eitaa logo
‌زندگی من
129 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
سرگذشتی بیش نیست! دارای مطالب مفید و غیر مفید است از مفید هایش استفاده کنید و بخاطر غیر مفید هایش ببخشید نوش نگاهتان ... حبیب.
مشاهده در ایتا
دانلود
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_بیستُ‌یکم داستان زندگی من از قصه ی سنگ و جواهرات به سمت خادمی من کشیده ش
آنگاه آخوند شدم .... برنامه چیده بودم برای خودم. از جهتی مدرسه راهنمایی مان گفته بود در تابستان مسافرت میبرد. از جهتی هم خانواده قصد سفر داشتند‌. تمام ترس من این بود که یکی از دروسم را بیوفتم ... . متاسفانه آنچه از او می‌ترسیدم اتفاق افتاد.تمام علت اینکه بنده ریاضی را در آن سال افتادم ، این بود که معلم با شخصِ بنده و چند نفر دیگر خصومت داشت. ما به فازش نمیخوردیم. او شخصیت جلف و اونجوری بود‌. اما ما شخصیت ناز و مذهبی و اینجوری. از خصومت های من و اون دبیر در همین حد بگم ک: جناب آقای فلانی اومد سر کلاس و درس داد و آخر سر گفت: جلسه بعد حتما باید تکلیف هاتون کامل باشه! مخصوصا تو حبیب!( البته فامیلی ام را صدا زد) گفت ک: فقط به یه شرط میتونید نیارید، که گواهی فوتتون رو بیارید. منم از جهتی دلم میخواست کمی اذیت کنم این معلم را و از جهتی هم خودم اذیت داشتم ( شما یه چیز دیگه بخوانید😅). هفته بعد ک رفتیم سر کلاس از تو کیفم دو ورقه در آوردم و دادم بهش. رو ورقه این نوشته بود: هوالباقی گواهی می‌شود آقای فلانِ فلانی ، فرزند بحمان در فلان تاریخ فوت شده. امضا. در اون یکی کاغذ هم که آگهی تسلیت و مجلس ترحیم خودم رو درست کرده بودم🤦‍♂🤦‍♂🤦‍♂😂. دبیر اینا رو دید قشنگ نیشش به پهنای صورت باز شد. عرض کردم ک: آقا خودتون فرمودید اگه آگهی فوت بیاریم دیگه نیاز نیست مشق بنویسم 🙄ولی نگا من مشق هم نوشتم. خلاصه معلم آن دو برگه را هم یادگاری برد😕 ولی بی انصاف سر امتحانات نوبت دوم .... . خیلی برای امتحان ریاضی تلاش کرده بودم. مث چی خوانده بودم‌. مطمئن بودم ک قبول میشوم. ولی خب ... نشد ... . روزی که پدرم کارنامه ام را آورد دیدم ک ریاضی ۵/۵ شده ام ...🚶‍♂💔 رفتیم کلاس های جبرانی را ثبت نام کردیم و از یکشنبه ی هفته ی بعد رفتم سر کلاس ریاضی ...‌ . قشنگ قید مسافرت و اینجور چیز ها را زده بودم ... . روزی که وارد اون کلاس تجدیدی ها شدم ، دیدم یه مشت لات و لوت دور و ورمن😳🤦‍♂ بعد بین همه اونا ، پیراهن منم یقه آخوندی و سفید😶😶😶 خودتون دیگه تا ته ماجرا را برید ... . همانطور که خدمت شما عرض کردم درس بنده خوب بود. حتی ریاضی من هم خوب بود. اما سال هفتم ، بخاطر شیوه ی بدِ درس دادن معلم و همچنین خصومت های شخصی که با بنده داشتن، نتونستم نمره ی قبولی کسب کنم و افتادم ... . تو کلاس تجدیدی ها، دبیر با اینکه شخصیت لات و لوتی بود. اما خب آدم فهیمی بود. وقتی نکته ای رو درس میداد بنده قشنگ می‌فهمیدم. وقتی میرفتم خونه ، اون مطلب رو یبار برای خودم درس میدادم و اون صدا رو ضبط میکردم. بعدش هم یبار گوشش میدادم. با این کار برای تدریس در کلاس آماده میشدم. فردای اون روز ها ، میرفتم و شرح میدادم مطالب رو. و با تشویق معلم هم بدرقه میشدم. حالا درسته دو سه هفته بیشتر نبود ، اما این دو سه هفته اتفاقات نسبتا زیادی افتاد ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_بیستُ‌دوم برنامه چیده بودم برای خودم. از جهتی مدرسه راهنمایی مان گفته بو
آنگاه آخوند شدم .... تو کلاس نشسته بودم با یه پیرهن آستین کوتاهِ قهوه ای تیره. چند سالی بود ک پیرهن آستین کوتاه نپوشیده بودم. بدم میومد. اما چون میدونستم فضای اون کلاس برای پیرهن یقه آخوندی مناسب نیست ، لذا توفیق اجباری شد ک بپوشم. دو نفر از همون لات و لوتا وارد کلاس شدن. یکیشون گفت همه ساکت ببینم! اینجا مال منه! حق ندارید بی اجازه من کاری کنید. منم به کنایه گفتم: تکبیر🙄 اومد و با من گلاویز شد. و منم خب آدم هیکلی بودم‌. اما اون شبیه نی قلیون بود.😲 خلاصه تا اومدم یکم قهرمان بازی در بیارم معاون اون مدرسه اومد بالا سرمون.🤦‍♂ من و نی قلیونه رو بردن دفتر. من به معاون گفتم آخه به این قیافه میاد بخواد نظم رو بهم بزنه ؟ من بخدا نماز میخونم روزه میگیرم🙁😂. طرف یه نگا بهم کرد دید واقعا بهم نمیخوره بچه بدی باشم😁 گفت باشه برو سر کلاس. تو این کلاس ، یکی رو دیدم که خیلی ذهنم را آشفته کرد. مرا برد به قریب به ۹ سال پیشش: تو مهد کودک عینکی بودم. از سه سال و سه ماهگی منو فرستاده بودند مهد کودک‌.بچه ی آرومی بودم. فوضولی میکردم اما کسی رو اذیت ن ... . تو مهد کودک خیلی لاغر بودم. شاید ۲۰ کیلو بودم شاید هم کمتر. یه پسره تو مهد کودک بود که خیلی اذیتم میکرد😔 هر روز بام دعوا میکرد و کار به چک و چک کاری میکشید. یه روز به مامانیم گفتم: مانی! بیا مدرسه این پسره خیلی اذیتم می‌کنه و ... . مادر فرمود ک : باشه برای جلسه ی مامان ها میام ببینم چی میگی. یه روز که جلسه ی مامان ها بود والده بنده هم اومد و به مادر اون یارو قُلدره گفت ک: پسرم میگه پسر شما اذیتش می‌کنه و عینکشو برمی‌داره و ... . مامانش گفت : پسر من میگه پسر شما اذیتش می‌کنه. 😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐 آقا مَنِ فسقلی چطور اونو اذیت کنم آخه ؟!!؟؟ مامانش به پسرش گفت علی بیا اینجا. اون قلدره هم اومد و خطاب به مامان من گفت ک: خاله پسرت خیلی اذیتم می‌کنه و اینجور چیزا. ( من خودم هنوز تو شوکِ دروغ های این بشر موندم😐) مامانم بهش گفت ک: چرا عینکشو بر میداری بهش نمیدی؟ اونم گفت خب عینکشو همیشه میندازه گردنش( اون زمان عینک بنده ، بند داشت از اونا که تو گردن میشه انداختشون) و باز هم استدلال این بشر چرت و پرت بود. اما خب از اون به بعد از حجم آزار هاش کمتر کرد.🚶‍♂ بریم به ۹ سال بعدش. وقتی ۱۳ ساله بودم، در کلاس تجدیدی ها. چشمم به این یاروعه علی خورد ... خون خونم را میخورد. شیطان رجیم می‌گفت بزنم به پنج قسمت نامساوی تقسیمش کنم. ولی من مهربان تر از آنم که کینه به دل بگیرم ... از بس بچه ی خوبی ام ... . بش گفتم منو یادته؟ گفت ن گفتم مگه مهد کودکِ جامعة القران نبودی؟ گفت اونجا بودم. گفتم بچه بودی انقد اذیتم میکردی ... ولی من ازت گذشتم 🙄 خدا هم ازت بگذره🙂 اون بنده خدا هم یک لبخندی زد و رفت. دیگه آن آدم مغرور و قلدر نبود 🚶‍♂ یه بچه ی بی آزار شده بود. ولی برعکس من.😕 خلاصه روز امتحان فرا رسید ... و من خدا خدا میکردم اینبار نمره ام پایین نیاید ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_بیستُ‌سوم تو کلاس نشسته بودم با یه پیرهن آستین کوتاهِ قهوه ای تیره. چند
آنگاه آخوند شدم .... روز امتحان شد و رفتیم سر جلسه ی امتحان. گفته بودند ماشین حساب آزاد است. میخواستند هر جوری شده است یک نمره ای بندازند در یقه مان. ما هم گفتیم احتیاطا می‌بریم شاید نیاز شد ... . یه ۱۰۰ نفری بودیم در آن جلسه ی امتحان که همگی ریاضی را افتاده بودند. بلاخره با توسل به حضرت رضا علیه السلام و اندکی تلاش امتحانمان را دادیم و خارج شدیم .... . ناامید بودم از اینکه مسافرت برویم. یقینا پدرم قصد داشت ک طعم خوش سفر را بواسطه ی خصومت های شخصی یک دبیر ، که مرا انداخته بود بگیرد.اما دیدم ن ... . حالا درست است که پدرم اندکی تند اخلاقی می‌کند و اینجور چیزا، ولی وجدانا آدم نازی است.قرار شد که پنج نفری ، یک مسافرت کوچک برویم. مسافرتی چهار روزه! من و دو تا آبجی ام و پدر و مادرم صبح ساعت ۶ آماده بودیم برای مسافرت. مقصد اولمان بروجرد بود. پس از صرف تخم مرغ و صبحانه در بروجرد، دست خواهر اولی مان را گرفتیم و اندکی در چمن های پارکِ قوری قدم می‌زدیم و از محاسن برادرِ بزرگتر داشتن برایش سخن می‌گفتیم.😅 تا هم حوصله اون بنده خدا سر نره و هم من وظیفه برادری ام را خوب انجام دهم. یادم است تا عصر در بروجرد بودیم. قرار بود یک راست تا قم برانیم. قم برایم از همان کودکی شهرِ دوم زندگی ام بود. حساب که کرده بودم از اول عمرم تا ۱۶ سالگی قریب به ۱۸ بار به قم سفر کرده بودم به قصد زیارت. از کلاس سوم به بعد رنگ پیراهن هایم همگی سفید بود و یقه آخوندی. داشتم از یه مغازه خرید میکردم که فروشنده گفت ، اهل قمی؟اخه لباسات شبی آخونداس. گفتم ن. اگر چ خیلی دوس داشتم بگم اهل قمم. ولی خب ... قسمت نبود.... به قم رسیدیم ... و بعد از حدود چهار سال دوباره توفیق پیدا کردیم ک پا در بهشتِ قم بگذاریم. جایی را نمی‌شناختم ... فقط خودم را در زیبایی های حرم گم کرده بودم ... . از بچگی معتاد قشنگی های حرم معصومیه بودم ... هنوز که هنوز است وقتی در شبستان امام خمینی می‌نشینم ، چشمانم غرق در سقف و دیوار و معماری اسلامی حرم میشود ... . بعد از خوردن یک فلافل ناب ، راهی جمکران شدیم. در پارکینگ جمکران زیر اندازی پهن کردیم و همه ی خستگی روزمان را در جمکران ، خفه کردیم ... . والده و پدر و خواهرانم کنار هم بودند و فرصتی بود تا من هم به میعاد گاه عاشقان امام زمان بروم ... . این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_بیستُ‌چهارم روز امتحان شد و رفتیم سر جلسه ی امتحان. گفته بودند ماشین حسا
