11.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بادا بادا مبارک به همه عروسی علی(ع) و فاطمه(س)
@Farsna
4.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من غم ومهر حسین با شیر از مادر گرفتم ❤️
این روز ها که جهان حالو روز خوشی ندارد من در خیالم زندگی میکنم و خاطرات شیرینم را مرور میکنم بلکه تلخی این روزهارا بشورد و ببرد...میروم به آن روز صبح که از اتوبوس پیاده شدم و اولین بار هلبی الزوار، هلابی الزوار الحسین را شنیدم و به خودم که آمدم صفی از استکان های کمر باریک چایی عراقی که تا نصفه شکر داشت روبرویم دیدم راستش تردید کردم وبرنداشتم آخر با پروتکل های من سازگار نبود ... داشتم از موکب دور میشدم صدایم زد خانم خانم بفرما! دیدم رفته برایم با لیوان یکبار مصرف کاغذی چای آورده...خجالت کشیدم وبغض گلویم را با شیرینی چایی اش قورت دادم ...
این روزها دلم از همان چای عراقی ها میخواهد تو ی استکان های کمر باریک که در آب تشت شسته میشد بدون رعایت پروتکل...
أم علی مادرخانه همراه دخترانش سپیده نزده بیدار میشدند زودتر ازهمه وازهمه دیرتر میخوابیدند .آرزو داشتند کربلا بروند اما خدمت به زائران را وظیفه خود میدانستندو برای زیارت اربعین به سلامی از دورکفایت میکردند .همه کارهاراخودشان انجام میدادند حتی پخت نان ! من مبهوت خستگی ناپذیریشان بودم وبرقی که درچشمانشان بود حتی اوج خستگی! اگر غافل میشدم میدیدم لباس هایم نیست انگار سبقت میگرفتند برای شستن لباسهای زوار...أم علی به نوع چیدن تشکها حساس بود میگفت زائر حسین نباید پایین پای کسی باشد همه را کنار هم پهن میکرد ...یک ضبط کوچک در آشپزخانه داشتند که از طلوع صبح مداحی روشن میکردند و اصلا انگار بدون آن نمیتوانستند کار کنند قوت میداد بهشان ...بچه هایشان بعداز ظهرا دورهم جمع میشدند وبازی میکردند یکیشان مداحی میکردو بقیه سینه و لط میزدند...
عجیب بود اصلا احساس غربت نمیکردم انگار یادمان رفته بود هرکداممان مال کجای دنیاییم ...آنجا دنیای همه حسین بود و شده بود نقطه اشتراک هزاران ملیت...
#خاطرات_اربعین
#دلتنگی
نشستیم روی صندلی تا صبحانه بخوریم وجان بگیریم برای شروع روز سوم پیاده روی پیرزن نشست کنارم شروع کرد صحبت کردن اهل هندوستان بود و میخواست هرطور شده بامن حرف بزند خیلی لاغر بودو پوستش چروکیده نمیدانم چه طور تا اینجا آمده بود اشاره ای به کالسکه کرد فهمیدم اسم پسرم را میخوهد بداند گفتم : حسین اشک در چشمانش حلقه زد و دستی به سر منو حسین کشید...چه قدر ذوق داشت برای اینکه زودتر برسد به مقصد. انگار نگران بود پاهایش یاری نکند... هرگاه سکوت بینمان حاکم میشد صدای مداحی عراقی ، دمپایی های رهگذران که کشیده میشد روی زمین خاکی صدای استکان های چای روحمان را نوازش میدادوقند دردلمان آب میشد از این حالو هوای قشنگِ اول صبح ومسیری که دیگر حالا خیلی نزدیک شده بود...
#خاطره_بازی #اربعین
من ماندم یک عالم خاطرات شیرین و دلتنگی...
هدایت شده از وتر | Vetr
4.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👣 بگذار دوباره با تو راه بروم ...
👈🏻 بخشی از ترانهٔ «باران تو (Your Rain)»
#استوری
instagram.com/vetrmusic
@VetrMusic
امروز میخواهم چشمانم را ببندم و سوار بر ابرخیال شوم: مثلا محرم سال 61است مثلاً کوفیان به عهد خود وفا کردند گروه گروه به کمک حسین شتافتند و حسین ع تنها نیست...
مثلاً عباس ع محاصره فرات را شکسته و بلند بانگ میزند بچه ها بیایید آب! مثلا رقیه باشنیدن صدای عمو ذوق زده از جا میپرد دست بچه ها را میگیرد و از خیمه میدوند بیرون سمت فرات مثلاً سکینه سریع علی اصغر را از رباب گرفته به آغوش محکم چسبانده ومی دود سمت شریعه وقتی میرسد رقیه را میبیند که با شادی وسط آب ایستاده و آب بازی می کند گاهی به عمو هم آب می پاشد. عمو میخندد و او را خیس میکند مثلاً سکینه آرام آرام علی اصغر را نزدیک آب میبرد و دستان ظریف و صورت ماهش را به خنکای آب فرات میسپارد بعد با دستانش چند قطره آب روی لب های کوچک علی میریزد آخرمگر بچه شش ماهه چقدر آب می خواهد تا سیراب شود؟!
علی حالا سرحال شده صدای خنده اش قند است که در دل عمو آب میشود عمو می آید علی را بغل میکند و بالا پایین میاندازد.و دوباره میبرد سمت فرآت آب روی دست و پاهای کوچک علی میریزد و از ذوقش کیف می کند.مثلا رباب پارچه درِ خیمه را کنار زده و از دور نگاهش به شریعه است برق چشمان علی رادیده نفس راحتی از عمق جان می کشد انگار که آتش دلش خاموش شده باشد دلش گرم به وجود عباس و جگرش خنک به سیراب شدن علی♥
انگار اینها آرزوی فرات است که به گوشم گفته... کاش برگی از تاریخ بود...