#مدافع_عشق
#قسمت31
دستی به شال سرخابی ام می کشم و زنگ را فشار می دهم. صدای علی اصغر در حیاط می پیچد.
– کیه؟
چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود! تقریباً بلند جواب می دهم: منم قربونت برم!
صدای جیغش و قدم های تندش که تبدیل به دویدن می شود را از پشت در می شنوم.
– آخ جون خاله لیحانه.
به من خاله می گوید، کوچولوی دوست داشتنی. در را که باز می کند سریع می چسبد به من. چقدر با محبت! حتماً او هم دلش برای علی تنگ شده و می خواهد هر طور شده خودش را خالی کند.
فشارش می دهم و دستش را می گیرم تا با هم وارد خانه بشویم.
– خوبی؟…چی کار می کردی؟ مامان هست؟
سرش را چند باری تکان می دهد.
– اوهوم اوهوم….داشتم با موتور داداش علی بازی می کردم.
و اشاره می کند به گوشه ی حیاط. نگاهم می چرخد روی موتورت که با آب بازی علی اصغر خیس شده. هر چیزی که بوی تو را بدهد نفسم را می گیرد.
علی اصغر دستم را رها می کند و سمت در ساختمان می دود.
– مامان مامان…بیا خاله اومده…
پشت سرش قدم برمی دارم در حالی که هنوز نگاهم سمت موتورت با اشک می لرزد، خم می شوم و کفشم را در می آورم که زهرا خانوم در را باز می کند و با دیدنم لبخندی عمیق و از ته دل می زند.
– ریحانه! از این ورا دختر!
سرم را با شرمندگی پایین می اندازم.
– بی معرفتی عروست رو ببخش مامان!
دست هایش را باز می کند و مرا در آغوشش می گیرد.
– این چه حرفیه! تو امانت علی اکبر منی.
این را می گوید و فشارم می دهد. گرم… و دلتنگ! جمله اش دلم را می لرزاند.”امانت علی”.
مرا چنان در آغوش می گیرد که کاملاً می توانم حس کنم می خواهد علی را در من جست و جو کند. دلم می سوزد و سرم را روی شانه اش می گذارم. می دانم اگر چند دقیقه دیگر ادامه پیدا کند هر دو گریه مان می گیرد. برای همین خودم را کمی عقب می کشم و او خودش می فهمد و ادامه نمی دهد. به راهرو می رود.
– بیا عزیزم تو! حتماً تشنته. می رم یه لیوان شربت بیارم.
– نه مادر جون زحمت میشه.
همان طور که به آشپزخانه می رود جواب می دهد: زحمت چیه!…می خوای می تونی بری بالا. فاطمه کلاس نداره امروز.
چادرم را در می آورم و سمت راه پله می روم. بلند صدا می زنم: فاطمه! فاطمه!
صدای باز شدن در و این بار جیغ بنفش یه خرس گنده می آید. یک دفعه بالای پله ها ظاهر می شود.
– واااای ریحاااانه؛ ناااامرد.
پله ها را دو تا یکی می کند و پایین می آید و یک دفعه به آغوشم می پرد.
دل همه مان برای هم تنگ شده بود، چون تقریباً تا قبل از رفتن علی اکبر هر روز همدیگر را می دیدیم.
محکم فشارم می دهد و صدای قرچ و قُروچ استخوان های کمرم بلند می شود. می خندم و من هم فشارش می دهم. “چقدر خوبه خواهر شوهر این جوری!”
نگاهم می کند و می گوید: چقد بی……شعوری!
می خندم و جواب می دهم: ممنون ممنون لطف داری.
بازوانم را نیشگون می گیرد.
– بله. الآن لطف کردم که بیشتر از این بهت نگفتم. وقتی هم زنگ می زدیم همه اش خواب بودی.
دلخور نگاهم می کند. گونه اش را می بوسم.
– ببخشید!
لبخند می زند و مرا یاد علی اکبر می اندازد.
– عیب نداره فقط دیگه تکرار نشه!
سر کج می کنم و می گویم: چشم!
– خب بریم بالا لباس هاتو عوض کن.
همان لحظه صدای زهرا خانوم از پشت سرم می آید: وایسید این شربت ها رو هم ببرید!
سینی را که در داخلش دو لیوان بزرگ شربت آلبالو است به دست فاطمه می دهد. علی اصغر از حال بیرون می دود.
– منم می خوام. منم می خواااام.
زهرا خانوم لبخندی می زند و دوباره به آشپزخانه می رود.
– باشه خب چرا جیغ می زنی پسرم!
از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه می رویم. درِ اتاقت بسته است. دلم می گیرد و سعی می کنم خیلی نگاه نکنم.
