eitaa logo
زیرگنبدطلا
4.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
15 فایل
♡کانال رسمی کودک و خردسال حرم مطهر ♡کانال تخصصی جشنِ تکلیف ♡تنها مرجعِ اطلاع‌رسانی برنامه‌های کودک و خردسال ♡برگزاری تخصصی جشن تکلیف به صورت گروهی یا اختصاصی در حرم مطهر ♡برگزاری جشن روزه‌اولی‌ها به صورت گروهی و یا انفرادی ♡آیدی پاسخگویی: @Revaghekoodak
مشاهده در ایتا
دانلود
روز جنگ رسید😭 سپاه دشمن مثل یک هَیولای گرسنه اومده بودن تا سپاه کوچک مرد آزاد رو از بین ببرن😱 تعداد خیلی زیادی از سپاه دشمن به خیمه های مرد آزاد نزدیک شدن 😭دوستان و یاران مرد آزاد گودال های پشت خیمه ها رو آتش زدن🔥که دشمن نتونه از پشت به خیمه ها حمله کنه. آخه خانواده مرد آزاد توی خیمه ها بودن و با نگرانی و ناراحتی به سپاه دشمن نگاه میکردن😔 سپاه دشمن لحظه به لحظه به مرد آزاد و یارانش نزدیک و نزدیکتر میشدن😔 تیراندازهای دشمن تیرهاشون رو داخل کمان گذاشتن و رها کردن😭 تیرها و گلوله ها مثل بارون روی سر مرد آزاد و سپاهش میریخت🔥 یاران مرد آزاد با اینکه زخمی بودن جنگ رو ادامه دادن و دست از مبارزه برنداشتن🌹 مسلم😇 همسفر آقا حبیب زخمی شده بود و روی زمین افتاده بود 😔 مرد آزاد و آقا حبیب به سمتش دویدن مرد آزاد به زخم هاش دست کشید و گفت خدا تو رو رحمت کنه🤲🏼 آقا حبیب جلوی اشک هاش رو گرفت و گفت مرگ تو برای من خیلی سخته مطمئن هستم تو به بهشت میروی🤲🏼 همسفر اقا حبیب همانطور که درد میکشید گفت به من قول بده کنار مرد آزاد بجنگی تا شهید بشی. همسفر آقا حبیب اینها رو گفت و چشم هاش رو بست😭 ادامه دارد... 🥀☘🥀☘🥀☘🥀 🥀@shodeam9saleh🥀
آقا حبیب نصف شب حرکت کرد تا به افراد اون قبیله رسید 😇و بهشون گفت مرد آزاد همراه خانواده و یارانش محاصره شدن😔 مردم شهر کوفه مرد آزاد رو تنها گذاشتن😔 مامورای حاکم بدجنس میخوان اونها رو بکشن😭 یکی از افراد اون قبیله گفت من کرد مرد آزاد رو میشناسم او خیلی آدم خوب و مهربونیه🌹 او همیشه طرفدار عدالت بوده🌹 همیشه با ظلم کردن به دیگران مخالف بوده 🌹 نگران نباش،من و قبیله ام با تو میاییم و به مرد آزاد کمک میکنیم😍. یکی دیگه از افراد همون قبیله گفت حاکم بدجنس خیلی آدم ظالمی هست🙍🏻‍♂️ دلش میخواد همه آدم های خوب رو بکشه😔 نگران نباش ما هم به کمکت میاییم و با کمک مرد آزاد حاکم غلدور رو از بین میبریم😍 آقا حبیب تونست 90 نفر از اون قبیله رو با خودش همراه کنه😍 وقتی اونا آماده شدن و میخواستن به کمک مرد آزاد برن یک مردی بی سروصدا از قبیله دور شد🚶🏼‍♂️ او جاسوس دشمن بود😱 او از ظرف حاکم بدجنس اومده بود که ببینه چه کسانی میخوان به مرد آزاد کمک کنه😱 آقا حبیب از این ماجرا خبر نداشت خوشحال اومد پیش مرد آزاد و گفت مرد آزاد نگران نباشید من نود نفر آوردم تا به شما کمک کنن. اما خوشحالی آقا حبیب خیلی طول نکشید😔 چون مامورای دشمن حمله کردن به اون اردوگاه🤺 بعضی از افراد قبیله که به کمک مرد آزاد اومده بودن کشته شدن😭 و بعضی هاشون توی تاریکی فرار کردن و به قبیلشون برگشتن😔 . آقا حبیب با ناراحتی زیاد پیش مرد آزاد برگشت😭 مرد آزاد وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده او رو دلداری داد و گفت هرچی خدا بخواد همون میشه نگران نباش🌹 ادامه دارد.... 🥀☘🥀☘🥀☘🥀 🥀@shodeam9saleh🥀
