eitaa logo
زیرگنبدطلا
4.6هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
15 فایل
♡کانال رسمی کودک و خردسال حرم مطهر ♡کانال تخصصی جشنِ تکلیف ♡تنها مرجعِ اطلاع‌رسانی برنامه‌های کودک و خردسال ♡برگزاری تخصصی جشن تکلیف به صورت گروهی یا اختصاصی در حرم مطهر ♡برگزاری جشن روزه‌اولی‌ها به صورت گروهی و یا انفرادی ♡آیدی پاسخگویی: @Revaghekoodak
مشاهده در ایتا
دانلود
روزی روزگاری 🌺 دوتا مرد با هم همسفر شدند😇 اونا با هم دوست بودند و داشتند از دست حاکم بدجنس فرار میکردن🚶‍♂🚶‍♂ اونا میخواستن خودشون رو به مرد آزاد برسونن👌🏻 چون مرد آزاد خیلی خوب و مهربون بود😍 دوست مردم بود و دشمن حاکم بدجنس 😍 یادتونه گفتم مردم شهر کوفه برای مرد آزاد نامه نوشتن📜 و ازش خواستن به شهرشون بره و حاکم بشه🌹 حاکم بدجنس هم وقتی این ماجرا رو فهمید به مامورانش دستور داد تا دوستهای مرد آزاد رو دستگیر کنه 😱 مرد آزاد به نزدیکی های شهر کوفه رسیده بود🌹 فکر میکرد مردم منتظرشون هستن😔 اما خبر نداشت مردم از حاکم بدجنس ترسیدن و توی خونه هاشون قایم شدن😭 مرد آزاد خبر نداشت مامورای حاکم بدجنس درها رو بستن که کسی وارد شهر کوفه نشه و از اونجا بیرون نره😔 مرد آزاد با کاروانی از یاران و خانوادش نزدیک شهر کوفه میشد🌺 اون دو تا دوست خودشون رو از مامورا قایم کردن👌🏻 اما مامورا همه جا بودن و حواسشون به همه چیز بود😞. یکی از اون دو تا دوست که اسمش مسلم بود گفت😇 بهتره که ما روزها قایم بشیم🌞 و شب ها حرکت کنیم🌚اون یکی دوست دیگه که اسمش حبیب بود گفت باید خیلی اروم و بی سر و صدا راه بریم🚶🏼‍♂️🚶🏼‍♂️ که مامورای حاکم بدجنس ما رو نبینن👌🏻 چند روز بعد اون دو تا دوست به مرد آزاد و کاروانش رسیدن😍 مرد آزاد از دیدن اونها خیلی خوشحال شد 🌹و گفت خدا رو شکر که سالم هستید🤲🏼 اون طرف هم اردوگاه دشمن بود 4000نفر اومده بودن با مرد آزاد و خانوادش بجنگن😭 هر روز هم بیشتر و بیشتر میشدن😱 اما تعداد و یارای مرد آزاد خیلی کم بود😔 آقا حبیب از دیدن سپاه کوچک مرد آزاد خیلی ناراحت شد😔 فکر کرد چکار میتونه کنه تعداد یارای مرد آزاد بیشتر بشه🤔 به یاد قبیله ای افتاد که همون نزدیکی ها زندگی میکردن😍 اقا حبیب با خوشحالی رفت پیش مرد آزاد و گفت اجازه میدید من پیش اون قبیله برم و از اونها کمک بخوام 🙏🏻 مرد آزاد هم اجازه داد🌹 ادامه دارد... 🥀☘🥀☘🥀☘🥀 🥀@shodeam9saleh🥀
روز جنگ رسید😭 سپاه دشمن مثل یک هَیولای گرسنه اومده بودن تا سپاه کوچک مرد آزاد رو از بین ببرن😱 تعداد خیلی زیادی از سپاه دشمن به خیمه های مرد آزاد نزدیک شدن 😭دوستان و یاران مرد آزاد گودال های پشت خیمه ها رو آتش زدن🔥که دشمن نتونه از پشت به خیمه ها حمله کنه. آخه خانواده مرد آزاد توی خیمه ها بودن و با نگرانی و ناراحتی به سپاه دشمن نگاه میکردن😔 سپاه دشمن لحظه به لحظه به مرد آزاد و یارانش نزدیک و نزدیکتر میشدن😔 تیراندازهای دشمن تیرهاشون رو داخل کمان گذاشتن و رها کردن😭 تیرها و گلوله ها مثل بارون روی سر مرد آزاد و سپاهش میریخت🔥 یاران مرد آزاد با اینکه زخمی بودن جنگ رو ادامه دادن و دست از مبارزه برنداشتن🌹 مسلم😇 همسفر آقا حبیب زخمی شده بود و روی زمین افتاده بود 😔 مرد آزاد و آقا حبیب به سمتش دویدن مرد آزاد به زخم هاش دست کشید و گفت خدا تو رو رحمت کنه🤲🏼 آقا حبیب جلوی اشک هاش رو گرفت و گفت مرگ تو برای من خیلی سخته مطمئن هستم تو به بهشت میروی🤲🏼 همسفر اقا حبیب همانطور که درد میکشید گفت به من قول بده کنار مرد آزاد بجنگی تا شهید بشی. همسفر آقا حبیب اینها رو گفت و چشم هاش رو بست😭 ادامه دارد... 🥀☘🥀☘🥀☘🥀 🥀@shodeam9saleh🥀