آنگاه آخوند شدم .... کم کم مسافرت به وجودم داشت خوش میومد. تصور کنید با یه پیکان جوانان متولد ۸۰ چندصد کیلومتر بری و برگردی.😂 بنده هم قم رو زیر نظر داشتم. برام بهترین شهر جهان همین قم بود. یه جورایی حس میکردم من متعلق به قمم ، ن شهر خودم. شاید هم اصلن شهر من قم بود!. با اون پیکان خسته جان، بروجرد و خرم آباد و اراک و ... را گشتیم. کل مسافرتمون فک کنم ۳ شب و چهار روز بود. روز آخر سفر قرار شد بریم شول آباد اهل لرستان میشناسن ک چ منطقه ی جذاب و خوش آب و هوایی هست. این منطقه توی دلِ کوه بود. این ماشین بنده خدا هم باید سربالایی های وحشتناکی رو می‌گذروند.😶 انتظار اینکه ماشین تو کوه بمونه و دیگه نتونه ادامه بده زیاد بود ... ولی این ماشین اصن انگار یه موجود زنده اس! جاهایی که فکرشو نمی‌کردیم ادامه بده ، خراب نشده ، اگر هم خراب شده ، در یه تعمیرگاهی چیزی بوده ... . کی فک میکرد که یه ماشین ۱۸ ساله ، اونم از نوع پیکان ، بتونه ما رو قریب به ۳۰۰۰ کیلومتر ببره و بیاره😳 ولی ماشین ما برد😎 خلاصه که تو خانواده ما این پیکان برا خودش محترمه😁. بلاخره بعد از سه چهار روز خستگی و خوشی و ناخوشی و مسافرت ، رسیدیم خانه مان. و من خشنود از اینکه بعد از چند سال دوباره به قم رفتم و توفیق زیارت حضرت معصومه را داشتم. حوالی شهریور بود که اخبار واصله از مدرسه مان رسید که قرار است بچه ها را ببرد اردو🤓 کجا؟ قم و تهران. ما هم از خدا خواسته پدرمان را التماس کردیم که اجازه بدهد ما هم بریم صفا سیتی. خلاصه با قدرت مخ زنی بالایی که داشتیم نظر پدرمان را جلب کردیم و اذن خروج از شهرمان را صادر کردند ( در نظر بگیرید که بچه اش ریاضی افتاده و تازه هم مسافرت بردتش و باز هم میگه میخام برم مسافرت😐💔) من خودم اگر به جای پدرم بودم نمیگذاشتم ، آخه پر روییه تمامِ! ولی خب ... ساعت ۱۱ صبح روز شنبه بود که گفتن جلسه ی توجیهی هست برای این اردوی پنج روزه ی تهران و قم. با بابایی جانم به سمت مدرسه ی راهنمایی مان راهی شدیم. بنده نیشم بازِ باز بود😁😁😁😁. مدیر دبیرستانمان بعد از چند توصیه ی کلی اعم از اینکه به بچه ها بگید پول هاشونو تو جوراب و اینجور جاها قایم کنن و اینا ، گفت که: فردا ساعت ۱۳:۳۰ دقیقه راه آهن باشید برای رفتن به مسافرت ... . وقتی جلسه ی توجیهی تموم شد ، بابام برای تسویه حساب مسافرت رفت دفتر و ۱۷۰ هزار تومن پول اردو رو کارت کشید. اون رسیدِ ۱۷۰ رو تا چند سال نگهداشتم ... برام با ارزش بود. پدرم برای تفریح من ۱۷۰ تومن خرج کرده بود.😲 بعد ها ک بزرگتر شدم متوجه شدم ک پدرم میخواست من را مرد بار بیاورد! چون اولین سفری بود که در ۱۳ سالگی بدون پدر و مادرم میرفتم ... . خلاصه من تا صبح نتوانستم آرام بخوابم و دستانم به پس گردنم بود و به سقف نگاه میکردم تا ذره ذره چشمانم سنگین شد ... . این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_بیستُ‌پنجم کم کم مسافرت به وجودم داشت خوش میومد. تصور کنید با یه پیکان ج
آنگاه آخوند شدم .... روز یکشنبه شد. دیشبش از هول اینکه قراره برای اولین بار تنهایی برم مسافرت ، مث آدم نخوابیده بودم. گفته بودن ناهار بخورید و ساعت یک ظهر راه آهن باشید. والده ی ما هم قیمه با برنج شیوید برامون تدارک دید و مثل همیشه دو بشقاب خوردیم و آماده ی رفتن شدیم. مرحوم مادر بزرگم خانه مان بود. اندکی التماس دعا کردند و ما را راهی کردند. رابطه ی بنده و پدرم ، از وقتی که یادم است مانند دو رفیق بوده است. حالا درست است سی سالی با هم اختلاف سنی داریم ، ولی به هر حال رفاقت است ... در رفاقت کدورت و دعوا و اینجور چیزا هم هست که بین ما دو تا هم بود. خلاصه که مثل یه رفیق برایم قوانین سفر رفتن را شرح دادند و گفتند که چ کنم و چ نکنم. تا راه اهن بیست دقیقه ای راه بود. حوالی ۱۲ و نیم رسیدم. ولی از آنجایی که مدرسه روی بد قولی بقیه حساب کرده بود، بلیط ها برای ساعت ۲ ظهر بود.😐💔 ( انصافا نکنید! رسول الله صلوات الله علیه و آله می‌فرماید : لا دین لمن لا عهد له! کسی که مسولیت پذیر نیست و زیر قولش میزنه ، دین نداره! رفقا! بعضی وقتا بخاطر بد قولی شما ، حق الناس هایی اتفاق میوفته که شاید حتی ندونید و مطلع هم نشید! خطاب به بچه هیئتی ها و اینایی که تشکیلات دارن عرض کنم ک: ساعتی که اعلام میکنید ، همون ساعت برنامتون رو شروع کنید. یه ساعت کذایی نگید که بیس دقیقه بعدش شروع کنید و....) القصه... پدرمان شصت هزار تومن داد دستمان و فرمود اگر کم آوردی بگو برات بفرستم‌. ما هم با لبخند دست محبتش را گرفتیم و خداحافظی کردیم ... ‌. اذان گفته بودند. نمازی در نماز خانه ی راه آهن خواندیم و منتظرِ ساعت دو و نیم ماندیم ... . حوالی دو و نیم بود که صدای آمدن قطار ، ما را به خود آورد. آرام آرام به سمت قطار رفتیم. فک کنم از چهار پنج سالگی ام که با مادر و پدرم رفته بودیم قم، دیگر سوار نشده بودم. نمی‌دانستم قطار چطور میشود و چگونه میرود و... دیدم یه بسته هایی دادند که کیک و اینجور چیزا توش بود🤔 ما هم که گشنههه😂 در دقایق اول استفاده شان کردیم. قسمت جذاب سفر فقط شب های قطار بود. آن گعده هایی که می‌گرفتیم و چرت و پرت هایی که می‌گفتیم.🤦‍♂ شام سالاد الویه بود. الحق و الانصاف خوشمزه بود. بعد از شام دستور خاموشی دادند ، اما ...😉😏 ما که تا صب نخوابیدیم الا قلیلا من الیل... خلاصه که صبح حوالی چهار ، پنج بود که رسیدیم راه آهن تهران. و ماجراهایی که خواهیم گفت ان شاء الله... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_بیستُ‌شیشم روز یکشنبه شد. دیشبش از هول اینکه قراره برای اولین بار تنهایی
آنگاه آخوند شدم .... وقتی رسیدیم کم کم هوا داشت حالت گرگ و میشی اش را از دست میداد و به رنگ آبی روشن تغییر حالت میداد. با اتوبوس های شهری سمت چار راهِ ولی عصر حرکت کردیم. سر ایستگاه ایستادیم و جمعیتِ بیست نفره مان به سمت یکی از کوچه های باریکِ شهر راه افتادیم. یکی دو خیابان نرسیده به چهار راه ولی عصر ، در کوچه ای خلوت و آرام پیچیدیم. دیدیم نوشته دانشکده ی (....). ما هم رفتیم به امید اینکه مثلاً تخت داره و باکلاس اند و ...🙄🙄🙄. بعد خیلی محترمانه گفتند برید تو نماز خونه ، پتو هم هست تخت بخوابید😐💔. رفیق ابوی بنده ، که استاد حوزه و دانشگاه بودند ، تقریبا رفیق بنده هم حساب میشدن. اومدن و یه پتو آوردند انداختن کنار بنده. از اونجایی که ایشان واعظ خوبی هستند یه رب ساعتی با بنده سخن گفتند و خوش و بش کردیم. من به جای پتو ، عبای مرینوس ام را روی خودم انداختم که لالا کنم. اما از آنجایی که آخوند ها با دیدن لباس آخوندی دست و پایشان را گم می‌کنند ، عبای بنده را برداشتند و گفتند: چند سال پیش رفیقم یه عبای سیاه از نجف برام آورده که دست بهش نزدم و تو چمدونه ، یه چند سال که بزرگتر شدی بهت میدم. ( اما هرگز ندادند😐💔). خلاصه که اندکی خوابیدیم و حوالی هشت صبح عازم قلب تهران شدیم. ذهنم یاری نمیکند که کجا رفتیم ، ولی فک کنم رفته بودیم هیومن پارک تهران. البته مقصد هیومن پارک نبود ، مقصد موزه ی حیات وحش بود. اولین بار که تاکسی درمی و اینجور چیزا را می‌دیدم آنجا بود. یه مشت جک و جانور خشک شده! البته حیوانات زنده ای از قبیل رتیل و مار و فلامینگو و اینجور چیزا هم بود که چشمانم تازه به جمالشان روشن میشد. البته مار را دیده بودم ، حتی لمس هم کرده بودم.‌( کلاس چهارم بودم که پدر رفیقم ، از رفیقش یک مار کوچک هدیه میگیرد. رفیقم نیز ما را برای بازدید به خانه شان برد و مار را به دستانمان سپرد.نترسید زنده ام🙂). خلاصه که یه مشت خوش گذشت ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_بیستُ‌هفتم وقتی رسیدیم کم کم هوا داشت حالت گرگ و میشی اش را از دست میداد