– ببینم!…سجاد کجاست؟
– داداش!؟…وا خواهر مگه نمی دونی اگر این بشر مسجد نره، نماز جماعت تشکیل نمیشه؟
خنده ام می گیرد. راست می گوید. سجاد همیشه مسجد بود. شالم را در می آورم و روی تخت پرت می کنم. فاطمه اخم می کند و دست به کمرش می زند.
– اووو…توی خونه ی خودتونم پرت می کنی؟
لبخند دندون نمایی می زنم.
– اولش آره.
گوشه چشمی نازک می کند و لیوان شربتم را دستم می دهد.
– بیا بخور. نمردی تو این گرما اومدی؟
لیوان را می گیرم و درحالی که با قاشق داخلش همش می زنم، جواب می دهم: خب عشق به خانواده است دیگه.
ادامه دارد…
@zendegiasheghane_ma
#مدافع_عشق
#قسمت32
دسته ی باریکی از موهایم را دور انگشتم می پیچم و با کلافگی باز می کنم. نزدیک غروب است و هر دو بیکار نشسته ایم. چند دقیقه قبل درباره ی زنگ نزدن تو حرف می زدیم. امیدوار بودم به زودی خبری شود.
موهایم را روی صورتم رها می کنم و با فوت کردن به بازی ادامه می دهم. یک دفعه به سرم می زند.
– فاطمه!
فاطمه در حالی که کف پایش را می خاراند جواب می دهد: هوم؟
– بیا بریم پشت بوم!
متعجب نگاهم می کند و می گوید: واااا… حالت خوبه؟
– نُچ! خوب نیستم. دلم گرفته. بریم غروب رو ببینیم؟
فاطمه شانه بالا می اندازد و می گوید: خوبه. بریم.
روسری آبی کاربنی ام را سرم می کنم. به یاد روز خداحافظی مان دوست داشتم به پشت بام بروم. فاطمه هم یک کت مشکی تنش می کند و روسری اش را بر می دارد.
– بریم پایین اونجا سرم می کنم.
از اتاق بیرون می رویم و پله ها را پشت سر می گذاریم که یک دفعه صدای زنگ تلفن در خانه می پیچد. هر دو به هم نگاه می کنیم و به سمت هال می دویم. زهرا خانوم از حیاط صدای تلفن را می شنود و شلنگ آب را زمین می اندازد و به خانه می آید.
تلفن زنگ می خورد و قلب من محکم می کوبد. “اصلاً از کجا معلوم که علی اکبر باشه؟”
فاطمه با استرس به شانه ام می زند.
– بردار گوشیو الآن قطع می شه.
بی معطلی گوشی را بر می دارم.
– بله؟
فقط صدای باد و خش خش می آید. یک بار دیگر نفسم را بیرون می دهم و می گویم: الو. بله بفرمایید.
و صدای تو! ضعیف و بریده بریده می آید.
– الو. ریحا… خودتی!؟
اشک به چشمانم می دود. زهرا خانوم درحالی که دست هایش را با دامنش خشک می کند کنارم
می آید و می گوید: کیه؟
سعی می کنم گریه نکنم.
– علی! خوبی؟
اسم تو را که می گویم، مادر و خواهرت مثل اسفند روی آتش می شوند.
– دعا دعا می کردم وقتی زنگ می زنم اونجا باشی…
صدا قطع می شود.
– علی! الو…
– نمی تونم خیلی حرف بزنم. به همه بگو حال من خوبه.
سرم را تکان می دهم.
– ریحانه! ریحانه!
بغض راه صحبتم را بسته. به زور می گویم: جان ریحانه؟
– محکم باشیا! هر چی شد راضی نیستم گریه کنی.
باز هم بغض من و صدای ضعیف تو.
– تا کسی پیشم نیست… می خواستم بگم… دوست دارم!
دهانم خشک و صدایت کامل قطع می شود و بعد هم بوق اشغال را می شونم.
دست هایم می لرزد و تلفن را رها می کنم. بر می گردم و خودم را در آغوش مادرت می اندازم. صدای هق هق من و لرزش شانه های مادرت.
حتی وقت نشد جوابت را بدهم. کاش می شد فریاد بزنم و صدایم تا مرزها بیاید.
این که دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده، این که دیگر طاقت ندارم، این که آن قدر خوبی که نمی شود لحظه ای از تو جدا بود، این که اینجا همه چیز خوب است، فقط هوایی برای نفس نیست، همین!
زهرا خانوم همان طور که کتفم را می مالد تا آرام شوم، می پرسید: چی می گفت؟
بغض در لحن مادرانه اش پیچیده. آب دهانم را به زور قورت می دهم.
– ببخشید تلفن رو ندادم. گفت نمی تونه زیاد حرف بزنه. حالش خوب بود. خواست اینو به همه بگم.
مادرت زیر لب خدا را شکر می کند و به صورتم نگاه می کند.