آقا حبیب نصف شب حرکت کرد تا به افراد اون قبیله رسید 😇و بهشون گفت مرد آزاد همراه خانواده و یارانش محاصره شدن😔 مردم شهر کوفه مرد آزاد رو تنها گذاشتن😔 مامورای حاکم بدجنس میخوان اونها رو بکشن😭 یکی از افراد اون قبیله گفت من کرد مرد آزاد رو میشناسم او خیلی آدم خوب و مهربونیه🌹 او همیشه طرفدار عدالت بوده🌹 همیشه با ظلم کردن به دیگران مخالف بوده 🌹 نگران نباش،من و قبیله ام با تو میاییم و به مرد آزاد کمک میکنیم😍. یکی دیگه از افراد همون قبیله گفت حاکم بدجنس خیلی آدم ظالمی هست🙍🏻‍♂️ دلش میخواد همه آدم های خوب رو بکشه😔 نگران نباش ما هم به کمکت میاییم و با کمک مرد آزاد حاکم غلدور رو از بین میبریم😍 آقا حبیب تونست 90 نفر از اون قبیله رو با خودش همراه کنه😍 وقتی اونا آماده شدن و میخواستن به کمک مرد آزاد برن یک مردی بی سروصدا از قبیله دور شد🚶🏼‍♂️ او جاسوس دشمن بود😱 او از ظرف حاکم بدجنس اومده بود که ببینه چه کسانی میخوان به مرد آزاد کمک کنه😱 آقا حبیب از این ماجرا خبر نداشت خوشحال اومد پیش مرد آزاد و گفت مرد آزاد نگران نباشید من نود نفر آوردم تا به شما کمک کنن. اما خوشحالی آقا حبیب خیلی طول نکشید😔 چون مامورای دشمن حمله کردن به اون اردوگاه🤺 بعضی از افراد قبیله که به کمک مرد آزاد اومده بودن کشته شدن😭 و بعضی هاشون توی تاریکی فرار کردن و به قبیلشون برگشتن😔 . آقا حبیب با ناراحتی زیاد پیش مرد آزاد برگشت😭 مرد آزاد وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده او رو دلداری داد و گفت هرچی خدا بخواد همون میشه نگران نباش🌹 ادامه دارد.... 🥀☘🥀☘🥀☘🥀 🥀@shodeam9saleh🥀
کمی که گذشت موقع نماز ظهر بود🌞 دوستان مرد آزاد میخواستن نماز ظهر رو بخونن ولی دشمن خیلی بهشون نزدیک شده بود😔 مرد آزاد به یکی از یارانش گفت برو به دشمن بگو چند دقیقه ای دست از جنگ بردارن تا نماز بخونیم🌹 . یکی از افراد دشمن بلند بلند خندید و گفت مگه شما نماز میخونید😔 آقا حبیب تا اینها رو شنید عصبانی شد و گفت مرد آزاد همیشه نماز میخونه 🌹و بهترین کسی هست که نماز میخونه و نمازش همیشه قبوله🤲🏼 اما نماز بدجنسی مثل تو هیچ وقت قبول نمیشه🤨 اون مرد به آقا حبیب حمله کرد😱 آقا حبیب شمشیرش رو حرکت داد شمشیر خورد به صورت اسب و ناله ای کرد و به زمین افتاد🐴دشمن هم از بالای اسب افتاد پایین🤨 یاران دشمن اومدن بهش کمک کنن و با خودشون بردن بقیه هم اومدن و به آقا حبیب حمله کردن 😭. آقا حبیب یک نفر بود و سپاه دشمن چندین نفر بودن😱 با این وجود آقا حبیب چندتا از دشمن ها رو کشت 👌🏻و در آخر به شهادت رسید😭 . در روزهای بعد بقیه اتفاق هایی که برای مرد آزاد و یارانش می افته رو با همدیگه میگیم و می‌شنویم🌹 🥀☘🥀☘🥀☘🥀 🥀@shodeam9saleh🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀من سلامی را به گل ها میدهم 🥀هر دمی‌ که آسمان باریده است 🥀غنچه ی خونین دشت کربلا 🥀برگهای کوچکش خشکیده است 🥀از کنار گنبد بانوی مهر 🥀می کشد از روی لب ها، پر ، سلام 🥀بر شهید کوچک دشت بلا‌ 🥀بر گل روی علی اصغر سلام 📝شاعر: طاهره سادات خوشدل 🎤اجرا: نازنین زهرا رجایی ⁦⁦(◕ᴗ◕✿)⁩ --------------------------------- 🥀@shodeam9saleh🥀 ---------------------------------
