از سختی های این روزا خسته شدی؟
دلت گرفته؟!
#انرژی_منفی دورو برت زیاده ؟!!
دلت میخواد بری یه جا به هیچی فکر نکنی ،کلی #انرژی_مثبت بگیری،حال کنی برگردی؟؟
یه موقع فکرت سمت #ترکیه و نیویورک و اینا نره ها نه بابا ! این جایی که میخوام بگم با همه جا فرق میکنه از همشون بهتره !
تازه از #آمریکاو #اروپا و #شرق و#غرب میرن اونجا تا حالشون خوب شه!
یه سفر #اربعین برو #کربلا!
فرِّ الی الحسین ع (۱) ! فرار کن سمت امام حسین ع پای #پیاده اربعین!
پیاده میری شبا تو #موکب میخوابی غذات یه کم این ور اون ور میشه پاهات درد میگیره ،
ولی...حال دلت خیلی خیلی خیلی خوب میشه!
...کاری به نظرات #روانشناسی این جور چیزا ندارما آخه اصلا این آقا قوانین کل جهانو بهم ریخته آخه میدونید که #اصلا_حسین_جنس_غمش_فرق_میکند ! اگه میخواید کلی انرژی مثبت و #حال_خوب ببینی و بگیری فقط اینجا میتونی پیداش کنی !اصلا اربعین بمب انرژیه ....تموم انرژی های مثبت عالم ، اربعین، تو این مسیر و تو این سرزمینه ! اینو فقط من نمیگم نظر توریستاییه که تواین پیاده روی
شرکت کردن اگه باورتون نمیشه چند تا سرچ کنید تو اینترنت خودتون کلیپاشو ببینید.
انشالله نصیبتون شه کیف کنید
دعا کنید ماهم قسمتمون شه !
پ.ن(۱) :
این یه حدیثه ازامام جواد ع در جواب کسی که گفته بود از این روزگار دلگیرم!
خاطرات #اربعین :
ایستگاه چای صلواتیو که دیدم باذوق رفتم طرفش اول صبح بعداز اون همه تو ماشین بودن یه چای حسابی میچسبید ...رفتم جلو دیدم استکانا شیشه ایه و فقط بازدن تو یه تشت آب برا نفر بعد تمیز میشه!!!
بیخیال چایی شدم و راه افتاد سمت ماشین ،یهو یکی صدام زد :زایر زایر!
یه چایی بهم داد تو لیوان کاغذی ! فهمیده بود چرا نخوردم! رفته بود گشته بود یه بار مصرف پیدا کرده بودبرام و با احترام داد بهم و اون لحظه من فقط مات ومبهوت بودم وبسیار شرمنده بغضی که تو گلوم گیر کرده بودُ با #چای_صلواتی قورتش دادم بعد با خودم گفتم ما کجا واینا کجا!!این همه لطف به زائرا :
#فقط_به_خاطر_حسین ع !
خاطرات #اربعین۳
اهالی خونه با اینکه شب تا دیر وقت بیدار بودن صبح بعد نماز کارشون شروع میشد، از پخت نان و اماده کردن صبحانه تا شستشو و... خیلی با مداحی ودعا مأنوسبودن و اول صبح تا آخر شب موقع کار گوش میکردن.موقع خوردن صبحانه شد
چون فضا برام غریب بود اشتها نداشتم چیزی نخوردم بنده خدا فکر کرد از صبحنشون خوشم نمیاد تازه عروس خونواده بودو رفت تو اتاقشون که کل زندگیش همونجا بود(طبق رسمشون که سنتی بودن عروس بعد ازدواج داخل یکی از اتاقای خونه مادر شوهرش زندگی میکرد) از میون چندتا صندوق ولای پارچه عسل آورد گفت عسل وحشیه وکم یاب ازم خواست ازش بخورم تا حالا چنین طعم گوارایی نچشیده بودم...خیلی خجالت کشیدم بهترین چیزاشو آورد برا پذیرایی از #زائر_حسین ع ...برامون #چای_ایرانی آورد گفت چون اغلب #چای_عراقی دوس ندارین ایرانی آوردم . تشکر کردم و وقتی فهمید چای عراقی دوس دارم خوشحال شد واز فرداش ازچای خودشون برامون میاورد.
