eitaa logo
یادداشت‌💌✍
346 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
99 ویدیو
13 فایل
📚عملکرد بانوان راوی‌شیعه عصر ابناء الرضا(ع) روش‌های آموزش صید مروارید علم زمزمه‌ قلب من بر دین‌حسین علیه‌السلام ره‌آورد پژوهش۲ ✍️نجمه‌صالحی: نویسنده و پژوهشگر، مدرس‌حوزه و دانشگاه سایت شخصی 🌐https://zemzemh.ir/ https://eitaa.com/zemzemh60
مشاهده در ایتا
دانلود
انگشتان بلندش را روی کتاب کهنه و خاک گرفته گذاشته بود و فکر می کرد. به ناخن هایش نگاه کرد. گاهی به خاطر انگشتانش مسخره می شد. اما بیشتر اوقات دوستانش دست های او را به دستهای یک پیانیست و یا جراح تشبیه می کردند و او از این تعریف بال در می آورد و خود را در سالن کنسرت یا اتاق عمل تصور می‌کرد. به اطراف نگاهی انداخت نگران بود که روشنایی چراغ کوچکی که خنجری به دل تاریکی زده است، همه را بیدار کند. از اینکه او را ببینند می ترسید چون پدربزرگ وسایل قدیمی اش را مثل گنج با ارزش دوست داشت و حساس بود. همین حساسیت بیش از حد پدربزرگ حس کنجکاوی او را تحریک کرده بود. بالاخره توانسته بود در دل تاریکی شب گنجینه پنهان را در گوشه زیرزمین پیدا کند. کتاب پزشکی قدیمی زیر دستانش بود.به مطالب کتاب فکر می کرد، کمی استرس گرفته بود، با خودش می گفت: نکند درست باشد؟نکند مریضی بدی داشته باشم؟ آخر این کتاب چاپ قدیم است شاید مطالبش درست نباشد!.. ماکروسفالی ماکروسفالی یا بزرگی سر به حالتی گفته می شود که در آن اندازه سر از حالت طبیعی بزرگتر است. ماکروسفالی در بیش تر موارد، خوشخیم یا بی زیان است. در موارد دیگر ماکروسفالی می تواند نشانه یکی از وضعیت های پزشکی نظیر سندرم های ژنتیکی یا تومور باشد. تومور! با خودش گفت: اگر سر رشد کند و دائم درد داشته باشد مریضی بدی است... ولی سر من از وقتی یادم هست همینقدر بزرگ و آبرو بَر بوده و درد هم ندارد ... همیشه به دلیل بزرگی سرش مادر مجبور می شد کلاه بزرگی برایش ببافد ..چقدر بچه های کوچه و مدرسه مسخره اش می کردند ... گرهی بر ابروانش افتاد اما کمی بعد با خودش گفت: مهم نیست کسی چه می داند شاید برای این بزرگی سَرَم هست که همیشه نمره هایم بیشتر از دیگران است چون مغز بزرگ تری دارم ... هنوز با خودش درگیر بود و فکرهای زیادی در سرش می چرخید که صدای مادر را از پشت سرش شنید... ✍️نجمه صالحی http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
شلوار سرمه‌ای سعی می‌کرد سرش را بالا نگیرد تا کسی برق شیطنت چشمان آبی‌اش را نبیند. همیشه همین برق نگاه بود که کار دستش می‌داد! آقای فلاح، تن مربعی شکلش را با کت و شلوار نوک مدادی پوشانده و شکم بزرگش را زیر شلوار پنهان کرده بود. ناخودآگاه دستش را نزدیک بینی برد تا بوی عطر آقای فلاح را که با بوی تنش مخلوط شده بود استشمام نکند. فلاح دستان لاغر او را در دست راستش محکم گرفته بود و با دست‌چپ درهای بسته‌ای را که در سالن طولانی و نیمه تاریک، بود باز می‌کرد. ساختمان به ظاهر ترسناکی بود، چندتایی از دیوارپوش‌های سنگی سالن شکسته و مهتابی‌های نیمه‌سوز هم به سروصدا افتاده بودند. از آزمایشگاه و اتاق پرورشی گذشتند، این را از تابلوی بالای سر اتاق‌ها فهمید. صدای معلم‌ها که از درز درهای کلاس بیرون می‌آمد، استرسش را بیشتر می‌کرد. همان طور که دستش در دست آقای فلاح بود، تلاش می‌کرد عقب‌تر بایستد، تندتند نفس می‌کشید و سعی می‌کرد لرزش پای چپش را کنترل کند. آقای فلاح نزدیک در رنگ و رو رفته‌ای ایستاد و او نیز مجبور به توقف شد. هر دو وارد کلاس شدند، سرش سنگین شده بود، صورتش را آرام و سخت بالا آورد و سلام کرد. آقای اخوان دستانش سفید شده بود و گردی از گچ روی صورت، کفش و پیراهن و شلوار مشکی‌اش نشسته بود. با لبخندی که تا کنارگوش‌هایش کش می‌آمد، جواب سلامش را داد. فلاح با اشاره‌ای به او، علی را به سمت آقای اخوان هول داد و از کلاس خارج‌شد. اخوان بعد از معرفی او، با دستان بلندش به میز انتهای کلاس که کنار پنجره‌ای رو به حیاط بود، اشاره کرد و گفت:« برایت آنجا را در نظر گرفتم، برو بشین!.» نیمکت چوبی کهنهٔ آخر کلاس، کنار یک نوجوان تپل و خواب‌آلود که معلوم بود هنوز متوجه تغییرات جدید نشده است.