رقیه خانم قصه ما دختر امام حسین علیه السلام بود🌷 این پدر و دختر همدیگر رو خیلی دوست داشتن😊 امام حسین علیه السلام همیشه با رقیه جون بازی میکرد😍 و قصه های قشنگ براش میگفت🌷 رقیه خانم قصه ما یک گردنبند خیلی قشنگ هم از پدرشان هدیه میگیرن🎁 که اون رو خیلی دوست داشت😍 رقیه قصه ما یک عمو داشت به اسم عمو عباس🌷 که خیلی دوستش داشت😍 عمو عباس یک مرد مهربان و زیبا و قوی بود👏 همه بچه ها هر وقت کاری داشتن عمو عباس رو صدا می زدن💐 چون عمو عباس هم قوی بود هم بچه ها رو خیلی دوست داشت😍 اگر رقیه و یا بقیه بچه ها یک روز عمو عباس رو نمیدیدند ناراحت میشدند و همه جا دنبالش می‌گشتند🌷 یک روز امام حسین علیه السلام بابای رقیه کوچولو گفت🌷 ما باید بریم شهر کوفه🏘 چون مردم اونجا برای ما نامه نوشتن که بریم کمکشون کنیم 📜 آخه پادشاه اونجا خیلی مردم رو اذیت میکنه 😡 رقیه کوچولو گفت بابا شهر کوفه چه طور جایی هست🌷 اونجا قشنگه ؟🤔 اونجا بچه هم هست که من باهاشون بازی کنم ؟😍 امام حسین علیه السلام گفتن آره مردم اونجا خیلی ما رو دوست دارن🌷 منتظرن که ما بریم اونجا و کمکشون کنیم🌷 مردم اونجا بچه هم زیاد دارن که میتونی باهاشون بازی کنی😊 رقیه کوچولو خیلی خوشحال شد😍 گفت آخ جون آخ جون میخوایم بریم مسافرت 😍می خوایم بریم جایی که کلی بچه هست و میتونم باهاشون بازی کنم 😍خدایا شکرت 🤲 رقیه پرسید بابایی عمو عباس هم باهامون میاد❤️ امام حسین علیه السلام گفتن بله عمو عباس هم باهامون میاد👌 رقیه خوشحال شد و گفت آخ جون خدایا شکرت که عمو عباس باهامون میاد 😍 ادامه دارد.... 🥀☘🥀☘🥀☘🥀 🥀@shodeam9saleh🥀
امام حسین علیه السلام همراه خانواده و یارانش حرکت کردند که به کوفه برسند💐 اما اتفاق دیگه ای افتاد😔 اونجا هیچ بچه ای نیامد با رقیه بازی کنه😔 و هیچ کس از دیدن اونها خوشحال نشد😔 سربازهای حاکم بد اومدن که با اونا بجنگن😱 رقیه کوچولو اینها رو که دید تعجب کرد و گفت بابا چرا اینا میخوان با ما بجنگن 😭 مگه ما چکار کردیم که میخوان با ما بجنگن😭 بابا بابا من خیلی تشنه هستم داداش علی اصغر هم خیلی تشنه هست💧 چرا اینها به ما اجازه نمیدن بریم آب بخوریم💦 امام حسین علیه السلام گفتن دختر گلم نگران نباش الان به عمو عباس میگم تا بره برامون آب بیاره😍 رقیه کوچولو خیلی خوشحال شد و گفت خدایا شکرت عمو عباس حتما برامون آب میاره😍 خدایا شکر که عمو عباس همراهمون هست🤲 ادامه دارد... 🥀☘🥀☘🥀☘🥀 🥀@shodeam9saleh🥀
عمو عباس مشک آب رو برداشت و گفت بچه ها نگران نباشید😍 من میرم و براتون آب میارم💦 اینجا بمونید و منتظر من باشید 🌷 رقیه کوچولو گفت باشه عمو عباس من و داداشام اینجا منتظر میمونیم شما برو ولی زود برگرد 🌹 بچه ها وقتی عمو عباس رفت سربازهای دشمن به سپاه امام حسین حمله کردن😱 و تمام خیمه ها رو آتش زدن ☄ رقیه کوچولو خیلی ناراحت بود و خیلی غصه میخورد که چرا مردم کوفه اینکار رو میکنن😭 رقیه گفت مگه اینها ما رو دعوت نکردن پس چرا خیمه هامون رو آتیش میزنن🔥❓🤔 رقیه قصه ما ناراحت و غمگین از دست مردم کوفه یه گوشه نشسته بود و منتظر عمو عباس بود و میگفت کی عمو عباسم میاد😔 نازنینای امام حسین💖 در روزهای بعد میگیم چه اتفاق هایی برای عمو عباس افتاد 🌷 🥀☘🥀☘🥀☘🥀 🥀@shodeam9saleh🥀
