eitaa logo
زیر چتر☔ شღـבا בر امانیم🥀‌ٖؒ 🕊
1هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
35 فایل
بسم‌رب‌الشہداء والصدیقین 💫‌ نام کانال: زیر چتر☔شღـבا בر امانیم🥀‌ٖؒ ‌‌شروع‌خادمی:1401/11/05🇮🇷 پایان خادمی:انشاءالله‌شہادٺ♥️ شهید دعوتت کرده پس بمون😉🍃 ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید🙏 لینک کانال: @zirechatreshohada1401 مدیر کانال: @razmandegan1400
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🌹🌴🕊🌴🌹🥀 فرمانده تیپ ۱۸ : ۶۳/۱۲/۲۳ گفته بودند یک فرمانده تیپ قرار است بیاید مدرسه برایتان سخنرانی کند. اسمش برونسی است. منتظر یک ماشین آنچنانی با چند همراه و محافظ بودیم که یک دفعه یک مردی با سبز رنگی روبروی در مدرسه ایستاد و می خواست برود داخل. جلویش را گرفتیم و گفتیم کجا، مراسم سخنرانی است و می خواهد سخنرانی کند. ایشان مکثی کرد و گفت: من برونسی هستم. 🌹 🕊 شادی روح و
🌺🍀💐🌴💐🍀🌺 زماني بچه ها در پيكر يكي از را كه از نيروهاي بود، كشف كردند.... اما متأسفانه تا نزديك غروب آفتاب هرچه گشتند آن بزرگوار را پيدا نكردند، ديگر مأيوس شده بودند، با خود گفتند: كه پيدا نشد، پس پيكر را همان جا مي گذاريم، صبح دوباره برمي گرديم. صبح، يكي از برادرهايي كه با ما كار مي كرد، از خواب شب گذشته اش تعريف كرد و گفت: «ديشب خواب ديدم كه يك بالاي خاكريز آمد و به من گفت، دلاور اين جا چه مي كني؟» من گفتم دنبال مي گرديم، ولي پيدا نمي كنيم. او گفت: همان جا را مقداري عميق تر بكنيد، را هم پيدا مي كنيد». صبح كه بچه ها پاي كار برگشتند، همان جا را عميق تر كندند و اتفاقاً پلاك را هم پيدا كردند. راوي : شادی روح و شهدا 👇┈┉┅━❀🌺🌼🌸❀━┅┉┈ کانال ما 👇       # زیر چتر شهداء🌷 @zirechatreshohada1401 🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
🌺🍀💐🌴💐🍀🌺 یکی از همسنگرانش نقل می‌کرد: قبل از عملیات کربلای یک در سال 1365 بود، می دیدم بعد از استراحت کوتاهی که پس از شناسایی شب قبل داشتیم ، تنهایی به سمت سنگری که کمی از خط مقدم فاصله داشت می رفت و پس از ساعتی بر می گردد. یک روز کنجکاو شدم و تصمیم گرفت نقی را تعقیب کنم و ببینم به کجا می رود. چند صد متری که از محل اردوگاه ( سنگر پشت خط) دور شدم.... دیدم پشت تپه ای نشسته و به تنهایی مشغول خواندن مناجات و روضه سیدالشهداء(ع) می باشد. این کار تا اینجا تعجبی نداشت و عادی بود چون مداح اهل دل بود. اما وقتی زاویه دید خود را عوض کردم، ناگهان متوجه مار نسبتاً بزرگی شدم که از ناحیه کمر تا جلوی صورت بلند شده است. ابتدا خواستم فریاد بکشم و وی را از خطری که در مقابلش بود با خبر سازم، ولی ترسیدم وضع بدتر شود و مار آسیب جدی به او برساند، لذا تصمیم گرفتم، ساکت باشم اما در کمال ناباوری دیدم وقتی روضه تمام شد، مار هم آرام، آرام از مقابل او دور شد. بلافاصله جلو رفتم و با ناراحتی به او گفتم: هر چیزی حدی دارد، این چه وضعی است، اگر این مار به تو آسیب زده بود چکار می کردی؟ سعی داشت از پاسخ من طفره برود، با اصرار من لب به سخن گشود و گفت: این کار هر روز این مار است، هر روز می آید اینجا و من وقتی روضه می‌خوانم می آید و هنگامی که روضه تمام می‌شود می‌رود . در این موقع بود که از من تعهد گرفت تا وقتی که زنده است این جریان را برای کسی بازگو نکنم شادی روح و شهدا 👇┈┉┅━❀🌺🌼🌸❀━┅┉┈ کانال ما 👇       # زیر چتر شهداء🌷 @zirechatreshohada1401 🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