آنگاه آخوند شدم .... قرار شد برویم تجریش، زیارت امام زاده صالح ابن موسی علیه السلام. وقتی فهمیدم قرار است تجریش برویم ، شادمان شدیم. ولی خدا شاهده فقط برای اینکه قرار است زیارت برویم. وقتی گفتند داریم راهی تجریش میشویم ، نیش چند نفر از رفقامان تا بناگوش باز شد.😐 ما هم نمی‌دانستیم جریان چیست ... کاش نمی‌فهمیدیم ... اما ... . خدا به سر هیچ بچه مذهبی نیاورد که در مکانی قرار بگیرد ، پر از فساد و گناه ! می‌دانستم تهران بد حجاب دارد ، ولی بی حجابی را فقط در دمشق دیده بودم و لا غیر! آنجا هم عده ی کمی از مسیحیان بودند که فقط مو هایشان بیرون بود ، وگرنه لباس هایی پوشیده داشتند. در تجریش بی حجاب هایی دیدم که قلبم را از آینده ی تهران و ایران ناامید میکرد. و متاسفانه درست هم بود ... . ( حالا شاهد آن هستیم. آخرین بار که چند ماه پیش به زیارت امامزاده صالح رفته بودم به ندرت کسی می‌دیدم که اصلا حجاب داشته باشد!!!!). خلاصه از این حوادث تلخ بگذریم. به زیارت حضرت صالح ابن موسی علیهما سلام مشرف شدیم و پس از خواندن نماز ظهر ، راهی همان چهار راه ولیعصر خودمان شدیم. بچه ها قرار گذاشته بودند که پارک آبی بروند. عوامل مدرسه هم موافقت کرده بودند. و من هم که داشتم سرخ و سفید و آبی میشدم! آخر فضای آنجا یکم با حیای من فاصله داشت. بخدا آنقدر اصرار کردم که نمیخواهم بیایم و اینجور چیزا ، ولی نگذاشتند ...💔 آخرش به حاج آقای مجمعمان گفتم دستم را بپیچان که آن دنیا اگر گفتند ،: مگر دستت را پیچیدند که رفتی ؟ بگویم آری. آن حاجی هم نامردی نکرد و پیچاند.😐 بله ... . هیچی دیگه. راهی یکی از مزخرف ترین پارک های آبی تهران شدیم. ولی وجدانا عظمت داشت. سرسره های ۳۰ متری داشت. سقوط آزاد داشت. و یه مشت چیز اینجوری دیگر. گفتم حد اقل یه مشت پول دادیم بریم یکی از این ها رو هم امتحان کنیم. از سقوط آزاد که خوف داشتم. لذا اول کار گذاشتمش کنار. رفتم سراغ آن سرسره ی ۳۰ متری. گفتم این همه آدم دارن میرن و نمردن‌. منم اگه برم نمیمیرم.( اینجوری خودمو قانع میکردم) خلاصه که با یه بسم الله الرحمن الرحیم خودمان را از اول سرسره رها کردیم ... . در اثنای سرسره گفتم نیوفتم!!😳 و خداشاهده چنان با صورت به آب برخورد کردم که قشنگ چند دقیقه هنگ بودم ... . این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_بیستُ‌هشتم قرار شد برویم تجریش، زیارت امام زاده صالح ابن موسی علیه السلا
آنگاه آخوند شدم .... قریب به پنج ساعت شنا کردیم و خسته و کوفته آماده شدیم تا گودبای پارتی بگیریم برای خداحافظی با تهران. آن روز عصر بود فکر کنم.... سمت موزه دفاع مقدس راهی شدیم. خیلی بزرگ بود انصافا ... در آنجا تابلو هایی دیدیم که از طلا و فیروزه ی اصل ساخته شده بودند ، به نشانه ی این ، که ایران وجب به وجبش طلا و فیروزه است ... . قریب به سه ساعت در این نمایشگاه و موزه ی جذاب گشت و گزار کردیم. دیگر نایی برایمان نمانده بود. فاصله ی موزه دفاع مقدس با پل طبیعت زیاد نبود. خلاصه که تصمیم بر آن شد که هم پل طبیعت برویم ، هم سری به پارک آب و آتش تهران بزنیم. از فساد های روی پل سخنی نمی‌گویم. فقط در همین حد بدانید که فضا مسموم بود ... . یه بستنی قیفی زدیم و کمی گپ زدیم. حوالی ساعت ۱۲ شب بود که به محل آسایشمان رسیدیم. و نمیدانم چگونه از فرط خستگی بیهوش شدیم ... پرانتز باز: (تو تهران وقتی قرمه سبزی میدادن ، بچه ها صداشون در میومد ک آب علفففف! این لفظ را یادگاری از تهران به زندگی خودم بردم ، قرمه سبزی جا نیفتاده همان آب علف است ..!.) فردای آن روز بعد از بالا آمدن ویندوز ، راهی راه آهن تهران شدیم. برای رفتن به سرزمین عشق ، قم! بوی قم برای من حیات بخش است. نمیدانم چ سری است ... ولی خب ... آدم در قم حس غریبی نمیکند. حس خستگی و کوفتگی ندارد. حالش که گرفت ، یک توک پا می‌رود حرم و آرام میشود. مُعجِزْ دارد ... . سوار قطار اتوبوسی تهران_قم که شدیم ، مدیر جذابمان گفت بچه ها! آیت الکرسی رو با هم بخونیم. اعوذ بالله من الشیاطینِ الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم الله لا اله الا هو الحی القیوم ... همگی سبک منشاوی را بلد بودیم و به شیوه ی او می‌خواندیم. شاید آن میان یک نفر که آیت الکرسی بلد نبود یا حفظ نبود از مسافران قطار ، او هم با ما میخواند و فیض می‌برد. ( حضراتِ مذهبی! نترسید از اینکه اعمال نیک رو تو جمعیت عموم انجام بدید! مثلا پارک می‌رید ، نگید خب میرم خونه نماز میخونم ، تو همون پارک تو همون جمعیتی که معلوم نیست حزب الهی اند‌ یا ن ، نماز بخونید ، تاثیر خودش رو می‌ذاره!) حوالی ساعت دوازده بود که رسیدیم قم. فرصت آنچنانی نداشتیم. چمدان ها را پیش یکی به امانت گذاشتیم و زیارت دو ساعته ای کردیم و اندکی سوهان خریدیم و اندکی سیاحت کردیم و اندکی و ... . نشد درست و حسابی خدمت بیبی بمانم. هر جور بود دل کندیم و عازم قطار شدیم. دست مدیر و معاون نون و پنیر و خیار بود میخواستند پرچم ایران بدهند بخوریم. ( اهل کنایه منظورم را گرفتند) خلاصه که ما به همان پرچم ایران هم قانع بودیم. پس از صرف پرچم ایران ، قرار شد کم کم لالا کنیم. اما من عادت نداشتم روی تخت طبقه ی دوم یا سوم بخوابم ، حتما باید پایین می‌خوابیدم. اما خب بچه ها لج کرده بودند و جای مرا خالی نمی‌کردند💔😔. آخرش هم مجبور شدیم کف کوپه بخوابیم . خلاصه که هر جور بود صبح روز ششم مسافرت رسیدیم به منزل و اولین سفری که بدون خانواده ام میرفتم ، تمام شد ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_بیستُ‌نهم قریب به پنج ساعت شنا کردیم و خسته و کوفته آماده شدیم تا گودبای
آنگاه آخوند شدم .... خلاصه که سفرِ نوجوانی مان هم تمام شد تابستانِ کلاس هفتممان هم با همه ی سختی ها و لذت ها و شنا ها و باغ رفتن ها و صفا ها و سیتی ها و اینجور چیز ها تمام شد. باید کم کم بار و بندیل را میبستیم برای کلاس هشتم یا همون دوم راهنمایی. آغاز سال هشتم هم جذابیت های خودش را داشت. سعی میکنم سریع تر نقل ماجرا کنم تا برسیم به سالی که وارد حوزه شدم. خدمت شما عرض شود که در کلاس هشتم اتفاقات نیمه جالبی افتاد. مثلا که اولین نماز جماعتی که در عمرم خواندم و به طور جدی مرا امام جماعت حساب کردند در ۱۴ سالگی ام بود. چندین تئاتر را کارگردانی و بازیگری کردم . سن با حالی بود کلا. ولی خو حیف که تمام شد ... . جریان امام جماعت شدنم را بگذارید نقل کنم ...: مدرسه ما هر روز بساط نماز جماعتش به راه بود. جمعیت زیادی هم نداشتیم ، کلِ سه کلاسمان سر جمع ۶۰ نفر نبودیم. بچه های پایه ی نهم و هفتم ، زیاد اذیت میکردند. مدیر میخواست مُچ فوضول هایشان را بگیرید. اولش قبل از نماز ، یک برخورد خشنِ جدی کرد. همگی قلب هایمان به نقطه ی نای، در گلو رسیده بود. در حدی که اگر من قورتش نمیدادم بیرون میپرید. آماده شدیم که نماز را بخوانیم ، ناگهان مدیر با اشاره ای به من گفت بیا جلو ، و بعد خودش نشست جای من ، من همیشه پشت سر امام جماعت می ایستادم تا حد اقل اگر کسی از بچه ها نماز را اشتباهی میخواند ، من نمازم اوکی باشد. خلاصه که مدیر گفت امروز تو نماز را بخوان ، من میخواهم بین بچه ها باشم.( اونایی که امام جماعت هستند می‌دونن چقد اولین نماز سخته و استرسش چقده ! ) سر گیجه گرفته بودم. چشمانم سیاهی میدید. اقامه را که خواستم تمام کنم ، دیدم دبیر زبان خارجه هم در صف اول ایستاده و منتظر من است. هیچ دیگر ، با توکل به خدا گفتیم الله اکبر ! خلاصه که نماز جذابی بود برای بقیه ، اما برای من خطر ناک و ترسناک و هولناک بود. آدم حس میکند الان است که یکهو درب جهنم باز شود و بابتِ تلفظِ غلطِ ضاد ، او را فیها خالدون کنند ... . اما خب ... بخیر گذشت. این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیُم خلاصه که سفرِ نوجوانی مان هم تمام شد تابستانِ کلاس هفتممان هم با ه
