eitaa logo
زندگی از غسالخونه تا برزخ
18.8هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
13 فایل
مقصد همه ما در ایستگاه اخر (غسالخونه) آیا اماده ای از کانال راضی بودید برای مادر بنده و همه ارواح مومنین فاتحه ای بفرستید بنده غساله نیستم از خاطرات غسال و غساله های محترم استفاده میکنیم جهت اثر گذاری بیشتر راه ارتباطی 👇 @Yaasnabi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠بین الحرمین بهشت است ▪️ این قسمت: نان و حنجر ▫️تجربه‌گر : خانم سمانه مختارزاده برنامه پرطرفدار زندگی پس از زندگی http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
هدایت شده از شادی و نکات مومنانه
🌸🍃🌸🍃 داستان امام حسین(ع) و شیخ رجبعلی خیاط شیخ رجبعلی خیاط به همراه شیخ حسن تزودی در امامزاده صالح تهران نشسته بودند که جناب شیخ می گوید: « یالَیتَنی کُنتُ مَعَکَ فَاَفوُزُ مَعَکَ فَوزاً عَظیما» ؛ حسین جان!ای کاش روز عاشورا در کربلا بودم و در رکاب شما به شهادت میرسیدم. وقتی اینگونه آرزو می کند،می بینند هوا ابری شد و یک تکه ابر بالای سر آنها قرارگرفت و شروع کرد به باریدن تگرگ. شیخ رجبعلی خیاط فرار می کند و به امامزاده پناه می برد. وقتی بارش تگرگ تمام می شود، شیخ از امامزاده بیرون می آید و برایش مکاشفه زیبایی رخ میدهد.... او امام حسین علیه السلام را زیارت می کند و حضرت به او می فرمایند: شیخ رجبعلی! روز عاشورا مثل این تگرگ تیر به جانب من و یارانم می بارید؛ولی هیچ کدام جا خالی نکردند و در برابر تیرها مقاوم و راست قامت ایستادند،دیدی که چگونه از دست این تگرگ ها فرار کردی. مگر می شود هر کس ادعای عشق والا را داشته باشد؟ کتاب طوبای کربلا …صفحه141 .┄┅┅❅🏴🍂🍃🔳🍃🍂🏴❅┅┅ @khandehpak
هدایت شده از شادی و نکات مومنانه
26.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مشاهدات تجربه گر مرگ عذاب گناه جنسی تجربه گر خانوم خارجی هست . با توجه به وضعیت فضاهای مجازی و ... احساس کردم لازم هست که همچین پستی رو منتشر کنم🙏🌹 . .┄┅┅❅🌸🍂🍃🌹🍃🍂🌸❅┅┅┄ @khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠روایت جانسوز زنی که از همسرش خواست تا اجازه دهد از دنیا برود! ▪️این قسمت: مجنون ▫️تجربه گر: آقای ملکی برنامه پرطرفدار زندگی پس از زندگی http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
26.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 هم بال روایتی شنیدنی از ملاقات رزمنده دفاع مقدس با دوستان شهیدش کانال پرطرفدار زندگی پس از زندگی http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
هدایت شده از Aminikhaah_Media🇱🇧
13 Mostanade Soti Shonood.mp3
17.44M