ادامه قصه دردانه امام حسین علیه السلام💞 رقیه کوچولو و بقیه بچه ها منتظر عمو عباس بودن💐 عمو عباس با مشکی از آب اومد💦 و بچه ها خوشحال شدند از عمو تشکر کردن😍 ولی فردای اون روز دشمن ها😡 نگذاشتند اونا آب بخورند بچه ها تشنه شده بودن😔 اسب ها هم که آبی نخورده بودن دیگه توانایی حرکت کردن نداشتن 😔 امام حسین علیه السلام از عمو عباس خواستن که از یک رودی🏝 که آب شیرینی داره برای بچه ها و اسب ها آب بیاره 💦 عمو عباس هم مشک آب رو برداشتن و به سمت اون آب رفتن 🏝 حاکم بدجنس😡 و سربازهاش از عمو عباس خیلی میترسیدن چون عمو عباس مرد قوی و شجاعی بود🌷 حاکم بدجنس😡 به سربازهاش گفت جلوی آب رود شیرین بایستید 🏝نگذارید عباس از اونجا آب برداره 😔 عمو عباس و امام حسین علیه السلام مشغول جنگیدن با حاکم بدجنس و سربازهاش شدن 😔 امام تعداد سربازهای دشمن خیلی خیلی زیاد بود 😱 حاکم بدجنس عصبانی شد😡 و به سربازهاش گفت کی میتونه بره خیمه های امام حسین و عباس رو آتیش بزنه☄ کی میتونه وسایلهاشون رو بدزده😱 تا اونا هیچ خونه ای نداشته باشند تا مجبور بشن فرار کنن😭 چند نفر از سربازهای حاکم بدجنس که خیلی بداخلاق بودن 😡گفتن ما میتونیم بیاییم😒 و این کار رو انجام بدیم 😭 اما بچه ها کی دلش میاد بچه ها رو اذیت کنه😭 اما سربازهای حاکم بدجنس این کار رو کردن😭 امام حسین علیه السلام و عمو عباس اونقدر با دشمن ها جنگیدن تا شهید شدن😭 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
رقیه کوچولو یادش به حرف باباش و عمو عباس افتاد🌹 که می گفتن رقیه جان وقتی میخوای از خونه بیرون بری یا وقتی نامحرمی کنارت هست موهات رو بپوشون🌹گوشواره هات رو زیر روسری قایم کن🌹 رقیه میدونست باباش و عمو دیگه بر نمیگردن😭 و ممکنه سربازهای اون حاکم بدجنس خیمه ها رو آتیش بزنن 🔥بخاطر همین روسریش رو محکم بست و گوشواره هاش رو زیر روسریش قایم کرد 🥀 رقیه سه ساله ما لباس بابا رو بغل کرده بود 😔دلتنگ بابا بود😭 دوست داشت دوباره باباش رو ببینه😭 دوست داشت باباش بیاد و بغلش کنه و اونو ببوسه😭 دلش برای بازی و قصه های عمو عباس تنگ شده بود 😔 همینطور که به فکر اینها بود چشم هاش رو بست و رفت پیش امام حسین و عمو عباس😭 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
ادامه داستان روز دوم🌹 میون سربازهای مرد بدجنس یه مردی بود که رحم نداشت😡 خیلی بی رحم و نامهربون بود 😡همه دوستاش و آشناهاش میدونستن اون خیلی بی رحمه ولی خودش نمیدونست😏 این مرد اومده بود تا امام حسین علیه السلام و یارانش رو شهید کنه😱 آخه خیلی دلش میخواست از حاکم جایزه بگیره😭 وقتی روز جنگ شد☄ در دشت کربلا یارای امام حسین علیه السلام از گرما و تشنگی بی تاب شده بودن😭 چون دشمن جلوی اون آب شیرین ایستاده بود تا امام حسین علیه السلام و یارانش نتونن از اون آب بخورن😭 توی اردوگاه امام حسین علیه السلام همه تشنه بودند کوچک ها بزرگ ها بچه ها مرد ها و خانم ها همه و همه خسته و تشنه شده بودن😔 اون روز یاران امام حسین علیه السلام با تشنگی با دشمن ها جنگیدن اونقدر جنگیدن تا شهید شدن😭 بعد از یاران امام 💐نوبت خانواده امام بود😱 پسر بزرگ ‌امام به میدان رفت و شهید شد😭 برادرزاده اش که خیلی نوجوان بود به میدان رفت و شجاعانه جنگید و شهید شد 😭 عمو عباس به میدان رفت با شجاعت زیاد با کلی از سربازهای دشمن جنگید🌷 ولی چون تعداد سربازهای دشمن هزاران نفر بود😱 عمو عباس هم شهید شد😭 حالا امام حسین علیه السلام بود که باید وارد میدون میشد😔 اون مردی که خیلی بی رحم بود صبرش تموم شد دلش میخواست امام حسین علیه السلام رو بکشه و بره پیش حاکم بدجنس و جایزه بگیره😭 امام حسین علیه السلام رفتن کنار خیمه و گفتن پسر کوچکم علی اصغر رو بیارید تا باهاش خداحافظی کنم❤️ ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