آنگاه آخوند شدم .... مدرسه راهنمایی ما ، صرفا هدفش درس دادن بود ، ن چیز دیگری ، فقط میخواست دانش آموزان نمرات خوبی داشته باشند ، ن چیز دیگری .... این مشکل اساسی تمام دبیرستان ها و مدارس ابتدایی و راهنمایی و غیره است. ما میگوییم آموزش و پرورش ، ن فقط آموزش و آموزش و آموزش !. که باز هم به قول پدرم ، آموزش هم نمی‌دهند ، صرفا ارائه ی مطلب میکنند. آموزش آن چیزی است که در جانِ دانش آموز بنشیند و از ذهن و فکر و جان او خارج نشود! اما امروزه در مراکز آموزشی ، صرفا یک معلم میبینیم که کنفرانس وار یک مطلبی را میگوید و کتابی میخواند و خدانگهدار! این ک نمیشود ... . به هر حال بگذریم. مدرسه ما نیز از این آفت مستثنا نبود. امورات فرهنگی مدرسه را من انجام میدادم. اگر مراسمی بود یا جشنی یا مسابقه ای و ... اینجور چیز ها دست مرا میبوسیدند و معاون مدرسه فقط چایی و بیسکوییت ساقه طلایی اش را می‌خورد. 🚶‍♂ خدمت شما عرض شود ک مثلا با مدرسه هماهنگ کرده بودیم ، که یک نمایش مختصر در حد نیم ساعت به مناسبت اربعین اجرا کنیم و ... تا اربعین حوالی یک ماه فرصت داشتیم. شاید باور نکنید اما مدرسه ، برای تمرینِ نمایش بچه ها ، حتی فرصت خالی هم به ما نداد ...! و گفت خودتان مکانی برای تمرین کردن پیدا کنید.( وُژدانن هر کی جا من بود کنار میکشید و می‌گفت حقتونه هیچ کاری براتون نکنم اما خب ... ما گُل تر از آن بودیم که کنار بکشیم ...) با مسوولین مسجد محلمان سخن گفتم و مخشان را زدم که قبول کنند تمرین نمایشمان را در مسجد انجام دهیم ‌... الحمدلله که موافقت کردند و نمایش نسبتا جذاب و زیبایی ارائه دادیم ( بابت کار های فرهنگی که در مدرسه مان انجام دادم ، هیچ مزدی دریافت نکردم و حتی در حد تقدیر ساده و کم هزینه ای هم از ما صورت نگرفت. کار های فرهنگی دارد روز به روز در مدارس کمرنگ و کمرنگ تر میشود ، یکی از عللش این است که بها نمی‌دهند! درست است که باید کار برای خدا باشد ، اما این شخص وظیفه دارد برای خدا کار کند ، تویِ مدیر یا معاون یا مسوول هم وظیفه داری از او تشکر کنی! و الا تو در مسوولیتت کاهلی کردی. اگر این خاموشی کار های فرهنگی باعث بی فرهنگی و گناه و انحراف بشود، تو مسوولی!!) یادم است مراسمات مذهبی را خودم مداحی میکردم و مدرسه هم اندکی سرمایه میداد تا ملزومات مراسم را خریداری کنیم، سینِ برنامه را خودمان میچیدیم و کلا مدرسه با خود بچه ها راه می افتاد. یادم است کلاس هشتم به بعد ، وقتی با یه مشت نذر و نیاز ، دبیری سر کلاس نمی‌آمد، از خود بچه های کلاس اجازه می‌گرفتم و بحثی فی البداهه اجرا می‌کردم. یادم است آن زمان اوج حاج آقا بازی هایم بود. تنها کسی بودم که می‌دانستم فرق عبا و قبا چیست. فرق قبا و لباده چیست. فرق نعلین و کفش چیست و .... . اما یک چیزی را نمیدانستم🤦‍♂، اینکه زیر بغل همه ی آخوندا پاره است😂 موسس مدرسه راهنمایی مان ، رفیق باباییم و اکنون رفیق خودم و البته از روحانیون سرشناس شهرمان بود. ایشون هر از چند گاهی میومدن و نمازی می‌خوندن ، طبق عادت همیشگی ام صف اول نشستم اما یهو چشمانم چار تا شد👀👀. دیدم زیر بغل حاجی پاره است و اندکی در دل و اندکی بیشتر در دهان لبخند زدم. بعد یکی از بچه ها که بابایی اش طلبه بود ، گفت که نخند 😐 زیر بغل همشون پاره است. و بعد برایم شرح داد که این پارگی زیر بغل ، حکمتی دارد و حکم هواکش را دارد و ...🙄👈👉 اینم قسمتی از کلاس هشتم. اما جشن تکلیف ما هم در همین کلاس بود ... . این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیُ‌یکم مدرسه راهنمایی ما ، صرفا هدفش درس دادن بود ، ن چیز دیگری ، فقط م
آنگاه آخوند شدم .... جشن تکلیف میخواستن برای بچه های کلاس هشتم بگیرن. دیگه کم کم سن بچه ها سن بلوغ بود ( خدمت رفقا عرض شود که ، شاید شنیده باشید که دختران در سن ۹ سالگی به بلوغ می‌رسند و پسران در سن ۱۵ سالگی ، اما خو ، این آخرین حالت است ، یعنی نهایتا تا این سن ، اما ممکنه زود تر هم انسان به بلوغ جسمی و شرعی برسه. که حالا بگذریم ) قرار بود یه جشن تکلیف مفصل بگیرن ( بزند تو سرشان😏) از ما نفری ۶۰ تومن گرفتن برای خریدن شام و وسایل صفا سیتی و اینا.( همانطور که قبلاً عرض کرده بودم کار های فرهنگی مدرسه کلا رو دوش من بود. اما در این مسأله با بنده کوچیکترین مشورتی نکردند💔) مادر یکی از رفیقامون تو هیئت امنای مدرسه رئیس بود و اینجور چیزا ، کار های جشن را هم دادند به ایشون که ای کاش نمی‌دادند ... . مدرسه ی ما پسرونه بود. اندکی مذهبی بود ، اما خب افرادی در جمع ما بودند که مذهبی نبودند. کار های جشن تکلیف را به خانم ها سپرده بودند. خانم ها هم که دست تنها نمی‌توانند کاری کنند، لاجرم چند خانم دیگر هم می آورند. یادم است آن زمان رفیقی داشتم که خانواده شان مذهبی نبودند. متاسفانه آن خانم رئیس هم از خانواده ی این رفیق ما کمک گرفته بود. شما در نظر بگیرید چندین خانمِ بی حجاب و بد حجاب ، در جمع ما پسرانی که خیر سرمان جشن تکلیفِ شرعی مان بود.! آخر مجلس عینا خیلی از رفقایمان زبان به شکوه گشودند ... اما خب دیگر گذشت. مدرسه از هفته ی قبل از جشن ، گفته بود که به خانواده هایتان بگویید برای جشن تکلیف هدیه بخرند و به ما بدهید تا به شما بدهیم ( وژدانن با حرص خوردن دارم تایپ میکنم ) مدرسه ای که عرضه نداشت یک هدیه ی با کیفیت به ما بدهد یه مشت پول گرفت و آخر سر هم یک جشن تکلیف مزخرف تحویلمان داد. اخبار این جریان را به گوش حضرت پدر رساندم ، ایشان هم یه تراول پنجاهی در آورد و به ما عنایت کرد ، فرمود برو هر چی میخای بخر. منم چند وقتی بود که یک تسبیح ام البنین نشان کرده بودم ( تسبیحی که از انواع عقیق تشکیل شده بود.) رفتم و همانروز خریدم و فردایش به مدرسه دادم. روزِ جشن تکلیف فرا رسید. منم از صبح ، بشدت ذوق داشتم. مراسم در اردوگاه تفریحی ، نزدیک شهرمان بود. ولی یکم فاصله داشت. مراسم ساعت ۶ عصر بود ، حوالی ساعت ۴ عصر از خانه مان بیرون زدم ، فک کنم نزدیک چهار کیلومتر پیاده روی کردم ( از حوالی کلاس هفتم ، عادت به پیاده روی های طولانی مدت داشتم ، وقتم آزاد بود ، وسیله ی نقلیه هم نداشتم ، لذا پیاده از این طرف شهر به آن طرف شهر میرفتم ، زمانی که خانه مان در حاشیه ی شهر بود ، نزدیک به سه کیلومتر با مسجدی که میرفتم فاصله بود ، خیلی اوقات میشد که پیاده این مسیر را میرفتم. من گوشی همراه نداشتم ، تا کلاس هشتم ، از وقتی هم که گوشی گرفتم ، یه رم دو گیگ که هدیه ی رفیقم بود را پر از ادعیه ی مختلف کرده بودم و این مسیر های پیاده روی ، دعا های مختلف گوش میدادم تا ... برسم.) حوالی ساعت ۶ و نیم بود که رسیدم آن اردوگاه، طبق معمول ساعت شروع جشن را دروغ گفته بودند ( عیناً من به این کار که ساعت برگزاری را یک ساعت معرفی کنند و یک ساعت دیگر مراسم را شروع کنند، دروغ اسم گزاری میکنم) خلاصه که به وقتش رسیدیم. اولین قاعده ی فقهی عمرم را آنجا یاد گرفتم ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیُ‌دوم جشن تکلیف میخواستن برای بچه های کلاس هشتم بگیرن. دیگه کم کم سن ب
