نشستیم روی صندلی تا صبحانه بخوریم وجان بگیریم برای شروع روز سوم پیاده روی پیرزن نشست کنارم شروع کرد صحبت کردن اهل هندوستان بود و میخواست هرطور شده بامن حرف بزند خیلی لاغر بودو پوستش چروکیده نمیدانم چه طور تا اینجا آمده بود اشاره ای به کالسکه کرد فهمیدم اسم پسرم را میخوهد بداند گفتم : حسین اشک در چشمانش حلقه زد و دستی به سر منو حسین کشید...چه قدر ذوق داشت برای اینکه زودتر برسد به مقصد. انگار نگران بود پاهایش یاری نکند... هرگاه سکوت بینمان حاکم میشد صدای مداحی عراقی ، دمپایی های رهگذران که کشیده میشد روی زمین خاکی صدای استکان های چای روحمان را نوازش میدادوقند دردلمان آب میشد از این حالو هوای قشنگِ اول صبح ومسیری که دیگر حالا خیلی نزدیک شده بود...
#خاطره_بازی #اربعین
من ماندم یک عالم خاطرات شیرین و دلتنگی...
کودکی هایمان شاید همان جا میان بالا وپایین رفتنهای الاکلنگ آنوقت که مبهوت معلق ماندنهایش بودیم و درتکاپوی پیدا کردن یک دوست برای جای خالی اش جاماند..
آنوقت که مثل ماهی روی سرسره ها سر میخوردیم. قیژ قیژ تابهای آهنی که سکوت شب رامیشکست گویی برای ما لالایی بود وغرق درافکارمان ورویاهایمان میشدیم با هربار پریدن گویی دوبال پرواز برایمان ارمغان می آورد وما با هر اوج... خود را در میان سپیدی ابرهای آسمان آبی غرق میکردیم...
@zendegi_rangiiii
#نوستالژی #خاطره_بازی