🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#پشت_این_نذر....
@zibastory
🌷در بیمارستان رزمندههایی بودند که با کارها و صحبتهایشان دل پرسنل را قرص میکردند. یک روز جوان بسیار رشید و برومندی آوردند که خضوع زائدالوصفی داشت. بلافاصله بعد از ورود به بخش از من مفاتیح خواست. با دیدن حال و روزش گفتم: شرایط شما طوری نیست که بخواهی دعا بخوانی. باید تا میتوانی استراحت کنی. ولی گردن نگرفت و با اطمینان جواب داد: نه! باید الان بخوانم. به صرافت افتادم کاری کنم که دعا خواندن از سرش بیفتد و کمی به خوراک و خوابش برسد؛ بنابراین آرام به او گفتم: شما برو اتاق عمل و برگرد، من به شما کتاب دعا میدهم.
🌷بالاخره بعد از جراحی به بخش منتقل شد و مرا صدا زد و گفت: الوعده وفا! خواهر به قولت عمل کن! کتاب دعا میخواهم. حیرت زده پرسیدم: این چه دعایی است که تا این حد مُصری بخوانی؟ با شرمساری گفت: من ۳۷ روز دعای عهد خواندهام ولی چهله دارم. در ابتدا سعی کردم با طرح موضوعات متفرقه توجه او را به سمت دیگری ببرم و او را به کمی استراحت وادار کنم ولی تدبیرم کارساز نشد. به ناچار رفتم و مفاتیح خودم را آوردم. میدانستم نای در دست گرفتن کتاب را ندارد. روی صندلی کنار تخت نشستم و شروع به قرائت نمودم. بلافاصله به دنبال هر کلمهای که میخواندم شروع کرد به تکرار.
🌷دلم میخواست بدانم پشت این نذر چه خواستهای خوابیده که این جوان در حالت اغماء نیز دست از آن برنمیدارد. فردای آن روز همکاران زحمت خواندن دعا را برایش کشیدند. روز سوم که چهله دعای عهد تمام شد، شنیدم که بعد از اتمام دعا دو چشمش را بسته و با لبخندی به یک خواب آرام فرو رفته است. تازه آن موقع دریافتم این چهله برای شهادت و لقاءالله بوده است. بعد از آن اتفاق شبها که در خوابگاه پلکهایم را میبستم چهره آن جوان در ذهنم جان میگرفت. با اینکه میدانستم طبق احادیث نخستین کسی که داخل بهشت میشود شهید است ولی مرتب با وجدانی ناآرام خودم را سرزنش میکردم و میگفتم: شهربانو کاش دعا را پسو پیش و درهم میخواندی تا نذرش ادا نمیشد!
@zibastory
#راوی: خانم شهربانو چگینی امدادگر جبهه
منبع: سایت نوید شاهد
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#خاک_گیرا#امام_زمان
#حجاب
#داستان_زیبا_حکایت_ضرب_المثل
📘داستان وحکایت زیبا📕
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺
#نشر_حداکثری👆
🌷تمام بچههای مخلص و عاشق شهادت در سوسنگرد بودند. الان تمام کسانی که از جبهه سوسنگرد باقی ماندهاند همه مؤمن و متعهد هستند. سوسنگرد جای عجیب و غریبی بود و خاکش گیرایی زیادی داشت. یکی از شهدای ما به نام عبدالرحمن رضازاده میگفت: دوست دارم همینجا شهید و مفقودالاثر شوم. در عملیات شهید مدنی ایشان جلوی خودم شهید شد.
🌷عملیات طریقالقدس را که انجام دادیم منطقه دست خودمان افتاد. رفتیم آنجا و همه اجساد را بیرون آوردیم ولی نتوانستیم پیکر ایشان را پیدا کنیم. میدانستیم در چه محدودهای عراقیها پیکرش را دفن کردهاند و میخواستیم پیکرش را پیدا کنیم. لودر را هر زمان که در خاک میزدیم از کار میافتاد. چندین بار این کار را انجام دادیم و نشد. یکی از رزمندگان گفت:...
🌷گفت: خودتان را اذیت نکنید رحمان گفت: من میخواهم مفقودالاثر باشم و دنبال پیکرش نباشید. پیکرش همچنان در سوسنگرد است ولی دقیق نمیدانیم کجاست. بالأخره همانی که خودش میخواست شد. سوسنگرد قداست دارد منتها اگر کسی بفهمد برای چه آنجا جنگیدیم و دفاع کردیم. انسانهای بزرگی آنجا شهید شدند و جنگیدند.
🌹خاطره ای به یاد شهید مفقودالاثر عبدالرحمن رضازاده
#راوی: رزمنده دلاور دکتر حبیبالله پدیدار معروف به حاج کاظم (از نیروهای کازرونی حاضر در جبهه سوسنگرد)
#هر_روز_با_شهدا_🌷
#شهید_زنده!
🌷یک روز، نامهای برای یکی از دوستان آمد که روی آن نوشته شده بود؛ شهید زنده نورعلی شیخ. هر چه تلاش میکردم سر از راز این نامه در بیاورم نمیشد. تا اینکه یک شب با هم در سنگر نگهبانی بودیم. او را تخلیه اطلاعاتی کردم. میگفت "در عملیات حصر آبادان روی مین رفتم و به همراه دو نفر از دوستانم شهید شده بودیم و ما را به سردخانه انتقال داده بودند و در موقع فرستادن به شهرمان گنبد متوجه شده بودند که بدنم گرم است و مرا به بیمارستان شیراز انتقال داده بودند.
🌷....من زمانی به هوش امدم که فلج کامل بودم و سه ماه گذشت همه از من خسته شدند. گاهی عدهای مرا تحقیر میکردند و خیلی دلم شکسته بود. یک شب با توسل به امام زمان(عج) شفا گرفتم و همانجا یکی از پرستاران، داوطلب ازدواج با من شد و الان هم چند سالی است در جبهه هستم." بعد از نوشتن خاطراتش با خط خودش تأییدیه از او گرفتم و یک عکس نیز رویش چسباندم که زیر آن نوشت: نورعلی شیخ اعزامی از گالی کش گنبد کاووس_۲۳/۳/۱۳۶۴
#راوی: رزمنده دلاور کامبیز فتحیلوشانی
📚 کتاب "نگارستان" (برگرفته از دفترچههای خاطرات هشت سال دفاع مقدس)
منبع: سایت نوید شاهد
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
@zibastory
#پيمان_سيزده_شهيد!
🌷 سال ٧۴ یا ٧۵ بود که عراق اجازه داد، مناطقی را نزدیک سعیدیه و بستان که بسیار به نقطه صفر مرزی نزدیک است تفحص کنیم. ما گروهی از بچههاى سپاه را که اکثراً کارمند قدیمی شرکت نفت اهواز بودند؛ جمع کردیم. آنها زمان جنگ آشنا به بحث تخریب بودند و به همین دلیل میتوانستند به عنوان مینياب برای تفحص این مناطق به ما کمک کنند. تعداد زیادی جسد از آن منطقه کشف شد.
🌷مسئول گروه برای ما تعریف کرد که «یک شب در جایی گودالی پیدا کردیم که میدانستيم که در آنجا شهید مدفون است، اما انتهای کار بود که خسته شده بودیم و از تفحص دست کشیدیم. پس از ساعتها تفحص چند عدد پلاک و لباس بسیجی که در آن منطقه پیدا کرده بودیم نشان دهنده این بود که در آنجا پیکر شهید وجود دارد. از خستگی خوابیدیم در خواب دیدم شهیدی آمد و گفت:....