کمی که گذشت موقع نماز ظهر بود🌞 دوستان مرد آزاد میخواستن نماز ظهر رو بخونن ولی دشمن خیلی بهشون نزدیک شده بود😔 مرد آزاد به یکی از یارانش گفت برو به دشمن بگو چند دقیقه ای دست از جنگ بردارن تا نماز بخونیم🌹 . یکی از افراد دشمن بلند بلند خندید و گفت مگه شما نماز میخونید😔 آقا حبیب تا اینها رو شنید عصبانی شد و گفت مرد آزاد همیشه نماز میخونه 🌹و بهترین کسی هست که نماز میخونه و نمازش همیشه قبوله🤲🏼 اما نماز بدجنسی مثل تو هیچ وقت قبول نمیشه🤨 اون مرد به آقا حبیب حمله کرد😱 آقا حبیب شمشیرش رو حرکت داد شمشیر خورد به صورت اسب و ناله ای کرد و به زمین افتاد🐴دشمن هم از بالای اسب افتاد پایین🤨 یاران دشمن اومدن بهش کمک کنن و با خودشون بردن بقیه هم اومدن و به آقا حبیب حمله کردن 😭. آقا حبیب یک نفر بود و سپاه دشمن چندین نفر بودن😱 با این وجود آقا حبیب چندتا از دشمن ها رو کشت 👌🏻و در آخر به شهادت رسید😭 . در روزهای بعد بقیه اتفاق هایی که برای مرد آزاد و یارانش می افته رو با همدیگه میگیم و می‌شنویم🌹 🥀☘🥀☘🥀☘🥀 🥀@shodeam9saleh🥀
رقیه خانم قصه ما دختر امام حسین علیه السلام بود🌷 این پدر و دختر همدیگر رو خیلی دوست داشتن😊 امام حسین علیه السلام همیشه با رقیه جون بازی میکرد😍 و قصه های قشنگ براش میگفت🌷 رقیه خانم قصه ما یک گردنبند خیلی قشنگ هم از پدرشان هدیه میگیرن🎁 که اون رو خیلی دوست داشت😍 رقیه قصه ما یک عمو داشت به اسم عمو عباس🌷 که خیلی دوستش داشت😍 عمو عباس یک مرد مهربان و زیبا و قوی بود👏 همه بچه ها هر وقت کاری داشتن عمو عباس رو صدا می زدن💐 چون عمو عباس هم قوی بود هم بچه ها رو خیلی دوست داشت😍 اگر رقیه و یا بقیه بچه ها یک روز عمو عباس رو نمیدیدند ناراحت میشدند و همه جا دنبالش می‌گشتند🌷 یک روز امام حسین علیه السلام بابای رقیه کوچولو گفت🌷 ما باید بریم شهر کوفه🏘 چون مردم اونجا برای ما نامه نوشتن که بریم کمکشون کنیم 📜 آخه پادشاه اونجا خیلی مردم رو اذیت میکنه 😡 رقیه کوچولو گفت بابا شهر کوفه چه طور جایی هست🌷 اونجا قشنگه ؟🤔 اونجا بچه هم هست که من باهاشون بازی کنم ؟😍 امام حسین علیه السلام گفتن آره مردم اونجا خیلی ما رو دوست دارن🌷 منتظرن که ما بریم اونجا و کمکشون کنیم🌷 مردم اونجا بچه هم زیاد دارن که میتونی باهاشون بازی کنی😊 رقیه کوچولو خیلی خوشحال شد😍 گفت آخ جون آخ جون میخوایم بریم مسافرت 😍می خوایم بریم جایی که کلی بچه هست و میتونم باهاشون بازی کنم 😍خدایا شکرت 🤲 رقیه پرسید بابایی عمو عباس هم باهامون میاد❤️ امام حسین علیه السلام گفتن بله عمو عباس هم باهامون میاد👌 رقیه خوشحال شد و گفت آخ جون خدایا شکرت که عمو عباس باهامون میاد 😍 ادامه دارد.... 🥀☘🥀☘🥀☘🥀 🥀@shodeam9saleh🥀
