﷽
در هفته کتابخوانی سال ۱۳۹۹ تصمیم به افتتاح کانال گرفتم.
نوشتن را دوست داشته و دارم اما همیشه دلم که میگرفت، مینوشتم و خطخطیهایم را بعد از تخلیهٔ روح آزرده و خستهام دور میریختم؛ اما اکنون تصمیم گرفتم شطحیات و درونیات را برون ریزم تا ثبت شود.
در مرحلهای از زندگی باید خود را نوشت، باید خود را شناخت؛ مینویسم چون زندگی بدون بیان کردن خویش قابل تحمل نیست!
با نوشتن زوایای نهفته زندگی هویدا میشود و میتوان فکر را در قالب نوشتار در بند کشید و او را مجبور به تمرکز کرد؛ باشد که با مطالعه عمیقتر شود.
مطالبم در قالب#خاطره، #یادداشت،#داستانک، #شعر، #دلنوشته، #تجربه_زیسته و ... نگاشته میشود، شاید که روزی اثری شد و اثرگذار!
به امید حق.
✍️نجمه صالحی
#خود_نوشت
http://salehi60.blogfa.com/
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اللهم_بارک_لمولانا_صاحب_الزمان
@zemzemh60
.
عجیب اما واقعی
✍نجمه صالحی
_خانم حمیده تختی؟!
+تختی نه آقا، حمیده بختی هستم!
بی اهمیت نگاهی روی لیست انداخت و نفر بعدی را صدا زد:
_خانم سعیده "ربیع الثانی"! خانم "ربیع الثانی"... صدایش را به فریاد رساند: "ربیع الثانی..."
خانمی که روی صندلی جلوی پیشخوان پذیرش نشسته بود، سرش را به عقب برگرداند و نگاهش را چرخاند و با صدایی که او بشنود گفت: نیست آقا! "جمادی الاول" را بخوان! خانم کناریاش از پاسخ او، از خنده ریسه رفت.
با شنیدن این اسامی کمتر شنیده شده، فکرم مشغول شد؛ واقعا چقدر بعضی از اسامی عجیبند و گاهی آدم شک میکند فامیلی است یا شوخی؟ اگر واقعی است چرا برای تغییرش اقدام نمیکنند؟ یعنی به این فامیلی عادت کردهاند یا راضیاند یا حوصله تغییر و دوندگیهای ثبت احوال را ندارند یا منع قانونی دارد یا....؟
صدای مرد میانسالی که جلوی پیشخوان ایستاده بود، ذهنم را دوباره به سالن انتظار کشاند. او داشت اصرار میکرد نامه انتقال را زودتر بگیرد! البته نامه مأموریت از شهری به شهر دیگر یا انتقال از دانشگاهی به دانشگاه دیگر نبود این نامهیانتقال جنین بود!
آنجا مادران و پدرانی در انتظار فرزنددار شدن بودند و عدهای هم مانند من منتظر عزیزانشان که از اتاق عمل بیرون بیایند!
هر کسی چیزی میگفت و در خواستی داشت. نزدیک ظهر بود و کنار باجه پذیرش شلوغتر شده بود و مراجعین نیز بیحوصلهتر! ناخودآگاه یاد فامیلی دوست دوران تحصیلم افتادم خانم "جام پر از می" چه خاطرات خوبی از آن دوران داشتم! با صدای زنگ دار متصدی متوجه شدم نوبت ماست؛ _ همراه خانم صالحی؟! زود از جا بلند شدم تا بیشتر از این فریاد نزده!
#خاطره
#فامیلی_عجیب
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اللهم_بارک_لمولانا_صاحب_الزمان
@zemzemh60
پروازی دوباره
دوازده کیلومتر از مدینه دور شدیم تا به مسجد شجره برسیم، به مسجد درخت، همان درختی که نبی خاتم در زیر سایهاش نماز خوانده بود. مسجد زیبایی است با آن همه حجره و مردم سپید پوش با رنگهای مختلف که در میان شجرههای سبز رنگ مسجد با آن دالانهای پر از ستون و طاق میچرخند.
باید برای رفتن به بلدالامین و به خاطر حرمت حرم معبود، احرام بست و لبیک گفت.
همراه با کاروان وارد مسجد شدیم خانمها دور روحانی کاروان جمع شدند و با نگرانی از حاج آقا میخواستند که لبیک گفتنهایشان را تأیید کند. حاج آقا که پیرمردی کم حوصله بود ناگهان با صدای بلند گفت: خواهران طلبهی جامعه، خانم صالحی و خانم خان احمدی شما دو نفر به خانمها کمک کنید، من؟!