🌷....گفت: «چرا کار را ادامه ندادید، من بچه زنجان هستم، ما منتظر شما بودیم، آمدم؛ بگویم امشب باران شدیدی میآيد و منطقه را آب میگيرد. من به همراه ١٢ نفر دیگر که مجموعاً ١٣ نفر میشويم با هم به جبهه اعزام شدیم و پیمان بستهايم که یا همه با هم شهید بشویم یا همه همدیگر را شفاعت کنیم. اگر امشب ما را پیدا کردید هر ١٣ نفر را به شهرمان منتقل کنید و چنانچه نتوانستهايد؛ همه ١٣ نفر را پیدا کنید؛ مابقی را منتقل نکنید! زیرا طبق عهدی که بستهايم؛ باید همه با هم در یک منطقه باشیم.»
🌷از خواب بیدار شدم و بسیار متعجب از محتوای خواب بودم اما توجهی نکردم. صبح شد متوجه شدم نیمه شب باران شدیدی آمده و همه آن گودال را آب فرا گرفته است. وقتی به اهواز آمدم جریان را تعریف کردم، اما همگی در صحت این خواب شک داشتیم. اسم دو یا سه نفر از شهیدان در ذهنم مانده بود به همین دلیل تلفنی پیگیر نام این شهیدان شدیم از منطقه مورد نظر به ما گفته شد که این دو شهید به همراه ١١ شهید دیگر همه در یکجا بودهاند و همه با هم به شهادت رسیدهاند؛ به این ترتیب از صحت خواب اطمینان پیدا کردیم.»
#راوى: سردار علیاصغر گرجیزاده، فرمانده سپاه حفاظت هواپیمایی
@zibastory
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
@zibastory
#جایگاه_حوله_عراقی!
🌷عراقیهاا، یکی از الطاف بزرگشان را در دادن یک حوله نازک و کوچک به هر فرد اسیر میدانستند. این حوله هم برای حمام بود و هم خشک کردن دست و صورت. ماجرایی که میخواهم بگویم مربوط به یکی از روزهای گرم بهار ۶۵ است. آن روز توی آسایشگاه نشسته بودیم که ناگهان سر و صدای یک سرباز عراقی بلند شد. او داد میزد و به رفقایش میگفت: بیایین اینجا. طولی نکشید که داد و بیداد آنها بلند شد. حدس میزدم دردسر تازهای در حال شکل گرفتن است. چیزی نگذشت که صدای سوت آمار بلند شد. اینطور وقتها اگر بیحال و مجروح هم بودی، به ملاحظه عواقب بعدش، از جا کنده میشدی و سریع میرفتی تو یکی از پنج ستون و به انتظار ورود شوم مأموران عراقی مینشستی.
🌷از بین صدای عراقیها فهمیدم گروهبان عبدالقادر هم بینشان هست. آهسته به دروبریهایم گفتم: معلوم نیست چی شده که خود این بیپدر پا توی گود گذاشته. گروهبان عبدالقادر همین که چشمش به من افتاد، به دژبانها دستور داد دست نگه دارند. بعد سربازی اشاره کرد و او یکی از همان حولههای نازک را نشانم داد. دیدم، آلوده به مدفوع انسانی شده است. گروهبان گفت: این حوله رو سربازهای ما تو بشکه زباله پیدا کردند، اگر کسی که این کار رو کرده خودش رو معرفی کنه، ما به بقیه کاری نداریم. مسئول آسایشگاه گفت: به اینا بگو به جای کتک زدن، وسایل ما رو بگردن، هرکسی حوله نداشته باشه، مشخص میشه. دیدم پیشنهادش لااقل برای در امان ماندن بقیه، پیشنهاد بدی نیست.
🌷وقتی به گروهبان گفتم، با اکراه قبول کرد. دژبانها با وحشیگری تمام، همه وسایل هر اسیری را میریختند به هم و وقتی حولهاش را پیدا میکردند، از او میگذشتند. تا وسایل آخرین نفر را گشتند و دیدند حولهاش هست. گروهبان نزدیک من آمد و کشیده محکمی به صورتم زد و گفت: پس این کار بچههای شماست. چند لحظه بعد، گله گرگهای هار، هجوم آوردند به آسایشگاه ما. ابتدا یک شکم سیر بچهها را زدند بعد گذاشتند تا من موضوع را بهشان بگویم. یکی از بچهها که رنگ صورتش از کم خونی پریده بود از جا بلند شد و گفت: چرا همون اول مثل آدم نگفتن تا من بگم کار کی بوده.
🌷مهلت اعتراف کردن هم ندادند به او. دژبانها از آسایشگاه کشاندنش بیرون و در را بستند. همان توی راهرو او را خواباندند و شروع کردند به فرود آوردن ضربات کابل. قیافه او داد میزد که حسابی مریض و بیحال است، ولی دریغ از یک جو شعور، رحم و مروت. آخر کار، نعش او را تحویل ما دادند و گورشان را گم کردند. در این حال گروهبان عبدالقادر رو کرد به من و در کمال خشونت گفت: به این رفقای جاهلت بگو وسایلی هم که ما لطف کردیم و بهشون دادیم، احترام داره. اشاره کرد به نعش آن اسیر و ادامه داد: کسی که حتی به یک حوله عراقی توهین بکنه، سزاش اینه!
#راوی: آزاده سرافراز محمدجواد سالاریان
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
@zibastory
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#حق_واکس!!
🌷همیشه دنبال پوتین بچهها بود. آنقدر واکس میزد که برق میافتاد. بعد پوتین را نشان طرف میداد و میگفت: خوب من پوتین شما را واکس زدم، حقی به گردن شما دارم، یا نه؟ طرف از همهجا بیخبر میگفت: بله.
🌷....تسبیحی از جیبش درمیآورد و میگفت: پس باید به نیت ۱۲۴هزار پیامبر ۱۲۴هزار صلوات بفرستی! طرف برق از سرش میپرید و میگذاشت دنبالش...!
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز حسن اصغری
#راوی: سرهنگ بختیاری
منبع: سایت مرکز ملی پاسخگویی به مسائل دینی
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
@zibastory
#مردان_بزرگ_ایستاده_میمیرند !!!
🌷ما بعد از اولین گروهان از گردان موسی بن جعفر(ع) وارد جزیره ام الرصاص شدیم. رضاعلی پشت سر من حرکت میکرد. او پیک گردان بود. سنگر تیربار کمین عراقیها در نوک ام الرصاص بود. این سنگر غیرقابل نفوذ و محکم بود. هرچه با آر.پی.جی آن را هدف قرار دادیم، نتیجه نداد. مجبور شدیم که درخواست خمپاره شصت کنیم تا از بالا آن را تخریب کنیم. تیربارچی تا آخرین تیرش را شلیک کرد. در همان تاریکی و بحرانی که داشتیم، رضاعلی چند بار گفت: مردان بزرگ ایستاده میمیرند.
🌷داشتیم جلو میرفتیم که بیسیم مرا صدا کرد. وقتی برگشتم، دیدم گلوله ضدهوایی که علیه نفرات استفاده میکردند از جلو به سرش اصابت کرد. او همچنان سرپا ایستاده بود. لحظاتی بعد یکباره به زمین افتاد. چشمش را بستم و راهش را ادامه دادم. متأسفانه جنازهاش کشف نشد و تنها نمادی از یک قبر برای او در روستای دلازیان سمنان ساخته شده است. روحش شاد و یادش گرامی.