امام حسین علیه السلام همراه خانواده و یارانش حرکت کردند که به کوفه برسند💐 اما اتفاق دیگه ای افتاد😔 اونجا هیچ بچه ای نیامد با رقیه بازی کنه😔 و هیچ کس از دیدن اونها خوشحال نشد😔 سربازهای حاکم بد اومدن که با اونا بجنگن😱 رقیه کوچولو اینها رو که دید تعجب کرد و گفت بابا چرا اینا میخوان با ما بجنگن 😭 مگه ما چکار کردیم که میخوان با ما بجنگن😭 بابا بابا من خیلی تشنه هستم داداش علی اصغر هم خیلی تشنه هست💧 چرا اینها به ما اجازه نمیدن بریم آب بخوریم💦 امام حسین علیه السلام گفتن دختر گلم نگران نباش الان به عمو عباس میگم تا بره برامون آب بیاره😍 رقیه کوچولو خیلی خوشحال شد و گفت خدایا شکرت عمو عباس حتما برامون آب میاره😍 خدایا شکر که عمو عباس همراهمون هست🤲 ادامه دارد... 🥀☘🥀☘🥀☘🥀 🥀@shodeam9saleh🥀
عمو عباس مشک آب رو برداشت و گفت بچه ها نگران نباشید😍 من میرم و براتون آب میارم💦 اینجا بمونید و منتظر من باشید 🌷 رقیه کوچولو گفت باشه عمو عباس من و داداشام اینجا منتظر میمونیم شما برو ولی زود برگرد 🌹 بچه ها وقتی عمو عباس رفت سربازهای دشمن به سپاه امام حسین حمله کردن😱 و تمام خیمه ها رو آتش زدن ☄ رقیه کوچولو خیلی ناراحت بود و خیلی غصه میخورد که چرا مردم کوفه اینکار رو میکنن😭 رقیه گفت مگه اینها ما رو دعوت نکردن پس چرا خیمه هامون رو آتیش میزنن🔥❓🤔 رقیه قصه ما ناراحت و غمگین از دست مردم کوفه یه گوشه نشسته بود و منتظر عمو عباس بود و میگفت کی عمو عباسم میاد😔 نازنینای امام حسین💖 در روزهای بعد میگیم چه اتفاق هایی برای عمو عباس افتاد 🌷 🥀☘🥀☘🥀☘🥀 🥀@shodeam9saleh🥀
ادامه قصه دردانه امام حسین علیه السلام💞 رقیه کوچولو و بقیه بچه ها منتظر عمو عباس بودن💐 عمو عباس با مشکی از آب اومد💦 و بچه ها خوشحال شدند از عمو تشکر کردن😍 ولی فردای اون روز دشمن ها😡 نگذاشتند اونا آب بخورند بچه ها تشنه شده بودن😔 اسب ها هم که آبی نخورده بودن دیگه توانایی حرکت کردن نداشتن 😔 امام حسین علیه السلام از عمو عباس خواستن که از یک رودی🏝 که آب شیرینی داره برای بچه ها و اسب ها آب بیاره 💦 عمو عباس هم مشک آب رو برداشتن و به سمت اون آب رفتن 🏝 حاکم بدجنس😡 و سربازهاش از عمو عباس خیلی میترسیدن چون عمو عباس مرد قوی و شجاعی بود🌷 حاکم بدجنس😡 به سربازهاش گفت جلوی آب رود شیرین بایستید 🏝نگذارید عباس از اونجا آب برداره 😔 عمو عباس و امام حسین علیه السلام مشغول جنگیدن با حاکم بدجنس و سربازهاش شدن 😔 امام تعداد سربازهای دشمن خیلی خیلی زیاد بود 😱 حاکم بدجنس عصبانی شد😡 و به سربازهاش گفت کی میتونه بره خیمه های امام حسین و عباس رو آتیش بزنه☄ کی میتونه وسایلهاشون رو بدزده😱 تا اونا هیچ خونه ای نداشته باشند تا مجبور بشن فرار کنن😭 چند نفر از سربازهای حاکم بدجنس که خیلی بداخلاق بودن 😡گفتن ما میتونیم بیاییم😒 و این کار رو انجام بدیم 😭 اما بچه ها کی دلش میاد بچه ها رو اذیت کنه😭 اما سربازهای حاکم بدجنس این کار رو کردن😭 امام حسین علیه السلام و عمو عباس اونقدر با دشمن ها جنگیدن تا شهید شدن😭 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