آنگاه آخوند شدم .... وضو گرفته بودم قبل از حرکت به سمت محل جشن. اما شک داشتم که باطل شده یا ن؟. مدیر مدرسه مان کارشناسی ارشد علوم قرآن و حدیث داشت. رفتم و پرسیدم که جریان اینجوره. چی باید کنم ؟ گفت که : هر وقت یقین به چیزی داشتی و بعدش شک کردی که باطل شده یا ن ، به حکم همان یقین استصحاب کن. خلاصه که یکم بهره ی علمی هم بردیم. وقتی رسیدیم ، اندکی در چمن زار های آن اردوگاه صفا کردیم و بعد از آن ، برای اقامه ی صلاة مغرب و عشا عازم نمازخانه ی اردوگاه شدیم. قبل از نماز ، یه چند تا مسابقه ی مثلا هیجانی انجام دادند و یکم پفک و پف فیل دادند و گفتند خب برید نماز بخونید. یادم نمی آید مدیر امام جماعت بود یا یه حاج آقا ، ولی هر کی بود بلاخره یک نماز خواندیم و منتظر اجرای برنامه های بعدی بودیم. بعد از نماز و صرف کیکِ جشن تکلیف ، یه چلو کباب آوردند و خوردیم و اندکی جان گرفتیم. پس از آن برنامه ی تیر و ترقه بود. یه مشت لوازم آتش بازی مُجاز و دخترانه آورده بودند برای صفا و سیتی! 😕 در نظر بگیرید مثلا فشفشه و ترقه زنبوری و پروانه ای آورده بودند🙄💔اصن اسم اینا هم دخترونس وژدانن!!! به هر طریقی بود آن شب تمام شد و مثلا دیگه همه مان مُکَلَف بودیم. ولی خو برای بنده فرقی نداشت.من مث بچه آدم نماز و روزه هایم را انجام میدادم. 🙄🚶‍♂ عرض شود خدمت شما ک همین ... اما خب خیلی دیگر از رفقای ما بودند که با اینکه جشن تکلیفی گرفته شد و به طور اجمالی گفته شد که به سن تکلیف رسیده اند، اما خب ... متاسفانه زیاد پایبند به مسائل شرعی نبودند ... و ... ( وقتی اسلام و دین در گوشت و پوست شخص حل نشود ، فقط مثل یک سنت ، ادامه پیدا میکند و آن اثری که باید بگذارد را نمی‌گذارد...) . فردای آن روز ، همه از جشن تکلیف تعریف می‌کردند ( همه منظورم معاون و مدیر و دبیران است ) ولی خب بچه های کلاس ما دل خوشی نداشتند و کلا هِچ! (ببینید این جشن باید تا انتهای عمر انسان برای شخص، یاد آور لحظات خوش می‌بود. این جشن که از سید ابن طاووس به ما ارث رسیده را میشود خیلی زیبا و خاطره انگیز تمام کرد ، ن اینکه یک خاطره ی آزار دهنده! توصیه میکنم هدیه ی جشن تکلیف ، یک قرآن زیبا باشد ، با دست‌نوشته شدن صفحه ی اول آن ، حالا یا به خط مدیر مدرسه یا امام جماعت مدرسه یا امام جمعه یا یک شخصیتی که دست خط او برای دانش آموزان یادآور خاطره و خوشایند باشد،باشد.) این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیُ‌سوم وضو گرفته بودم قبل از حرکت به سمت محل جشن. اما شک داشتم که باطل
آنگاه آخوند شدم .... از خاطرات کلاس هشتم خدمت شما عرض شود که ، بنده چون از کلاس شیشم تو کار سنگ و انگشتر بودم ، طبیعتاً عشق و علاقه خاصی هم به انگشتر های مختلف داشتم. از عقیق و در نجف و یاقوت و زمرد داشته ایم تا یشم و امتیست و ابسیدین( بزنید گوگل می‌بینید چ جذاب و خیره کننده اند) کلاس پنجم که بودم ، مرحوم مادربزرگم یه تیکه سنگ عقیق بهم داده بود. بزرگترین اشتباهم هم این بود که رفتم و به جای اینکه بدم برام تراشش بدن ، با یه عقیق تراش خورده عوضش کردم ... حتی وقتی باباییم فهمید دعوایم کرد ... . نگینی که گرفته بودم بزرگ بود. وجدانا هم بزرگ بود. یه نگین که تقریبا برای گردنبند استفاده میشد. از بچگی خیلی دوست داشتم زود بزرگ بشم و مثل بزرگا رفتار کنم ( اگر چه حالا دوس دارم کوچیک می‌بودم و میشد بهتر تصمیم بگیریم برای زندگیم) اون نگینِ بزرگ رو بردم برام رکابِ نقره بزنن. اون زمان یادمه نقره گرمی ۶ تومن بود😅 اون بنده خدایی که قرار بود برای من نگین رو بزنه ، باهاش رفیق شدم و بعداً فهمیدم یه جوری فامیلمونه. برام گرمی ۵هزار و پونصد حساب کرد. خودش هم نگین رو قشنگ جا زد رو رکاب. ۱۳ گرم بود نگین ، در کل با تخفیف برام حدود ۶۵ تومن آب خورد ، پول انگشتر رو هم از عیدی هام در آوردم ، فقط یادمه پنش تومن یا ده تومنشو از باباییم گرفتم.( از بچگی چیزایی که میخواستم رو بابام برام نمیخرید ، می‌گفت خودت پول جمع کن بخر ، کت و شلوار و یه باند و میکروفون همراه و همین انگشتر و خیلی چیزای دیگه رو خودم با جمع کردن پولام خریدم _ بچه هاتونو اینجور بار بیارید ، همش لقمه آماده نذارید دهنشون) خلاصه ماجرای کلاس هشتم این است که ، اون نگین ، بعد از چند ماه ترک بر میداره ، بعد از دو سال می‌شکنه ، ولی تو رکاب انگشتر سالم می ایسته. یه روز با یکی از رفقام دعوام شد ، من مشت میزدم اونم مشت میزد. رکاب انگشتر بنده ، مدلش آناناسی 🍍 بود، یعنی دورِ نگین خونه ، اصطلاحا پر از خار بود( اهل سنگ و انگشتر میدونن چی میگم😅😂) وقتی داشتم مشت میزدم، نگین از انگشتر میوفته و منم توجه بهش نمیکنم ، ینی ندیده بودم. رفیق بیچارمو همینطور با اون انگشتر میزدم😱 اونم که گرمِ دعوا بود نفهمیده بود. 😁بعد از دعوا دیدیم پیراهنش دریده شده بود. بعد انقد من و اون خندیدیم که کلا دعوا یادمون رفت البته ، من یه مشت عذر خواهی کردم با اینکه مقصر اون بود( آقا بعضی وقتا مقصر یکی دیگه است ، ولی شما اگه عذر خواهی کنید ، دعوا تموم میشه ، در این صورت عذر خواهی کنید! رفاقت ارزشش خیلی بیشتر از این حرفاست ، یا مثلاً تو دعوا های زن و شوهری ، آقا تو کنار بیا و معذرت خواهی کن! هر چند مقصر اون باشه. بعضی وقتا این دعوا ها منجر به اتفاقاتی میشه که یه عمر آدم رو بد بخت می‌کنه ... اعم از طلاق و ... یه بار داشتم تلویزیون می‌دیدیم ، تو شبکه مستند یه روحانی ملبس رو نشون داد که از طلاق گرفتن پشیمون بود. تو خیابون با خانمش داشته راه میرفته و یه نفر بی ادبی می‌کنه به این روحانی. خانمش دیگه طاقتش سر می‌ره و طلاق میگیره. اون روحانی می‌گفت که اگر میدونستم بعد از طلاق چه مُهر هایی قراره بزنن رو پیشونیم و چ تهمتایی ، قطعا نمیذاشتم طلاق بگیره)... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیُ‌چهارم از خاطرات کلاس هشتم خدمت شما عرض شود که ، بنده چون از کلاس شیش
آنگاه آخوند شدم .... کلاس هشتم بود که قرار شد توفیق الهی بشود و منم پس از یه عمر حسرت خوری، بابام اجازه بده برم کربلا. من خودم که باور نمی‌کردم. ولی ابوی فرموده بود اگه میخای بری کاری ندارم. پاسپورتم نزدیک به ۹ سال بود که مُهری نخورده بود. بعد از سفر به سوریه، دیگه توفیق سفر به خارج از کشور نداشتم. اما خب سال هشتمم این موهبت شامل حالمان شد. بعد از مدرسه بود که باباییم فرمود بریم برای پاسپورت عکس بگیریم. هوا گرم بود ، پیرهن تنم سیاه بود قیافمم یکم تو افتاب سیاه شده بود و یک فاجعه ای! من دموی ام و موقع گرما صورتم سرخ میشه. شما در نظر بگیرید سرخ و سیاه چی در میاد🤦‍♂ همون‌جوری یه عکس گرفتن و با کامپیوتر یکم سفیدش کردن ولی چشمتان روز بد نبیند قشنگ سرویس شده بود قیافم. اما خب ... چ کنیم. مجبور شدیم همان را بردیم برای پاسپورت و چسباندن در صفحه ی اول پاسپورتمان. هزینه ی کربلا رفتن من ، سر جمع ۵۰۰ هزار تومان بود. از همین تریبون اعلام میکنم پدرم فقط ۱۰۰ تومن در اختیارم گذاشت. ینی آن هم احتیاطی بود و گفتم شاید نیاز شود. هزینه ی پاسپورت و رفت و برگشت و خرید سوغاتی من از کربلا کلا پونصد تومن شد که تماما از سفره ی امام حسین بود( آن صله هایی که در مراسمات هدیه می‌گرفتم). هماهنگ کرده بودم با یکی از آشنایان که او هم اتفاقا زمانی معلمِ مداحی ام بود. با او قرار شد به این سفر با عظمت برویم. از اولش چندین بار تماس می‌گرفتم و هر چند روز یکبار میپرسیدم که خب؟! چ کنیم؟! چ ببریم!؟ چ نبریم؟! کی میرویم؟! و ... بنده خدا کچل بود. کچل ترش کردم😂 اما خب دیگر ... . قرار شد پنجشنبه عصر ، ساعت ۱۷ به سمت مرز حرکت کنیم .... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیُ‌پنجم کلاس هشتم بود که قرار شد توفیق الهی بشود و منم پس از یه عمر حسر