🌹خاطره ای به یاد شهید جاویدالاثر رضاعلی اعرابیان
#راوی: رزمنده دلاور مهدی صفاییان
منبع: سایت نوید شاهد
@zibastory
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
@zibastory
#اعلامیهاش_را_خودش_نوشت!
🌷بهار سال ۶۵ بود. سالی جدید آغاز شد و مثل سنت همهی ایرانیان من هم با خرید یک جعبه شیرینی به دیدن استاد خطاطیام شیخ یونس رفتم. بعد از احوالپرسی و روبوسی در حال چای خوردن متوجه شدم که یونس در حال نوشتن اعلامیهای است که محتوی آن خبر مرگ شخصی را میداد....
🌷کنجکاو شدم که بدانم آن شخص کیست که با دیدن نام شیخ یونس در آخر اعلامیه، متوجه شدم که اعلامیه متعلق به خود حاج یونس است. شیخ اعلامیه را مقابلم قرار داد و از من در مورد متن آن سئوال کرد. خوب که دقت کردم حتی روز سوم و هفتم آن را هم ذکر کرده بود. متعجب شدم، اول خندیدم اما وقتی به صورت مصمم حاجی نگاه کردم، خنده بر روی لبانم خشک شد. آن روز به هر ترتیبی که بود گذشت.
🌷در عملیات صاحب الزمان زمانی که زیر گلولههای نیروهای بعثی خیلی از دوستانم به دیدار پروردگار رفتند، مرا نیز به دلیل جراحات وارده به بیمارستان منتقل کردند. غروب یکی از روزهایی که در بیمارستان بودم خبر شهادت حاج یونس را برایم آوردند. دلم گرفت، لبانم لرزید، چشمانم پر از اشک شد و صورتم به اندازهی پهنای اقیانوس خیس.... روز شهادت حاج یونس دقیقاً با همان تاریخی که خودش در اعلامیهای که با دست خودش به چاپ رسانده بود، مصادف گردید.
#راوی: رزمنده دلاور عبدالصمد زراعتی
🌺دعوت شدید به داستانهای زیبا👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#خبر_سقوط_ما_را_میداد!
🌷عملیاتی از پایگاه هوایی بوشهر همراه با خلبان سیروس باهری برای زدن اسکله البکر و الامیه انجام دادیم. علت واگذاری این هدفها وجود بالگردهای مسلح و سلاحهایی بود که با آن کشتیهای متعلق به ایران یا آنها که برای ما کالا و نفت جا به جا میکردند را مورد هدف قرار میدادند.... قرار بود در این عملیات از موشک هوا به سطح ماوریک استفاده کنیم. من مدتی روی پروژهای با نام امید که آزمایش نصب و شلیک این نوع موشک از روی بالگرد و در ارتفاع پست بود، کار کرده و تجربه خوبی به دست آورده بودم.
🌷در این پرواز روش قبل را انجام نداده و موشک را از ارتفاع پایین به سمت هدف شلیک کردیم. هدف با دقت مورد اصابت قرار گرفت و موفق شدیم برای مدتی این دو اسکله را ناامن کنیم. در خاتمه عملیات متوجه شدیم هواپیمای میراژی که در آن نزدیکیها پرواز گشتزنی رزمی انجام میداد، به سمت ما آمده و آماده شلیک موشک شده بود. به همین دلیل با سرعت هرچه تمام ارتفاع را کاهش داده و نزدیک سطح آب پرواز کردیم.
🌷در این کش و قوس فرستنده رادیوی هواپیما دچار مشکل شد و دیگر با جایی تماس نداشتیم اما شنیدم خلبان بالگرد نیروی دریایی خبر داد که یک فروند فانتوم خودی در دریا سقوط کرد. در واقع خبر سقوط ما را میداد. بعد از دست و پنجه نرم کردن با خطرات و مشکلات زیاد توانستم به سلامت در پایگاه بنشینم. در اخبار بعدی متوجه شدیم هواپیمایی که در آب سقوط کرده همان میراژی بوده که به تعقیب ما پرداخته بود.
#راوی: خلبان مسعود مافی
اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج✨️🕊
📕 داستانهای زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#نشر_حداکثری
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#پايى_كه_جا_نماند!
🌷در یکی از عملیاتها در ساعت یک شب بامداد وظیفه کمک رسانی به یکی از زخمیها را برعهده داشتم، ناگهان شب هنگام در زیر نور مهتاب نوجوانی را دیدم که در کنار خاکریز افتاده است. نوجوان نگاهش را به سمت من برگرداند و از من درخواست کمک کرد تا برای رسیدن به آمبولانس کمکش کنم. نگاهم را به سوی نوجوان برگرداندم و متوجه شدم با حالتی نیمه هوش پای قطع شده خود را بغل کرده است. با دیدن این صحنه شتابان به سوی آن نوجوان ١۶ ساله دویدم و او را به آغوش کشیدم. در آن لحظه از دیدن آن صحنه دردناک پیشانی رزمنده نوجوان را بوسیدم.
🌷وقتی این رزمنده شجاع از قرار گرفتن در آغوش من مطمئن شد؛ چشمهایش را به آرامی بست. گویی این عزیز سفر کرده منتظر یکی از همرزمانش بود تا سپس با اطمینان و آرامش شربت شهادت را بنوشد. سپس این شهید نوجوان را با پای قطع شده در آمبولانسی که دیگر شهدا در آنجا قرار داشتند، گذاشتم و در آن لحظه همه حواسم معطوف به این بود که پای آن بزرگوار از جسمش جدا نشود. در آنحال به فکرم رسید که پای قطع شده این شهید را با بند پوتینش به بالای زانویش گره زنم و او را برای زندگی در عالم دیگر، کنار دیگر دلاورمردان گذاشتم.
#راوى: رزمنده دلاور حسين محمدى
📕 داستانهای زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
#نشر_پست_صدقه_جاریه
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#ذکاوت_زن_سوسنگردی_در_اسیر_کردن_شش_مزدور_بعثی!!
🌷وقتی ارتش بعث در حمیدیه شکست خورد، سربازان دشمن با اضطراب و سراسیمه پا به فرار گذاشتند. در مسیر خود با تیراندازی به سوی مردم، سعی داشتند از دست آنها فرار کنند ولی راه رسیدن به مرز را بلد نبودند. من نیز مانند دیگران منتظر فرصتی برای دستگیری نیروی دشمن بودم. زمانی که شش تن از افراد متجاوز، نزدیک منزل ما رسیدند، به آنها گفتم:...
🌷به آنها گفتم: «اگر جلوتر بروید، در محاصره مردم و نیروهای سپاه قرار میگیرید و کشته میشوید.» گفتند: «پس چه کار کنیم؟» گفتم: «فوراً داخل خانه بروید و در اتاق پذیرایی بنشینید و اسلحه خود را درآورید تا آن را پنهان کنم.» آنها به گفته من عمل کردند. وقتی خلع سلاح شدند، از پشت، در اتاق را قفل کردم و مردم را صدا زدم و با اسلحه غنیمتی از آنها شش تن بعثی را به سوی مسجد بردم. بعداً به خاطر این کار و مواردی دیگر که در شهر انجام دادم، مورد لطف و محبت امام خامنهای قرار گرفتم.
#راوی: شیرزنی از خطه خوزستان مرحومه مجیده نگراوی (در عملیات آزادسازی حصر سوسنگرد)
منبع: خبرگزاری دفاع مقدس
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#سختیهای_لذتبخش....