رقیه کوچولو یادش به حرف باباش و عمو عباس افتاد🌹 که می گفتن رقیه جان وقتی میخوای از خونه بیرون بری یا وقتی نامحرمی کنارت هست موهات رو بپوشون🌹گوشواره هات رو زیر روسری قایم کن🌹 رقیه میدونست باباش و عمو دیگه بر نمیگردن😭 و ممکنه سربازهای اون حاکم بدجنس خیمه ها رو آتیش بزنن 🔥بخاطر همین روسریش رو محکم بست و گوشواره هاش رو زیر روسریش قایم کرد 🥀 رقیه سه ساله ما لباس بابا رو بغل کرده بود 😔دلتنگ بابا بود😭 دوست داشت دوباره باباش رو ببینه😭 دوست داشت باباش بیاد و بغلش کنه و اونو ببوسه😭 دلش برای بازی و قصه های عمو عباس تنگ شده بود 😔 همینطور که به فکر اینها بود چشم هاش رو بست و رفت پیش امام حسین و عمو عباس😭 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
نوزاد کوچک امام حسین علیه السلام مثل همه تشنه بود 😔و بی قراری می کرد 😔 امام حسین علیه السلام از تشنگی نوزادشون خیلی ناراحت بودن و قلبشون به درد اومده بود😭 از طرفی هم اون مرد بی رحم😡 لحظه به لحظه به امام حسین علیه السلام نزدیک تر میشد😱 تیرش رو داخل کمانش گذاشت😱 و بلند بلند خندید😭 تیرش رو به طرف امام حسین علیه السلام گرفت😭 امام حسین علیه السلام داشتن صورت نوزادشون رو نوازش میکردن که اون مرد بی رحم تیر رو به طرف امام پرتاب کرد😱 اما تیر به گلوی نوزاد خورد😭😭 دست های امام پر از خون شد و چشم هاشون پر از اشک شده بود😭 قلبشون پر از درد بود😔 امام حسین علیه السلام خون هایی که توی دستشون بود به آسمون پاشیدن و گفتن خدایا از این مردم ستمگر انتقام ما رو بگیر😭 اون مرد بی رحم یک تیر دیگه آماده کرد که به امام حسین علیه السلام بزنه 😱 امام حسین علیه السلام به بدن پسرشون نگاه کرد و گفت من این غم رو تحمل میکنم چون خدا این اتفاق رو دیده و میدونه دشمن ما چقدر بی رحم و ظالم هست😔 ☘🥀☘🥀☘🥀☘ ۹_ساله ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~ @shodeam9saleh ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~
ادامه داستان روز دوم🌹 میون سربازهای مرد بدجنس یه مردی بود که رحم نداشت😡 خیلی بی رحم و نامهربون بود 😡همه دوستاش و آشناهاش میدونستن اون خیلی بی رحمه ولی خودش نمیدونست😏 این مرد اومده بود تا امام حسین علیه السلام و یارانش رو شهید کنه😱 آخه خیلی دلش میخواست از حاکم جایزه بگیره😭 وقتی روز جنگ شد☄ در دشت کربلا یارای امام حسین علیه السلام از گرما و تشنگی بی تاب شده بودن😭 چون دشمن جلوی اون آب شیرین ایستاده بود تا امام حسین علیه السلام و یارانش نتونن از اون آب بخورن😭 توی اردوگاه امام حسین علیه السلام همه تشنه بودند کوچک ها بزرگ ها بچه ها مرد ها و خانم ها همه و همه خسته و تشنه شده بودن😔 اون روز یاران امام حسین علیه السلام با تشنگی با دشمن ها جنگیدن اونقدر جنگیدن تا شهید شدن😭 بعد از یاران امام 💐نوبت خانواده امام بود😱 پسر بزرگ ‌امام به میدان رفت و شهید شد😭 برادرزاده اش که خیلی نوجوان بود به میدان رفت و شجاعانه جنگید و شهید شد 😭 عمو عباس به میدان رفت با شجاعت زیاد با کلی از سربازهای دشمن جنگید🌷 ولی چون تعداد سربازهای دشمن هزاران نفر بود😱 عمو عباس هم شهید شد😭 حالا امام حسین علیه السلام بود که باید وارد میدون میشد😔 اون مردی که خیلی بی رحم بود صبرش تموم شد دلش میخواست امام حسین علیه السلام رو بکشه و بره پیش حاکم بدجنس و جایزه بگیره😭 امام حسین علیه السلام رفتن کنار خیمه و گفتن پسر کوچکم علی اصغر رو بیارید تا باهاش خداحافظی کنم❤️ ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