امام حسین علیه السلام به خیمه برگشتن 😔یکی از دخترهای امام جلو اومد و گفت بابا، علی اصغر آروم شده دیگه بی تابی نمی کنه بهش آب 💦دادید که ساکت شده😭 امام حسین علیه السلام گفت دخترم بیا برادرت رو بگیر او با تیر دشمن شهید شده 😭 اون مرد بی رحم عصبانی تر شد چون باید صبر میکرد تا امام از خیمه بیرون بیان😔 کشتن امام حسین علیه السلام برای اون مرد بی رحم‌خیلی سخت بود چون صبرش تموم شده بود😱 اون مرد قلب و رحم نداشت همه میدونستن ولی خودش نمیدونست😒 خودش نمیدونست که می خواد چه کسی رو به شهادت برسونه😔 ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
کاروان امام حسین علیه السلام به طرف کوفه میرفتند💐 اونا به دنبال یک جایی برای استراحت بودند🌷 ولی همه جا صحرا بود و خشکی😔 یکدفعه چیزهایی دیدن🥀 فکر کردن نخلستان هست🌴 ولی وقتی نزدیک شدن بجای درخت و سایه و خرما سرنیزه های هزاران مرد جنگی رو دیدن🏹 در اونجا هزار سوار مسلح نزدیک میشدند🏇 ولی فرماندشون مردی خوب و جوانمرد بنام حر بود😍 با اینکه جوانمرد بود اما یکی از فرمانروایان اون حاکم بدجنس بود 😔اومده بود تا امام و یارانشون رو پیش حاکم بدجنس ببره😱 اما سربازهاش تشنه و خسته بودن امام وقتی تشنگی اونها رو دید از یارانش خواست به اونها آب بده تا سیراب بشند🌷 ادامه دارد... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
اونها از آبی که همراه کاروان امام حسین علیه السلام بود نوشیدند💦 و سیراب شدن 😊 اون شب حر به خیمه های امام و یارانش نگاه کرد و با خودش گفت😇 داخل این خیمه ها چه اتفاقی میفته بچه های کوچکی که باهاشون هستن چکار میکنن 🤔 خسته اند؟ خوابیده اند؟ غذا دارند؟ مریض نیستن؟ حر به این چیزها فکر میکرد و ناراحت بود 😞 فردای اون روز یکی از سربازهای حاکم بدجنس برای آقای حر یک نامه آورد📜 حاکم بدجنس😡نوشته بود: حر وقتی نامه به دستت رسید امام رو داخل یک بیابون بی آب و علف نگه دار😨 این سرباز هم پیشت می‌مونه که ببینه دستورم رو انجام میدی یا نه😰 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
آقای حر پیش امام حسین علیه السلام رفت و نامه رو خوند📜 امام گفت بگذار ما به یکی از دهکده هایی که همین نزدیکی ها هست بریم🏝 امام میخواست خانواده و یارانش رو به جایی ببره که پناهگاهی داشته باشه🌹 اما حر گفت حاکم برام جاسوس گذاشته نمیتونم بگذارم شما برید😔 حر به همون سربازی اشاره کرد که کنارشون ایستاده بود و داشت به حرف هاشون گوش میداد🧐 کاروان امام حسین علیه السلام رفتن تا به یک سرزمین خشک و بی آب و علف رسیدن🥀. یکی از یاران امام ایستاد و دورها رو نگاه کرد نه پناهگاهی بود😔 نه سایه بانی😔 نه آبی💦 به امام گفت اگر درگیری و جنگ شروع بشه اینجا جای مناسبی برای زن ها و بچه ها نیست😱 دشمن خیلی راحت ما رو محاصره میکنه😱 حالا بهترین موقع هست به دشمن حمله کنیم 👌 اگر سربازهای اونا بیان، جنگیدن باهاشون خیلی سخت میشه😱 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
امام نگاهی به سپاه حر انداختن و گفتن🌹 من جنگ رو شروع نمیکنم🌷 چند دقیقه بعد یک سرباز دیگه از طرف حاکم بدجنس اومد😡 این دفعه نامه ای برای امام حسین علیه السلام آورده بود📜 حاکم بدجنس😡توی نامه نوشته بود ای حسین یا با من بیعت میکنی یا تو رو میکشم😔 امام وقتی نامه رو خوندن نامه رو انداختن پایین📜 سرباز که منتظر جواب نامه بود به امام گفت جواب نامه رو میدید🧐❓ امام گفتن این نامه جواب نداره🌹 وقتی حاکم بدجنس😡شنید که امام به نامه اش جواب نداده نمیدونست چکار کنه😏 با خودش گفت او با خانواده و یاراش داخل صحرای بی آب و علف محاصره شده اما حاضر نیست با حاکم بزرگ بیعت کنه که جون سالم به در ببره خیلی عجیبه😱 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