– حالش که خوبه پس تو چرا این جوری گریه می کنی؟
به یک قطره اشک روی مژه اش نگاه می کنم و می گویم: به همون دلیلی که پلک شما هم خیسه.
سرش را تکان می دهد و از جا بلند می شود و به سمت حیاط می رود.
– می رم گل ها رو آب بدم.
دوست ندارد بی تابی مادرانه اش را ببینم. فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوار رو به رویش، اشک می ریزد. دستم را روی شانه اش می گذارم.
– آروم باش آبجی. بیا بریم پشت بوم هوا بخوریم.
شانه اش را از زیر دستم بیرون می کشد.
– من نمیام. تو برو.
– نه تو نیای نمیرم.
سرش را روی زانو می گذارد.
– می خوام تنها باشم ریحانه.
نمی خواهم اذیتش کنم. شاید بهتر است تنها باشد. بلند می شوم و همان طور که سمت حیاط می روم، می گویم: باشه عزیزم. من می رم. تو هم خواستی بیا.
زهرا خانوم با دیدنم می گوید: بیا بشین روی تخت، میوه بیارم بخور.
لبخند می زنم. می خواهد حواسم را پرت کند.
– نه مادر جون. اگر اشکال نداره من برم پشت بوم.
– پشت بوم؟
– آره دلم گرفته. البته اگر ایرادی نداره.
– نه عزیزم. اگه این جوری آروم میشی برو.
تشکر می کنم. نگاهم به شاخه گل های کنده شده می افتد.
– مامان اینا چی ان؟
– اینا یه کم پژمرده شده بودن. کندم به بقیه آسیب نزنن.
– میشه یکی بردارم؟
– آره گلم. بردار.
خم می شوم و یک شاخه گل رز برمی دارم و از نردبان بالا می روم. نزدیک غروب است و به قول بعضی ها خورشید لبه ی تیغ است. نسیم روسری ام را به بازی می گیرد. همان جایی که لحظه آخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم. چه جاذبه ای دارد. انگار در خیابان ایستاده ای و نگاهم می کنی. با همان لباس رزم و ساک دستی ات. دلم نگاهت را می طلبد. شاخه گل را بالا می گیرم تا بو کنم که نگاهم به حلقه ام می افتد. همان عقیق سرخ و براق. بی اختیار لبخند می زنم. از انگشتم در می
آورم و لب هایم را روی سنگش می گذارم. لب هایم می لرزد. “خدایا فاصله تکرار بغضم چقدر کوتاه شده!”
یک بار دیگر به انگشتر نگاه می کنم که یک دفعه چشمم به چیزی که روی رینگ نقره ای رنگش حک شده می افتد. چشم هایم را تنگ می کنم. “علی – ریحانه”
پس چرا تا به حال ندیده بودم! اسم تو و من کنار هم، داخل رینگ حک شده. خنده ام می گیرد، اما نه از سر خوشی. مثل دیوانه ای که دیگر اشک نمی تواند برای دلتنگی اش جواب باشد. انگشتر را دستم می اندازم و یک برگ گل از گل رز را می کنم و رها می کنم. نسیم آن را به رقص وادار می کند.
“چرا گفتی هر چه شد محکم باش!؟ مگه قراره چی بشه؟”
یک لحظه فکری کودکانه به سرم می زند. یک برگ گل دیگر می کنم و رها می کنم.
– بر می گردی…
یک برگ دیگر می کنم.
– بر نمی گردی.. بر می گردی… بر نمی گردی…
و همین طور ادامه می دهم. یک برگ دیگر مانده. قلبم می ایستد. نفسم به شماره می افتد.
– بر نمی گردی.
@zendegiasheghane_ma
#مدافع_عشق
#قسمت33
دلشوره عجیبی در دلم افتاده. قاشقم را پر از سوپ می کنم و دوباره خالی می کنم. نگاهم روی گل های ریز سرخ و سفید سفره می چرخد. نگاه سنگین زیر چشمی مادرم را به خوبی احساس می کنم. پدرم اما بی خیال هر قاشقی که می خورد، به به و چه چهی می گوید و دوباره به خوردنش ادامه می دهد.
اخبارگوی شبکه سه حوادث روز را با آب و تاب اعلام می کند. چنگی به موهایم می زنم و خیره به صفحه تلویزیون پای چپم را تکان می دهم. استرس عجیبی در وجودم افتاده. یک دفعه تصویر مردی که با لباس رزم اسلحه اش را روی شانه گذاشته و به سمت دوربین لبخند می زند و بعد صحنه عوض می شود. این بار همان مرد در چارچوب قاب بر تابوت است که روی شانه های مردم حرکت می کند. احساس حالت تهوع می کنم. زن هایی که با چادر مشکی، خودشان را روی تابوت می اندازند و همان لحظه مراسم پرشکوه تشییع شهید… یک دفعه بی اراد ه خم می شوم و کنترل را از کنار دست مادرم برمی دارم و تلویزیون را خاموش می کنم.