🌷با آنکه اسفند بود و هوا رو به بهار میرفت، اما سرمای غرب کشور بیداد میکرد. جادهها عموماً بسته میشد و در سرما به هر طریقی جیره غذایی و ذخیره نفت میرسید، ولی باز به مشکل برمیخوردیم. اکثر اوقات آب قطع میشد و به ناچار از آب برف استفاده میکردیم. تا پایان زمستان در همین سنگرها مستقر بودیم. بیشتر وقتها برف سنگینی میآمد. شبها معمولاً آسمان صاف بود و صبح که بلند میشدیم از زور برف در سنگر را نمیتوانستیم باز کنیم. راحت یک متر و نیم برف جلوی در سنگر بود. نگهبان میآمد برفها را کنار میداد و راه را باز میکرد. در سرمای هوا رفت و آمدمان به بیرون مشکل بود و باید چارهای میاندیشیدیم. با بچهها جلوی سنگر را یکی دو متر ورق اضافه کردیم و کیسه خاک چیدیم و مثل دیواره سه طرفش را بالا آوردیم، رویش پیلت گذاشته و خاک ریختیم.
🌷باید به فکر آب گرم هم میبودیم. خودم یک مشعل نفتی گذاشتم و یک بشکه نفت خالی شده را نصف کرده و چهارپایه درست کردم از بغل هم یک برش دادم و شیر آب گذاشتم. بشکه مدام روی مشعل بود. داخلش برف میریختم و به راحتی برای سرویس بهداشتی، وضو و شستن ظرف و استحمام آب گرم داشتیم. گاهی ۱۵ روز جاده بسته میشد. رفت و آمد برای استحمام مشکلساز بود و ضمن اینکه بیرون از سنگر هم سرما و برف بود. همین بشکه آب گرم مشکل ما را حل میکرد و راحت گنجایش صد لیتر آب را داشت. شلنگی از بالا به شیر بشکه وصل بود و به راحتی کار دوش حمام را انجام میداد. دو متر کَفِ سنگر را هم بتن کرده و شیب داده بودم، لولهای هم گذاشته بودم که آبهای آلوده به دره سرازیر میشد.
🌷در چند ماهی که در این محور بودیم زمین والیبال هم درست کردم و یک تور دست بافت؛ تا بچهها با همان سبک و سیاق جبهههای خودمان در اوقات فراغت سرگرم باشند. خودم هم فوتبال بازی میکردم و همین بازی و شوخیها در وقت فراغت اخوت و یکدلی بین بچهها را بیشتر میکرد. حضور در این محیط و کنار هم بودن، از ترس ناشی از حمله ناگهانی دشمن میکاست. بعضی شبها که بچهها نگهبانی میدادند، نیمههای شب دور میزدم و دمی با آنها هم صحبت میشدم که احساس ترس نکنند و یا خدایی نکرده فکر نکنند چون من فرمانده هستم باید بخوابم و آنها نگهبانی دهند.
#راوی: فرمانده دلاور سید علیاصغر سیدالنگی
منبع: خبرگزاری دفاع مقدس
اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج✨️🕊
📕 داستانهای زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#نشر_حداکثری
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#دشمنی_که_دوست_بود!!
🌷مجروحان تعریف میکردند: زمانیکه قرار بود اول صبح عملیات شروع شود، داخل یک سنگر ۲۰، ۳۰ نفر جمع شده بودند، هر کسی مشغول کاری بود، وصیت مینوشتند، نماز میخواندند، به فکر خانوادههایشان بودند، حین اینکه هر کسی کاری میکرد، یک مار وارد سنگر شد. بیسیمچی با فرمانده تماس گرفت و گفت: «داخل سنگر ما ماری آمده، میتوانیم از سنگر خارج شویم؟» فرمانده گفت: «دشمن نزدیک شماست نمیتوانید خارج شوید، اگر میخواهید خارج شوید بصورت خم شده و سر پایین بیرون بروید. نیمهخیز بیرون بروید.» یکی از بچهها بلافاصله....
🌷بلافاصله شلیک کرد و مار را کشت و با شوخی گفت: «اولین دشمن را کشتیم.» طولی نداد دوباره ماری شبیه مار قبلی داخل سنگر آمد. سنگر کوچکی که حدود ۲۰، ۳۰ نفر داخل آن جمع شدهاند و جا تنگ بود. بیسیمچی دوباره بیسیم زد به فرمانده. فرمانده گفت: «بیایید بیرون.» ما ده قدم از سنگر نیمهخیز بیرون آمدیم که با توپ سنگر را زدند. یکی، دو نفر مجروح شدند. با چشم خودمان معجزه الهی را دیدیم و گفتیم حضرت فاطمه زهرا کمک کرد و این دو مار ما را از داخل سنگر بیرون کشاندند، موقع مناسب بیرون آمدیم. برادری که مجروح شده بود و آمد بیمارستان این موضوع را برای ما تعریف کرد.
🌷آن زمان اصلاً هیچکس وقت اضافی نداشت، چه در بیمارستان و چه در داخل جبهه، همیشه وقت تنگ بود. یکی از مجروحانی که به بیمارستان آمده بود، میگفت: «آماده باش بودیم و نمیتوانستیم کفشهایمان را بیرون آوریم. شب بود و دشمن پاتک میزد، ما هم باید پاتک میزدیم. باران شدید میآمد، داخل سنگر جا نبود و ما فقط داخل سنگر نشسته بودیم ولی پاهایمان بیرون سنگر بود، کفشهایمان پر از آب باران شده بود ولی ما نمیفهمیدیم. آنقدر خسته بودیم، خواب رفتیم، اصلاً نفهمیدیم که کفشهایمان پر از آب شده است، وقتی که میخواستیم شروع به حرکت کنیم تازه فهمیدیم که کفش و پایمان خیس است.» وقت نداشتند، نمیتوانستند بخوابند.
🌷در بیمارستان مرتب آماده باش بودیم. فشار میگرفتیم، آمپول میزدیم. یکبار یکی از انگشتهایم زخم شده بود و خون میآمد ولی احساس نمیکردم که دستم زخمی است. داشتم کار میکردم و فکر میکردم خون مجروح است که دارد میآید، همینطور گذشت تا زمانیکه به خانه رفتم و بعد فهمیدم که دست خودم زخمی شده و خون میآید نه خون مجروح. احساس درد و فشار و خستگی و گرسنگی و تشنگی نداشتیم. شهید می آوردند تمام گوشتش تکه تکه شده بود. بدنشان تکه تکه بود. دیگر روحیه ای ندارم که بخواهم در مورد این موضوعات صحبت کنم....
#راوی: خانم عذرا حسینی امدادگر هشت سال دفاع مقدس (بانوی اهل شهر یاسوج)
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#حاضری_به_جای_دوستت_شکنجه_بشوی؟!!
🌷روزی یکی از اسرا که اهل زنجان بود به نام "فتحعلی" را به شدت زیر شکنجه قرار دادند و من صدای نالهها و جیغ و فریاد او را میشنیدم. من هم در راهرو استخبارات بودم و هرکسی که رد میشد و میدید لباس بسیج بر تن من است، یک لگد به شکم، سر و کمر من میزد و میرفت، آنهم با پوتین تاف عراقی که لبهاش آهندار بود!!
🌷من به شکنجهگر عراقی گفتم؛ او را نزنید. او تنها پسر خانوادهاش است. سرباز عراقی رو به من گفت: داری از او طرفداری میکنی؟ الان بهت میگویم. فتحعلی به قدری شکنجه شده بود که الان جزو جانبازان اعصاب و روان است و یک گوشش اصلاً شنوایی ندارد. آنها من را به جای فتحعلی شکنجه دادند تا حدی که له شدم. فتحعلی، تا زمانی که باهم در اسارت به سر میبردیم به من میگفت:...