آنگاه آخوند شدم .... ساعت ۴ و نیم بود. آنچنان ذوق داشتم که قشنگ داشتم منفجر میشدم. بابایی ام مرا ترمینال برد ، چون باید از ترمینال برای عبدالخان( منطقه ای نرسیده به مرز جذابه) ماشین می‌گرفتیم. از عبدالخان تا مرز نزدیک نیم ساعت چهل دقیقه بیشتر راه نبود. ماشین هایی که مرز می‌رفتند، از آنجا می‌گذشتند. نزدیک یک ساعت منتظر آن معلم مداحی ام بودیم تا بیاید‌. شما ایشان را با نام (حج غلامحسین بشناسید.) حج غلامحسین دیر کرد و بهترین فرصت بود تا زیر منبرِ پر بارِ علمِ پدرم ، تلمذ کنم. عاشق این لحظاتی هستم که پدر_پسری تنها میشویم و می‌شود قشنگ هر چ اطلاعات دارد را از وجودش سرقت کنم. با اینکه فاصله ی سنی من و پدرم ، دقیقا سی سال است ، اما باز عینِ دو رفیق با هم گپ می‌زنیم و البته مثل شاگرد ، درس یادمیگیرم . برادرِ تنی نداشتم و ندارم. ولی پدرم بنده خدا به جای یک برادر بزرگتر برایم برادری کرد. و انصافا خوب برادری بود. ساعت نزدیک ۵ و ۴۵ دقیقه بود که سر و کله ی حج غلامحسین پیدا شد. پدرم هم کم کم بحثش را جمع کرد و توصیه های آخریِ سفرم را به من گفت: مواظب باش از حاجی جا نمونی! مواظب پاسپورتت باشیا! اگه خودت گم‌ شدی یا شهید شدی مهم نیست فقط پاسپورتت جایی نمونه!! ببین!!!! پاسپورتتتت!!! منم گفتم چشم. انگشترِ عقیقم را میخواستم با خودم ببرم کربلا و به ضریح متبرک کنم ، اما خب لحظات آخر پشیمان شدم و به قصد امانت به باباییم دادم تا مواظبش باشد حتی أن اَعود الیهم.( تا برگردم پیششان) یکی از حسرت هایی که به شدت در گلویم باقی مانده این بوده که هر وقت بشود دست بابایی ام را ببوسم و بابت یک عمر زحماتی که کشیده و یک عمر فداکاری هایی که در حقم کرده از او تشکر کنم ، اما هیچ گاه نگذاشت. نذر کرده بودم اگر عازم کربلا شدم ، دستانش را ببوسم. در لحظه های آخر ماچی آب دار به دستانش زدم و او نیز به کله ام ماچید. و همانطور که بغض را پشت گلویش می‌دیدم. با او خدافظی کردم... سفری که معلوم نبود فرزندش اصلا برگردد یا ن! یک هفته قرار بود بی‌خبریِ مطلق باشد!! مطلق!( بنده هیچ گوشی تلفنی همراهم نبود و حج غلامحسین هم نیاورده بود ). بعد از خداحافظی برای گرفتن تاکسی، سر جاده ایستادیم. و حج غلامحسین می‌گفت : چذابه ! چذابه! ماشینی اطلسی رنگ جلوی ما ایستاد. دو نفر مسافر داشت. گفت میروم چذابه ، اما به فلان قیمت. اگر اشتباه نکنم می‌گفت ۶۰ هزار تومن. اما حج غلامحسین گفت : الا و بلا فقط ۳۰ میدم. آن شخص قبول نکرد و رفت ... . ماشین بعدی ایستاد. گفت چذابه نمیرم ، اما تا نزدیک شوش میرم. اگه میخاید ببرمتون اونجا و از ماشین های چذابه که اونجا می ایستن بگیرید و برید چذابه. ما هم گفتیم باچ ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیُ‌شیشم ساعت ۴ و نیم بود. آنچنان ذوق داشتم که قشنگ داشتم منفجر میشدم. ب
آنگاه آخوند شدم .... خلاصه که اون بنده خدا ما رو سوار کرد. تا نزدیکای شوش رسیدیم و ماشین ما رو پیاده کرد.گفت پول نمی‌گیرم. کربلا دعام کنید ... . ما هم یه چشمی گفتیم و اندکی ممنوناتِ عرفی انجام دادیم و دنبال ماشین گشتیم. اَد اون ماشین اطلسی رو دیدیم😳 گفت بیاید بابا همون قیمت که شما گفتید میبرمتون😕. خلاصه که با همون قیمت نشستیم. حوالی نماز مغرب بود که رسیده بودیم ابتدای جاده ی مرز چذابه. حوالی نیم ساعت_ چل دقیقه تا مرز فاصله بود. نماز مغرب و عشا را خواندیم و اندکی طعامِ شب را تناول کردیم و دوباره راهی چذابه شدیم. ساعت فک کنم حوالی ۹ بود که چذابه رسیدیم. خبر داده بودند که ماشین کم پیدا میشه. خدا خدا میکردیم که ماشین گیرمون بیاد. اما خبری نبود ... . حج غلامحسین فرمود که شب را در این مکان اتراق میکنیم. ما هم چشمی گفتیم و اسباب سفر را در خاک عراق تنزل دادیم. من نمیتوانستم از شوق و ذوق و ایضا سفت بودن محل خواب بخوابم. نهایتا کمی چشمانم را بسته بودم. در همان حالت خواب و بیداری صدایی شنیدم... . با همان لهجه ی عراقی : نِجَف! نِجَف! حج غلامحسین بنده خدا را بیدار کردم و گفتم حجی جان یَلّا!یَلّا! ( به زبان دزفولی یعنی همان یالا!. پاشدیم و دنبال ماشین میگشتیم. اون بنده خدا هم که از خواب ناز بلندش کرده بودم کمی تلخ خو شده بود. ولی خب ... تحمل کردم. یکم که جلوتر رفتیم دیدم عههههه! حج ابوالقاسمه!! ( یکی از قدیمی ترین و مداح های معروف شهرمان.) البته اون زمان من نمیشناختمش. حج غلامحسین باهاش سلام و احوال پرسی کرد و گفت کِی اومدی ؟ با کی اومدی ؟ چی می‌کنی و ... . مطلع شدیم که با یک کاروان آمده ( در اربعین کاروان های پیاده ای هم شکل میگیره که با زن و بچه و اینا میان. هزینه ای گرفته نمیشه ، فقط اون هزینه های رفت و آمد گرفته میشه. اسکان تو حسینیه هاست و اینجور چیزا. توصیه ام به اونایی که با خانم و بچه ها میرن و تجربه ی کافی ندارن اینه که با اینجور کاروان ها برن.) کاروان یه وَن گیر آورد و نفری ۲۵۰۰۰ دینار تا نجف قبول کرد. دو عدد راننده ی عراقی و ایضا کمی سوداوی مزاج ... و امان از اینکه مَنِ دموی گیر سوداوی ها بیوفتم🤦‍♂. ساعت دو و نیم بود که از چزابه راهی نجف الاشرف شدیم.( در لغت عرب ، به تپه ای که آب در آن نمی‌ماند و فرو میریزد ، نجف میگویند. هنگامی که در زمان امامت امام ششم ، آن خلیفه ی عباسی قبر امیر المومنین علیه السلام را پیدا کرد {طی حادثه ای} قبر ، بالای تپه ای بود. و به جهت آنکه آنجا محل دفن امیر المومنین علیه السلام بود، آنجا به نجفِ اشرف معروف شد.) عراق را ندیده بودم. با اینکه سوریه و حوالی لبنان را دیده بودم. هنوز در خاطرم مانده بود. انتظار آن را داشتم که خاک عراق هم بوی خاک شامات( سوریه ، ترکیه ، لبنان، فلسطین) را بدهد. اما بوی عراق ، بویی آمیخته در کهنگی و سختی میداد. اصلا آدم وقتی به زمین های اطراف ناصریة و الامارة که نگاه میکرد خسته میشد . جانش میخواست تمام شود. انگار شارژ گوشی اش پنج درصد است! اصلا یک جورِ ناجوری!. نتوانستم تمام شب، حتی ده دقیقه بخوابم. صبح که شد اصلا نمیشد حتی چشمانم را ببندم! ۱۴ سال منتظر همچین روز هایی بودم... روزی که پایم در خاک عراق باشد و مردم عراق را ببینم. ساعت حوالی ۱۰ صبح بود . کمک راننده آمد کنارم و به یکی که عربی بلد بود گفت : سنش را بپرس. او هم پرسید. گفتم ۱۴ سالَم است. ولی متاسفانه باور نمی‌کردند ... معضل بدی است! اینکه چهره ام چندین سال بزرگتر از سن واقعی ام است. عربی فصیح را دست و پا شکسته بلد بودم. در حدی که بتوانم در عراق زنده بمانم. دیدم راننده میخندد و باور نمی‌کند. با همان لهجه ی عراقی به او گفتم : والله العظیم اربعة عشر عمری!. آنجا نمیشد از قیدِ ناموسا استفاده کرد 😅وگرنه باور میکردند. پرسید که کلاس چندمی؟ ، گفتم صف الثامن و خلاصه کمی دست و پا شکسته گپ زدیم و خودم را از دست سوال هایش رها کردم. و غرق در فضایِ محافظة النجف( استان نجف ) شدم ... . این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیُ‌هفتم خلاصه که اون بنده خدا ما رو سوار کرد. تا نزدیکای شوش رسیدیم و م
آنگاه آخوند شدم .... ساعت حوالی دوازده و نیم _ یک بود که رسیدیم دو کیلومتری حرم علوی علیه السلام. یه کوچه ی باریک بود که همه برای اینکه بخوان برن سمت حرم ، از اونجا میگذشتن. نجفی ها میومدن دم در خونه هاشون و آب و کیک و اینجور چیزا میدادن. چ مایِ باردی( آب خنک) بود ... . همینطور که یک طرف ذهنم این بود که عههه! نگا اینجا نجفه! ینی میشه منم برم حرم خاتم الاوصیاء؟ میشه برم حرم امیرالمومنین علیه السلام؟ میشه برم حرم صالح و هود علیهما السلام؟ و ... . همینطور که فک میکردم چشمانم سمت گنبدی بزرگ و عظیم و طلایی چرخید. حج غلامحسین داشت گریه میکرد. معلوم نبود. از ذوق رسیدن دوباره به یار است یا از درد هایی که درون سینه داشت و آماده ی خالی کردنشان بود. حج ابوالقاسم و دامادش هم با ما آمده بودند و از کاروان جدا شده بودند. حالا چهار نفر بودیم. من هنگام دیدن گنبد دل انگیز امیر المومنین علیه السلام فقط نگاه کردم ... فقط نگاه ... ن اشکی ن آهی... نمی‌خواستم این لحظات را از دست بدهم ... عمری منتظر همچین لحظاتی بودم. حج غلامحسین می‌گفت سیر نگاه کن! این حرم امیرالمومنین است!. از همان ابتدای سفر شوق کربلایی شدن و اینکه به من بگویند کربلایی فلانی را داشتم. حج غلامحسین گفت دیگه کربلایی شدی؟! گفتم ن حجی! من تا پامو تو کربلا نذارم آروم نمیشم. آرام آرام وارد حرم امیرالمومنین علی علیه السلام شدیم ... . جذبه ی علوی،روح انسان را در دست می‌گیرد و به سمت خودش می‌کشد. با اینکه آنچنان وسیع نبود ، اما عظمت و هیبت داشت ! عظمت و هیبتی از نوع علی! قرار شد اول حج ابوالقاسم و دامادش زیارت کنند و ما وسایل آنان را نگهداریم. بعد از آنان هم ما برویم و آنان وسایل ما را نگهدارند. آنان رفتند و من غرق در عظمت حرم شدم ... . این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیُ‌هشتم ساعت حوالی دوازده و نیم _ یک بود که رسیدیم دو کیلومتری حرم علوی