🔉 📣 جلسه سیزدهم * واقعه هشتم * روزی که به بدنم برگشتم * وضعیت جنگ اسرائیل درغزه * التماس والتهابی که به درگاه خدا داشتم *گردابی از نور که من را به دشت بسیار نورانی برد * ابر سیاهی که نصف آسمان را گرفت * فرشته هایی که مسلح بودند. * فرشته هایی که امر الهی به دست آنهاست⁦ * ما ثابت بودیم زمین گرد ما میرخید. * با یک اشاره اش، اسرائیل نابود می شد. * نقش نیت واراده شیعیان در پیشبرد اهداف * افرادی که از جنگ، رضایت خدا را در نظر نداشتند. * سران جنگی که با اسرائیل بسته بودند * با یک چرخش زمین، یمن را می دیدم * حجاب هایی که با اراده او کنار می رفت. * نیت هرکس از جنگ را می فهمیدم * تفرقه ای که در عراق بود *جنگ عراق، جنگ قدرت بود * افرادی که خود را به آمریکا نزدیک می کردند * کسی به دنبال رضایت خدا نبود * به ایران هم سر زدم. * دیدم دوتا ملک از ملائکه که کمک می کردند. * همه دنبال اثبات منیت خود بودن * ملائکه مخصوص به جهاد * ما غائبیم * افرادی که با دستور آنها، کارها پیش می رود. * سکینه ای که بعد از دیدن تمثال امام، به من دست داد. * همه عالم هستی در اختیار ماست وما غافلیم * مقام حضرت آقا * جنگ اطلاعاتی که درگیر آن هستیم. ⏰ مدت زمان: ۴۲:۵۳ 📆1401/03/17 ❗️ برای دریافت مجموع جلسات مستند صوتی شنوداز طریق لینک زیر اقدام نمایید. 🌐 https://aminikhaah.ir/?p=6561 🔔 @Aminikhaah_Media
هدایت شده از ندای مُنْتَظَر
🥀ـ﷽ـ🥀 ۷ بازگشت 🔘 آنجا میدیدم که تمام قدرت دست خداست. اگر من نیت الهی خودم را حفظ می کردم، خداوند هم اگر به صلاح من بود، از خزانه غیبی خودش، مشکل مرا برطرف می کرد. 🔘 من میدیدم که برخی کارهای الهی ام، چقدر در حل مشکلات دنیایی ام تأثیر داشت و حسرت می خوردم که چرا تمام کارهایم، حتی ساده ترین کارهای زندگی روزمره را با نیت الهی انجام نداده ام. 🔘 در آن لحظات و در اوج ناامیدی با خودم گفتم چقدر خوب می شود که اجازه دهند من برگردم. دیگر هیچ کاری را جز برای رضای خدا انجام نمیدهم. مگر اهل دنیا ارزش این را دارند که انسان، کارهایش را برای رضای خاطر آنها انجام دهد!؟ اما یکباره، یاد دو هفته مأموریت اخیر افتادم. من باید به مسئولین گزارش بدهم. شرایط امنیتی خاصی ایجاد شده که فقط من خبر دارم. لذا به آن پیر مهربان که فهمیدم حضرت عزرائیل است گفتم: «می شود مرگم را به تأخیر بیاندازید؟» اما مرگ من فرا رسیده بود. راه بازگشتی نداشتم. با اشاره ای تسلیم حضرت عزرائیل شدم. البته این را اشاره کنم که هیچ تکلمی صورت نمی گرفت. آنچه در دل من بود و می خواستم به زبان بیاورم، ملک الموت متوجه می شد و آنچه ایشان می خواست بگوید، من می فهمیدم. یک ارتباط روحی داشتیم. 🔘 نگاه مهربانش را از چهره من برداشت و از جا بلند شد و به من گفت: الان نوبت تو نیست، بر می گردم. ایشان بدون عبور از در اتاق، از دیوار گذشت و به اتاق سمت راست رفت و بالای سر یک مریض قرار گرفت. 🔘 یک جوان درشت هیکل روی تخت خوابیده بود و چند دستگاه به او متصل بود. برخلاف من، خیلی با آن مريض حرف نزد. مثل اینکه پشت یقه کسی را بگیرند، گردنش را گرفت و روح این جوان را بیرون آورد و با خود به آسمان برد. من هم مثل کسی که نفس خود را برای دقایقی زیر آب حبس کرده باشد و یکباره به سطح آب بیاید، یک دفعه داد زدم و با صدای بلند نفس کشیدم! 🔘 ضربان قلب من دوباره شروع شد و دردها دوباره بازگشت. از صدای نفس کشیدنم، همسرم از جا پرید. بنده خدا فکر کرده بود که من خوابم. باتعجب گفت: چیزی شده؟ گفتم: عزرائیل... عزرائيل الان اینجا بود؟ خانمم با تعجب گفت: چی میگی؟ عزرائیل کجا بود؟! با سختی سرم را به سمت راست چرخاندم وگفتم: حضرت عزرائیل از این طرف رفت. همین الان جان یک جوان درشت هیکل را گرفت و با خودش برد. 🔘 خانمم که فکر می کرد هذیان میگویم، خواست حرفی بزند که صدای جیغ از اتاق بغل که بخش اصلی اورژانس بود به گوش رسید؟ یک نگاه متعجب به من کرد و یک نگاه به داخل سالن، بعد سریع به اتاق بغل رفت. 🔘 خانمی که به عنوان همراه، در اتاق سمت راست من قرار داشت همین طور جیغ میزد. لحظاتی بعد، خانم من برگشت و با تعجب گفت: «تو واقعا چی دیدی؟ یک جوان درشت هیکل تو اتاق بغل بود که همین الان از دنیا رفت، تو چطور فهمیدی؟» نفس کشیدن برایم سخت بود. کمی مکث کردم و گفتم: خانم، من حضرت عزرائیل را دیدم که می خواست مرا ببرد. اما به من اجازه داد که بمانم. 🔘 نفسی تازه کردم و گفتم: من دیدم که ایشان به اتاق بغل رفت و بدون درنگ، روح جوانی که روی تخت خوابیده بود را از پشت گردنش بیرون کشید و با خودش برد. همین طور که حرف می زدم بی حال شدم و به خواب عمیقی فرو رفتم. 🔘 بلافاصله مرا به یکی از اتاق های ایزوله در بخش مراقبتهای ویژه منتقل کردند. برادرم نیز به عنوان همراه به کنارم آمد. البته اینها را بعدها فهمیدم.. صبح فردا وقتی چشم باز کردم، خودم را اینگونه دیدم که به گوشه سقف اتاق ایزوله چسبیده ام! 🔘 هوا روشن شده بود و معلوم بود از دیشب که به این بخش آمدم، مرا زیر دستگاه تنفس قرار دادند. از آن بالا به بدن خودم که روی تخت خوابیده بود نگاه کردم. چندین سرم به من وصل بود و دستگاهی بالای سرم روشن بود. دردی حس نمی کردم. نزدیک ظهر شده بود اما برادرم، هنوز در کنار من روی صندلی خواب بود. بنده خدا دیشب تا صبح بالای سرم بیدار بود. اما من، آرام و سبکبار بودم. هرچه اراده می کردم می توانستم انجام دهم. هرجا می خواستم می رفتم. کافی بود فقط اراده کنم! مثل اینکه به حال خودم رها شده باشم و به من اجازه داده باشند که پرواز در آن وضعیت را تجربه کنم. 🖌 ادامه دارد... منتظر باشید 📺 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
هدایت شده از ندای مُنْتَظَر
🥀ـ﷽ـ🥀 ۸ مادر 🌱 در همان اتاق ایزوله، یکباره به فکرم رسید که چند وقت است مادرم را ندیده ام. آخرین بار قبل از این مأموریت به دیدنش رفتم. همین که به این موضوع فکر کردم، بلافاصله در خانه مادرم بودم! 🌱 مادرم را دیدم که چادرش را سرش کرده و می خواست سریع از در بیرون بیاید. راننده آژانس، بیرون از منزل منتظرش بود. اما مادرم قبل از اینکه در را ببندد، دوباره به داخل خانه برگشت! فراموش کرده بود کلید را با خودش بیاورد. کلید را برداشت و بیرون آمد و سریع سوار ماشین شد و به سمت بیمارستان حرکت کرد. 🌱 هر کسی را می دیدم، نیت و آنچه در فکرش می گذشت را به خوبی می فهمیدم. 🌱 من بالای ماشین مادرم در آسمان سیر می کردم. مادرم در تاکسی گریه می کرد و بیماری مرا برای راننده که یک پیرمرد بود بیان می کرد. راننده هم برای شفای من دعا کرد. به بیمارستان رسیدیم. مادرم تا ورودی بخش آمد. مأموری که جلوی بخش بود، اخلاق خوبی نداشت. مادرم می خواست وارد شود که گفت: نمیشه، الان وقت ملاقات نیست. مادرم گفت: پسرم اینجاست. می خواهم به عنوان همراه پیش او بمانم. مأمور بداخلاق گفت: این مریض همراه داره. زنگ بزن بیاد بیرون و شما جای او برو داخل. مادرم که خیلی خسته شده بود، هرچه شماره برادرم را می گرفت گوشی خاموش بود. 