حاکم بدجنس😡 سریع به فرمانده جنگ گفت برو و حسین و یارانش رو بکش😱 سپاه دشمن به طرف اردوگاه امام حرکت کرد😔وقتی به اونجا رسیدن اولین کاری که کردن این بود که ۵۰۰ سرباز همراه با اسب🏇 رو به طرف رود آب شیرین🏝 فرستاد و نگذاشت یاران امام حسین علیه السلام آب بردارن💦 سپاه دشمن داشت خودشو برای حمله آماده میکرد😔 امام حسین علیه السلام برادرش عمو عباس رو فرستادن تا جلو حمله اونها رو بگیره🌷 امام به برادرش گفتن به اونها بگو امشب رو به ما فرصت بده🌷نماز بخونیم و دعا کنیم🌷 فردا یا تسلیم میشیم یا می جنگیم 😔 فرمانده جنگ پیام امام رو شنید قبول کرد که صبر کنه و جنگ رو به فردا بندازه 🥀 فردای اون روز وقتی حر دید که فرمانده میخواد جنگ رو شروع کنه 🏇ازش پرسید واقعا میخوای با امام بجنگی؟😱با امام حسین علیه السلام ؟ با پسر پیامبر؟😔 فرمانده جنگ گفت بله که میجنگم🏇 توی جنگ همشون رو میکشم🏇 حر به خیمه های امام حسین علیه السلام نگاه کرد🥀 به خیمه هایی که انگار هم رو بغل کرده بودن و مثل دهکده کوچک منتظر حمله گرگ ها بودن😔 حر از کنار فرمانده دور شد و به صف سربازها نگاه کرد🌷سی هزار نفر مرد جنگی😭 بعد به یاران امام حسین علیه السلام نگاه کرد فقط ۷۲ نفر بودن و چندتا خیمه که داخلش زنها و بچه ها بودن😭 که از تشنگی بیقرار بودن😔 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
نگاه حر به آسمون و پرنده هاش بود🕊 که انگار یک نفر داشت بهش میگفت جنگ به زودی شروع میشه چه بلائی سر اونها میاد😔 صدای یکی از سربازها بود که باهاش حرف میزد 🏇حر با شنیدن حرف های او نگران شد و نگاهش به پرنده ای بود که بالای سر سپاه امام بال میزد🕊 دلش لرزید و گفت چه بلائی سر بچه ها میاد 😔 این سوال آرامش رو ازش گرفته بود و خیلی نگرانش کرد 🌷 حر از یکی از سربازها پرسید امروز به اسبت آب💦 دادی؟ اون سرباز فهمید آقای حر میخواد تنها باشه خندید و گفت الان میرم بهش آب میدم💦 سرباز از یک طرف رفت و حر از یک سمت دیگه🌹 حر به سپاه امام نزدیک شد یک نفر از یاران امام حسین علیه السلام اون رو دید و گفت اینجا چکار داری☺️ میخوای به ما حمله کنی؟ حر لرزید نمیتوانست درست حرف بزنه😔 اون مرد بهش گفت چی شده تو که شجاع ترین مرد کوفه هستی اما حالا داری میلرزی چی شده؟ 🌷 آقای حر لرزان و بریده بریده گفت اِاِاِحساااس میکنم که بِبِین بهشت و جهنم گیر کردم اگه منو بسوزونن من بهشت رو انتخاب میکنم😍 حر این حرف ها رو زد و سریع سوار اسبش شد به سرعت به طرف امام حسین علیه السلام حرکت کرد🏇 توی راه میگفت یعنی خدا توبه من رو قبول میکنه❓🤲 یعنی امام حسین علیه السلام من رو می بخشه❓من امام رو ناراحت کردم😔 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
