحن امام (ع) رضایت دادیم! سال اول به یادم آمد، هیچ تصوری از ضریح و جمعیت و...نداشتم! خود را مانند قطره در رود خروشان انداختم و با موج جمعیت پیش می‌رفتم و از کنار دیوارهای آیینه‌کاری می‌گذشتم. چیزی جز جمعیت نمی‌دیدم ناگهان احساس کردم امواج متلاطم، آرام گرفته و مثل اینکه خورشید این جمعیت طلوع کرده و همگی مانند گل آفتابگردان رو به نقطه نورانی کرده‌اند. ضریح مطهر امیرالمومنین (ع) را در قاب چشمانم مشاهده کردم! هنوز در شوک فشار جمعیت بودم که با دیدار ضریح، کام جانم شیرین شد. اشک شوق دیدار همچو ابر بهاری از دیدگانم جاری شد و از پشت پرده لرزان اشک به تماشای ضریح ایستادم. زیبایی و شکوه ضریح مطهر، مرا سر جایم میخکوب کرده بود. گویی امام به شوق دیدار آغوش گشوده و زائران همچون پرنده‌ای به سوی او پر کشیده بودند. اما ناگهان با یک موج سهمگین به گوشه‌ای پرتاب شدم و با زحمت خود را به کنج خلوت کشاندم. آرامگاه ابوالائمه (ع) کنار دو پیامبر عظیم‌الشأن حضرت آدم و نوح (ع) قرارداشت. اطراف ضریح را کتیبه‌های قلمکاری شده با آیات سوره ی دهر مزین کرده بود و از شکوه وصف ناپذیر خاندان مکرم نبی خدا (ص) و ویژگی ابرار و پاداش بهشتی خبر می‌داد. چند حدیث زیبا هم در مورد امام علی (ع) با خط زیبای نستعلیق به چشم می خورد. گل‌های زیبای اطراف ضریح مانند پیچک مارپیچ و بالارونده راه را تا رسیدن به گل‌های بهشتی پیموده بودند و عطر و بوی دل‌انگیزی داشتند. ✍️نجمه‌صالحی @javal60
آسمان ضریح آینه باران بود و آینه‌ها از هر زاویه نور را با نور باز می‌تاباندند و یادآور می‌شدند که آنجا نوری خدایی جلوه کرده است. وقتی نگاهم به شبکه ضریح گره خورد، دست دلم را با آن گره زدم! هیچ‌گاه خاطره اولین زیارت را فراموش نمی‌کنم حلاوت آن همیشه کامم را شیرین می‌کند! تصمیم گرفتیم زودتر پا به جاده عشق بگذاریم! با ام حیدر خداحافظی کردیم و هر سه به قصد زیارت امیرالمومنین (ع) و شروع پیاده‌روی، حرکت کردیم. بعد از گذر از تفتیش‌های طولانی، بالاخره وارد حرم شدم و برای چند لحظه صحن و سرای زیبا را نگریستم. جانی تازه گرفتم. وارد رواق‌ها شدم. راه‌های منتهی به ضریح مطهر کاملا مسدود است! مجبور شدم همانجا زیارت امیرالمومنین (ع) و نماز مخصوص را بخوانم و از ابوالحسین (ع) اذن حرکت را به سوی حسین (ع) بگیرم. حرکت به سوی دانشگاه انسانیت را از وادی السلام شروع کردیم به امید رشد و تغییر! بوی عطر و گلاب و دود آتش صدای روضه‌های عربی و صدای فریاد" کِراج کِراج " راننده‌ها که مسافرها را به گاراژ می‌بردند، توجهم را چند لحظه‌ای به خود جلب کرد. بعد از گذر از وادی السلام به جاده اصلی رسیدیم. سربازی طناب به دست روی مانع‌های پلاستیکی نارنجی رنگ ایستاده بود تا مردم به وسط جاده نیایند! هر وقت طناب را پایین می‌انداخت مردم حرکت می‌کردند. هنگام بالا بودن طناب، مردم منتظر می‌ایستادند. گویی سرباز، چراغ راهنما شده بود و طناب نشان چراغ قرمز! به هنگام انتظار سرباز شعار ««لبیک یا حسین« سر می‌داد و مردم شعار را تکرار می‌کردند! ✍️نجمه صالحی @javal60