ادامه دارد...
#فقط_به_خاطر_حسین ع
خاطرات #اربعین ۴
روز بعد عده ای زائر از شاهرود اومدن خونشون پر بود و جا کم ؛مجبور بودیم برا خواب عمودی افقی بخوابیم...
رخت خوابارو پهن کردیم و یهو اومدتو اتاق نگاهی بهشون کرد قیافش رفت تو هم و گفت:#زائرحسین ع حرمت داره نباید زیر پا باشه!هرطورکه بود رخت خوابارو مدلی چید که کسی زیر پای دیگری نخوابه!
ادامه دارد...
#فقط_به_خاطر_حسین ع
خاطرات #اربعین ۵
#اُمِّ_علی مادر این خونه، یه شیر زن بود با دل بسیار مهربون ،وخیلی هم زحمت میکشید...دست درد شدید گرفته بود ونمیتونست باهاش کار کنه. خیلی ناراحت بود.وقتی داشت میرفت دکتر ،گفت از خدا میخوام شفام بده بتونم به زائرای امام حسین ع خدمت کنم ! همه فکرو ذکرش همین بود...
#فقط_به_خاطر_حسین ع
همین ساعتها بود که در موکب بسیار شلوغی خوابیده بودم لحظه شماری میکردم ساعت ۲ نصفه شب برسد و بروم سمت حرم ❤️ چه قدر انگار راه دور بود...مسیر متنهی به حرم عوض شده بود ...دور زدیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم بهترین خیابان دنیا
بین الحرمین ... بین دوراهی ماندم که اول بروم پیش سقا و رخصت زیارت برادر را بگیرم یا بالعکس...خلاصه خودم را سپردم به جمعیت چشم باز کردم در حرم حضرت ابالفضل ع بودم مجبور بودم تمام عشقم را حرفهایم را درد و دلهایم را دلتنگی هایم در سلامی کوتاه نثارشان کنم و روانه حرم ارباب شوم ...به صفی طولانی از دلدادگان آقا رسیدم میان جمعیت بودم انگار موج دریا بود که مرا هرلحظه به سمتی میبرد نفسها در سینه حبس شده بود ولحظه شماری میکردیم تا چشمانمان به ضریح شش گوشه ارباب روشن شود...جمعیت پیچید و نور چشمانم را پُرکرد بالاخره رسیدیم به کشتی نجات ،حضرت عشق قدیمی ترین رفیق، پسر حضرت زهرا س
امام حسین ع ...
خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد آرزو مند نگاری به نگاری برسد
.........
حالا ساعت ده شب ۱۹ صفر من ایرانم و تو عراقی ...چه فراقی...
#اربعین
نشستیم روی صندلی تا صبحانه بخوریم وجان بگیریم برای شروع روز سوم پیاده روی پیرزن نشست کنارم شروع کرد صحبت کردن اهل هندوستان بود و میخواست هرطور شده بامن حرف بزند خیلی لاغر بودو پوستش چروکیده نمیدانم چه طور تا اینجا آمده بود اشاره ای به کالسکه کرد فهمیدم اسم پسرم را میخوهد بداند گفتم : حسین اشک در چشمانش حلقه زد و دستی به سر منو حسین کشید...چه قدر ذوق داشت برای اینکه زودتر برسد به مقصد. انگار نگران بود پاهایش یاری نکند... هرگاه سکوت بینمان حاکم میشد صدای مداحی عراقی ، دمپایی های رهگذران که کشیده میشد روی زمین خاکی صدای استکان های چای روحمان را نوازش میدادوقند دردلمان آب میشد از این حالو هوای قشنگِ اول صبح ومسیری که دیگر حالا خیلی نزدیک شده بود...
#خاطره_بازی #اربعین
من ماندم یک عالم خاطرات شیرین و دلتنگی...