آنگاه آخوند شدم .... بعد از آنکه حج ابوالقاسم و دامادش زیارت کردند ، وقت آن بود که من غرق در دریایی بشوم که حولِ کِشتیِ علی علیه السلام می‌گشتند. آرام و با تپش قلب زیاد از باب القبله ی حرم واردِ صحن اصلی حرم علوی شدم. شکوه صحن اعظم حیدری ، مرا در خودش بلعید و وارد فضای داخلی حرم شدم. در دریایی که دور کشتیِ علی علیه السلام جمع شده بودند ، من هم قطره ای شدم و با امواج جمعیت جا به جا میشدم. خودم را در محضر هود و نوح و صالح و خاتم الانبیا علی نبینا و علی آله و علیهم السلام می‌دیدم. مگر این نیست که امیر المومنین علیه السلام به مصداق آیه ی شریف مباهله ، نفْس خود پیغمبر است ؟ بنا به همین اعتقاد مردم عراق ۲۸ صفر برای زیارت رسول خدا صلوات الله علیه و آله و سلم به زیارت امیر المومنین علیه السلام میروند . من هم نگاهم را به ضریح گره زدم و عرض کردم : السلام علیک یا رسول الله! دستان حج غلامحسین در دستم بود. هر چ گفتم حجی وجدانا بزار یه جا قرار میذاریم همو بعد از زیارت میبینیم. هی میگفت ن 😑 گفتم اگه گم شدم کجا ببینمت ؟ گفت نباید گم بشی ( خیلی بد بود که به منی که ادعای بزرگ بودنم میشد مثل بچه رفتار می‌کردند.) خلاصه که هر جور بود دور ضریح را طواف کردیم و از رواق مقدس اردبیلی خارج شدیم و به حج ابوالقاسم پیوستیم. فک کنم حوالی ساعت ۴ عصر بود. راه افتادیم تا به عمود اول برسیم و حرکتمان را به سمت کربلا آغاز کنیم. اما خب وژدانن هم گشنه بودیم و هم تشنه. در موکبی توقف کردیم و اندکی آب و فک کنم کمی قرمه سبزی خوردیم. پس از آن راهی عمود ها شدیم. از کنار وادی السلام که گذشتیم ، بشدت حال و هوای دلم تکان میخورد ، علمای یک دین اینجا بودند ! اصلا تمام صالحان جهان اینجا بودند ... قلب و نفسم مرتب نمیزد اما شیرین میزد و شیرینی اش را با جانم حس میکردم. نزدیک اذان بود. شاید نیم ساعت مانده به اذان. من کمی جلوتر میرفتم و در حال و هوای خودم بودم که جوانی عرب خطاب به من گفت : مبیت؟ من هم که کلا از وادی بدور بودم به لحجه ی عراقی پرسیدم پولی یا صلواتی ؟ اون بنده خدا هم گفت که مفتیِ اخوی ( ترجمه ی مکالمه). تا حج ابوالقاسم و حج غلامحسین شنیدند گفتن جا پیدا کردی ؟ گفتم اگه خدا توفیق بده 🙄. آن جوان ، رفیق کوچولو اش را که حیدر نام داشت را صدا زد و گفت که ما را به خانه شان ببرد. حیدر ۱۰ ساله بود تقریبا. تا خانه شان راهنمایی ام کرد و بقیه راه را به صاحب خانه سپرد. از حیدر خداحافظی کردم و با حاجی سلام کردم. آنجا درست است کمتر کسی حرف هم را میفهمد ، ولی خوبی آنجا این است که یک هدف مشترک وجود دارد ، رسیدن به حسین علیه السلام!. این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیُ‌هشتم بعد از آنکه حج ابوالقاسم و دامادش زیارت کردند ، وقت آن بود که م
آنگاه آخوند شدم .... از بس کوفته و خسته بودیم که اولین کاری که کردم در آوردن پیراهن مشکی ام بود و اینکه دراز به دراز افتادم . دیروز این موقع ایران بودم و الان نجف! بخدا نمی‌دانید چ حالی میدهد وقتی به روز قبل فکر می‌کنی و حال را نگاه می‌کنی. سریع یک دوش کوچک گرفتم و بیهوش شدم . فک کنم نیم ساعت یا چهل دقیقه بود که خواب بودم. وقتی چشمانم را باز کردم صحنه ای از بهشت را دیدم ... . وجدانا زیبا بود ... کتلت ... سیب زمینی ... نون عراقی ... لبن( ماست ) و ... خلاصه که حال کردم انصافا. هر چقدر جا داشتم خوردم و بعد از سفره، نمازی خواندم و باز بیهوش شدم . نماز صبح بیدار شدیم. نماز را خواندیم و از صاحب خانه تشکر کردیم و از منزل خارج شدیم. راستی حسرت این را خوردم که با حیدر کوچولو خداحافظی نکردم ... ولی خب. حج غلامحسین رو به حرم امیر المومنین علیه السلام کرد و با اشک و زبان محلی دزفولی با حضرت امیر وداع میکرد ... نمی‌فهمیدم چ میگوید و در چ حالی است. اما سینه ی من هم سنگین بود ... داشتم از پدرم دور میشدم ...! از علی! راه را به سمت کربلا راست رفتیم و به اولین عمود ها رسیدیم. صبح بود و کم کم آفتاب خود نمایی میکرد. موکب ها داشتند کم کم شروع به کار می‌کردند. و من چشمم دنبال صبحانه میگشت.🙄😶 خلاصه یه چایی زدیم و راه افتادیم. مسیر خلوت بود. هوا خنک بود. میشد راحت رفت. حوالی ساعت ۱۰ بود که خسته شدیم. کنار موکبی نشستیم و لوبیا و برنج خوردیم. اندکی دیگر راه رفتیم و دیگر واقعا نا نداشتیم. حج غلامحسین به سوی یک ون دست کشید و گفت : برو ببین چقدر تا کربلا می‌بره. منم رفتم و پرسیدم و راننده گفت ثلاثون! سی تومان. ما هم سوار شدیم و عازم کربلاء شدیم. در طول مسیر یه رب بیدار بودم. وقتی از خواب بیدار شدم پنج کیلومتری کربلا بودیم و می‌خواستند ون را بگردند . کولر روشن بود ، اما انصافا خیس عرق بودم. تفتیش ماشین صورت گرفت و آماده ی رسیدن به مَعشَقِ عشاق شدیم. کَربَلا...! این داستان ان شاء الله ادامه دارد ...‌. ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_سیُ‌نهم از بس کوفته و خسته بودیم که اولین کاری که کردم در آوردن پیراهن م
آنگاه آخوند شدم .... کربلا رسیدیم نماز ظهر را در یک پارک ، در دو سه کیلومتری حرمین خواندیم . نمیدانم میتوانید درک کنید یا ن! اما یک جوری است. حرم نزدیک توست و تو مجبوری صبر کنی ... انصافا رو مخ است! نماز را خواندیم. اولین جایی که باید میرفتیم ، جایی بود که. بتوانیم شب را آنجا بمانیم . دنبال شارع محافظه میگشتیم. باید خودمان را به موکب یزدی ها میرساندیم. انصافا یزدی ها موجودات بشدت دوست داشتنی و مذهبی و گلی اند. موکبشان بشدت آماده و مجهز بود. ثبت نام کردیم و جایی پیدا کردیم و به قصد استراحت کردن قَش کردیم. داماد حاج ابوالقاسم گفت میای بریم بین الحرمین ؟ منم گفتم کور چی میخاد؟ دو تا چش. پاشدیم در خیابان های نزدیک حرم قدم زدیم تا رسیدیم به حرم قمر بنی هاشم علیه السلام. داماد حاج ابوالقاسم با خودش گوشی داشت . انگاری گیر میدادند . وقتی وارد شدیم دیدم نیست ! هر جا را گشتم او را ندیدم ... لاجرم رفتم بین الحرمین. با چشمانم که آنجا را دیدم دلم آرام شد... حرکت کردم سمت موکب. آن سال ها عربی فول نبودم اما در حدی که بتوانم بفهمم چ میگویند و دو کلام حرف بزنم بلد بودم. پرسان پرسان موکب را پیدا کردم. وقتی حج غلامحسین مرا دید بشدت با من برخورد کرد ... گفت چرا بی اجازه رفتی ؟!! چرا منو خبر ندادی ؟!! کم کم داشت اشک از چشمانش جاری می‌شد. خلاصه که گذشتیم ... . نماز مغرب و عشا را در موکب خواندیم و شروع کردیم به سخن گفتن ( البته اندکی بعدش داماد حج ابوالقاسم آمد و حاج ابوالقاسم هم اندکی او را دعوا کرد و خلاصه تمام شد .) این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_چهلم کربلا رسیدیم نماز ظهر را در یک پارک ، در دو سه کیلومتری حرمین خوان