حر به امام رسید به امام گفت سرور و مولای من🌷من همون کسی هستم که نگذاشتم شما برگردید😔 فکر نمی کردم کار به اینجا برسه😔فکر نمی کردم جنگ بشه😔 حالا از کاری که کردم خیلی پشیمونم آیا خدا توبه من رو قبول میکنه😔 امام حسین علیه السلام گفتن توبه تو قبول میشه🌷 حر از شنیدن حرف امام حسین علیه السلام خیلی خوشحال شد 🌹بلافاصله رفت داخل سپاه امام حسین علیه السلام ایستاد😍 سربازهای دشمن وقتی دیدن که حر رفته توی سپاه امام حسین علیه السلام و خیلی هم خوشحاله خیلی تعجب کردن و تازه فهمیدن که چه اتفاقی افتاده کمی که گذشت فرمانده جنگ یک تیر داخل کمانش گذاشت و به طرف سپاه امام حسین علیه السلام رها کرد🏹 بعد از اون هم همه سربازها شروع به تیراندازی کردن🏹 مثل این بود که بارون تیر بر سر و روی امام حسین علیه السلام و یارانش می‌بارید🏹حر به امام گفت من اولین نفری بودم که مقابل شما ایستادم😔اولین نفری بودم که به شما ستم کردم😔 الان میخوام که اولین نفری باشم که از شما محافظت میکنه😍 میخوام اولین نفری باشم که در راه شما و خدا شهیدمیشه🌹 حر با اجازه امام حسین علیه السلام به میدان رفت اولین کسی بود که فورا با سربازهای دشمن جنگید🌷 سربازهای دشمن یکی یکی به سمت حر اومدن حر همه اون ها رو کشت وقتی فرمانده جنگ این اوضاع رو دید کلی از سربازهاش رو جمع کرد و گفت برید حر رو بکشید😔 یکی از یاران امام حسین علیه السلام به کمک حر رفت 🌹دوباره گروهی از دشمن به سمت او حمله کردن و اون رو روی زمین انداختن😭 یاران امام حسین علیه السلام به سمت میدان دویدن و بدن زخمی حر رو بردن🌷 امام حسین علیه السلام کنار حر نشستن خون رو از صورت حر پاک کردن و گفتن تو جوانمرد و آزاده هستی🌹 حر نگاهش به پرنده توی آسمون بود🕊 در همون لحظه روح حر همراه پرنده پرواز کرد و در آسمان آبی بالا رفت🕊 ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
هوا تاریک شده بود 🌑 از سپاه دشمن صدای خنده و شادی و خوشحالی میومد😠 اما خیمه های امام حسین علیه السلام ساکت بود 😔 همه به فکر جنگی بودن که فردا شروع میشد 😔 امام حسین علیه السلام🌹 یارانشون رو جمع کردن 💐و بهشون گفتن دشمن فقط دنبال منه 😔با شما کاری نداره تا هوا تاریکه🌑 اگر میخواین برید و جونتون رو نجات بدید🌼 در میان اون جمع یک نوجوانی بود که از همه سنش کمتر بود اون نوجوان قاسم، برادرزاده امام بود🌺 میون اون جمع قاسم بلند شد و از امام حسین علیه السلام پرسید🌺 عموجان اگر من پیش شما بمونم فردا کشته میشم❓ امام حسین علیه السلام از او پرسیدن به نظر تو مرگ چطوری هست🌷 قاسم گفت اگر در راه تو باشه از عسل هم شیرین تر هست🍯 امام فرمودن فردا تو شهید میشی🌹 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
امام دوباره به یارانشون گفتن هر کس میخواد بره، چون اگر بمونه فردا کشته میشه💐 اونشب تعدادی از همراهان امام وقتی هوا تاریک بود فرار کردن و رفتن😔 امام ماندن و خانواده و ۷۲ نفر یار💐 اونشب قاسم خیلی به سوال عموش فکر کرد🌹 عموش در رابطه با مرگ ازش پرسیده بود قاسم فکر کرد آیا جواب خوبی به سوال امام داده یا نه🌹 همون موقع چشماش روی هم گذاشت تا بخوابه که احساس کرد کلی پروانه نورانی🦋🦋 دورش دارن پرواز میکنن چشماش رو باز کرد ولی هیچی ندید🌿 دوباره چشماش رو بست و دوباره همه جا پر از پروانه های نورانی شد 🦋 اون شب هر بار که قاسم چشماش رو روی هم می گذاشت پروانه ها رو میدید🦋 و به محض اینکه چشماش رو باز میکرد پروانه ها ناپدید میشدن🌿 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