مادر و پدرم هر دو زل می زنند به من. با دو دست محکم سرم را می گیرم و آرنج هایم را روی میز می گذارم. “دارم دیوونه میشم خدا… بسه!”
مادرم درحالی که نگرانی در صدایش موج می زند، دستش را به طرفم دراز می کند.
– مامان…چت شد؟
صندلی را عقب می دهم.
– هیچی حالم خوبه.
از جا بلند می شوم و سمت اتاقم می روم. بغض به گلویم می دود.
“دلتنگتم دیوونه!”
به اتاقم می روم و در را پشت سرم محکم می بندم. احساس خفگی می کنم. انگشتانم را داخل موهایم فرو می برم. تمام اتاق دور سرم می چرخد. آخرین بار همان تماسی بود که نتوانستم جواب دوستت دارمت را بدهم. همان روزی که به دلم افتاد برنمی گردی.
پنجره اتاقم را باز می کنم و تا کمر سمت بیرون خم می شوم. یک دم عمیق بدون بازدم. نفسم را در سینه حبس می کنم. لب هایم می لرزد.
“دلم برای عطر تنت تنگ شده! این چند روز چقدر سخت گذشت!”
خودم را از لبه پنجره کنار می کشم. سلانه سلانه سمت میز تحریرم می روم. حس می کنم یک قرن است که تو را ندیده ام. نگاهی به تقویم روی میزم می اندازم و همان طور که چشمانم روی تاریخ ها سُر می خورد، پشت میز می نشینم. دستم را که به شدت می لرزد، سمت تقویم دراز می کنم و سر انگشتانم را روی عددها می گذارم. چیزی در مغزم سنگینی می کند.
“فردا…فردا…درسته!”
مرور می کنم تاریخی که بینمان صیغه موقت خواندند؛ همان روزی که پیش خودم گفتم نود روز فرصت دارم تا عاشقت کنم! فردا همان روز آخر است. یعنی با فردا می شود نود روز عاشقی. تمام بدنم سست می شود. منتظر یک خبرم. دلم گواهی می دهد…
از جایم بلند می شوم و سمت کمدم می روم. کیفم را از قفسه دومش برمی دارم و داخلش را با بی حوصلگی می گردم. داخل کیف پولم عکس سه در چهار تو با عبای قهوه ای که روی دوشت است به من لبخند می زند. آه عمیقی می کشم و عکست را از جیب شفاف کیفم در می آورم. سمت تخت برمی گردم و خودم را روی تشک سردش رها می کنم. عکس را روی لب هایم می گذارم و اشک از گوشه چشمم روی بالشت لیز می خورد. عکس را از روی لب به سمت قلبم می کشم. نگاهم به سقف و دلم پیش توست!
***
تند تند بندهای رنگی کتانی ام را به هم گره می زنم. مادرم با یک لقمه بزرگ که بوی کوکو از بین نون تازه اش کل فضا را پر کرده، به سمتم می آید.
– داری کجا می ری؟
– خونه مامان زهرا.
– دختر الآن می رن!؟ سرزده؟
– باید برم. نرم توی این خونه خفه می شم.
لقمه را سمتم می گیرد.
– بیا حداقل اینو بخور.از صبح توی اتاق خودت رو حبس کردی. نه صبحونه نه نهار. اینو بگیر. بری اونجا باید تا شام گشنه بمونی.
لقمه را از دستش می گیرم. با آنکه می دانم میلم به خوردنش نمی رود.
– یه کیسه فریزر بده مامان.
می رود و زود با یک کیسه می آید. از دستش می گیرم و لقمه را داخلش می گذارم و بعد دوباره دستش می دهم.
– می ذاریش تو کیفم؟
شانه بالا می اندازم و مشغول کتونی دومم می شوم. کارم که تمام می شود کیف را از دستش می گیرم. جلو می روم و صورتش را آرام می بوسم.
– به بابا بگو من شب نمیام. خداحافظ.
از خانه خارج می شوم. در را می بندم و هوای تازه را به ریه هایم می کشم. از اول صبح یک حس وادارم می کرد که امروز به خانه تان بروم. حواسم به مسیر نیست. فقط راه می روم. مثل کسی که از حفظ نمازش را می خواند بی آنکه به معنایش دقت کند.
سر یک چهار راه، پشت چراغ قرمز می ایستم. همان لحظه دخترکی نیمه کثیف، با لباس کهنه سمتم می دود.
– خاله یه دونه گل می خری؟
و دسته ی بزرگی از گل های سرخ که نصفش پژمرده شده را سمتم می گیرد. لبخند تلخی می زنم. سرم را تکان می دهم.