آنگاه آخوند شدم .... نشستیم از خاطرات و تجربه های مداحی گفتیم. حج غلامحسین جمع را دست گرفته بود و نقل میکرد که باید در مداحی مهارت داشت ، اما ن‌ فقط در خواندن و چهچهه زدن. در مداح بودن و آداب مداحی باید مهارت داشت . مثلا وقتی مراسمی تو را دعوت کرده اند و مداح دیگری که از قضا عظمت هم دارد و اینجور چیزا حضور دارد ، برای اینکه او به جای تو نرود بخواند ، باید خودت به او تعارف کنی که بسم الله بخوان! خودش دیگر حساب کار دستش می آید که نوبت یکی دیگری است ...✅ خلاصه که هر طور شد تمام شد آن شب. برای نماز صبح ، یه یک ساعتی زودتر رفتیم. اما جا بشدت کم پیدا میشد‌. کفش های من و حاج غلامحسین با هم در یک کفشداری بودند. کارت کفشداری هم دست من بود. یکهو جمعیت تکانی خورد و هر چی به خدام داد میزدم هو أبی!!! اما آنان محل نگذاشتند. حج غلامحسین یک طرف رفت و منم به طرفی بعد از اینکه نماز را در زیر زمین حرم خواندم ، درب کفشداری نیم ساعتی منتظر ماندم. نمی‌دانستم بروم و به مرکز گمشدگان بگویم یا چ غلطی کنم ... . دمپایی های حج غلامحسین را گرفتم و راهی موکب شدم. راه را بلد نبودم ، چشمانم هم ضعیف بود و راه تاریک. پرسان پرسان از عراقی ها آدرس شارع محافظه را گرفتم و به موکب رسیدم. آنقدر خسته بودم که نگو ... . بیهوش روی تشک افتادم. حوالی ساعت ۸ بود دیدم حاج غلامحسین نیست ... هنوز نیامده بود ..‌ قلبم داشت میپوکید که الان دارد دنبالم میگردد و ‌... . حوالی ساعت ۹ بود که پیدایش شد. گفتم حاجی پ کجا بودی مومن !!! قلبم پوکید. شرمنده دمپایی هاتو بردم، دیه مجبور بودم. حج غلامحسین گفت ، ن نگران نشدم ، بار قبل که گم نشدی اینبار هم گم نمیشی. خلاصه که یکم قلبم آرام گرفت. نزدیک ظهر شده بود . باید کم کم برای نماز ظهر به سمت حرمین مطهرین می‌رفتیم. هنوز ضریح را از نزدیک ندیده بودم. بعد از نماز ظهر راهی ضریح سید الشهدا شدیم. حج غلامحسین گفت تا بهت گفتم بچسب به ضریح. با گفتنِ برو یِ حج غلامحسین مانند تشنه ای که به آب رسیده سمت ضریح رفتم‌. دستم را به ضریح زدم و بوسه ای عمیق به نقره ی ضریح چسباندم. یک مرد عرب هم ما از ضریح کَند و جدایم ساخت ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_چهل‌ویکم نشستیم از خاطرات و تجربه های مداحی گفتیم. حج غلامحسین جمع را دس
آنگاه آخوند شدم .... بعد از آن بار ، سه بار دیگر هم چسبیدن به ضریح نصیبم شد ، خدا ان شاء الله به همه نصیب کند. این را عرض کردم که بدانید اگر قرار باشد به ضریح برسید ، می‌رسید ، و لو چهار روز قبل از روز اربعین باشد. برای ضریح رفتن حرم حضرت عباس علیه السلام هم اینطور بود که حج غلامحسین گفت نماز عصر را که شکسته خواندی ، دو رکعت بعدی را نخوان ! بعدش میروم دم در ضریح ، منم گفتم باش. نماز عصر را خواندیم و بدو بدو رفتیم سمت در ضریح ، درب هنوز بسته بود ، بعد از گفتن السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته درب را باز کردند، جمعیتی بالغ بر پنجاه نفر یکهو با گفتن لبیک یا عباس! به سمت ضریح حمله ور شدند و هر کس یک تکه از ضریح را بغل میکرد. من هم یک فرصت را غنیمت شمردم و چسبیدم به ضریح ، آن وقت خبری از خادمانِ هیکلی حرم نبود که مرا مانند یک بادکنک از ضریح جدا کنند.سیر زیارت کردم و خودم ضریح را برای بقیه ول کردم که خدای نکرده حق الناس نشود. بعد از زیارت اتفاقات مفصلی افتاد که واقعا یادم نمی آید. منتها خیلی صفا کردیم کربلا ، مخصوصا با آن غذا هایش ... . هر طوری بود سفر کربلایمان هم تمام شد ، یادم است روز آخر کربلا بارانی بود ... خیلی باحال بود. راهی مرز مهران شدیم و آمدیم ... . شب بود که رسیدم شهرمان ، و لذت اینکه در بنر های مراسماتم بنویسند کربلایی فلانی خواب را از چشمانم ربوده بود. یک هفته ای بود که خانواده ام هیچ خبری از زنده بودن یا مرده بودن من نداشتند. وقتی رسیدیم شهرمان بهشان زنگ زدم و آنان گفتند که ما اصن یه شهر دیگه رفتیم خونه ی عمه ات .🤦‍♂ عمویم با ماشینش آمد دنبالم و مرا برد خانه ی پدر بزرگم. وقتی رسیدم حس و حال دیگری داشتم ، دیگر مرا به عنوان آن نوه ی قبلی نمی‌دیدند ، به عنوان کربلایی میدیدند ، طایفه ی ما ، چون جد پدری ام اولین نفر در قوم بود که به زیارت کربلا رفته بود ، به ما کلّایی میگویند. آن زمان کربلا رفتن راحت نبود ، شیش هفت ماه تا یک سال طول می‌کشید که بخواهند بروند و برگردند. پدر بزرگم هنوز توفیق کربلا رفتن نداشته، عمو ها و پدرم هم توفیق نداشته اند‌. بنده اولین فرد از خانواده مان بودیم ک به کربلا مشرف شده ام بخاطر همین ذوق زیادی داشتم ... . این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_چهل‌ودوم بعد از آن بار ، سه بار دیگر هم چسبیدن به ضریح نصیبم شد ، خدا ان
آنگاه آخوند شدم .... لذت تک بودن در خانواده ، خیلی زیاد است . هنوز هم که هنوز است ، تقریبا تک نوه ی نازنین و گل خانواده ام ، که سوایِ گل بودن بقیه نوه ها ، به چشم دیگری به من نگاه می‌کردند و میکنند.😃 علی ای حال بگذریم ... در این میان ، یعنی حوالی کلاس هفتم و هشتم و نهم ، اتفاقات خوبی برایم آنچنان نیوفتاد . به هر حال دنیا و زندگی است و مشکلات آن ... . سال ها آرزو داشتم کلاس نهم به حوزه بروم. یعنی در اولین فرصتی که میشود! ( اون‌ وقتا نمیدونستم از کلاس هشتم هم میشه رفت حوزه !😶) اما ... پدرم مخالفِ حوزه رفتنم بود. البته می‌فرمودند که از سیکل نرو حوزه ، از دیپلم برو ! ( والد ماجد ما ، علی رغم دروس زیاد روانشناسی که خوانده اند ، اما خب در بحث حوزه و دروس حوزوی ، اطلاعات زیادی نداشتند. منتها ، در این بحث ، با یکی از آشنایان که خودشان استاد حوزه و دانشگاه بودند ، مشورت کردند.🤝_ اما امان از مشاوره هایی که دقیق نیست ... امان از مشاوره هایی که بدون ظرافت داده میشود ... امان از مشاوره هایی که ممکن است سالی یا سالیانی ، کسی را سر در گم کنند ....) خلاصه که علی رغم میل باطنی ام ، اما بخاطر سخن پدرم ، که تاج سر بنده و اولین مدرس اخلاق و زندگی به بنده است. قیدِ حوزه را ، آن سال زدم. و وارد دنیایی به اسم دبیرستان شدم . رشته ی معارف ! ( بعضی ها فکر میکنند که ، رشته ی معارف و حوزه ی علمیه ، هیچ فرقی ندارند ، اما به جرئت میتوانم بگویم که رشته ی معارف ، کلا ریلی که قطارش در آن میرود و ریل قطار حوزه علمیه ، دو تاست! و هیچ شباهتِ مبنایی با هم ندارند ! مدل درس ها ، مدل مباحث ، مدل تدریس ، مدل اساتید ، کلا با حوزه فرق دارند !!!!. شاید با خودتان اینجور تصور کنید که : خب در رشته معارف هم عربی را خیلی عمیق میخوانند ، قران را خیلی عمیق میخوانند ، حتی درسی دارند به اسم اصول استنباط احکام ! _ اما به جرئت میتوانم بگویم به هیچ دردی نمی‌خورند ! مگر اینکه یکم آشنایی خیلی عادی با آن دروس پیدا میکنید. یادم نمی‌رود در این دبیرستان چقدر کشیدم ...💔🚶‍♂ این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
‌زندگی من
آنگاه آخوند شدم .... #تیکه_چهل‌وسوم لذت تک بودن در خانواده ، خیلی زیاد است . هنوز هم که هنوز است ،
آنگاه آخوند شدم .... در حالی وارد شدم که ، اوضاع خانه مان ، به علت مسائلی ، کمی روی هوا بود. آرامشِ زیادی نداشتم. ذهنم درگیر بود. مَنِ ۱۶ ساله ای که خیلی خیلی روحم را مواظبت کرده بودم. شخصیت بشدت حساس و آرامی داشتم. از وقتی که یاد دارم ، مادرم با من خیلی خیلی مهربان بوده و اثری از بحث و دعوا و این ها هم نداشتیم. با اینکه اختلاف سنی زیادی داشتیم ، اما رفیق بودیم. اینکه به علت شرایطی مجبور بودم از مادرم دور باشم ، واقعا شرایط را برایم زجر آور میکرد. پانزده و نیم سالم بود که پدرم اولین وسیله ی هوشمندم را به دستم داد. یک تبلت ده اینچیِ سامسونگ ، که ده سال از عمرش می‌گذشت. از کلاس دوم ، به پدرم اصرار و التماس میکردم که برایم موبایل بگیرد. حتی وجدانن به گوشی ساده هم راضی بودم :) اما ابوی جانمان ، صلاح نمی‌دانست ، که بعد ها به نتیجه سخنانش رسیدم... به علت کرونا و این شرایطِ طاقت فرسا ، بلاخره پدرم ، تبلتش را در اختیارم گذاشت و من هم پس از یکی دو هفته ، اولین فعالیت مجازی خود را آغاز کردم ...: کانالی زدم به اسمِ ولایت عشق!. کارم شده بود ، روزی یک حدیثِ عادی پیدا میکردم و با اندک علمی که داشتم و قبلا شرحش را خوانده بودم ، برای بقیه نقل میکردم. کم کم کانالم را بزرگ کردم و به ۱۰۰ نفر رساندم. حوالی عید غدیر که شد ، کم کم راه های اثبات و شبهاتی که به ولایت امیرالمومنین علیه السلام وارد میشد را پیدا می‌کردم و جواب میدادم‌. البته چند ماهی بیشتر طول نکشید که ، تبلت به فنا رفت و سوخت و کانال هم پوکید ... 😅 این اولین تجربه ی یک بچه ی کلاس نهمی بود .... اما خب ، ما که به این چیز ها بسنده نمی‌کنیم ... این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍
دلم میخواد دوباره شروع کنم نوشتن ... دعا کنید بتونم ...✨