🌱 من همینطور بین اتاق ایزوله و جلوی بخش، در رفت و آمد بودم. می خواستم به هر وسیله شده برادرم را بیدار کنم. مادرم خیلی کلافه و خسته شده بود. مأمور مشغول بازی با گوشی اش بود. توجهی به التماس های مادرم نداشت. مادرم رفت روی صندلی نشست. همین طور با خودش می گفت چیکار کنم؟ با کی تماس بگیرم و... رفتم داخل اتاق خودم. گفتم هر طور شده باید برادرم را بیدار کنم. هر کاری کردم نشد، همینطور که در تلاش بودم، یکباره به بدنم خیره شدم. باید به بدنم برگردم تا برادرم را خبر کنم، اما چطور؟! 🌱 یکباره درد را حس کردم. سرم سنگین شد. هنوز تب داشتم. من دوباره به بدنم منتقل شده بودم! به هر طریقی بود برادرم را صدا کردم. از خواب پرید و گفت: چی شده؟ چطوری، خوبی؟ به سختی گفتم: پاشو، مامان پشت ورودی بخش منتظره. گفت: از کجا میدونی؟ گفتم: خودم دیدمش. پاشو. گفت: چرا به من زنگ نزد؟ گفتم: گوشیت خاموشه. پاشو دیگه. نگاهی به گوشی خاموشش انداخت و گفت راست میگی؟! بعد بدون اینکه سؤال و جواب بپرسد دوید به سمت ورودی بخش. بنده خدا هنوز خواب بود، اصلا نپرسید که من این اطلاعات را از کجا دارم. 🌱 چند دقیقه بعد مادرم وارد اتاق شد. با اینکه به سختی می توانستم چشمانم را باز کنم، اما از اینکه بار دیگر او را میدیدم خیلی خوشحال بودم. کمی با من حرف زد و مثل تمام مادرها قربان صدقه فرزندش رفت. البته این را هم بگویم که بین من و مادرم محبت خاصی برقرار بود. از کودکی هرزمان مادرم کاری داشت، من زودتر از چهار برادرم پیش قدم میشدم. مادرم در دوران کودکی و نوجوانی ما، بین پسرها قرار گذاشت که هر روز یکی از آنها نان بخرد، دیگری در کارهای خانه کمک کند. دیگری رختخواب ها را جمع و پهن کند و... هر زمان یکی از پسرها بازیگوشی می کرد و کارش را انجام نمیداد، من پیشقدم میشدم و کارهای مانده را انجام میدادم. همیشه هم می شنیدم که مادرم با صدای بلند مرا دعا می کرد. حتى الان که سال ها از آن روزها گذشته، بیشتر مواقع، وقتی مادرم کار دارد با من در میان می گذارد و همیشه دعای خیر مادرم بدرقه راهم می شود. من این موضوع را در محاسبه اعمالم در آن سوی هستی به خوبی درک کردم. در همان لحظه ای که گذشته ام را دیدم و اعمال من بررسی می شد، دعاهای مادرم را دیدم که در سرنوشت من بسیار تأثير داشت. 🌱 بارها گناه یا خطایی از من سر زده بود که با دعای مادرم پاک شده و بی حساب میشدم و یا هرجا قرار بود بلا یا عقوبتی بر سر من وارد شود، با دعای مادرم برطرف شده بود. یعنی مقام مادر این گونه است. هر یک از دعاهای یک مادر کافی است تا آینده انسان را کاملا تغییر دهد. مادر همین طور که کنارم نشسته بود برایم دعا می کرد. به سختی گفتم: مادر، فدات بشم، چرا با این حال زحمت کشیدی و تا اینجا آمدی. شرمنده ام. مادرم گفت: «الهی نباشم و نبینم پسر دسته گلم اینطور بی حال تو بیمارستان افتاده.» 