– نه خاله جون.
کمی دیگر اصرار می کند و من با کلافگی ردش می کنم. نا امید می شود و سمت مابقی افراد عجول خیابان می رود.
چراغ سبز می شود اما قبل از حرکت بی اراده صدایش می کنم.
– آی کوچولو!
با خوشحالی به سمتم برمی گردد.
– یه گل بده بهم.
یک شاخه گل بلند و تازه را ب
ه دستم می دهد. کیفم را باز می کنم و اسکناس ده تومانی بیرون می آورم. نگاهم به لقمه ام می افتد. آن را هم کنار پول می گذارم و دستش می دهم. چشم های معصومش برق می زند. لبانش را کودکانه جمع می کند.
– اممم…مرسی خاله جون!
و بعد می دود سمت دیگر خیابان. من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور می کنم. نگاهم دنبالش کشیده می شود به سمت پسر بچه ای تقریباً هم سن و سال خودش. لقمه را با او تقسیم می کند. لبخند می زنم. چقدر دنیایشان با ما فرق دارد!
ادامه دارد…
@zendegiasheghane_ma
#مدافع_عشق
#قسمت34
سرم را برمی گردانم. هیچ کس نیست! وجودم می لرزد. سمت راه پله اولین قدم را که بر می دارم باز صدایت را می شنوم: ریحانه!…ریحانه من…!
این بار حتم دارم خودت هستی. توهم و خیال نیست. اما کجایی..؟ به دور خودم می چرخم و یک دفعه نگاهم روی اتاقت خشک می شود. از زیر در… درست بین فاصله ای که تا زمین دارد، سایه کسی را می بینم که پشت در، داخل اتاقت ایستاده…! احساس ترس و تردید می کنم. با احتیاط یک قدم به جلو برمی دارم… باز هم صدای تو می آید.
– بیا!…
آب دهانم را به زور از حلق خشکیده ام پایین می دهم. با حالتی آمیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه می کنم: “خدایا… چرا اینجوری شدم!؟”
سایه حرکت می کند. مردد به سمت اتاقت حرکت می کنم. دست راستم را دراز می کنم و دستگیره را به طرف پایین آرام فشار می دهم. در با صدای تق کوچک و جیر کشیده ای باز می شود. هوای خنک به صورتم می خورد. طعم تلخ و خنک عطرت در فضا پیچیده. دستم را روی سینه ام می گذارم و پیراهنم را در مشتم جمع می کنم. چه خیال شیرینی است خیال تو!…سمت پنجره اتاقت می آیم… یاد بوسه ای که روی پیشانی ام نشست می افتم. چشمانم را می بندم و با تمام وجود تجسم می کنم لمس زبری چهره مردانه ات را… تبسمی تلخ… سرم می سوزد از یاد تو!
یک دفعه دستی روی شانه ام قرار می گیرد و کسی از پشت به قدری نزدیکم می شود که نفس هایش را احساس می کنم. دست از روی شانه ام به دورم حلقه می شود. قلبم دیوانه وار می تپد. صدای تو در گوشم می پیچد: دل بکن ریحانه… از من دل بکن!
بغضم می ترکد. تکانی می خورم و با دو دستم صورتم را می پوشانم. با زانو روی زمین می افتم و در حالیکه گریه می کنم، اسمت را پشت هم تکرار می کنم. همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم را از اتاق فاطمه می شنوم. بی خیال گوش هایم را می گیرم. نمی خواهم هیچ چیز بشنوم… هیچ چیز! فقط تو را می خواهم.
زنگ تلفن قطع می شود و دوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان می کند. عصبی به اتاق فاطمه می روم. صفحه گوشی ام روشن و خاموش می شود. نگاهم به شماره ناشناس می افتد. تماس را رد می کنم. “برو بابا…”
کمتر از چند ثانیه می گذرد که دوباره همان شماره روی صفحه ظاهر می شود. “اَه! چقدر سیریشه!”
بخش سبز روی صفحه را سمت تصویر تلفن می کشم.
– بله؟
– سلام زن داداش!
با تردید می پرسم: آقا سجاد؟
– بله خودم هستم… خوب هستید؟
دلم می خواهد فریاد بزنم خوب نیستم، اما اکتفا می کنم به یک کلمه: خوبم.
– می خوام ببینمتون!
متعجب درحالی که دنبال جواب برای چند سؤال می گردم، می گویم: چیزی شده؟
– نه! اتفاق خاصی نیفتاده.
“اتفاق خاصی نیفتاده! پس چرا صدایش می لرزد؟”
– مطمئنید؟….من الآن خونه خودتونم!
– جدی؟ پس تا پنج دقیقه دیگه می رسم.