در جاده عشق رنگ و نژاد معنایی نداشت. همه جا پر از مردان و زنان عاشقی بود که دل به دریای عشق حسین (ع) داده بودند و با قصد یکی شدن به سمت هدفی‌خاص در حرکت بودند. شاید بتوان گفت این حرکت تمرینی برای برای چگونه زیستن در زمان ظهور بود. همه با انگیزه واحد‌ و بخاطر مهر اهل بیت (ع) بود که در مسیر این سیل عظیم قرار گرفته بودند.  ناخودآگاه قدم‌هایمان تندتر شده بود گویی باید می‌دویدیم تا از این حرکت هدفمند عقب نمانیم! پرچم کشورهای مختلف از ابتدای مسیر کنار جاده دیده می شد و تصاویر رهبران شیعه آیت‌الله حکیم، آیت‌الله سیستانی، سید حسن نصرالله و مقام معظم‌رهبری، در بنرهای بزرگ در جاده‌های مسیر نصب شده بود. شماره‌ عمودها به نوعی خط نشان حرکت بود، اغلب گروه‌ها و کاروان‌ها، عمودهای پنجاه، صد و...را برای وعده دیدار، نشان می‌گذاشتند. نزدیک اذان ظهر خادمین زائران را برای خواندن نماز دعوت می‌کردند و فریاد می‌زدند "هلابیکم زوار سجاد "هلابیکم "عجلوا بالصلاه". در موکبی که برای نماز ایستادیم، خانمی بعد از نماز ایستاد و برای بانوان، طریقه صحیح غسل، تیمم و وضو را آموزش می‌داد، پیدا بود از همکاران ام حیدر است! در سال‌های قبل ضعف اجرای احکام را در بین بانوان دیده بودم ولی اگر تذکری می‌دادم به یک یا چند نفر بود اما این حرکت جدید آن‌ها عالی بود. فاطمه با دقت حرکاتش را نگاه می‌کرد با آنکه عربی متوجه نمی‌شد با حرکات و اشارات او غسل را به خوبی یاد گرفت و اجرا کرد و آن بانو فاطمه را بوسید و جایزه‌ای به او‌ داد! ✍️نجمه صالحی @javal60
. جشن عید غدیر در تاریخ1⃣ بر اساس روایات اهل بیت علیهم‌السلام روز غدیر بزرگ‌ترین عید مسلمانان بوده و این عید در آسمان معروف‌تر از زمین است. امام رضا علیه السلام در روز عید غدیر به دوستان خود غذا و هدایای فراوان ارسال نموده و خود و تمامی اطرافیان‌شان لباس‌های نو می‌پوشیدند. علاوه بر پوشیدن لباس نو، اطعام، هدیه دادن به خانواده و ایجاد فرح و شادی در این روز از دستورهای اکید ائمه اطهار علیهم السلام بوده است. آدابی که برای عید غدیر بیان شده همگی نشان دهنده دستورات اهل بیت علیهم‌السلام برای عید دانستن این روز و اظهار این خوشحالی بوده است. در سال ۳۵۲ برای اولین بار معز الدوله دستور داد در روز عید غدیر شهر بغداد زینت شود، بازارها مانند اعیاد در شب‌ها باز باشند،در خیابان‌ها طبل و بوق بزنند بر در خانه وزرا و شرطه‌ها آتش روشن نمایند. همان طور که ابن کثیر مورخ قرن هشتم اشاره کرده است سالهای بعد نیز در بغداد انجام می‌گرفته و گزارش‌های زیادی در این زمینه در منابع موجود است و همگی این اقدامات نشان‌دهنده‌ی شادی و فرح بوده‌ است. علاوه بر بغداد جشن و پای کوبی روز غدیر در منطقه مغرب جهان اسلامی، شام، مصر و غرب آفریقا به طور علنی انجام می‌گرفت. 〰〰〰 کلینی، ج۴، صص۱۴۸_۱۴۹. شیخ صدوق ، من لا یحضره الفقیه،ج۲، ص۵۵. ابن جوزی، المنتظم، ج۱۴، ص۱۵۱. ابن کثیر، البدایه و االنهایه، ج۱۱، ص۲۴۳. @zemzemh60