با بی‌میلی و «هِن و هِن» کیفش را در بغلش گذاشت.‌ علی همان‌طور که اطراف را نگاه می‌کرد به آرامی نشست و صدای قیژقیژ نیمکت قدیمی، سکوت چند ثانیه‌ای کلاس را، قورت داد. نورخورشید خود را از پنجره به داخل کلاس پرتاب کرده و چوب میز داغ‌داغ شده بود. بچه‌ها مستقیم به علی نگاه می‌کردند و با حرکات او نگاهشان می‌چرخید. آقای اخوان با پشت دست موهای کم پشتش را خاراند و با صاف کردن گلو نگاه‌ها را به سمت خودش چرخاند و دوباره ادامه درس را توضیح داد. آقای اخوان چند دقیقه یک بار سرش را به عقب بر می‌گرداند و نگاهی از پشت عینک به بچه‌ها می‌کرد و یکی یکی از آن‌ها سوال می‌پرسید. نگاهش به پاهای علی افتاد که ریزریز زمین را لگد می‌زد، با صدای مهربانتری گفت:«از تازه وارد بعدا می‌پرسم.» باصدایی که بیشتر شبیه بلندگوی پذیرش بیمارستان بود؛ زنگ تفریح اعلام و کلاس خالی شد؛ آقای اخوان به سمت علی آمد. بعد از چند سوال و جواب کوتاه در مورد درس‌ها و مدرسه‌قبلی علی، نگاهی به سرتاپایش انداخت. تصویر چهره علی با پیراهن و شلوار سرمه‌ای و عینک دایره‌ای‌ در عینک اخوان دو‌تا شده بود. پوست گندمی و آفتاب سوخته‌اش زیر نگاه دقیق اخوان تیره‌تر شد. هنوز زیر ذره‌بین آقای اخوان بود که صدای فریاد مدیر را شنیدند:«اخراج!!!»؛ صدای نالهٔ پسر بچه‌ای هم از حیاط مدرسه به گوش می‌رسید: «کمک!!» ✍️فاطمه خانی حسینی ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
رنگ صورت آقای اخوان هم پرید، صدای پسر بچه آشنا بود! مدیر دوباره با صدای بوقی شکلش فریاد زد:«همدانی اخراج!!» آقای اخوان از کلاس بیرون پرید، همان طور که به سمت دفتر مدیر می‌رفت با صدای بلند به علی گفت:«برو توی حیاط ببین اخوان چرا داد می‌زنه، کمکش کن!» علی با دهان باز نگاهش کرد، آقای اخوان گفت:«اخوان پسرمه، بدو!!» این بار هم چشمان علی برق زد، دستی به موهای فرفری‌اش کشید و با لبخند کجی زیر لب گفت:« نمُردیم و یکی به ما اعتماد کرد!! چه خوب که ازم نپرسید چرا اخراج شدم!» دقیقا وسط حیاط پسری با موهای ژولیده، ناله کنان معرکه گرفته بود و چند نفر دورش حلقه زده بودند، عینکش شکسته و کنارش افتاده بود، روی شلوار سرمه‌ایش ردّ پای کفش مانده و صورتش هم کبود و خاکی بود. نزدیکش رفت و خودش را معرفی و او را از روی زمین بلند کرد. علی در مقابل او باید می‌نشست تا روبرویش قرار بگیرد. یاد تکه کلام مدیر مدرسه قبلی افتاد که دائم بی دلیل و با دلیل می‌گفت: «اسدی با این قد درازت مثل نردبان دزدانی، خجالت بکش!» با صدای آه و ناله ایمان دوباره به حیاط برگشت، آبنباتِ هدیه همسایه آلزایمری‌شان را به پسرک داد و از او پرسید:« کی داشت تو رو می‌زد؟ چرا می‌زد؟» ایمان در حالی‌که آب نبات را در دهانش می‌گذاشت، با ترس آن طرف را نگاه کرد؛ دقیقا سمتی که چند پسر درشت هیکل، ایستاده بودند و بلند بلند می‌خندیدند. با صدایی لرزان گفت:« هیچ‌کس!!» آقای اخوان به حیاط آمد و به پسرهای به ظاهر خندان نزدیک شد. چیزی به آنها گفت که سرهایشان را پایین انداختند و خنده روی لب هایشان خشکید. ایمان با گریه‌ای بی‌صدا به پدرش نگاه می‌کرد. صدای زنگ کلاس بلند شد؛ آقای اخوان دستی به موهای لخت پسرش کشید و با موجی از مهربانی که در صدایش بود گفت:« سعی کن مشکلت را با آنها حل کنی، حالا برو کلاست!» بعد با لبخند، دستی به شانه علی زد و با هم به سمت کلاس رفتند. ✍️فاطمه خانی حسینی ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60