🌷میگفت: آقا سید، ببخشیدها، من باعث شدم شما به جای من کتک بخوری. من هم در جوابش میگفتم: اشکالی ندارد من میخواستم به جای تو فدا شوم. من قصد تعریف کردن از خودم را ندارم اما واقعیت این است که در آن زمان همه اسرا بویژه اسرای مفقودالاثر، حس ایثارگری و اخلاص بالا داشتند و همه حاضر بودند به جای دوستشان شکنجه شوند.
#راوی: آزاده سرافراز و جانباز شیمیایی سید هادی غنی که قریب به چهار سال مفقودالاثر بوده و در اسارت بعثیها به سر برده است. او سال ۶۴ شیمیایی شد، سال ۶۵ اسیر و سال ۶۹ از اسارت اردوگاه ۱۱ تکریت آزاد شد.
منبع: سایت نوید شاهد
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#اینجا_نفسکشیدن_هم_ممنوع! #پر....
🌷همینکه داخل رفتیم، عراقیها آمدند سطلهای آب را بر زمین ریختند و درها را بستند. موقع شام گفتند: «بیایید غذا را بگیرید.» آنها این نقشه را ریخته بودند که به بهانهی غذا گرفتن بچهها را بیرون ببرند و آنها نرفتند. گفتیم: «ما غذا نمیخواهیم و اعتصاب از همینجا شروع شد.» روز اول بدون آب و غذا گذشت، روز دوم مقدار آبی که در دبههای یک کیلویی پنهان کرده بودیم را میان خودمان تقسیم کردیم و به هر نفر یک قاشق آب داده شد. روز سوم چند نفر بیهوش شدند که آنها را به بیمارستان منتقل کردند و به آنها سرم وصل کردند، عزیزان همینکه به هوش آمدند و فهمیدند، سرمها را از دستهایشان کشیدند و به طرف زندان آمدند. آنها در بین راه زمین خوردند. اوضاع داشت خیلی وخیم میشد حرارت زیاد و گرمای سوزان منطقهی کویری رمادیه طاقتها را به پایان رسانیده بود و دیگر....
🌷و دیگر کسی حرفی برای گفتن نداشت و با حالت افتاده به ائمه اطهار توسل میکردیم و از خداوند نصرت رزمندگان را طلب میکردیم. در همین حال فرمانده عراقی داخل اردوگاه آمد و همه را در داخل حیاط اردوگاه جمع کرد و گفت: «من به شما قول میدهم که دیگر سربازان شما را اذیت نکنند، بیایید آب بخورید.» بچهها قبول نکردند و گفتند: «ما مسائل اساسیتری داریم.» فرمانده درحالیکه تعجب کرده بود گفت: «شما پس از سه روز آب و نان نخوردن غیر از این دو چه میخواهید؟» چندین بار حرف خود را تکرار کرد و گفت: «مگر شما بشر نیستید؟ چه میخواهید؟» و درحالیکه سخن میگفت بدنش از استقامت و پایداری بچهها میلرزید. گفت: «اگر آب نخورید شما را میکشیم.» ناگهان یکی از بسیجیهای ۱۵ ساله بلند شد دکمهی پیراهنش را باز کرد و گفت:....
🌷و گفت: «شما ما را از چیزی میترسانید که آرزوی دیرینه ما است. اگر راست میگویید ما برای کشته شدن آمادهایم.» فرمانده اردوگاه وقتی دید با تهدید مشکلی حل نمیشود لحن سخن را به آرامی تغییر داد و گفت: «شما هر چه میخواهید ما برایتان فراهم میسازیم درخواست شما چیست؟» تعدادی گفتند: «آزادی نماز جماعت، خواندن دعا و برگزاری مراسم مذهبی.» فرماندهی اردوگاه خود را در مقابل عزم استوار رادمردانی که آوازهی آنها را از مافوقهایش در جبهههای جنگ شنیده بود و خلاصه درحالیکه برایش خیلی سخت بود به ناچار با خواستههای عزیزان اسیر و جواب مثبت دادن از اردوگاه خارج شد. سرانجام اسرا بعد از سه روز نخوردن آب و غذا در بند و بیرون، یکدیگر را در آغوش گرفتند و پیروزی را به یکدیگر تبریک گفتند و قبل از نماز ظهر به شکرانه دست یافتن به نعمت عظیم نماز جماعت و دعا، نماز شکر برگزار شد.
#راوی: آزاده سرافراز یحیی کمالیپور
منبع: خبرگزاری دانشجو
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#به_کمك_اسیر_عراقی_راننده_تریلى_شدم!
🌷عملیات والفجر ١٠ بود. مدتی که در خاک عراق بودیم، یک تریلی ١٨ چرخ صفر کیلومتر، توجه مرا به خود جلب کرده بود و مدام توی این فکر بودم که باهاش چه کار کنم؟! تریلی که قبلاً یکی از چرخهایش را پنچر کرده بودم! از میان اسرای عراقی که گرفته بودیم، یکی از آنها راننده آن تریلی بود که طی این مدت سکوت کرده و حرفی نزده بود. مانده بودم که چطور این تریلی را روشن کنم و آن را به حرکت درآورم!
🌷یکی از اسرا که متوجه این موضوع شده بود با اشاره به اسیری که آن طرفتر بود، گفت: «او راننده آن تریلی است!» راننده را گرفتم و به سمت تریلی رفتم. وقتی خواستم استارت بزنم، راننده به پنچر بودن لاستیک اشاره کرد و گفت: «اول باید پنچریاش گرفته شود.» بعد به من فهماند که لاستیک زاپاس زیر تریلی قرار دارد؛ من ساده لوح هم اسلحهام را به او دادم و رفتم که لاستیک زاپاس را از زیر تریلی درآورم.
🌷بچههای ما کمی آن طرفتر، هر یک مشغول کارهای خودشان بودند، وقتی در زیر تریلی مشغول درآوردن زاپاس بودم، راننده عراقی با صدای بلند فریاد زد: «آبار! آبار!» به سرعت خودم را از زیر ماشین خارج کردم و اسلحه را از دستش درآوردم، چون فکر کردم قصد تیراندازی دارد. سرش فریاد زدم و گفتم: «آبار، آبار، چیه؟! معلومه داری چی میگی؟!»
🌷بعد از اینکه فهمیدم اوضاع آرام است، دوباره اسلحه را به دستش دادم و رفتم زیر تریلی تا لاستیک را در بیاورم، اما باز هم عراقی فریاد زد: «آبار! آبار!» چند بار این حرکت ادامه داشت تا اينکه بچهها را صدا زدم و گفتم: یکی بیاد بگه این زبون بسته چی میگه. یکی از بچهها آمد و گفت که میگوید: «مواظب باش تا لاستیک روی سرت نیفتد، اگر روی سرت بیافتد، تو را میکشد!»
🌷من که دیدم هر کاری میکنم، لاستیک زاپاس درنمیآید، اسلحه را از دستش گرفتم و گفتم: «خودت برو درش بیار!» او به زیر تریلی رفت و بعد از چند دقیقه، لاستیک زاپاس را بیرون آورد. به او گفتم: «حالا آن را با لاستیک پنچر، جابجا کن!» او از این کار امتناع کرد و گفت: «من بلد نیستم. من هم اسلحه را رو به او گرفتم و با زبان مازندرانی به او گفتم: «یا وصل کندی یا تره همین جه کشمبه» (یا وصل میکنی یا همینجا میکشمت.)