🌱 آن روز من فقط چند دقیقه توانستم در کنار مادرم باشم. اما دوباره از هوش رفتم... روزهای سختی در بیمارستان داشتم. نمیدانستم برای خودم ناراحت باشم یا برای همسرم. 🌱 خداوند همسر مهربان و مظلومی نصیب من کرد که واقعا همدیگر را دوست داشتیم. زندگی ما به خوبی ادامه داشت تا اینکه بیماری همسرم تشدید شد. 🖌 ادامه دارد... منتظر باشید 📺 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چیزی برای عزیز از دست رفته ات که الان در دنیا نیست داری که بگی؟ برای من بفرست تا بزنم کانال کانال زندگی از غسالخانه تا برزخ http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باور داری توام یکروز اینجا دفن میشی ؟ کانال زندگی از غسالخانه تا برزخ http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
چی شد که تصمیم گرفتم غساله بشم!! منبع خاطرات خانم غساله در اینستاگرام که این محتوا را مینویسند کپی بدون این منبع حرامه 👇👇👇👇 ادامه ی پست چطور من غساله شدم 🌹 تنها برادرم خونه بود بابام آسم شدید داشت بخاطر گردوخاک خوزستان نگران بابا ‌،نگران پیام 🥺 برادر جوانم نگران دا ( مادرم) تک و تنها بیمارستان خدایا یعنی قراره چی بشه! حرف همسایه ها و فامیل بیقراری خواهرام و برادرم به شب نکشید برادرم یواشکی رفت بیمارستان مادرم رو گذاشت روی شونه هاش و فرار کرد😭 حقیقتا ماهم دست و پای خودمون رو گم کرده بودیم فکر میکردیم اگه بیمارستان بمونه دا حالش خوب میشه،اما داداشم اجازه نداد ... از بیمارستان زنگ زدن به بابام اقا مریض شما فرار کرده اگه برنگرده از بهداشت میان بیمارو میبرن و خونه تون رو پملپ میکنیم فکر کنید!! چی ها کشیدیم منم دستم از همه جا کوتاه و دور بودم ،زنگ زدم برادرم گفتم این چ کاری بود کردی برو دا رو بزار بیمارستان😭 دا تو خونه بدتر میشه اما اگه پیش دکترا باشه دارو میدن و بهتر میشه اگه مادر تو هست ،مادر ماهم هست😭 داداشم گفت : زهرا هیچی نگو ،اونجا میموند دا رو از دست میدادیم دا هیچیش نی فقط ترسیده، اگه قراره دا چیزیش بشه بهتره باهم بمیریم تو همین خونه منم باش میخام بمیرم 😭 گفتم زبونت گاز بگیر مگه من جز شما کی رو دارم تورخدا کله شقی نکن مامان ببر بیمارستان نیان دم در ابرو ریزی بشه ببین همسایه ها چقدر دارن پشت مامانی حرف میزنن😭 حق الناسی نیاد گردنمون ,گفت مامانی همینجا تو خونه میمونه😭 هیچ کس حق نداره نزدیک خونه بشه خودم هستم و پرستاریشو میکنم مامانم از ترس اینکه از بیمارستان کسی نیاد دنبالش رفته بود خودشو قایم کرده بود 😭و می‌گفت پیام نزار منو ببرن بزار تو خونه بمیرم روزهای خیلی بدی بود هر روز مرگم رو به چشم میدیم ، خلاصه مامان بابا و پیام بیمار شدن و تو خونه موندن اما هیچ کس نزدیکشون نیمشد 💔💔 حوزه فراخوان زد نیاز به غساله دارن تو شهر جنازه ها موندن روی دست خانواده ها وکسی نیست اموات رو غسل بده... ادامه دارد.. شب جمعه شب زیارتی ابا عبدالله🥺 بیاد تمام عزیزانی که در حادثه ی متروپل آبادان آسمونی شدن الفاتحه مع الصوات 🥺🌹 یک بار این فیلم گذاشتم پاک شد💔 بخاطر اینکه پ.یجم محدود نشه ،ن.شر .ل.ایک .ک.امنت بزارید... والا اینجا هم میپره🥺
هدایت شده از Aminikhaah_Media🇱🇧
14 Mostanade Soti Shonood.MP3