– می شه یه کم از کارتون رو بگید؟
– نه!…میام می گم فعلاً یاعلی زن داداش.
و پیش از آنکه جوابی بدهم بوق اِشغال در گوشم می پیچد. آنقدر تعجب کرده بودم که وقت نشد بپرسم شماره ام را از کجا آورده؟ با فکر اینکه الآن می رسد، به طبقه پایین می روم. حسین آقا با هیجان علی اصغر را کول کرده و در حیاط می دود. هر از گاهی هم از کمر درد، ناله می کند. به حیاط می روم و سلام نسبتاً بلندی به پدرت می کنم. می ایستد و گرم با لبخند و تکان سر جوابم را می دهد.
زهرا خانوم روی تخت نشسته و هندوانه بزرگی را قاچ می دهد. مرا که می بیند می خندد و می گوید: بیا مادر! شام حاضری داریم.
گوشه لبم را به جای لبخند کج می کنم. فاطمه هم کنارش قالب های کوچک پنیر را در پیش دستی می گذارد. زنگ در خانه زده می شود.
– من باز می کنم.
این را در حالی می گویم که چادرم را روی سرم می اندازم. حتم دارم که سجاد است، ولی باز هم می پرسم: کیه؟
– منم.
خودش است. در را باز می کنم. چهره آشفته و موهای بهم ریخته. وحشت زده می پرسم: چی شده؟
آهسته می گوید: هیچی! خیلی طبیعی برید تو خونه…
قلبم می ایستد. تنها چیزی که به ذهنم می رسد می گویم: علی!…علی چیزیش شده؟
دستی به لب و ریشش می کشد.
– نه. برید تو…
پاهایم را به سختی روی زمین می کشم و سعی می کنم عادی رفتار کنم. حسین آقا می پرسد: کیه بابا؟
– آقا سجاده.
و پشت بند حرفم، سجاد وارد حیاط می شود.
سلام علیکی گرم می کند و به سمت خانه می رود. با چشم اشاره می کند بیا…
“پشت سرش برم که خیلی ضایع است!”
به اطراف نگاه می کنم. چیزی به سرم می زند.
– مامان زهرا!؟ آب آوردید؟
فاطمه چپ چپ نگاهم می کند.
– آب بعد از نون پنیر؟
– خب پس شربت!
– آره. شربت آبلیمو می چسبه… بیا بشین برم درست کنم.
از فرصت استفاده می کنم و سمت خانه می روم.
– نه! بذارید یه کم هم من دختری کنم واسه این خونه.
– خداحفظت کنه.
در راهرو می ایستم و به هال سرک می کشم. سجاد روی مبل نشسته و پای چپش را با استرس تکان می دهد.
– بیایید آشپزخونه.
نگاهش در تاریکی برق می زند. بلند می شود و به دنبالم به آشپزخانه می آید. یک پارچ از کابی
نت برمی دارم.
– من تا شربت درست می کنم کارتونو بگید!
و بعد انگار تازه متوجه چیزی شده باشم می پرسم: اصلاً چرا نباید خانواده بفهمن؟
سمتم می آید. پارچ را از دستم می گیرد و زل می زند به صورتم. این اولین بار است که این قدر راحت نگاهم می کند.
– راستش…اولاً حلال کنید من قایمکی شماره شما رو ظهر از گوشی فاطمه پیدا کردم. دوم فکر کردم بهتره اول به شما بگم. شاید خود علی راضی تر باشه.
اسمت را که می گوید دست هایم می لرزد. خیره به لب هایش منتظر می مانم.
– من خودم نمی دونم چه جوری به مامان یا بابا بگم. حس کردم همسر از همه نزدیک تره.
طاقتم تمام می شود.
– می شه سریع بگید؟
سرش را پایین می اندازد. با انگشتان دستش بازی می کند. یک لحظه نگاهم می کند.
“خدایا چرا گریه می کنه؟”
لب هایش بهم می خورد. چند جمله را به هم قطار می کند که فقط همین را می شنوم.
– امروز… خبر رسید که علی … علی شهید…
و کلمه آخرش را خودم می گویم: شهید شده؟
تمام بدنم یخ می زند. سرم گیج و مقابل چشم هایم سیاهی می رود. برای حفظ تعادل به کابینت ها تکیه می دهم. احساس می کنم چیزی در وجودم می میرد. نگاه آخرت!… جمله ی بی جوابت… پاهایم تاب نمی آورند. روی زمین می افتم. می خندم و بعد مثل دیوانه ها خیره می شوم به نقطه ای دور… و دوباره می خندم. چیزی نمی فهمم…
“دروغ می گه!… تو برمی گردی… مگه من چند وقت.. چند وقته… تو رو داشتم؟”
گفته بودی منتظر یک خبر باشم… زیر لب با عجز می گویم: خیلی بدی علی… خیلی!
