🌍زندگی رنگی🎨
هیچ کس به من نگفته بود که اون روزای آخر جنگ چه اتفاق مهمی افتاده... یه عده جوون که خیلیا نامزدشون، مادرشون،بچشوون چشم انتظارشون بود.. تو یه منطقه ای بنام
#تنگه_ابوقریب دست خالی با لبهای #تشنه و جیگرای سوخته ای که چندروز بود خنکای آبو یادش رفته بود....باهمه توانی که دیگه چیزی ازش نمونده بود....ایستادن ....چون اگه کم میاوُردن اگه برمیگشتن پیش خانوادشون اگه میگفتن چرا مسئولین هیچ کاری نمیکنن ؟؟یا چرا نیرو ومهمات جدید نمیاد یا ما خسته شدیم حالا دیگه نوبت بقیه اس.... الان #خوزستان نداشتیم چه بسا #ایران نداشتیم ...چون اون تنگه تنها راهه حیاتی بود که اگه دشمن از اون عبور میکرد دیگه نمیشد جلو شو گرفت....
پ.ن :
فیلم #تنگه_ابوقریب داستان غم انگیز و پر افتخاریه که بهم فهموند چه قدر این #آرامش، #امنیت و زیبایی های ایرانمو مدیون خونِ این #شهدا هستم....
بهم یاد آوری کرد؛ ما ملتی هستیم که اگه حتی مثل اون روزا هیچکس کمکمون نکنه,#مسئولین بیخیال باشن، پای این راه پای این وطن هستیم...هرچند ازمسئولین خیلی #گله_مندیم
پ.ن :
از همه کسایی که با ساخت فیلم #تنگه_ابوقریب تاریخ پرافتخار کشورمو بهم نشون دادن ممنونم !خداقوت!
پرده اول :
صبح زود با بوی نون سنگک تازه از خواب بیدارشد ...آروم آروم از رو تخت بلند شد، تو آینه نگاهی به خودش انداخت ورفت آشپزخونه. زیر کتری رو روشن کرد میز صبحانه رو چید ..صدای قلقل کتری انگار خونه رو آباد کرده بود وخبر شروع یه صبح تازه رو میداد..
پرده دوم :
صبح شده.چشماشو باز کرد یه هفته اس حموم نرفته هوای چادر هم که با تابیدن خورشید حسابی گرم شده...از نون تازه و تنوری خبری نیست.نه گاز هست نه کتری تا چایی صبحونه دم کنه...بلند شد بره بیرون حداقل هوایی عوض کنه و از امداد گرا یه چیز برا صبحونه بگیره.بچه ها خیلی گشنه هستن ،دیشب که شام نخوردن آخه کنسرو دوست ندارن ...
دمپایی هاشو پوشید با احتیاط چند قدم برداشت که یه دفه پاش فرو رفت تو گِل... اون تنها لباسی بود که براش مونده بود ...
پ.ن :
داشتن مثل همه ما زندگی میکردن حالشون خوب بود اما یه شبه همه چیزشون رو از دست دادن ...تنهاشون نذاریم...کنارشون باشیم تا دوباره زندگیشونو بسازن
#کنارتم_هموطن
#دوباره_حالت_خوب_میشه
#سیل #گلستان #لرستان #خوزستان
@zendegi_rangiiii