چرا حاج آقا روی دختری ۱۹ ساله حساب کرده؟ تا آن روز به اینکه طلبه هستم و وظیفهی تبلیغ دین را دارم فکر نکرده بودم، حداقلش این است که مردم در مناسک و مراسم از من طلبه توقع دارند.
همینطور که فکر میکردم، خانم فانی که پیر زنی خوشرو بود کنارم آمد و گفت: مادر برایت میخوونم اگه اشتباهه درستش کن، لبیک اللَّـهُمَّ لبیک لبیک لا شریک ک ک ل هر کاری میکرد ک و ل با هم قاطی میشد و نمیتوانست تلفظ کند، چهرهاش رنگ به رنگ شد و لکنتش بیشتر.خیالش را راحت کردم که خودم هم به نیابت از ایشان ذکر تلبیه را میگویم، نفس راحتی کشید و در تکرار دهم دیگر لکنت نگرفت و کامل گفت، من هم برای اینکه خیالش راحت شود برایش نایب شدم. خانم خرمی و وافی هم آمدند و بدون غلط ذکر تلبیه را گفتند، چند نفر دیگر هم که شک داشتند کنارم نشستند و تأییدیه گرفتند با اینکه معینههای داخل مسجد زیاد بودند انگار خانمها راحتتر بودند از جوانی چون من تأییدیه بگیرند. وقتی همه مُحرم و آماده خروج از مسجد شدند آنقدر سریع لبیک گفتم که فرصتی برای شنیدن لالبیک باقی نماند.
در راه رسیدن به ام القری به ثبت نام عمره فکر کردم. نمی دانم کی گفت و کِی گفت و چه شد که دلم ناگهان پرکشید. خواب بود یا خیال.هر چه بود ثبت نام کرده بودم و اسمم در قرعه کشی از بین نام طلاب متقاضی بیرون آمده بود .
با شنیدن این خبر تلاش مامان جان برای اینکه عمره رجبیه بروم بیشتر شد. میگفت عمره ماه رجب ثواب تمتع دارد. به سازمان حج رفت و با تلاش زیاد نامم را در کاروان عمره رجبیه نوشت.
من روی هوا راه می رفتم شاید هم پرواز و حرکت در عالم بی وزنی در دریای خیال خودم...
این حس و حال را در هنگام قبولی در آزمون جامعه الزهرا س هم داشتم و این پروازی دوباره بود.
کارها به سرعت انجام شد و در عرض یک هفته عازم سفر شدم و حالا در راه رفتن به مکه .شام را در اتوبوس تقسیم کردند و صدای غر غر برخی از مسافرها که غذا سرداست. درتاریکی شب به جاده چشم دوختم،تابلو نوشته بود ابواء، همان جایی که مادر رسول خدا ص برای زیارت قبر شوهرش آمده بود و در راه بازگشت از دنیا رفت و به خاک سپرده شد. محمدص ۶ ساله بود که طعم بی مادری را نیز چشید...
به مکه رسیدیم و بعد از استراحتی کوتاه، همه در حال رفتن به مسجدالحرام بودند.
شارع مسجدالحرام خیابان بلندی بود ، برج ساعت و جرثقیل هایی که سرهایشان از گوشه و کنار آن بیرون زده بود.از میان طاقی های سر پوشیده مسجد و از میان آدمها، دنبال کعبه می گردم. ابهت دیدار کعبه دلم را تکان داد.چرخیدن فرشتگان سفید پوش دور کعبه سیاه پوشی که مرکز عالم بود .
دلم میخواست تمام تصاویر را در ذهنم ثبت کنم. مانند کودکی شادی کنان دور کعبه میچرخیدم.طواف دور ساده ترین خانه ی عالم.
چشمم به چراغ سبز گوشه دیوار حیاط مسجد الحرام افتاد، همان چراغی که روبه روی رکن و حجر الاسود است و حد شروع طواف.مادرم چقدر سفارش کرد آنجا یادش باشم.در فکر مامان بودم که خانم فانی به عقب برگشت.به آرامی گفتم بانو به پشت سر خودتان نگاه کنید طواف تان خراب میشود. چشمی گفت ورویش را برگرداند...
با تذکر دوباره احکام یاد وظیفه ام افتادم . یک مبلغ شده بودم که در حج هم از من توقع یاری در اجرای احکام دین داشتند.