ادامه دارد…
@zendegiasheghane_ma
#مدافع_عشق
#قسمت35
“دل دل می کنم علی! دلم برای دیدن صورتت تنگ شده!”
تو را برای من می آورند. در تابوتی که پرچم سه رنگ رویش را پوشانده، تاج گلی که دور تا دروش بسته شده، آرام خوابیده ای. آهسته تو را مقابلمان می گذارند. می گویند خانواده اش… محارمش نزدیک بیایند!
زیر بازوهای زهرا خانوم را زینب و فاطمه گرفته اند. حسین آقا بی صدا اشک می ریزد. علی اصغر را نیاورده اند. سجاد زودتر از همه ی ما بالای سرت آمده. از گوشه ای می شنوم.
– برادرش روش رو باز کنه!
دنبالشان می آیم… نزدیک تو. قابی که عکس سیاه و سفیدت در آن خودنمایی می کند، می آورند و بالای سرت می گذارند. نگاهت سمت من است. پُر از لبخند. نمی فهمم چه می شود. فقط نوا تمام ذهنم را در دست گرفته و نگاه بی تابم خیره است به تابوت تو. می خواهم فریاد بزنم: “خب باز کنید. مگه نمی بینید دارم دق می کنم!”
پاهایم را روی زمین می کشم و می روم کنار سجاد می ایستم. نگاه های عجیب اطرافیان آزارم می دهد. “چیزی نشده که! فقط… فقط تمام زندگیم رفته… چیزی نشده… فقط هستی من اینجا خوابیده… مردی که براش جنگیدم… چیزی نیست… من خوبم. فقط دیگه نفس نمی کشم! همراز و همسفر من… علی من!… علی!”
سجاد کنارم زمزمه می کند: گریه کن زن داداش… توی خودت نریز.
“گریه کنم؟ چرا!؟… بعد از بیست روز قراره ببینمش…”
سرم گیج می رود. بی اراده تکانی می خورم که سجاد به آرامی چادرم را می گیرد و کمک می کند تا بنشینم. درست بالای سر تو! کف دستم را روی تابوتت می کشم. خم می شوم سمت جایی که می دانم صورتت قرار دارد.
– علی!
لب هایم را روی همان قسمت می گذارم. چشم هایم را می بندم.
– عزیز ریحانه! دلم برات تنگ شده بود!
سجاد کنارم می نشیند.
– زن داداش اجازه بده!
سرم را کنار می کشم. دستش را دراز می کند تا پارچه را کنار بزند. التماس می کنم.
– بذارید من این کار رو بکنم.
سجاد نگاهش را بر می گرداند تا اجازه بالا سری ها را بگیرد. اجازه می دهند. مادرت آنقدر بی تاب است که گمان نمی رود بخواهد این کار را بکند. زینب و فاطمه هم سعی می کنند او را آرام کنند. خون در رگ هایم منجمد می شود. لحظه ی دیدار… پایان دلتنگی ها… بعد از بیست روز می خواهم ببینمت.
دست هایم می لرزد. گوشه پرچم را می گیرم و آهسته کنار می زنم. نگاهم به چهره ات می افتد. زمان می ایستد. دورت کفن پیچیده اند. سرت بین انبوهی پارچه و پنبه است. پنبه های کنار گونه و زیر گلویت هاله سرخ به خود گرفته اند. ته ریشی که من با آن هفتاد و پنج روز زندگی کردم تقریباَ کامل سوخته. لب هایت ترک خورده و موهایت هنوز کمی گرد و خاک رویش مانده.
دست راستم را دراز می کنم و با سر انگشتانم آهسته روی لب هایت را لمس می کنم. دلم برای لبخندت تنگ شده بود! آنقدر آرام خوابیده ای که می ترسم با لمس کردنت، شیرینی اش را بهم بزنم. دستم کشیده می شود سمت موهایت. آهسته نوازشت می کنم. خم می شوم. آن قدر نزدیک که نفس هایم چند تار از موهایت را تکان می دهد.
“دیدی آخرش چی شد!؟ تو رفتی و من…”
بغضم را قورت می دهم. دستم را می کشم روی ته ریش سوخته ات. چقدر زبر شده!
“آروم بخواب… سپردمت دست همون بی بی که به خاطرش پر پر شدی… فقط… فقط یادت نره روزمحشر… با نگاهت منو شفاعت کنی!”
انگار خدا حرف ها را برایم دیکته کرده. صورتم را نزدیک تر می آورم. گونه ام را روی پیشانی ات می گذارم… “هنوز گرمی علی!”
جمله ای که پشت تلفن تأکید کرده بودی را به یاد می آورم. “هرچه شد گریه نکن… راضی نیستم!”