🌷او که جدیت مرا دید، از جیبش عکسی را در آورد و با گریه به من فهماند که ٦ تا بچه دارد. من هم به زبان مازندرانی بهش گفتم :«ای بابا ته هم که مه واری ایال واری، خاستی چه کنی انده وچه ره؟!» (ای بابا، تو هم که مثل من ایال واری، میخواستی چیکار کنی، این همه بچه رو.) بعد گفتم: «نگران نباش، من باهات کاری ندارم، تو اسیر هستی، نمیکشمت.»
🌷وقتی خیالش راحت شد، سریع لاستیک را عوض کرد و بعد رفت بالای تریلی و پشت فرمون نشست. با تعجب بهش گفتم: «زود پسر خاله نشو! بیا این طرف بشین و به من یاد بده، باید چطوری برانم؟» استارت زد و دنده گذاشت و به کمک او تریلی را به عقب بردم. وقتی نزدیک بچهها شدم، مدام بوق میزدم و چراغ میدادم. بچهها از سنگرهایشان بیرون آمده بودند و با تعجب نگاه میکردند و وقتی فهمیدند من هستم، زده بودند زیر خنده....
#راوى: رزمنده دلاور سيد احمد ربیعی
#شهید_جمهور
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#پس_از_۳۳_سال...!
🌷پس از گذشت ۲۰ روز از خرابی دستگاه بیل مکانیکی و تعمیر صورت گرفته بر آن، سرانجام در ساعت ۱۰ صبح روز نیمه شعبان با استمداد از امام زمان (ع) از حضرتش عیدی طلب کرده و با نیت کار را آغاز کردیم. راننده بیل مکانیکی ابتدا در مکانی که از قبل تفحص شده بود خاکها را تکان میدهد تا شاید آثاری پیدا شود، سپس بیل را به داخل باتلاقی با آب به عمق دو متر و در فاصله ۱۰۰ متری از اروند فرو میبرد که در همین لحظه پیکر اولین شهید پیدا میشود....
🌷این شهدا در زمان تفحص استخوانهای کامل از پیکر، لباس و تجهیزات کاملی مانند قمقمه پر از آب، مهر و تسبیح و سربند داشتند. وقتی لباس یکی از شهدا را کنار زدیم که بتوانیم پلاک شهید را بیابیم متوجه یک چفیه شدیم که به کف پای این شهید محکم بسته شده و تا زانو به پایین را پوشانده بود که وقتی چفیه را باز کردیم پس از ۳۳ سال لکههای خون این شهید بر روی چفیه وجود داشت.
#راوی: آقای احمد ذلیکانی یکی از افراد فعال و مسئول در جریان تفحص شهدا
#انتخابات
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#رو_در_روى_شيطان_با_بوى_خوش!
🌷من و بچهها با ولع بو میکشيديم و آب دهانمان را فرو میداديم و دنبال سنگرى میگشتيم که از آن بوى شکلات بلند شده بود. همينطور که همه بو میکشيديم و میگشتيم، پرويز رسيد و فرياد زد: شيميايى زدهاند.... زود ماسک بزنيد.
🌷ما چنان بو میکشيديم که دلمان نمیآمد ماسک بزنيم. اولين بارى بود که شيميايى چنين بوى خوشى میداد. قبل از آن، همه شيميايیهايى که عراقیها میزدند، بوى سير يا سبزى مانده میداد و ما از استشمام همين بو میفهميديم که عراقیها شيميايى زدهاند.
🌷....البته آن روز شيميايى را در فاصله خيلـى دورى زده بودند؛ براى همين اثر زيادى بر ما نکرد؛ البته در دويست - سيصد مترى ما، بچهها بدجورى شيميايى شده بودند و تلفاتى نيز به بار آمد. يکى از بچهها که شيميايى شده بود، بعدها به من گفت: هر وقت بوى شکلات به دماغم میخورَد فکر میکنم شيميايى زدهاند.
#راوی: رزمنده دلاور عبدالکريم مظفرى
📚 کتاب "رو در روى شيطان"
منبع: وبسايت موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس
#انتخابات
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#روایت_باورنکردنی_از_اسیر_گرفتن_افسر_ارشد_بعثی!!
🌷به هویزه که رسیدم، از دیدن آنچه که دیدم، دلم به درد آمد. دشمن قبل از عقبنشینی، همه منازل و مغازهها و ساختمانها را ویران کرده بود. فقط یک مسجد سالم مانده بود. رفتم به مسجد و خوشحال بودم از اینکه دشمن از هویزه رفته و هم از خرابیها ناراحت بودم. در مسجد با دلی شکسته نماز میخواندم که بچههای سوسنگرد هم سررسیدند. پس از جستجوی زیاد، فهمیدیم که دشمن تا نزدیکی سه راهی فتح و بعد از پاسگاه خاتمی عقبنشینی کردهاست. دشمن را در آن نواحی پیدا کردیم. من و دوستان به طرف سه راهی جفیر رفتیم؛ جادهای که الان مزار شهدای هویزه است. در این حوالی، اتفاق جالبی افتاد! یکی از پاسدارهای کرمانی را که خیلی هم کم سن و سال بود، دیدیم. برایمان گفت:...
🌷گفت: با موتور میرفتم که عده زیادی عراقی جلویم سبز شدند. معلوم شد خدمه توپخانه هستند. میان آنها افسر هم بود. تا مرا دیدند، فریاد زدند: قف. ایستادم. لباس فرم سپاه تنم بود و میدانستم که اگر اسیرم کنند، کارم با کرامالکاتبین است. بلافاصله فکری به ذهنم رسید و به عربی گفتم: من پاسدار خمینی هستم. آمدهام خودم را تسلیم شما بکنم! هرچه اصرار کردند، سلاحم را به آنها ندادم. یکی از افسران گفت: چرا میخواهی تسلیم بشوی؟ گفتم: من تنها نیستم. نزدیک دویست نفر پاسدار دیگر هم میخواهند خود را تسلیم کنند. _جدی؟ _والله. _از کجا بدانیم دروغ نمیگویی؟ _ کاری ندارد! دو نفر را با من بفرستید تا جایشان را به شما نشان بدهم. بلافاصله ستوان و سربازی خواستند بیایند؛ اما من گفتم: نه! فرمانده شما باید بیاید به بچهها تأمین بدهد.
🌷ما پشت سیلبند بودیم که آن جوان کرمانی با دو افسر عراقی آمدند نزد ما. فوراً ریختیم و آن دو افسر را بازداشت کردیم. جوان پاسدار کرمانی که ماجرا را برایمان تعریف کرد، من قصهاش را باور نکردم و گفتم: دروغ میگویی. _برو با آن دو افسر صحبت کن! سرگرد یا سروان بود. با او صحبت کردم. دیدم بله راست میگوید. آن فرمانده با ناراحتی گفت: واقعا این بچه خیلی خوش شانس است. باید به او مدال بدهید. خوب ما را فریب داد. بلافاصله بچهها رفتند و بقیه نیروهای عراقی را اسیر کردند و آوردند.
#راوی: سردار علی ناصری
📚 کتاب "پنهان زیر باران"
منبع: پایگاه خبری قدیری نیوز
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#اگر_اینها_نبودند!!!!