✍️نجمه صالحی
#خاطره
#یاصاحبنا
https://eitaa.com/joinchat/2319319119C2ce51d5673
سنگ تمام
صندلی ها را کنار دیوار کشیدیم و دور تا دور کلاس گذاشتیم...میز خانم معلم وسط کلاس روی میز را با شیرینی و گل تزیین کردیم...گوی های قرمز رنگ و کاج های کاغذی دست در دست هم را هم به دیوار آویزان کردیم...خانم معلم روی تخته سیاه با گچ ها ی رنگی داشت چیز میکشید،متنی هم برای خوش آمد گویی نوشت ..عاشق گچ قرمز بودم ولی خیلی کمیاب بود و خانم ناظم مثل گنج نایاب ازش حفاظت میکرد...نقاشی خانم تموم شد پرچم سه رنگ ایران راکشید...به یکی از بچه ها که مثلا خوشگل کلاس بود گفته بود با لباس تور توری صورتیش که از کمر چین سوزنی خورده بود و پف زیادی داشت بیاورد و به عنوان لباس مجری بپوشد...قرار بود خانم مدیر و چند نفر از دفتر دارها از کلاس ها بازدید کنند و به بهترین کلاس در مراسم ظهر که برای ۲۲ بهمن برگزار میشودجایزه بدهند...خانم معلم تدارک همه چیز را دیده بود و به هر کدام از بچه ها گفته بود چیزی بیاورند... ازتخم مرغ های رنگی که داخلش خالی شده بود و کاغذ های رنگارنگ ریز شده داخلش بود تا گل، شیرینی و....ولی بچه ها همش حسرت دختر صورتی پوش را می خوردند ...خانم معلم برای سنگ تموم گذاشتن آرایش غلیظی هم روی صورت دخترک نقاشی کرد و ماهم تماشاچی هنر دست خانوم معلم...خوبیش این بود درس آن روزمان کاملا تعطیل بود و ما خوشحال داشتیم در کلاس راه می رفتیم و آزادی مطلق بود..
بالاخره موعد بازدید مسئولین مدرسه فرا رسید...خانم مدیر به کلاس وارد شدند و با دیدن صورت ولباس دخترک رنگ به رنگ شدند تاپایان مراسم آرام نشستند و تماشا کردند بعد از خوردن شیرینی از کلاس بیرون رفتند و خانم معلم راصدا زدند... ما همه منتطر بودیم که خانم معلم خوشحال خبر پیروزی ما را بدهند ولی خانم معلم با چشمهای قرمز وارد کلاس شد ....فکر کنم گوشمالی سختی شده بود...
پررنگ ترین خاطره صندوقچه ذهن من از دوران دهه فجر مدرسه ابتدایی در تهران☝️
✍️نجمه صالحی
#خاطره
#یاصاحبنا
https://eitaa.com/joinchat/2319319119C2ce51d5673
خاطره یکی از نسل سومی های انقلاب..دخترم👇
تا زنگ تفریح به صدا درآمد همه بچه ها مثل فنر از جا بلند شدند یک نفر از کیف کاغذ رنگی و ماژیک های براق اکلیلیاش را بیرون آورد و سارا پلاستیکی که برند شکلات رویش چاپ شده بود را در دست گرفته بود و به زمین نمیگذاشت. بلاخره رضایت داد و ریسه های رنگی براق را از پلاستیک شکلات نشانش در آورد . دیگری هم بادکنکی که داخلش را پر از کاغذ رنگی کرده بود با تلمبه دستی اش باد میکرد. یکی هم مثل من ذوقی نشان نمیداد و در فکرش بود که تزئین کلاس که چی؟ ای کاش به جای اینکه به مدرسه بیاییم، مدرسه را تعطیل کنند و خودمان با خانواده شادی کنیم با اینکه خیلی راضی نبودم ولی کمک میکردم.
مثلاً نگهداری سرچسب،چسب شیشه ایی که یکی از بچه ها آورده بود و نگاهش را از رویش بر نمیداشت که ناگهان به زمین نیافتد یا سرش گم نشود را به دست بلند قد ترین دختر کلاس می رساندم تا ریسه ها را به دیوار ها بچسباند.
شاید در گفتن کار ساده ای باشد ولی سخت بود در آن همهمه که در کلاس هست چسب را در کلاس از دست بچه ها بگیرم. دختری که نگاه به ساعتش میکرد و مثل ساعت سخنگو میگفت چقدر از زنگ تفریح مانده و چقدر برای تزئین کلاس وقت داریم و هول در جان همه می انداخت. سارا که لقمه در دهانش بود جیغ میکشید ریسه هایش پاره نشود برای تولد برادرش لازم دارد.
