هدایت شده از وتر | Vetr
4.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👣 بگذار دوباره با تو راه بروم ...
👈🏻 بخشی از ترانهٔ «باران تو (Your Rain)»
#استوری
instagram.com/vetrmusic
@VetrMusic
امروز میخواهم چشمانم را ببندم و سوار بر ابرخیال شوم: مثلا محرم سال 61است مثلاً کوفیان به عهد خود وفا کردند گروه گروه به کمک حسین شتافتند و حسین ع تنها نیست...
مثلاً عباس ع محاصره فرات را شکسته و بلند بانگ میزند بچه ها بیایید آب! مثلا رقیه باشنیدن صدای عمو ذوق زده از جا میپرد دست بچه ها را میگیرد و از خیمه میدوند بیرون سمت فرات مثلاً سکینه سریع علی اصغر را از رباب گرفته به آغوش محکم چسبانده ومی دود سمت شریعه وقتی میرسد رقیه را میبیند که با شادی وسط آب ایستاده و آب بازی می کند گاهی به عمو هم آب می پاشد. عمو میخندد و او را خیس میکند مثلاً سکینه آرام آرام علی اصغر را نزدیک آب میبرد و دستان ظریف و صورت ماهش را به خنکای آب فرات میسپارد بعد با دستانش چند قطره آب روی لب های کوچک علی میریزد آخرمگر بچه شش ماهه چقدر آب می خواهد تا سیراب شود؟!
علی حالا سرحال شده صدای خنده اش قند است که در دل عمو آب میشود عمو می آید علی را بغل میکند و بالا پایین میاندازد.و دوباره میبرد سمت فرآت آب روی دست و پاهای کوچک علی میریزد و از ذوقش کیف می کند.مثلا رباب پارچه درِ خیمه را کنار زده و از دور نگاهش به شریعه است برق چشمان علی رادیده نفس راحتی از عمق جان می کشد انگار که آتش دلش خاموش شده باشد دلش گرم به وجود عباس و جگرش خنک به سیراب شدن علی♥
انگار اینها آرزوی فرات است که به گوشم گفته... کاش برگی از تاریخ بود...
کودکی هایمان شاید همان جا میان بالا وپایین رفتنهای الاکلنگ آنوقت که مبهوت معلق ماندنهایش بودیم و درتکاپوی پیدا کردن یک دوست برای جای خالی اش جاماند..
آنوقت که مثل ماهی روی سرسره ها سر میخوردیم. قیژ قیژ تابهای آهنی که سکوت شب رامیشکست گویی برای ما لالایی بود وغرق درافکارمان ورویاهایمان میشدیم با هربار پریدن گویی دوبال پرواز برایمان ارمغان می آورد وما با هر اوج... خود را در میان سپیدی ابرهای آسمان آبی غرق میکردیم...
@zendegi_rangiiii
#نوستالژی #خاطره_بازی
کف جنگل روی برگهای خیس ونمناک دراز کشیده ام... صدای خش خش برگها میآید واین یعنی من اینجا تنها نیستم! باتمام خستگی وکوفتگی تمام انرژی ام راجمع میکنم تا کمی به پهلو بچرخم بوی خاک نم خورده میخورد توی صورتم سرمایی وجودم را فرامیگیرد دوباره روبه آسمان دراز میکشم نگاهم به آن بالابالاهاست آنجا نوک درختان سربه فلک کشیده که آرام و با کرشمه با هرنسیم همراه میشوند انگارهمین طور قدکشیدند وقد کشیدند تا اینکه بتوانند ذره ای نور پیدا کنند واز وجودگرمش بهره ای ببرند حق دارند اینجا این پایین سردوتاریک است...صدای دارکوب توی جنگل میپیچد نسیمی خنک صورتم را نوازش میکند. ذرات نور زیرکانه شاخه ها وبرگ هارا کنار زده اند و باهرنسیم رقص نوری براه انداخته اند. کاش من هم قد میکشیدم تا آن بالا بالا ها وذره ای نور برای خودم برمیداشتم...چشمانم رامیبندم غرق در آرامش اینجامیشوم...
#سوار_بر_اسب_خیال
#خیال_پردازی_های_من
صبح آنگاه که خورشید از دل آسمان بیرون میزند 🌤وشعاع نورش تاریکی شب را میشکافد امید در دل هر موجود زنده ای جوانه میزند🌱
@zendegi_rangiiii
خدایا توراشکر بخاطر آن لحظه ای که ازاین پهلو به آن پهلو میشویم بی هیچ درد و رنجی وصورتمان خنکای بالشت را لمس میکند ومابسی کیفور میشویم☺️... خدایاتوراشکر بخاطر هرنفسی که بالاوپایین میشود بی هیچ اذیتی... بخاطر خوابی عمیق وشیرین دردل تاریکی شبهای سردپاییزی🍂🍁...
#شکرانه
پسری همراه دوستش یا برادرش که لباسهای شکل هم پوشیده اند باخنده از خیابان گذرمیکنند...
خانومی دست همسرش راگرفته با خوشحالی دارد چیزی برایش تعریف میکند...
چند پسربچه از عرض خیابان با دوچرخه عبور میکنند شاید دارند با هم قرار سالن فوتبال میگذارند...
پیرزن دستش پراز خرید است: سبزی، میوه و... دارد آرام آرام میرود به سمت خانه بگمانم امشب مهمان دارد...
زندگی جاریست وهرکسی مشغول فعالیت و روزمرگی خودش...
یکهو دلم خالی میشود یاد #شاهچراغ 💔
می افتم...
اگر مدافعان امنیت نبودند، اگر حاج قاسم ها نبودند حالا همه شهرها مثل شاهچراغ بود...
کاش قدر بدانیم
تک تک نفس هایی که با آرامش میکشیم... آنوقت که پایمان روی برگهای پاییزی سُر میخورد واز خشخش آن کیف میکنیم... آنوقت که کودک عزیزتراز جانمان را باخیالی آسوده صبح ها راهی مدرسه میکنیم و...
حقاًّ که درست فرمود پیامبر ص عزیزمان: ارزش دونعمت بر مردم پوشیده است: امنیت و تندرستی
@zendegi_rangiiii
بچه که بودم حرم که میرفتیم گاهی دراز میکشیدم ومحو تماشای درو دیوار و سقف و آدمها میشدم... سقف حرم راکهکشانی میدیدم وخودم را غرق درعظمتِ لاجوردیِ آن... از ترنجهای کاشی ها تاب میخوردم...
هرکدام از ستونها را شکل پای فیل تصور میکردم ازآن بالا میرفتم... عاشق ضیافت نور آینه ها بودم برق تک تکشان مرا میگرفت وبه رویایی کودکانه و پرزرق و برق می انداخت...
ما از کودکی در حرم آرامش دنیا را داشتیم❤️...
@zendegi_rangiiii