صبح شد🌕 و روز مبارزه بزرگ رسید☄ ‌مبارزه توی سرزمینی به اسم کربلا بود سپاه دشمن🏇🏇 مقابل سپاه کوچک امام حسین علیه السلام ایستاده بودن😱 یکدفعه سربازهای دشمن تیرهاشون رو داخل کمون گذاشتن و به طرف یاران امام پرتاب کردن🏹🏹🏹 تعداد زیادی از یاران امام حسین علیه السلام کشته شدن😭 و تعدادی زخمی شدن😭 پسر بزرگ امام حسین علیه السلام به میدان رفتن و شهید شدن😭 قاسم آماده بود به میدون بره و بجنگه😔 امام وقتی قاسم رو دید گریشون گرفت🌹 امام به سر تا پای قاسم نگاه کردن به خودشون گفتن چطور پسری با این قد و قواره کوچک می تونه با سربازهای دشمن بجنگه😔 و پیروز بشه امام با خودش فکر کرد او هنوز برای جنگیدن کوچیکه🌹 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
امام دوست نداشتن قاسم به میدان بره و با کسی بجنگه🌹 امام دستشون رو روی شونه قاسم گذاشتن و با مهربانی در چشمش نگاه کردن و گفتن🌹 دلم نمیخواد تو به جنگ بری و کشته بشی🌷 قاسم به سربازهای دشمن نگاه کرد😔 به هزاران سرباز که تا دوردست ها ایستاده بودن و بیشترشون سوار اسب هایی بودن که آروم و قرار نداشتن🏇 قاسم به عموش گفت عموجان من زنده بمونم و شما شهید بشید🌹من دوست ندارم همچین روزی رو ببینم🌹 امام حسین علیه السلام اجازه ندادن به میدان بره و بجنگه🌹 قاسم شجاع ما گریه کرد😭 و به دست و پای امام افتاد و خواهش کرد که اجازه بدن و به جنگ بره😭 امام حسین علیه السلام اون رو بغل کردن و موهاشون رو بوسیدن🌹 قاسم با التماس به چشم های امام حسین علیه السلام نگاه میکرد با نگاه با عموش حرف میزد🌹 امام نمیدونستن چطور میتونن قاسم رو از رفتن به جنگ با این سربازهای بی رحم منصرف کنن😔 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
قاسم توی چشم های امام حسین علیه السلام نگرانی رو دید😔 اما دوباره خواسته اش رو به زبون آورد التماس کرد که عمو جان اجازه بدید من هم وارد میدان جنگ بشم🙏 امام حسین علیه السلام وقتی اصرارهای زیاد قاسم رو دیدن اجازه دادن🌹چند دقیقه بعد قاسم وارد میدان جنگ شد قاسم شجاعانه جنگید او شجاع و نیرومند بود👌سربازها وقتی به قاسم نزدیک میشدن می ترسیدن و فرار می کردن🏇 اون حاکم ستمگر😡 وقتی دید سربازها دارن فرار می کنن سرشون داد زد و گفت چی شده❓ چرا فرار می کنید❓ از یک بچه ترسیدید😤 کلی سرباز رو جمع کرد و فرستاد به جنگ با قاسم😔قاسم مثل یک مرد نیرومند جنگید🌷 ولی لحظه به لحظه تعداد سربازهای دشمن زیاد و زیادتر میشد😱 قاسم با تمام نیرویی که داشت جنگید اما یکی از سربازهای بی رحم قاسم رو زخمی کرد😭 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
قاسم از درد زیاد با صدای بلند گفت عمو جان🌹 امام حسین علیه السلام میون اون همه گرد و غبار 🌫صدای قاسم رو شنیدن به سرعت به طرف قاسم دویدن و دیدن اون سرباز بیرحم بالای سر قاسم🌹 ایستاده و از چانه اش داره عرق میاد😔 امام فورا به اون سرباز حمله کردن و با ضربه ای دستش رو قطع کردن👌 سرباز دشمن چون دستش قطع شده بود از درد دندونش رو روی هم فشار میداد🤒 تمام نیروش رو جمع کرد و به یاراش گفت چرا حمله نمی کنید👺پس منتظر چی هستید یک دفعه بیشتر از ده نفر به امام حمله کردن 😱امام با همه اونا جنگیدن و مجبورشون کردن عقب نشینی کنن😨 قاسم نوجوان و شجاع ما درد زیادی رو تحمل میکرد🌹 یک لحظه چشماش رو بست وقتی چشماش رو باز کرد عموش رو دید که روی صورتش خم شده بود و گریه میکرد🌹 قاسم با لبخند کوچکی دوباره چشماش رو بست نگاه امام به موهای خونین قاسم افتاد😭 فهمید اون دیگه چشماش رو باز نمی کنه😔 اون رو بغل کرد و به خیمه برد🌹 قاسم نوجوان و شجاع ما برای همیشه خوابید و اطرافش پر از صدای بال پروانه ها شد🦋🦋🦋 ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