همه در حالا دویدن و تلاش بودند که کلاس را از بچه های کلاس های دیگر قشنگ تر کنند که ناگهان ساعت سخنگو بلند گفت:یک دقیقه دیگه وقت داریم؛ همه بچه ها به اطراف خود نگاه کردند و دویدند تا خرده کاغذ ها را جمع کنند. دختر قد بلند کلاس داشت به پایین می آمد که دختری دیگر بدون آن که نگاه کند کسی روی آن صندلی است صندلی را کشید تا سر جایش بگذارد دکمه کنار آستین دختر به ریسه ها گیر کرد و خودش هم افتاد با صدای جیغ و دادو گریه او همه به خود آمدند و رو برگرداندند دیدند هم ریسه ها پاره شده اند و هم سر زانوهای دختر.
در همان لحظه معلم و مدیر و معاون مدرسه وارد شدند تا کلاس ما را ببینند که با صحنه دختری در حال گریه برای ریسه های پاره شده اش و دختری درحال گریه برای پای زخمی اش و چهره متعجب و شکست خورده باقی بچه ها رو به رو شدند.
و بدون آن که چیزی بگویند از کلاس رفتند،همه کلاس ساکت شده بود دیگر کسی چیزی نمیگفت و فقط وسایل هایشان را جمع میکردند...
آن طور که پیدا بود آن سال هم مثل سال های قبل در این مسابقه تزئین کلاس در دهه فجر شکست خورده بودند ...
ولی در چشمان همه میشد امید پیروزی در سال آینده را دید...
✍️فاطمه خانی حسینی
#خاطره
#دخترم_فاطمه_۱۵ساله
#یاصاحبنا
https://eitaa.com/joinchat/2319319119C2ce51d5673
بخوان!
بخوان به نام پروردگارت که تو را آفرید!
غار حرا سراسر نور شد.محمد (ص) نبی اعظم، مفتخر به رسالت الهی شد، مفتخر به ابلاغ دین.تاجی فراتر از نبوت برسر محمد (ص) گذارده شد ، تاج رسالت.اینجا محمد امین (ص) رسول الله شد...
زیبا پیامبر ، رسول مهربانی ها، نبی خاتم
چه زحماتی در راه پیشرفت اسلام به جان خریدی تا ریشه های دین در جای جای جهان جان بگیرد.
حس خوبی داشت نفس کشیدن در آن فضا.چه زیبا بود قدم زدن در سرزمین وحی.غار حرا تماشا داشت.
چه تصوری از این مکان داشتم. کوه کوهی بود مثل همه کوه ها؛ اما سکوت، آرامش و اوج و فرود فرشتگان و خدای رسول (ص) با تمام وجود در آن جا حس می شد.همه چیز بوی خدا می داد...
به مسجدالحرام بازگشتیم، هیچ فرقی با روزهای قبل نداشت ، آنروز روز مبعث محمد ص بود ولی کارهای عادی انجام میشد، طواف همان طواف و نماز همان نماز!
با خود گفتم اگر ایران بود حتما این عید بزرگ، صحن و سرا، سراسر نورباران بود و سراسر جشن و شادی و سرور.
چه غریبانه بود بزرگترین عید مسلمین در مسجدالحرام، سرپرستی این سرزمین به دست چه کسانی افتاده !چقدر شیعه مظلوم واقع شده!
دلم گرفت و از پشت پرده اشک به خانه خدا چشم دوختم و با دلی شکسته گفتم 🍃اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🍃
✍️نجمه صالحی
#خاطره
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
http://salehi60.blogfa.com/
@zemzemh60
روشن ترین نور
همه جا تاریک بود، از بین تاریکی شب،به سختی روشنی نور شکار می شد و چشم دلخوش به کمترین روشنایی.
آرام از رختخواب برخاستم و به سمت پنجره چوبی بزرگی که در اتاق بود حرکت کردم.دستم را نزدیک پنجره بردم تا آن را باز کنم. ناله پنجره چوبی که معلوم بود حداقل چهل سال از ساختش می گذرد موجب شد چشمانم را چند بار باز و بسته کنم ، مورمورم شد.
نور داخل حیاط بیشتر بود، از بین چین و چروک های قدیمی پنجره میتوانستم تمام حیاط خانه را ببینم .همه چیز همانطور بود مثل روزهایی که در کودکی به همراه پدر و مادر به آن خانه قدیمی در روستا می رفتیم .هیچ چیز تغییری نکرده بود .
درشب ، موسیقی صدای جیرجیرک ها گوش را نوازش می داد و درصبح، صدای گنجشکها و رقص آنها بین شاخه ها بیدارت می کرد.
به سختی تخت خواب را جلوی پنجره کشیدم تا دیدار ماه در وسط حوض حیاط و درختان زیبا و بلند، بهانه ای شود برای بی خوابیم. نگاه به این مناظر با چشمانم بازی و دلم را آرام می کرد.