امام حسین علیه السلام به خیمه برگشتن 😔یکی از دخترهای امام جلو اومد و گفت بابا، علی اصغر آروم شده دیگه بی تابی نمی کنه بهش آب 💦دادید که ساکت شده😭 امام حسین علیه السلام گفت دخترم بیا برادرت رو بگیر او با تیر دشمن شهید شده 😭 اون مرد بی رحم عصبانی تر شد چون باید صبر میکرد تا امام از خیمه بیرون بیان😔 کشتن امام حسین علیه السلام برای اون مرد بی رحم‌خیلی سخت بود چون صبرش تموم شده بود😱 اون مرد قلب و رحم نداشت همه میدونستن ولی خودش نمیدونست😒 خودش نمیدونست که می خواد چه کسی رو به شهادت برسونه😔 ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
کاروان امام حسین علیه السلام به طرف کوفه میرفتند💐 اونا به دنبال یک جایی برای استراحت بودند🌷 ولی همه جا صحرا بود و خشکی😔 یکدفعه چیزهایی دیدن🥀 فکر کردن نخلستان هست🌴 ولی وقتی نزدیک شدن بجای درخت و سایه و خرما سرنیزه های هزاران مرد جنگی رو دیدن🏹 در اونجا هزار سوار مسلح نزدیک میشدند🏇 ولی فرماندشون مردی خوب و جوانمرد بنام حر بود😍 با اینکه جوانمرد بود اما یکی از فرمانروایان اون حاکم بدجنس بود 😔اومده بود تا امام و یارانشون رو پیش حاکم بدجنس ببره😱 اما سربازهاش تشنه و خسته بودن امام وقتی تشنگی اونها رو دید از یارانش خواست به اونها آب بده تا سیراب بشند🌷 ادامه دارد... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
اونها از آبی که همراه کاروان امام حسین علیه السلام بود نوشیدند💦 و سیراب شدن 😊 اون شب حر به خیمه های امام و یارانش نگاه کرد و با خودش گفت😇 داخل این خیمه ها چه اتفاقی میفته بچه های کوچکی که باهاشون هستن چکار میکنن 🤔 خسته اند؟ خوابیده اند؟ غذا دارند؟ مریض نیستن؟ حر به این چیزها فکر میکرد و ناراحت بود 😞 فردای اون روز یکی از سربازهای حاکم بدجنس برای آقای حر یک نامه آورد📜 حاکم بدجنس😡نوشته بود: حر وقتی نامه به دستت رسید امام رو داخل یک بیابون بی آب و علف نگه دار😨 این سرباز هم پیشت می‌مونه که ببینه دستورم رو انجام میدی یا نه😰 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
آقای حر پیش امام حسین علیه السلام رفت و نامه رو خوند📜 امام گفت بگذار ما به یکی از دهکده هایی که همین نزدیکی ها هست بریم🏝 امام میخواست خانواده و یارانش رو به جایی ببره که پناهگاهی داشته باشه🌹 اما حر گفت حاکم برام جاسوس گذاشته نمیتونم بگذارم شما برید😔 حر به همون سربازی اشاره کرد که کنارشون ایستاده بود و داشت به حرف هاشون گوش میداد🧐 کاروان امام حسین علیه السلام رفتن تا به یک سرزمین خشک و بی آب و علف رسیدن🥀. یکی از یاران امام ایستاد و دورها رو نگاه کرد نه پناهگاهی بود😔 نه سایه بانی😔 نه آبی💦 به امام گفت اگر درگیری و جنگ شروع بشه اینجا جای مناسبی برای زن ها و بچه ها نیست😱 دشمن خیلی راحت ما رو محاصره میکنه😱 حالا بهترین موقع هست به دشمن حمله کنیم 👌 اگر سربازهای اونا بیان، جنگیدن باهاشون خیلی سخت میشه😱 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