🌷....هفتم مهر عراقیها آمدند سمت پادگان دژ. ابتدا نتوانستیم جلوشان را بگیریم. خانههای سازمانی ما کنار پادگان بود و افتاده بود دست عراقیها. از دور میدیدیم که میروند داخل خانهها. هر ساختمان پنج طبقه بود و هر آپارتمان حدود صدوچهل متر میشد. مثل لشکر مورچهها صف کشیده بودند و همه وسایل خانهها را بیرون میآوردند. هر چیزی هم که زورشان نمیرسید، از بالکنها پرت میکردند پایین.
🌷از دور میدیدیم که تلویزیون و چرخ خیاطی و پلوپز روی سرشان گذاشتهاند و خوشحال میبرند سمت تانکهاشان. طاقت نیاوردم. توپ را تنظیم کردم و زدم. خورد توی صفشان. چند تا گلوله که زدیم، دست از دزدی برداشتند. بعد از چند ساعت تانکهای لشکر زرهی اهواز رسیدند. دوتایشان را پشت صابونسازی، توی نخلستان زده بودند. اما همانها که آمدند، همراه با توپهای خودمان، توانستیم عراقیها را به عقب برانیم.
🌷عراقیها که رفتند، رفتیم سراغ خانهها. بیانصافها تا توانسته بودند، برده بودند. یا خراب کرده بودند. وسط فرش دوازده متری دستباف کاشان مدفوع کرده بودند. دیگر نمیشد فرش را کاری کرد. از بالکن انداختیمش پایین و آتشش زدیم. هنوز فرش داشت میسوخت که یکی دواندوان آمد. داد میزد و کمک میخواست. عراقیها یکی از سربازهای پادگان را اسیر گرفته بودند.
🌷با سیم تلفن صحرایی، دستها و پاهایش را بسته بودند و از طبقه پنجم، از پا آویزانش کرده بودند. میخواستند از یک سرباز عادی، اطلاعات بگیرند. بعد از حمله ما رفته بودند و سرباز آویزان مانده بود. هنوز زنده بود. هر جور بود آوردیمش پایین. سیم تلفن، پایش را بریده و به استخوانش رسیده بود. آنقدر آویزان مانده بود که نای حرف زدن نداشت. همه خون تنش در سرش جمع شده بود....
#راوی: رزمنده دلاور عبدالله صالحی
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
👇👇👇
🌸🌸🌸🌸
@zibastory🌸
@zibastory🌸
🌸🌸🌸🌸
#انتشار_با_شما✅
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#به_امام_زمان_قسم_تا_به_امروز_یك_نگاه_حرام_نكردهام!!
🌷شبی كه آقا سعید در بامداد آن، شهید شدند دستهی ما عملیات داشت. یكی دو ساعت به غروب مانده بود.... سعید به من گفت: «تو الان در سِنّی قرار داری كه در معرض نگاه حرام هستی. چشمانت را پاك نگهدار و از گناه دوری كن.» گفتم: «آقا سعید روزگار طوری نیست كه بشود تقوا را آنطور كه شما میگویید نگه داشت. صبح كه از منزل بیرون میآییم كسانی را میبینیم كه حجابشان را درست رعایت نمیكنند.»
🌷آقا سعید همانطور كه سرش را با حوله خشك میكرد، پرسید: «سن شما بیشتر است یا من؟» گفتم: شما. حوله را از روی صورتش كنار زد و گفت: «به وجود مقدس امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) تا به امروز یك نگاه حرام نكردهام.» این قسم بزرگترین قسم سعید بود و چنان این حرف را محكم زد كه اشك در چشمانم حلقه بست....
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید محمدسعید جعفری
#راوی: سید شجاعالدین جعفری برادر گرامی شهید
❌️❌️ توانستند؛ پس میشود!!
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
👉@zibastory👈
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#سوسنگرد_به_روایت_یک_کماندوی_عراقی
🌷....در ورودی شهر، چند پاسدار را دیدم. آنها پس از مشاهده ما کمین گرفتند و جنگ تن به تن درگرفت. دود و غبار از گوشه و کنار شهر بلند بود و صدای انفجار و شلیک گلوله لحظهای قطع نمیشد، کماندوها به شهر ریخته بودند و هر کاری که برای ویرانی و کشتار مردم میتوانستند، انجام میدادند. چند لحظه بعد در خیابان اصلی، متوجه خانوادهای شدم. طفل پنج ساله در آغوش مادرش به شدت گریه میکرد. دست چپش از بازو ترکش خورده بود و خونریزی داشت. مادر و دختر به هر طرف که میدویدند با سربازان ما مواجه میشدند یا انفجار خمپارهای آنان را به زمین میچسباند.
🌷وقتی آنها را مستأصل و درمانده دیدم، خودم را به آنها رساندم و رو به مادر کردم و گفتم که شیعهام و اهل کربلا. گفتم: «از من نترسید و اجازه دهید پسر کوچکتان را به بهداری برسانم تا زخمش را پانسمان کنند.» از آنان خواستم که به من اعتماد کنند. اما اعتماد نکردند و از من خواستند از آنجا دور شوم. پس از کمی صحبت، اعتماد مادر طفل را جلب کردم ولی دخترش که تقریباً ۱۸ ساله بود قبول نکرد. او میگفت: «لازم نکرده که عراقیها ما را معالجه کنند.» در ادامه حرفهایش اضافه کرد که اگر شما میخواستید ما را معالجه کنید چرا این طور وحشیانه به شهر ما حمله کردید؟
🌷جوابی نداشتم و نمیدانستم چه بگویم. من در آن لحظه خودم را گناهکار میدانستم. گروهبان سومی داشتیم به نام «عبدالامیر خشام» اهل ناصریه، گفت: «بیا، بیا با هم داخل خانه برویم.» داخل کوچه شدیم و با شکستن در، به خانه رفتیم. در یکی از اتاقها، کنار پنجره، پیرمردی روی صندلی نشسته بود، یک پا هم نداشت. اتاق به هم ریخته و تاریک بود. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد شال سبز دور گردن پیرمرد بود، فکر کردم که حتماً سید است. گروهبان عبدالامیر پس از من وارد اتاق شد. با دیدن پیرمرد یکه خورد. پیرمرد با چشمان پرجاذبهاش نگاهمان میکرد.
🌷گروهبان عبدالامیر جلوتر رفت و در مقابل پیرمرد ایستاد. پیرمرد یکریز نگاهش کرد. گروهبان کلاشینکف خود را بالا آورد. بعد دهانه لوله را روی سینه پیرمرد جابهجا کرد. من پشت سر گروهبان بودم. احساس کردم که آنها چشم در چشم هم دوختهاند و ذرهای ترس و واهمه در پیرمرد نیست. لحظهها به سختی سپری میشد. ناگهان ۵ یا ۶ گلوله از کلاشینکف گروهبان عبدالامیر در سینه پیرمرد نشست. پیرمرد در میان دود و باروت از روی صندلی به زمین غلتید. در همین حال شال سبز از گردنش باز شد و روی خونها افتاد.
🌷کمی بعد، به افراد خودمان ملحق شدم و اصلاً حال طبیعی نداشتم. به هرجا نگاه میکردم جسد و خون بود. شهر هر لحظه ویرانتر میشد. مردم شهر روی دیوار و در خانهها با عجله نوشته بودند: «امانة ا... و رسوله» در خانههای بسیاری قرآن و نهجالبلاغه را دیدم و همینطور کتابهای اسلامی را. همه اینها درحالی بود که در تبلیغات به ما میگفتند ایرانیها آتشپرست و مجوس هستند.
#راوی: «مهند» از سربازان واحد کماندویی ارتش عراق
منبع: خبرگزاری ایسنا
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#وعده_صادق
#سید_حسن_نصرالله
#لبنان
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
👉@zibastory👈
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
#انتشار_با_شما✅
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#سرباز_وطن_اینطوری_بود....