نور ستارگان، جیر جیر جیرجیرک ها، هوهوی باد، گربه ای که خرامان خرامان از لبه دیوار عبور می کرد.
تک تک چیزهایی که میدیدم برایم دلگرمی بود و خوشحال بودم که خدای مهربانم خالق آنهاست و نشانه هایش را به ما ثابت میکند .
درخت زیبایی که زینتبخش بهار و تابستان و پاییز و زمستان شده است.
ماه و ستاره هایی که لباس سیاه شب را پر از نقش و نگار کرده یا همین جیرجیرک های بلا و بازیگوش که سکوت ترسناک شب را پر از شادی کرده اند.
چشمم دور اتاق چرخی زد، باد دور پرده های حریر شیری رنگ میچرخید و پرده به طاقچه ی تازه رنگ شده می خورد.
نگاهم به قرآن جلد طلایی روی طاقچه افتاد. با خودم گفتم بزرگترین راهنمایی خدای بزرگ برای بندگانش همین قرآن بوده تا خالق خود و وظیفه شان را بشناسند، روشن ترین نور در دل تاریکی های جهان که آن هم توسط بهترین خلق عالم به دست ما رسیده است.
از جایم بلند شدم و قرآن را برداشتم همانطور که زیر لب آیات را می خواندم کم کم پرده ی بیداری چشمانم پایین آمد. تفکر به زیبایی ها و خالق این زیبایی ها موجب به خواب رفتنم در یکی از بهترین شب های تابستان در روستا شد.
✍️فاطمه خانی حسینی
#خاطره
#دخترم_فاطمه_۱۵ساله
#ماه_شعبان
ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
قدر شناسی
کنار ساحل قدم می زدم، صدای آب دریا با موسیقی دلنواز مرغان دریایی در هم آمیخته بود.
رنگ شفاف و زلالی آب دریا، آرامش خاصی به وجودم می داد. دلم میخواست بدون کفش بر روی ساحل قدم بزنم .
صدف، گوش ماهی و لاک حلزون های ریز و درشت با موج های دریا روی ماسه ها جا خوش کرده بودند.
دریای جنوب چقدر بخشنده است به غیر از ماهی هایش که صید ماهیگیر ها می شود، صدف هایش نیز تزئین های دکوری طبیعی و زیبایی برای منازل می شوند.
کمی آن طرف تر برق شیی میان ماسه ها نظرم را جلب کرد، صدف زیبایی که در دست داشتم به زمین انداختم و برای دیدن آن شیی حرکت کردم.نزدیک تر رفتم و برای برداشتن آن، خم شدم، که با آهی ایستادم.یک تکه پوست پاره شده ی پفک بود و من به خیال یک چیز بهتر صدف زیبایم را میان ماسه ها انداخته بودم.
باخودم فکر کردم تا به حال در زندگی چند بار به خیال اینکه دنبال چیز با ارزش تری می روم، اندوخته هایم را رها کرده ام و یا مسیرم تغییر کرده است؟تاکنون قدردان داشته هایم بوده ام؟
✍️نجمه صالحی
#خاطره
#نوروز1400
#کیش
#ماه_شعبان
ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
یادداشت💌✍
🥀 و بشّر الصّابرین الّذین اذا اصابتهم مصیبه قالوا انّا للّه و انا الیه راجعون🥀 با نهایت تاثر و تاسف
یادش بخیر
اوایل فصل زمستان سال ۹۸ بود که تلاش کردیم خانم دکتر جمیلی جامعه الزهرا تشریف بیاورند و کارگاه یک روزه آموزش روش نوین پژوهش و روش ابداعی خودشون که خوانش جدیدی از تئوری گراندد بود،را آموزش بدهند.
اولین جلسه به دلیل برف شدید در تهران، کنسل شد ولی با تلاش و پیگیری دوباره ی استادم خانم حکیم زاده عزیز سعی کردیم کارگاه تشکیل بشه ، اما این بار سر و کله ویروس کرونا در چین پیدا شده بود و احتمال ورودش به ایران زیاد بود .
خلاصه با رعایت کامل اصول بهداشتی و خواهش زیاد و فرستادن راننده مطمئن و... ایشون قم تشریف آوردند و چه روز خوبی بود روز کارگاه.
استاد جمیلی با روی گشاده صحبت میکردند و از تجربیاتشون می گفتند. یک روز به یاد ماندنی بود. کارگاه تا عصر ادامه داشت و ظهر برای نماز حرم بی بی معصومه سلام الله علیها رفتند و خیلی خوشحال بودند که بانوانی در جامعه الزهرا هستند که به پژوهش علاقمندند و از امکانات و فضای معنوی جامعه الزهرا تعریف می کردند و قول دادند دوباره برای ادامه کارگاه بیایند ولی بعد از آن روز به دلیل ابتلای ایران به این ویروس دیدار میسر نشد.
