eitaa logo
🌍زندگی رنگی🎨
52 دنبال‌کننده
278 عکس
55 ویدیو
2 فایل
زندگی انگار طیفی است از رنگها؛گاهی سبز گاهی زرد گاهی سیاه و... تا دنیا دنیاست، بالا و پایین هم هست ، مهم اینست ماچه گونه می بینیم؟👓 @zendegi_rangiiii
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات : ایستگاه چای صلواتیو که دیدم باذوق رفتم طرفش اول صبح بعداز اون همه تو ماشین بودن یه چای حسابی میچسبید ...رفتم جلو دیدم استکانا شیشه ایه و فقط بازدن تو یه تشت آب برا نفر بعد تمیز میشه!!! بیخیال چایی شدم و راه افتاد سمت ماشین ،یهو یکی صدام زد :زایر زایر! یه چایی بهم داد تو لیوان کاغذی ! فهمیده بود چرا نخوردم! رفته بود گشته بود یه بار مصرف پیدا کرده بودبرام و با احترام داد بهم و اون لحظه من فقط مات ومبهوت بودم وبسیار شرمنده بغضی که تو گلوم گیر کرده بودُ با قورتش دادم بعد با خودم گفتم ما کجا واینا کجا!!این همه لطف به زائرا : ع !
خاطرات 2 منی که بدون خونوادمو وهمسرم هرجای دنیا برام غریب وبدون اونها هیچ جا نمیرم...نمیدونم چه طورتو یه کشور غریب خونه یه کسایی که نمیشناختمشون وحتی زبونشونو نمیدونستم پنج روز موندم... کردم...وبیشتراز اون زندگی یاد گرفتم...انقدر مهربون وخونگرم بودن که یادم میرفت دلتنگی کنم... تازه وارد خونه شدم خیلی سختم بود و نمیدونستم چی کار کنم با گرمی به استقبالم اومدن و دعوت کردن برم داخل اتاقشون .خونه بصورت اتاق اتاق بود و خیلی خیلی ساده بود فقط یه قالیچه ساده وچندتا وسایل ضروری . چند لحظه بعد با یه سینی خوراکی اومدن( .به خاطر اینکه زائر ایرانی زیاد خونشون میرفت میتونستن منظورشونو بهم بفهمونن)..من خسته بودمو میلی نداشتم بخاطر همین چیزی نخوردم یکی از زائرا بهم گفت حتما یه چیز بخور مگرنه خیلی ناراحت میشن فکر میکنن قابل ندوستی... شنیدن این حرف خیلی برام جالب بودو شروع تازه ای بود برا شناخت این آدمای بامعرفت... دوباره اومد پیشم و پرسید چیزی نیاز نداری؟و وقتی چادرمو دید بزور ازم گرفت گفت بده برات بشورم و هرچی گفتم نه زحمت میشه قبول نکرد... خیلی شرمنده شدم و این تازه اول کار بود... ادامه دارد... ع
خاطرات ۳ اهالی خونه با اینکه شب تا دیر وقت بیدار بودن صبح بعد نماز کارشون شروع میشد، از پخت نان و اماده کردن صبحانه تا شستشو و... خیلی با مداحی ودعا مأنوس‌بودن و اول صبح تا آخر شب موقع کار گوش میکردن‌.موقع خوردن صبحانه شد چون فضا برام غریب بود اشتها نداشتم چیزی نخوردم بنده خدا فکر کرد از صبحنشون خوشم نمیاد تازه عروس خونواده بودو رفت تو اتاقشون که کل زندگیش همونجا بود(طبق رسمشون که سنتی بودن عروس بعد ازدواج داخل یکی از اتاقای خونه مادر شوهرش زندگی میکرد) از میون چندتا صندوق ولای پارچه عسل آورد گفت عسل وحشیه وکم یاب ازم خواست ازش بخورم تا حالا چنین طعم گوارایی نچشیده بودم...خیلی خجالت کشیدم بهترین چیزاشو آورد برا پذیرایی از ع ...برامون آورد گفت چون اغلب دوس ندارین ایرانی آوردم . تشکر کردم و وقتی فهمید چای عراقی دوس دارم خوشحال شد واز فرداش ازچای خودشون برامون میاورد. ادامه دارد... ع
خاطرات ۴ روز بعد عده ای زائر از شاهرود اومدن خونشون پر بود و جا کم ؛مجبور بودیم برا خواب عمودی افقی بخوابیم... رخت خوابارو پهن کردیم و یهو اومدتو اتاق نگاهی بهشون کرد قیافش رفت تو هم و گفت: ع حرمت داره نباید زیر پا باشه!هرطورکه بود رخت خوابارو مدلی چید که کسی زیر پای دیگری نخوابه! ادامه دارد... ع
خاطرات ۵ مادر این خونه، یه شیر زن بود با دل بسیار مهربون ،وخیلی هم زحمت میکشید...دست درد شدید گرفته بود ونمیتونست باهاش کار کنه. خیلی ناراحت بود.وقتی داشت میرفت دکتر ،گفت از خدا میخوام شفام بده بتونم به زائرای امام‌ حسین ع خدمت کنم ! همه فکرو ذکرش همین بود... ع