eitaa logo
📚داستان های زیبا 📚
2.2هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین پیشنهاد،تبلیغ وتبادل👇 @yamahdi_1403 هزینه تبلیغ واریز به #ایران_همدل، 👇 ۶۰۳۷۹۹۸۲۰۰۰۰۰۰۰۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸به یکدیگر رحم کنیم! خداوند بر ما رحم می‌کند ... اکنون چشمانت را ببند ... و برای همه آنانی که آرزویی دارند ، بخواه تا به خواسته هایشان برسند. من برای تو از عمق وجودم دعا میکنم، تا هر آنچه بر دلت نشسته به لطف خدا برآورده شود. تو هم دعا کن برای آرزوهای دیگران ... آنــوقت خواهی دید که چگونه گره زندگی ات گشوده میشود. به خدایی که تو را باور دارد ، اعتماد داشته باش... تو رسالتی عظیم بر دوش داری. فقط دعا کافی نیست. حرکت کن 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
🦋✨✨🦋✨✨🦋✨✨🦋 🔆تسلیم را از کبوتران بیاموزید 🥀در زمان یکی از پیامبران، مادری جوانی داشت که او را بسیار دوست می‌داشت؛ به قضای الهی آن جوان مُرد و آن مادر داغ‌دار شد و بسیار ناراحتی می‌کرد تا جایی که اقوام او نزد پیامبر وقت رفتند و از او چاره خواستند. 🥀او نزد آن مادر آمد و آثار گریه و غم و بی‌تابی را در او مشاهده کرد. بعد به اطراف نگریست و لانه‌کبوتری او را جلب‌توجه نمود؛ فرمود: ای مادر این لانه کبوتر است؟ گفت: آری. فرمود: این کبوتران جوجه می‌گذارند؟ گفت: آری. 🥀فرمود: همه‌ی جوجه‌ها به پرواز می‌آیند؟ گفت: نه چون بعضی از جوجه‌های آن را ما می‌گیریم و از گوشت آن‌ها استفاده می‌کنیم. فرمود: بااین‌همه این کبوتران ترک لانه خود نمی‌کنند؟ گفت: نه و به‌جای دیگر نمی‌روند. 🥀فرمود: «ای زن بترس از این‌که تو در نزد پروردگارت از این کبوتران پست‌تر باشی، زیرا این کبوتران از خانه شما باآنکه فرزندان آن‌ها را در پیش روی آن‌ها می‌کشید و می‌خورید، هجرت نمی‌کنند، لکن تو با از دست دادن یک فرزند، از نزد خدا قهر کرده‌ای و به او پشت نموده‌ای و این‌همه بی‌تابی می‌کنی و سخنان ناشایست به زبان جاری می‌کنی.» آن مادر چون این سخنان را شنید، اشک از دیده برگرفت و دیگر بی‌تابی ننمود. 📚(نمونه معارف، ص 7612) 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
تو یه کوچه ای چهار تا خیاط بودند…همیشه با هم بحث میکردند.. یک روز، اولین خیاط یه تابلو بالای مغازه اش نصب کرد. روی تابلو نوشته بود “بهترین خیاط شهر”. دومین خیاط روی تابلوی بالای سردر مغازش نوشت “بهترین خیاط کشور”. سومین خیاط نوشت “بهترین خیاط دنیا“، چهارمین خیاط وقتی با این واقعه مواجه شد روی یک برگه کوچک با یه خط معمولی نوشت: “ بهترین خیاط این کوچه”. قرار نیست دنیایمان را بزرگ کنیم که در آن گم شویم، در همان دنیایی که هستیم می شود آدم بزرگى باشیم... 👇👇👇 🌺🌸🌺🌸 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
- ناشناس.mp3
6.66M
✨🌺 🌺✨ پیشنهاد ویـــ👌ــژه، براے تمام مجـــ💍ـــردها 😍😍
- ناشناس.mp3
6.74M
✨🌺 🌺✨ پیشنهاد ویـــ👌ــژه، براے تمام مجـــ💍ـــردها 😍😍
مسموم ترین غذای جهان باورها و افکار نادرست ماست... 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
همیشه شکرگزار باشیم..... انسان‌هایی که به داشته‌هایشان فکر می‌کنند، آرامش و نشاطی نصیب‌شان خواهد شد که پیوسته باعث افزایش این نعمت‌ها در زندگی‌شان می‌شود. اما در مقابل افرادی که همواره به نداشته‌هایشان می‌اندیشند ، آنچنان اضطراب و استرسی به همراه دارند که هر روز وضعیت‌شان نسبت به روز قبل بدتر خواهد شد. 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
مسافرخسته🌾 موضوع: پندآموز مسافری خسته كه از راهی دور می آمد ، به درختی رسید و تصمیم گرفت كه در سایه آن قدری اسـتراحت كند غافـل از این كه آن درخت جـادویی بود ، درختی كه می توانست آن چه كه بر دلش می گذرد برآورده سازد...! وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب می شد اگـر تخت خواب نـرمی در آن جا بود و او می تـوانست قـدری روی آن بیارامد. فـوراً تختی كه آرزویـش را كرده بود در كنـارش پدیـدار شـد !!! مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. كاش غذای لذیـذی داشتم... ناگهان میـزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیـر در برابرش آشـكار شد. پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشید... بعـد از سیر شدن ، كمی سـرش گیج رفت و پلـك هایش به خاطـر خستگی و غذایی كه خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رهـا كرد و در حالـی كه به اتفـاق های شـگفت انگیـز آن روز عجیب فكـر می كرد با خودش گفت : قدری می خوابم. ولی اگر یك ببر گرسنه از این جا بگـذرد چه؟ و ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید... هر یك از ما در درون خود درختی جادویی داریم كه منتظر سفارش هایی از جانب ماست. ولی باید حواسـمان باشد ، چون این درخت افكار منفی ، ترس ها ، و نگرانی ها را نیز تحقق می بخشد. بنابر این مراقب آن چه كه به آن می اندیشید باشید... مردم اشتباهات زندگی خود را روی هم می ریزند و از آنها غولی به وجود می آورند که نامش تقدیر است 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
🔆 🔸 «کار جبران ناپذیر» 🔹زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و... 🔸سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرید بلکه بتواند این کار خود را جبران کند. 🔹حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد. 🔸فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی ۴ تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. پس بهتر است از شایعه سازی دست برداری. 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
🌼🍃 🌼🍃چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده می‌کرد و برای خود چای آماده می‌کرد. هر بار که او آتشی میان سنگها می‌افروخت متوجه می‌شد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمی‌دانست 🌼🍃چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دست‌گیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می‌داد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشه‌ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می‌کرد. 🌼🍃رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: «خدایا، ای مهربان، تو که برای کرمی این چنین می‌اندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کرده‌ای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم... 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
اوناییکه قشنگ حرف میزنن زیاد حرف نمیزنن ... 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺
کوتاه در زمان‌هاي‌ دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليکن کمي خجالتي بود. مرد تاجر همسري کدبانو داشت که دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر کسي را آب مي‌انداخت. روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب کرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد. قبل از ظهر به او خبر رسيد که حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دکتر برود. پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت . دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه کرد و برايش دارو نوشت . پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار کرد و او را براي ناهار به خانه آورد . همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق‌ها را بياورد . پسرک خيلي خجالت مي‌کشيد و فکر کرد تا بهانه‌اي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فکر کرد بهتر است بگويد دندانش درد مي کند. دستش را روي دهانش گذاشت . تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرک دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله کردي ، صبر مي کردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي ! زن تاجر که با قاشق‌ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است که مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من که تازه قاشق ها را آوردم. تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهي کرده است. از آن‌ پس، وقتي‌ کسي‌ را متهم به گناهي کنند ولي آن فرد گناهي نکرده باشد، گفته‌ مي‌شود: ! 📘داستان وحکایت زیبا📕 @zibastory @zibastory 🌸🌺🌸🌺