ایشون از ابتلا به ویروس کرونا ترس داشتند و اون روز چند دقیقه در مورد این ویروس هم صحبت شد. با شنیدن خبر فوت ایشون بی اختیار یاد ضرب المثل از هرچه بترسی بر سرت میاد و قانون جذب افتادم.
خیلی ناراحت شدم استادی متعهد و ولایی و بسیار علاقمند به مولا امیرالمومنین علی علیه السلام بودند،که در صحبت هاشون به ایده گرفتن از کلام مولا هم اشاره می کردند.
دیشب خبر فوت ایشون رو در کانال گذرگاه مون گذاشتم وبسیار افسوس خوردم از محروم شدن دیدار مجدد ایشون😢.
هیچ وقت فکر نمی کردم اون دیدار، اولین و آخرین دیدار ما باشه...
الهی که غریق رحمت الهی باشند.
شادی روحشون صلوات+فاتحه
✍️نجمه صالحی
#خاطره
#ماه_شعبان
ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
اول هفته روز شنبه۲۱ فروردین سال ۱۳۷۸ بود،سر کلاس بودیم و بی خبر از همه جا که استاد ناراحت وارد کلاس شدند و خبر شهادت سردار #صیاد_شیرازی را دادند.
استاد درباره نماز شبهای خالصانه ایشان در دوران دفاع مقدس می گفتند و تواضع #صیاد_دلها را می ستودند و اشک در چشمانشان حلقه زده بود.
هر سال روز شهادت ایشان یاد این خاطره و ناراحتی استادم می افتم .
حیف معمولا انسانهای مخلص پس از پروازشان به آسمان تازه شناخته میشوند.
شهادت درّ گرانبهایی است که بعد از
جنگ به هر کس نمی دهند و شهید صیادشیرازی به حق شایسته #شهادت بود.
(زندگی زیباست اما شهادت زیباتر)
✍️نجمه صالحی
#خاطره
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#شهید_صیاد_شیرازی
#ماه_شعبان
ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
پلاستیک خاص
به محض اینکه زنگ به صدا درآمد؛ همه مانند فنر از جا پریدند. یک نفر از کیفش کاغذ رنگی و ماژیکهای براق اکلیلی را بیرون آورد. سارا پلاستیک را روی زمین نمیگذاشت، پلاستیکی که روی جلدش برند شکلات رنگارنگ و معروفی چاپ شده بود،آن را مانند گنجی در دست گرفته بود. با احتیاط ریسههای رنگی براق را از پلاستیک شکلات نشانش در آورد. زهرا هم بادکنکی که داخلش را پر از کاغذهای رنگی کرده بود با تلمبه دستیاش باد کرد.
هرکس کاری میکرد اما من ذوقی نشان نمیدادم؛ در ذهنم چند فکر مانند زنبور ویز ویز میکرد:"اصلا چرا تزئین کلاس؟ ای کاش به جای اینکه به مدرسه بیاییم و وقت بگذرانیم، مدرسه را تعطیل کنند و خودمان با خانواده شادی کنیم، مسافرت برویم، خوش بگذرانیم، اصلا هیچ کار نکنیم، فقط بخوابیم." با صدای سارا به خودم آمدم، جلو رفتم تا کمک کنم؛ وظیفه من نگهداری سرچسب شد، شاید بهظاهر کار راحتی است ولی برای من که سرم پر از افکار زنبوری بود، کار بزرگی به نظر میآمد.
چسب شیشهای را یکی از بچه ها آورده بود و نگاهش را از روی آن بر نمیداشت تا مبادا به زمین بیافتد یا سرش گم شود. چسب را با ظرافت، قیچی میکردم و به دست بلند قدترین دختر کلاس میرساندم تا ریسهها را به دیوار بچسباند.
وظیفه چسبرسانی، شایدکار خندهدار و سادهای باشد ولی در آن شلوغی کلاس، کار سختی شده بود. مخصوصا وقتیکه بعضیها شیطنتشان گل میکرد، نقش ناجی چسب را هم داشتم و به زحمت آن را از چنگ آنان نجات میدادم.
در این بین دختری هم بود که به ساعتش نگاه میکرد و مثل ساعت سخنگو ساعت را اعلان میکرد. اینکه چقدر از زنگ تفریح مانده و چقدر برای تزئین کلاس وقت داریم و هول در جان همه میانداخت. سارا که لقمه در دهانش بود، جیغ میکشید:"ریسههایم پاره نشود، برای تولد برادرم لازم دارم."