19.31M
🔈 📣 جلسه چهاردهم * عنایات ویژه اهل بیت در جنگ هشت ساله * فقط وفقط خدا پشتیبان ما بود * با همه توان با ایران مقابله کردند، اما شکست خوردند. * معجزه اربعین * اعوان وانصار وشبکه فعالیت شیطان * از نطفه روی بعضی ها حساب کردند * حفاظت شیطان از اعوان وانصارش * اهمیت احترام به سادات * اهمیت فرزند آوری شیعیان با رعایت شرایط * جنگ، جنگ نسل است * مسئولینی که پرورش یافته آمریکا هستند. * گوش خدا، به کسانی است که برای رضای او قیام کردند * اخلاق خدا، با دوستان با دشمنان * خواب آیه الله بهجت رحمه الله * کافیه فقط در جبهه خدا باشی * دایره وسیع حرام زادگی * قطره بارانی که به خود مباهات کرد. * نقش ولایت در نورانی وپاک بودن مردم ایران * «امر» از کلمات بسیار کلیدی * شیطان از ولایت می ترسد * وقتی توان ماندن در سیستم اطلاعاتی را نداشتم. * با استعفای کاری من موافقت نشد * خوابی که دیدم * شیطانی که دانه دانه بچه ها را می بردند * اسلحه ای که شیاطین را می زد * محفل نورانی که در خواب دیدم * همه اهل بیت در آن محفل حضور داشتند * معنای «قائم» را آنجا فهمیدم * یک لبخند امام رضا تمام غم هایم راشست. * رزق و روزی ایران به دست امام رضا * بعضی سلبریتی ها شعائر شیطان اند * شهرت، اهدایی شیطان * فعالیت شیطان برای تجربه گران نزدیک به مرگ. ⏰ مدت زمان: ۴۶:۵۸ 📆1401/03/18 ❗️ برای دریافت مجموع جلسات مستند صوتی شنود از طریق لینک زیر اقدام نمایید. https://aminikhaah.ir/?p=6561 🔔 @Aminikhaah_Media
هدایت شده از Aminikhaah_Media🇱🇧
15 Mostanade Soti Shonood.mp3
18.32M
🔈 📣جلسه پانزدهم * از بچگی عاشق این بودم که فرشته ها را ببینم. * دوست داشتم شیاطین را نیز ببینم * فهمیدم که نباید با شیطان صحبت می کردم * سه واقعه از آینده دیدم * همه کشورها تسلیم آمریکا بودند به غیر از چندتا * خبر عجیبی که مطابق با رویای من بود * پیمان صلحی که به نفع اسرائیل بود * حجم عظیمی از آب که حیوانات را با خود آورد * آب رودخانه به آسمان رفت وحیوانات پخش در خانه ها شدند * بیماری که حیوانات را وحشی می کرد * مریضی حیوانات به انسان ها سرایت کرد * چرخه طبیعت، بهم ریخت * دیدم جنگی در ایران روی می داد * مردم کاملا بی خیال نسبت به جنگ * هیچ کس به حرفم گوش نمی داد * افرادی که احمقانه دلسوزی می کردند * عاقبت آن چهار نفر * هر کدام از واقعه ها بطنی داشت * حیواناتی که در خانه ها یافت می شود * عالم میکروب ها * ویروس های حیوانی، که در انسان ها جواب می دهد * چه طور فهمیدم که همسرم از دنیا می رود * انقطاعی که نشان از مرگ داشت ⏰ مدت زمان:۴۴:۴۵ 📆1401/03/19 ❗️ برای دریافت مجموع جلسات مستند صوتی شنود از طریق لینک زیر اقدام نمایید. https://aminikhaah.ir/?p=6561 🔔 @Aminikhaah_Media
هدایت شده از Aminikhaah_Media🇱🇧
16 Mostanade Soti Shonood.mp3
18.28M