🕊🕊🌹🕊🌹🕊🕊 ماه رمضان فرا رسید، گرم‌ترین و طولانی‌ترین روزهای تابستان بود. از اوایل صبح تشنگی آغاز می‌شد. حداقل زمان ممکن را بیرون می‌آمدیم. عده‌ای برای خنک شدن با ملحفه خیس زیر پنکه سقفی دراز می‌کشیدند. عده‌ای دیگر دائماً زیر دوش بودند. مخازن آب که بر پشت بام قرار داشتند فلزی و آب آ‌نها بالطبع گرم بود. بعد ازظهرها که گرما بیشترین شدت خود را داشت و گاه به 50 درجه می‌رسید،‌ بیرون آسایشگاه می‌نشستیم و با شلنگ و آب آن بازی می‌کردیم. تشنگی بیداد می‌کرد ، 10 ساعت از سحری می‌گذشت ، به قطرات آب نگاه می‌کردم ، چقدر زیبا بودند و جان داشتند ، فکر می‌کردم هیچ‌چیز در زندگی نمی‌توانست آن‌قدر دوست داشتنی باشد. بعضی از آن‌ها کروی، بعضی با حجم‌های منحنی زیبای دیگر، موقعی که از دهانه شیلنگ بیرون می‌آمدند رقص‌کنان اول به بالا و بعد با طنازی خاصی به پایین می‌آمدند. بازی نور در این قطرات چه شگفت‌آور بود، روشنایی بود و سپیدی و پاکی . نمی‌توانم با کلام آن ارتباط خاصی را که بین جان تشنه‌ام و آب زلال پیدا می‌شد بیان کنم ، همین قدر می‌توانم بگویم آب کاملاً زنده بود. یقین دارم حیات داشت چرا که کاملاً با من دوستی می‌کرد. آب این گونه بود تا وقتی تشنگی بود، در لحظه افطار، به‌محض اینکه اولین جرعه آب را می‌نوشیدم، تمام آن سِحر باطل می‌شد. راوی : سید حسین هاشمی یاد باد آن روزگان یاد باد شادی روح و و سلامتی ┈┉┅━❀🌺🌼🌸❀━┅┉┈ 🙏 لینک کانال ما 👇 @zirechatreshohada1401 ┈┉┅━❀🌺🌼🌸❀━┅┉┈
🌴💐🕊🌹🕊💐🌴 یه قرآن جیبی داشت که هر جا وقت داشت ، آن را تلاوت می کرد . همیشہ دائم الوضو بود و به نماز اول وقت تو هر شرایط و مکانی اهمیت می داد . ولادت : ۶۴/۱۲/۲ - تهران : ۹۵/۱/۱۸ - سوریه مزار : ورامین ـ پاکدشت روستای ارمبویه شادی روح و ┈┉┅━❀🌺🌼🌸❀━┅┉┈ 🙏 لینک کانال ما 👇 @zirechatreshohada1401 ┈┉┅━❀🌺🌼🌸❀━┅┉┈
🕊🕊🌹🕊🌹🕊🕊 شکنجه به جرم نماز و روزه روزه گرفتن جرم سنگینی بود اما آن سال اسرای اردوگاه عنبر تصمیم گرفته بودند ماه رجب و ماه شعبان را به استقبال از ماه رمضان روزه بگیرند. به همین دلیل غذای ظهر را می‌گرفتیم و در یک پلاستیک می‌ریختیم و چهار گوشه آن را جمع کرده و گره می‌زدیم و این غذا را در زیر پیراهن خود پنهان می‌کردیم. غذای سرد ظهر را با غذای مختصری که احیانا در شب می‌دادند، موقع افطار می خوردیم و تا افطار بعد به همین ترتیب می‌گذشت. البته چند مرتبه موقع تفتیش اسرا از چند نفر غذا گرفتند و آنها را شکنجه کردند. راوی : یاد باد آن روزگاران یاد باد شادی روح و و سلامتی ┈┉┅━❀🌺🌼🌸❀━┅┉┈ 🙏 لینک کانال ما 👇 @zirechatreshohada1401 ┈┉┅━❀🌺🌼🌸❀━┅┉┈
🕊🕊🌹🕊🌹🕊🕊 روزه گرفتن جرم سنگینی بود، بچه‌ ها غذای ظهر را می‌ گرفتند و در یک پلاستیک می‌ ریختند چهار گوشه آن را جمع کرده و گره می‌ زدند سپس این غذا را در زیر پیراهن خود پنهان می‌ک ردند و افطار می‌ خوردند اگر موقع تفتیش از کسی غذا می‌ گرفتند او را شکنجه می‌ دادند. آن غذای سرد ظهر با غذای مختصری که احیانا در شب می‌ دادند را بچه‌ ها به عنوان افطار می‌ خوردند و تا افطار بعد به همین ترتیب می‌ گذشت. یاد باد آن روزگاران یاد باد شادی روح و و سلامتی ┈┉┅━❀🌺🌼🌸❀━┅┉┈ 🙏 لینک کانال ما 👇 @zirechatreshohada1401 ┈┉┅━❀🌺🌼🌸❀━┅┉┈
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊 برف شدیدی باریده بود. وقتی قطار دوکوهه وارد ایستگاه تهران شد، ساعت دو نصف شب بود. با چند نفر از رفقا حرکت کردیم. را جلوی خانه شان پیاده کردیم. هنوز پایش مجروح بود. فردا رفتیم بهش سر بزنیم. وقتی وارد خانه شدیم مادرش جلو آمد و بی مقدمه گفت: آقا سید شما یه چیزی بگو! دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت در خونه، تو برف نشسته ولی حاضر نشده در بزنه و ما رو صدا کنه. صبح که پدرش می خواسته بره مسجد، رو پشت در دیده... شادی روح و ٌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🙏 لینک کانال ما 👇 @zirechatreshohada1401