همه در حال دویدن و تلاش بودند که کلاس ما از کلاسهای دیگر قشنگتر شود. ناگهان ساعت سخنگوی کلاس گفت:" یکدقیقه دیگه وقت داریم." بچه ها هول شدند، به اطراف خود نگاه کردند و دویدند تا خرده کاغذها را جمع کنند و کلاس مرتب شود.
دختر قد بلند باعجله در حال پایین آمدن از صندلی بود که دختری دیگر بدون آن که نگاه کند، صندلی را کشید؛ دکمه کنار آستینش به ریسهها گیر کرد و خودش و دختر قد بلند با هم نقش زمین شدند؛ با صدای جیغ و داد و گریه آن دو نفر همه به خود آمدند. دیدند هم ریسهها پاره شده است و هم سر زانوهای دختران.
در همان لحظه معلم، مدیر و معاونین مدرسه برای بازدید وارد کلاس شدند؛ دختری در حال گریه برای ریسههای پاره شدهاش و دخترانی درحال ناله برای پاهای زخمیشان و چهره متعجب و شکست خورده بچههای دیگر، تصویری بود که در منظره چشمان تازه واردین نقش بست؛ بدون آن که چیزی بگویند از کلاس خارج شدند.
لحظهای همه ساکت شدند و در سکوت فقط وسایل را جمع میکردند. اینطور که پیدا بود مثل سالهای قبل در مسابقه تزئین کلاس در دهه فجر شکست خورده بودیم. ولی این وسواس در جمعآوری وسایل، نور امید را در چهرهها می پاشید، در چشمان همه امید به پیروزی در سال آینده را میدیدم.
✍️فاطمه خانی حسینی
#دهه_فجر
#خاطره
#دهه_هشتادی
#بازنشر
http://salehi60.blogfa.com/
ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
خاطرات خوب
گاهی انگار روزهای خوب را باید قاب کرد زد به دیوار دل!
گاهی انگار خاطره سادهترین اتفاقها تا ابد در صندوقچه ذهن باقی می ماند!
گاهی بعضی اتفاقهای یکدفعهای خیلی شیرین و خاطره انگیز میشود!
مثل خاطره آن سال که همه دختران فامیل مادری، دور هم جمع شدیم. خیلی یک دفعهای بساط ناهار و دورهمی در بوستان فراهم شد یا مثل آن شبی که تا صبح کنار هم بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم!
گاهی باید دنبال بهانه بود تا از روزگار شلوغ و پر هیاهو دور شد، امروز آن بهانه جور شد و دوباره یک خاطره بهیادماندنی فراهم!
🍃الحمدلله علی کل حال🍃
#خاطره
#جمعه
ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
🌼دوستان واقعی ایران با طعم قند پارسی
جمعه پیام داد که: «کجا هستید و کی میتونم ببینمتون؟» ساعت حضورم را برایش نوشتم، تشکر کرد و خداحافظی.
امروز آمد، به آغوش کشید مرا، شکلاتی همراه یک یادداشتکوتاه برایم آورده بود.
شیرینترین شیرینی دنیا!
با فارسی نیمبند و خط چشمنوازش، جملاتی روی آن شکلاتِ شیری با پوسته صورتی رنگ، نوشته بود که عمق احساسش را نشان میداد.
با خجالت و حیا، فارسی صحبت میکرد؛ از کشور اندونزی است و باانگیزه و درسخوان و پر تلاش، دوستش داشتم. اما الان خاطرهاش را بیشتر در ذهنم تثبیت کرد!
آخر یادداشتش نوشته بود، «خسته نباشید استاد!» اصلا مگر با وجود دخترانی چون او خستگی میماند؟!
✍️نجمه صالحی
#خاطره
#فاطمیه
#خاطرات_تدریس
#طلاب_غیر_ایرانی
#خاطرات_بنت_الهدی
#یکشنبه_به_وقت_ظهر
۴۰۱/۰۹/۲۷
ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
یادداشت💌✍
. جرقه پژوهش ✍نجمه صالحی اولین بار بود با راهنما وارد ساختمان آنجا میشدم، عطر گلها و فضای معطر و
.
تفاوت تصور با تصویر
✍فاطمه امراللهی
نمیخواستم جلسه را شرکت کنم، فکر کردم مثل مبلغین و معرفین بقیه نهادها و مؤسسات میآیند و از کار و موسسه خودشان تبلیغ میکنند برای جذب مخاطب و میروند!