🔉 📣 جلسه پایانی * جریان بیماری همسرم * هر چه باخدا در میان گذاشتم رابرایم نوشتند. * دوست داشتم زندگی من، شبیه امیرالمومنین باشد. * خدا به چه کسانی بدهکار است؟ * افتخارعمرم این است که پرستار همسرم بودم. * آخرین باری که همسرم به اتاق عمل رفت * وقتی مادربزرگم را درخواب دیدم؛ فهمیدم کار تمام است. * برای اموات باقیات صالحات بفرستید. * مواظب بدیهیات زندگی ام بودم * در شیطان،برای ما هیچ خیری نیست مگر با مخالفت با او * سختی هایی که مبتلا بودم و ابتلائات الهی. * اثر تقوای چشم * نباید شیاطین را به زندگی راه داد * چگونه شیطان را از خود دور کنیم؟ * شکستن نفس، بسیار سخت تر از شکست شیطان. * غفلت، کار اصلی شیطان ⏰مدت زمان:۴۴:۵۷ 📆1401/03/20 ❗️برای دریافت مجموع جلسات مستند صوتی شنود از طریق لینک زیر اقدام نمایید. 🌐 https://aminikhaah.ir/?p=6561 🔔 @Aminikhaah_Media
زندگی از غسالخونه تا برزخ
🥀ـ﷽ـ🥀 #شنود ۸ #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ مادر 🌱 در همان اتاق ایزوله، یکباره به فکرم رسید که چند وقت است
🥀ـ﷽ـ🥀 ۹ چشمان فرزند ➖ نکات جالبی را از زندگی خودم، در همان لحظات و در حضور حضرت عزرائیل مشاهده کردم که به مرور بیان می کنم. ➖ یکی از فرزندانم به نام زهرا، زمانی که خردسال بود، به خاطر سوختگی شدید در بیمارستان بستری شد. خوب نیست خاطر دوستان را مکدر کنم، اما برای اینکه تمام ماجرا را بدانید، سال ۱۳۸۸ همسرم می خواست آب جوش کتری را داخل فلاسک بریزد، زهرا که آن زمان دستش را به دیوار می گرفت و راه می رفت، چهار دست و پا و بی صدا به داخل آشپزخانه رفت. او از پشت، پای مادرش را گرفت که بلند شود. همسرم یکباره ترسید و کتری آب جوش از دستش رها شد و روی سر بچه افتاد!! ➖ پوست سر و صورت و چشمان فرزندم کاملا آسیب دید. نمی توانم آن لحظات را توصیف کنم. صدای جیغ و ناله فرزند با فریادهای همسرم همراه شده بود. من سریع او را زیر شیر آب یخ گرفتم و به بیرون از خانه دویدم. زهرا را برداشتم و پشت فرمان ماشین نشستم. بچه از بس جیغ زده بود توان گریه نداشت. نمیدانم چطور به بیمارستان سوانح سوختگی شیراز رسیدم. آن زمان در شیراز زندگی می کردیم. ماشین را رها کردم و دویدم. وقتی او را به داخل اورژانس بردیم، مشاهده کردم که تمام بافت سر و صورت فرزندم از بین رفته. خون از سرش جاری شده. موهای سرش همه سوخته و ریخته بود. ➖ اما گفتند به خاطر سوختن مردمک و قرنیه، چشمان فرزند شما نابینا شده! دکتر اورژانس کمی صورت و سر او را پانسمان کرد و گفت: سريع او را به بیمارستان تخصصی چشم ببرید. ➖ دکتر فوق تخصص او را دید و بررسی کامل انجام داد. او هم تأیید کرد که هر دو چشم دخترم نابینا شده. ➖ نمیدانید چه شبی را پشت سر گذاشتیم. همسرم به بیمارستان آمد و تا صبح بالای سر این کودک نشستیم و گریه کردیم. ➖ مرتب توسل به حضرت زهرا (سلامﷲعلیها) داشتیم. می دانستم که بیشتر بلاهایی که بر سر انسان می آید نتیجه گناهان و اشتباهات خود اوست، لذا همین طور با همسرم استغفار می کردیم. ➖ ساعت ۱۰ صبح روز بعد، دکتر متخصص چشم آمد و پانسمان چشمان فرزندم را باز کرد. معجزه ای صورت گرفت! دعاهای عاجزانه من و همسرم جواب داده بود. اتفاقی که می توانست باعث پشیمانی و گرفتاری من و همسرم شود به خیر گذشت. ➖ چشمان زهرا مثل مروارید میدرخشید. مرا نگاه کرد، مادرش را نگاه کرد و رفت سمت مادرش و در آغوش او قرار گرفت. من و همسرم با تعجب به هم نگاه کردیم؛ یعنی زهرا مادرش را دید!؟ ➖ دکتر دوباره چشمان فرزندم را توسط دستگاه بررسی کرد. بار دیگر این بررسی را انجام داد و پرونده دخترم را با تعجب نگاه کرد. رو به من گفت: خود آقای دکتر... نوشتند که این بچه نابینا شده!؟ گفتم: بله، دیشب چند سری آزمایش کردند. قبل از ایشان هم دکتر دیگری در بیمارستان سوانح سوختگی بررسی کرد و همین را گفت. دکتر سرش را به علامت تعجب تکان داد و گفت: الان که چشم فرزند شما کاملا بیناست. شما بروید و کارهای مربوط به سوختگی را پیگیری کنید. ➖ نمیدانید چه حالی داشتیم. با خوشحالی از بیمارستان تخصصی چشم بیرون رفتیم. آن روزها مشکلات فرزندم خیلی سریع برطرف شد. سریع تر از آنچه فکر می کردیم. ➖ حالا در آن سوی هستی و زمانی که روزهای زندگی ام حسابرسی و بررسی می شد، همین ماجرا را دیدم. یقین داشم که هیچ بلایی بر سر انسان نمی آید مگر به خاطر اشتباهات و گناهانش، فقط درصد کمی از خواص هستند که بلاها برای رشد و ترقی آنهاست. ➖ در ایامی که دخترم سوخت، من چندین بار همسرم را با کلام خودم اذیت کردم. من دوسال بعد از ازدواج، فهمیده بودم که همسرم در دوران کودکی سرطان داشته و پس از چند سال پیگیری، معالجه و درمان شده بود. حالا همین مطلب را در جواب بعضی از گلایه های همسرم تکرار می کردم: چرا تو خواستگاری نگفتی سرطان داشتی؟ و... همسرم دلش شکست. ➖ خداوند با این بلایی که بر سر دخترم آمد، می خواست بفهماند که بیماری و بلا در دوران کودکی برای هر دختری می تواند باشد. اما با استغفارهایی که آن شب در بیمارستان انجام دادیم و با توسل به مادرم حضرت زهرا (سلامﷲعلیها) خداوند بینایی و سلامتی زهرا را به ما برگرداند. ➖ در زمانی که من در مأموریت بودم، زهرای شش ساله نیز همراه مادرش در بیمارستان بود. 🖌 ادامه دارد... منتظر باشید 📺 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دیدن ملکوت دردناک خوردن لقمه حرام در جریان مرور زندگی توسط یک تجربه گر مرگ موقت کانال زندگی از غسالخانه تا برزخ http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اظهارات تکان‌دهنده کارکنان بهشت زهرا ! پیشنهاد دانلود👌 کانال زندگی از غسالخانه تا برزخ http://eitaa.com/joinchat/2599157794Cd132efc1d5
هدایت شده از سالن تطهیر یزد
یه مورد تصادفی داشتیم ، از راننده پرسیدم که چجوری تصادف کردن؟ گفت پدر و مادر با پسر ۱۸ سالشون میرفتن بندر، پسرشون پشت ماشین بوده ، تصادف میکنن ، پدر و مادر فوت میشن😥 خیلی ناراحت شدم🥺 ، آخه بچه ای که تازه گواهی نامه گرفته ، هنوز توی جاده نمیتونه رانندگی کنه چرا باید پدر و مادر همچین سهل انگاری بکنن؟ کسایی که راننده هستن میدونن که رانندگی داخل شهر با رانندگی بیرون شهر کلی فرق داره ، نمیشه گفت وقتی توی شهر خوب ماشین میبریم پس میتونیم به همین خوبی هم بیرون شهر و توی جاده های کمربندی که پر از ماشین های سنگینه رانندگی کرد، روحشون شاد 🙏🖤 سعی کنیم این چیزا برامون درس عبرت بشه
هدایت شده از سالن تطهیر یزد
داشتم به این فکر میکردم که این پسر ، تا آخر عمرش چقد عذاب میکشه و خودشو مقصر مرگ پدر و مادرش میدونه🥺