🥀🌴🕊🌹🕊🌴🥀 برای رد شدن از سیم خاردارها نیاز به یک نفر داشتن تا روی سیم خاردارها بخوابه و بقیه از روش رد بشن، داوطلب زیاد بود قرعه انداختند افتاد بنام یک جوان. همه اعتراض کردند الا یک پیرمرد! گفت چکار دارید بنامش افتاده دیگه، بچه ها از پیرمرد بدشون اومد. دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوان . جوان بدون درنگ خودش رو با صورت انداخت روی سیم خاردار. بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن جوان. همه رفتن الا پیرمرد! گفتن بیا! گفت نه شما برید من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش. مادرش منتظره!! شادی روح و •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🙏 لینک کانال ما 👇 @zirechatreshohada1401
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 بارها گفته ام که بچه های در این کانال، کاری کردند که از بالاتر است. آنها چنان و از خودشان نشان دادند که در تاریخ اسلام کم نظیر بود. ما شبیه این ماجرا را جز در صحنه ی مشاهده نکرده ایم. حکایت بچه های را با هیچ عقل مادی و حسابگری نمی توان ارزیابی کرد. بچه های کمیل، بودند که ، و ، به مهمانی مظلومه ی خود رفتند. برای این مطلب هم دلیل دارند. در روایات ما را جوان معرفی کردند. همه نیروهای گردان هم جوان بودند. درباره آنها چیزی نمی گویم. سراسر این ، داستان کامی آنها بود. چه بسیار از که بخاطر نرسیدن به رسیدند. درباره بودن ؛ در بیشتر عملیات ها، وقتی روی زمین قرار می گرفت، چفیه اش به عنوان او بود. اما در کانال به جهت نبود وسایل امدادی، و برای بستن زخم ، مجبور شدیم که از چفیه ی هم استفاده کنیم. لذا پاره پاره در انتهای کانال و بدون پارچه ای که آنها را بپوشاند رها شد. می گوییم ؛ چون حتی یاران رزمنده هم کمتر از آنها یاد می کنند. این عملیات با خیانت های آشکار به اهداف خود نرسید. به همین جهت بسیاری از بزرگان جنگ، اجازه ی صحبت در خصوص این عملیات را نمی دادند. حتی بعد از جنگ نیز کمتر کسی از آنها یاد کرد. اما مهمانی : بارها به دوستانش گفته بود که ، ویژه ی در عالم هستند. او عشق و محبت به را در دلها نهاد . ما شاهد بودیم که بیشتر با ذکر نام به رسیدند. برخی از ، چه در این منطقه و چه در مناطق دیگر به خواب دوستان می آمدند و پیغام می دادند که ما دوست داریم و در کنار مادر رزمندگان، بمانیم ، زیرا مورد عنایت خانم هستند. نیز در سخنانی در مورد فرمودند: سلام ما بر این تن ملت که مونسی جز نسیم صحرا و همدمی جز مادرشان ندارند. برای همین موارد است که همیشه می گوییم: ، بی کفن و و بودند که به دیدار پهلو شکسته ی خود رفتند . شادی روح و •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🙏 لینک کانال ما 👇 @zirechatreshohada1401
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 ما به منطقه طلائیه رفتیم. مدتی بود که هر چه تلاش می کردیم بی فایده بود. خودشان را نشان نمی دادند. شب در مقر سوره واقعه را خواندیم و خوابیدیم. صبح روز بعد در مکانی که محل نگهداری بود نماز را خواندیم. سپس در حضور یکی از برادران با حال عجیبی خواندن را شروع کرد. وقتی به سلام پایانی رسید با حال خاصی گفت : "السلام علیک یا اباعبدالله و علی ارواح التی ..." که یکباره پیکر یک به زمین افتاد! حال همه بچه ها تغییر کرده بود . بعد از اتمام برنامه با توکل بر خدا و با روحیه ای عالی مشغول کار شدیم . باورش سخت است . اما اولین بیل که به زمین خورد یکی از بچه ها فریاد زد : ... ... ... به اتفاق بچه ها با دست خاکها را کنار زدیم . شور و حال عجیبی در بین بچه ها بود . همه می گفتند : کار خودش را کرد . پیکر کاملا از خاک خارج شد . اما هر چه گشتیم از او خبری نبود! او یک بود . ما پس از پایان همگی را به حق سید و سالار قسم داده بودیم . حالا به همراه پیکر این به جز سربند زیبای کتابچه ای بود که تعجب ما را بیشتر کرد . روی آن کتابچه نوشته شده بود : 📚 کتاب شهید گمنام، صفحه ۱۵۸ - ۱۵۹ شادی روح و •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🙏 لینک کانال ما 👇 @zirechatreshohada1401