از خواب که بیدار شدم، انگیزهای برای رفتن نداشتم، اما انگار نیروی محرکی درونم جرقه زد و پاهایم به حرکت درآمد. پر انرژیتر از قبل وارد سالن شدم و نشستم. چهار نفر از اساتید پژوهشی در رشتههای مختلف، در سالن حضور پیدا کرده بودند. جلسه را اول با سوال شروع کردند، اینکه چقدر اهل نوشتن هستید؟ چه کسانی اهل نوشتن هستند!؟ چه چیزهایی مینویسید؟ و... انگار میخواستند یک آمار بگیرند و مهکی بزنند!
ابتدا استاد پژوهشی گروه تاریخ استارت شروع بحث را زد و به معرفی انجمنها و اهمیت پژوهش پرداخت. من که ابتدا فکر میکردم جلسه به درد بخوری نیست، هندزفری به گوشم گذاشتم و در کلاس آنلاین شرکت کردم.
صدا و حرفهای آن خانم که خود را صالحی معرفی کرده بود، انگار هر لحظه من را به هدفم نزدیکتر میکرد. صدای آنلاین استاد پشت گوشی را قطع کردم و محو صحبتهایش شدم و پرشوق و ذوقتر گوش دادم. دلم میخواست بلند شوم و فریاد بکشم که واقعا خدا این انسانها را امروز قرار داد تا من راهنمایی برای نزدیک شدن به هدفم یعنی پژوهش پیداکنم!؟ و انگیزهها بیشترشد...
حیف و صدحیف که دو سال کرونا عمر ما را به هدر داد و این یک سال حضوری شدن بعد از کرونا هم از این نعمت معاونت پژوهش جامعه الزهرا سلام الله علیها بیاطلاع بودم!
بیصبرانه انتظار فردا را میکشیدم من که هر روز یک ربع مانده به شروع کلاس از خواب بیدار میشدم و آماده رفتن به کلاس...آن روز به عشق رفتن به ساختمان پژوهشگاه و ثبت نام از اذان صبح به بعد نخوابیدم! هشت صبح به آنجا رفتم اما فامیل خانمی را که باید برای عضویت پیشش میرفتم، یادم نبود؛ با نشانی که از اتاق انجمنها داده بودند، وارد سالن شدم و با اشاره انگشت یکی از کارکنان به میز بغلی رفتم و گفتم میخواهم برای رشته پژوهش تاریخ و کلام ثبت نام کنم راهنماییام کردند. نور امید از دلم عبور کرد. هر لحظه ثانیه شماری میکنم برای یادگیری الفبای پژوهش و شروع پژوهشها؛ دلم میخواهد مطالبی را کشف کنم و بنویسم و قلمم را در راه اسلام به کار بیندازم؛ قلمی تاثیرگذار که خدا به آن تأثیر و برکت دهد برای اعتلاء اسلام و یاری مسلمین.
#خاطره
ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
.
بیگودی خاص
✍نجمه صالحی
دوستش دارم مرد جدی، مهربان و کم حرف که فقط به وقت ضرورت صحبت میکند! نظم عجیبی دارد که افزون بر عادت شخصی، به اقتضای شغلش، همه چیز را سرجایش میخواهد.
بیشترخاطره کودکیام از نظم او و جایزههایی است که هر بار با قرائت قرآن به من میداد؛ از قضا اولین نفری که به فاطمه، دخترم، برای حفظ قرآن جایزه داد، او بود.
مرد جدی داستان امشبم، عمو جان سرهنگِ کودکیهایم، برای درمان درد دستش، طب سوزنی انجام داده بود و سوزنها باید تا فردا در سرش میماند؛ بعد از کلی بررسی و سوال و جواب و تماشای سر ایشان به شوخی به او گفتیم:" فقط خانمهای قدیم که برای عروسی بیگودی و میزانپلی نمیکردند؛ عموجانِ جدیِ ما هم خواسته کم نیاره!" دختر عموجان هم لطف کرد، عکسی از سوزنهای مبارک گرفت تا بماند به یادگار!
البته دعا کردم که درمان جواب دهد و او بهتر شود ولی بیگودی*خاص عمو جان، خاطرهساز دورهمی امشب ما شد!
*بیگودی، واژهای فرانسوی است که به ابزارهای فرکننده مو گفته میشود.
#خاطره
ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
﷽
با نوشتن زوایای نهفته زندگی هویدا میشود و میتوان فکر را در قالب نوشتار در بند کشید و او را مجبور به تمرکز کرد؛ باشد که با مطالعه عمیقتر شود و اثرگذارتر.
🌐مطالب کانال یادداشت✍💌 در قالب#خاطره، #یادداشت،#داستانک، #شعر، #دلنوشته، #تجربه_زیسته،#روایت #مناسبتی و ... نگاشته میشود.
با من همراه باشید👇
🌐https://eitaa.com/joinchat/2319319119C2ce51d5673