. جشن عید غدیر در تاریخ2⃣ در ۱۸ ذی الحجه سال ۳۶۲ ه.ق، برای نخستین بار، تعداد زیادی از اهل مصر و مغربیان برای دعا جمع شده و آن روز را عید بزرگ اعلام کردند. در این جشن‌ها که سال‌های پیاپی برپا می‌شد تمامی اقداماتی که نشان از شادی دارد مانند پوشیدن لباس نو، ازدواج، آزادی بندگان، پخش کردن هدایا و قربانی توسط شیعیان انجام می‌گرفته است. مردم، قاریان، فقها و شعرخوانان ابتدا در مسجد شهر قاهره جمع شده و سپس این جشن در قصر خلیفه و در حضور وی انجام می‌گرفت و خلیفه فاطمی نیز به مردم خلعت می‌بخشید و به ایراد خطبه می‌پرداخت. اعتقاد به قداست روز غدیر آن قدر والا بوده که در سال ۴۸۸ المستعلى بالله خلیفه فاطمی در این روز بر مسند حکومت نشست. 〰〰〰 امینی، عیدالغدیر فی عهدالفاطمیین مقریزی، الخطط، ج۲،ص۲۵۵. @zemzemh60
یادداشت‌💌✍
. جشن عید غدیر در تاریخ2⃣ در ۱۸ ذی الحجه سال ۳۶۲ ه.ق، برای نخستین بار، تعداد زیادی از اهل مصر و م
. غدیر از نگاه مسلمانان1⃣نجمه صالحی اصل واقعه غدیر و به ویژه جمله "من كنت مولاه فهذا على مولاه"، با وجود نقل‌های متعدد و متواتر مورد تشکیک قرار نگرفته است؛ اما به دلیل اهمیت غدیر در شکل گیری نظام فکری فرق مختلف اسلامی مباحث فراوانی در مورد آن در میان مسلمانان پدید آمده است. اختلاف در میان اندیشمندان مسلمان، در معنای واژه "مولی" بوده که مباحث کلامی و لغوی فراوانی درباره آن شکل گرفته است. برخی از متکلمان، در کتاب‌های خود بخش مفصلی را به این موضوع اختصاص داده‌اند و برخی دیگر، کتاب‌ها و رساله‌هایی مستقل در این زمینه نگاشته‌اند. به عنوان نمونه، شیخ مفید دو رساله با عنوان‌های «رساله فی معنی المولى» و «اقسام المولى في اللسان» نگاشته است. اهل سنت"مولی" را به معنای "محبت" گرفته و معتقدند که منظور رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله از این جمله این بوده که مسلمانان باید حضرت علی علیه‌السلام را دوست داشته باشند!! به اعتقاد اهل سنت پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله دستور دادند که مسلمانان ایشان را دوست داشته باشند!!* این معنا از "مولی" در شعر شاعران نیز آمده است!! مولوی، شاعر معروف فارسی زبان در شعر خود چنین می‌گوید: "گفت هر کو را منم مولا و دوست! ابن عم من علی مولای اوست" 〰〰〰〰〰 *فخر رازی، الاربعين في اصول الدين، ج۲،ص 283 . تفتازانی، شرح المقاصد، ج۵، 275. مولانا، مثنوی دفترششم، بخش۱۲۹، کتاب امام علی از نگاه مولوی ص ۷۰ تا ۷۲ با تلخيص نوشته علّامه جعفری @zemzemh60