تلخ ترین لبخند زندگی ام را می زنم.” گریه نمی کنم عزیز دلم… از من راضی باش.. ازت راضی ام…”
ادامه دارد…
@zendegiasheghane_ma
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷
#همسرداری
✅ رابطه خوب عاطفی، اصطکاک داره، دعوا داره، روابطی که درش دعوا نیست ، احتمالآ رابطه نیست!
یکی تو دیگری محو شده که هیچ تنشی پیش نمیآد.
در یک دعوای عاطفی چند نکته خوب مورد توجه است:
بازی برنده-بازنده راه نیندازید که به هر قیمت غلبه کنید بر طرفتان، فراموش نکنید که اکثراً بازندگان کینه به دل میگیرند.
برای حل مشکل دنبال فرد "موثر" باشید نه "مقصر"!
اين طوری از اعتراف به اشتباهتان نخواهید ترسید.
محترم باشید؛ از توهین و بی احترامی به شدت خودداری کنید.
دقت کنید که بعد از یک دعوای درست، یک مسئله از زندگیتون باید "حل" شده باشه؛ نه "اضافه"
دانستنیهای روانشناسی
@zendegiasheghane_ma
💕🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خداوند دلهای پاک
که نامش بود در دلت تابناک
به نام کسی که تو را آفرید
سرآغاز عشق است و نور و امید
@zendegiasheghane_ma
#مهارتهای_کنترل_خشم 25
💢خودشناسی؛
یکی ازسریعترین راهها
برای قدرت گرفتن درکنترل خشمه!
اونایی که خودِ حقیقی شون رو می شناسند
به قیمت واقعی شون آگاهند؛
👈و برای هرچیزی عصبانی نمیشن!
@zendegiasheghane_ma
#مهارتهای_کنترل_خشم 26
👈برای اینکه قیمتتـو بشناسی؛
بایدمثل کسب هرعلم دیگه ای
براش وقت بذاری و پایِ کلامِ یه راه بلد، زانو بزنی!
❌قیمت خودتو که بشناسی
هرچیز کوچولویی، تکونت نمیده!
@zendegiasheghane_ma
#مهارتهای_کنترل_خشم 27
درست در سه موقعیت میشه آدمها رو شناخت؛
👈در زمان طاعت
👈در وقت معصیت
👈در هنگام مصیبت
مراقب باش❗️
وقتی خشمگین میشی؛
با یه گناه،یا یه تصمیم،خودتو نابود نکنی!
@zendegiasheghane_ma
#مهارتهای_کنترل_خشم 28
👈وقتی عصبانی شدی؛
همه پُل های پشت سرت رو خراب نکن!
⭕️یه جایی، برای جبران بـــذار.
قطعــاً؛
وقتی خشمت فرو نشست؛
نگاهـت به موضوع فـــرق میکنه❗️
@zendegiasheghane_ma
#خانواده_ی_شاد 12
✴️ارتباط با خانواده همسر
برای خانواده همسرتان فخرفروشی نکنید؛
نه با مدرک،نه با ثروت، نه با طلا، نه با لباس!
💢این کار بصورت غیرمستقیم
شریک زندگی تان را تحقیر میکند!
@zendegiasheghane_ma
#خانواده_ی_شاد 13
✴️ارتباط با خانواده همسر
از دستاوردهای خانواده همسرتان
با افتخار و تحسین، یاد کنید!
انسانها کسی را میخواهند،
و به او دل میدهند که؛
❌چشم دیدن خوبی هایشان را دارد!
@zendegiasheghane_ma
#خانواده_شاد ۱۴
✴️ارتباط با خانواد همسر
در دعواها
پای خانواده همسرتان را به میان نکشید!
مادرت تو را بد بار آورده!
به پدرت رفته ای
این جملات،چونان چکشی
اعتماد به نفس او را می شکند!
@zendegiasheghane_ma
🍃💫🍃💫🍃💫🍃💫🍃💫🍃
حسین جان...
روزی دیگر را با ذکر﷽
و سپس با نام شما
شروع می کنم
امروز،بی نظیرترین
روز زندگی ام خواهد بود
سلام بر تو
ای سرچشمه زندگانی
السلام علیک یا ابا عبدالله🍃❤️
@zendegiasheghane_ma
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
دوشنبه تون عالی
۱۵ قدم تا بهار مانده
خدایا
دراین روزهای آخرسال
پناهمان باش و
صندوقچه زندگیمان را
پر کن از خوبی ها
و به فرشتگانت بسپار
در سختی های روزگار
یاری رسان دوستانم باشند 🌷
@zendegiasheghane_ma
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♥️عشق مثل یک مثلث است،
که سه ضلع دارد:
💕تمايل جنسى
💕صمیمیت
💕تعهد
🔸اگر هر یک از این اضلاع از بین برود، رابطه شما با مشکل روبروست.
@zendegiasheghane_ma