🌷یکبار که برای درخواستی به سنگر یک سرهنگ رفته بودم، دیدم یک جوان سیاه سوخته موفرفری، لنگی به پایش بسته و گوشه ای نشسته. سرهنگ موقع خروج به من گفت: سرباز نمیخواهی؟ گفتم: چطور؟ گفت: این سرباز پایش لنگ است و نمیدانیم به چه کاری بگیریمش. اگر میتوانی تو ببر و ببین به دردت میخورد یا نه. پایش دررفته بود و سیاه شده بود. هر واحدی او را فرستاده بودند برگشته بود؛ از واحد خمپاره، گشت شناسایی، دراگون و.... آمده بود منطقه و پایش اینطور شده بود. من گفتم: باشه خودم درستش میکنم. اسمش را پرسیدم. گفت: راشد نجار. بچه کلمان فارس بود. گفتم: چه شده؟ جواب داد در آموزشی اینطوری شدم.
🌷آوردم در سنگر خودمان نشاندمش. یکی بود بنام علی بیراه که هنوز هم هست. وقتی من در بمباران ترکش خوردم، انبار مرا به او تحویل دادند. پدرش ژاندارم بود و خودش هم با شکسته بندی آشنا بود. پدرش از شکسته بندهای منطقهشان بود. او را صدا کردم در سنگر. گفتم به پای این سرباز نگاهی بکن. وقتی دید، ناراحت شد و پرسید: چند وقت است اینطور شده؟! سرباز گفت: الان دو _ سه ماه است که اینطورم و نمیتوانم راه بروم. گفت: چون میتوانی تکان بدهی، نشکسته ولی دررفته است. دستی زد و گفت: من درستش میکنم. گفتم: چه میخواهی؟ گفت یک پیت ۱۸ لیتری آب جوش با یک تشت یا لگن.
🌷تا وسایل آماده شود، پرسیدم: نجار! چه کارهایی بلدی. گفت جناب سروان! شما این پای مرا درست کن، من به تمام افسران دستهها ثابت میکنم که چه کارهایی بلدم. کوه را برایتان جابجا میکنم. علی بیراه آمد و جایش انداخت و گفته بود که ۴ _ ۳ روز استراحت کند، ولی ۲۴ ساعت بیشتر استراحت نکرد! از سنگرش بیرون آمد و گفت: من آماده ام؛ و بحق هم کار کرد. تِراوِرس را یکنفری بلند میکرد و میگذاشت روی کولش و جابجا میکرد. سنگر ۲ در ۲ به عمق دو متر را در ۲۰ دقیقه میکَند. من انبار را به او تحویل دادم. وقتی من نبودم، چون بسیار صادق بود، خیالم راحت بود که یک چوب کبریت جابجا نمیشود. همه اینها را که یادآوری میکنم شیرین است....
#راوی: رزمنده دلاور، جانباز شیمیایی ۲۵ درصد ارتش، عزیز الله فقیهی
منبع: سایت فاش نیوز
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#امام_زمان
📕 #حکایت_و_داستانهای_زیبا📘
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
👉@zibastory👈
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
#انتشار_با_شما✅
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#بهترین_سوغاتی 💕
🌷جمعیت زیادی در خیابانهای مکه در حال تردد بود. من به همراه جمعی از دوستانم به هتل برمیگشتیم. در بین راه فردی جلویم را گرفت و پرسید: «شما ایرانی هستید؟» گفتم: «بله.» گفت: «بسیجی؟» نگاهی به چفیهی دور گردنم انداختم و پاسخ دادم: «بله امرتان را بفرمایید.» مرد لبخندی زد و دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: «من از مسلمانان کشور آلمان هستم. وقتی عازم عربستان بودم، چند نفر از دوستانم برای بدرقه آمده بودند. به آنان گفتم از من سوغاتی چی میخواهيد؟»
🌷گفتند: «وقتی به عربستان رفتی برو پیش زائران ایرانی. در میان آنها عدهای بسیجی و رزمنده هستند. آنها را پیدا کن، بهترین سوغاتی برای ماست.» همان روز کلی از خاطرات جنگ برایش گفتم. «هنگام خداحافظی نیز نشانی قرارگاه راهیان نور خوزستان را به او دادم. یک سال بعد آن مرد به همراه ۵۰ نفر از مسلمانان آلمان به خوزستان سفر کرد و خاک شلمچه را به عنوان تبرک برای سایر دوستان خود به آلمان برد.
#راوی: رزمنده دلاور علی زمانی
👉@zibastory👈
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#خدا_را_ارزان_فروختی!💕
🌷به دلیل اینکه در منطقه جنگی و در محاصره آبادان، توسط رژیم عراق بودم، متأسفانه امکان حضور در مراسم تشییع برادرم را نداشتم، ولی برای مراسم چهلمین روز شهادتش خودم را رساندم به قزوین و در مراسم بزرگداشتش شرکت کردم. پس از مراسم که به جبهه برگشتم، برای یکی از عملیاتهای شناسایی آماده شدیم، من بودم به عنوان مسئول گروه و ۳۳ نفر نیرو هم در اختیارم قرار دادند. در عملیات شناسایی که وارد شدیم، در مقطعی میبایستی با دشمن وارد درگیری میشدیم، اما من احساس کردم بهتر است که با دشمن درگیر نشده و برگردیم، شاید هم در آن لحظات به فکر مادرم بودم و اینکه....
👉@zibastory👈
🌷و اینکه تحمل داغ دو شهید برایش سنگین باشد، به هر شکل دستور بازگشت را به گروه صادر کردم. شب خسته بودم و درون سنگر خوابم برد، در عالم خواب اخوی شهیدم را دیدم که به سنگر ما آمده، درحالیکه بسیار عصبی و ناراحت بود و یک جورایی انگار با من قهر کرده است. گفتم: چته، چرا ناراحتی؟ گفت: تو خدا را ارزان فروختی! این حرف را که زد من به قدری ناراحت شدم که از خواب پریدم. وقت نماز بود، نماز صبح را خواندم و مشغول خواندن دعا شدم و ناراحت از اینکه چرا در عملیات شناسایی آنگونه عمل کردم که اخوی شهیدم از دست من ناراحت شده است. از این قضیه...
🌷از این قضیه حدود یک ماه گذشت، عملیات دیگری به عهده ما گذاشته شد، اینبار به جد وارد عملیات شده و در مقابل دشمن ایستادیم و به اهدافی هم که در نظر داشتیم رسیدیم. از این اتفاق خیلی خوشحال بودم، درست مثل واقعه قبلی به سنگر آمدم و از فرط خستگی دراز کشیدم و در فکر بودم که اگر اینبار برادرم به خوابم بیاید چه میگوید و لابد کلی از عملکرد من خوشحال شده است. در همین فکر بودم که خوابم برد، ناصر برادرم دوباره به خوابم آمد و دوزانو توی سنگر ما نشست. گفتم: حالا چی داری بگی؟ گفت: برای خدا نبود؟
🌹خاطره ای به یاد #شهید معزز ناصر ذوالقدر (شهادت: ۱۹ آذر ۱۳۵۹ در سومار) فرزند شهید معزز محمد ذوالقدر (شهادت: سال ۱۳۶۲)
#راوی: رزمنده دلاور جعفر ذوالقدر
منبع: سایت نوید شاهد
#سوریه
#فاطمیه
#وعده_صادق
╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮
👉@zibastory👈
╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