امام نگاهی به سپاه حر انداختن و گفتن🌹 من جنگ رو شروع نمیکنم🌷 چند دقیقه بعد یک سرباز دیگه از طرف حاکم بدجنس اومد😡 این دفعه نامه ای برای امام حسین علیه السلام آورده بود📜 حاکم بدجنس😡توی نامه نوشته بود ای حسین یا با من بیعت میکنی یا تو رو میکشم😔 امام وقتی نامه رو خوندن نامه رو انداختن پایین📜 سرباز که منتظر جواب نامه بود به امام گفت جواب نامه رو میدید🧐❓ امام گفتن این نامه جواب نداره🌹 وقتی حاکم بدجنس😡شنید که امام به نامه اش جواب نداده نمیدونست چکار کنه😏 با خودش گفت او با خانواده و یاراش داخل صحرای بی آب و علف محاصره شده اما حاضر نیست با حاکم بزرگ بیعت کنه که جون سالم به در ببره خیلی عجیبه😱 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
حاکم بدجنس😡 سریع به فرمانده جنگ گفت برو و حسین و یارانش رو بکش😱 سپاه دشمن به طرف اردوگاه امام حرکت کرد😔وقتی به اونجا رسیدن اولین کاری که کردن این بود که ۵۰۰ سرباز همراه با اسب🏇 رو به طرف رود آب شیرین🏝 فرستاد و نگذاشت یاران امام حسین علیه السلام آب بردارن💦 سپاه دشمن داشت خودشو برای حمله آماده میکرد😔 امام حسین علیه السلام برادرش عمو عباس رو فرستادن تا جلو حمله اونها رو بگیره🌷 امام به برادرش گفتن به اونها بگو امشب رو به ما فرصت بده🌷نماز بخونیم و دعا کنیم🌷 فردا یا تسلیم میشیم یا می جنگیم 😔 فرمانده جنگ پیام امام رو شنید قبول کرد که صبر کنه و جنگ رو به فردا بندازه 🥀 فردای اون روز وقتی حر دید که فرمانده میخواد جنگ رو شروع کنه 🏇ازش پرسید واقعا میخوای با امام بجنگی؟😱با امام حسین علیه السلام ؟ با پسر پیامبر؟😔 فرمانده جنگ گفت بله که میجنگم🏇 توی جنگ همشون رو میکشم🏇 حر به خیمه های امام حسین علیه السلام نگاه کرد🥀 به خیمه هایی که انگار هم رو بغل کرده بودن و مثل دهکده کوچک منتظر حمله گرگ ها بودن😔 حر از کنار فرمانده دور شد و به صف سربازها نگاه کرد🌷سی هزار نفر مرد جنگی😭 بعد به یاران امام حسین علیه السلام نگاه کرد فقط ۷۲ نفر بودن و چندتا خیمه که داخلش زنها و بچه ها بودن😭 که از تشنگی بیقرار بودن😔 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
نگاه حر به آسمون و پرنده هاش بود🕊 که انگار یک نفر داشت بهش میگفت جنگ به زودی شروع میشه چه بلائی سر اونها میاد😔 صدای یکی از سربازها بود که باهاش حرف میزد 🏇حر با شنیدن حرف های او نگران شد و نگاهش به پرنده ای بود که بالای سر سپاه امام بال میزد🕊 دلش لرزید و گفت چه بلائی سر بچه ها میاد 😔 این سوال آرامش رو ازش گرفته بود و خیلی نگرانش کرد 🌷 حر از یکی از سربازها پرسید امروز به اسبت آب💦 دادی؟ اون سرباز فهمید آقای حر میخواد تنها باشه خندید و گفت الان میرم بهش آب میدم💦 سرباز از یک طرف رفت و حر از یک سمت دیگه🌹 حر به سپاه امام نزدیک شد یک نفر از یاران امام حسین علیه السلام اون رو دید و گفت اینجا چکار داری☺️ میخوای به ما حمله کنی؟ حر لرزید نمیتوانست درست حرف بزنه😔 اون مرد بهش گفت چی شده تو که شجاع ترین مرد کوفه هستی اما حالا داری میلرزی چی شده؟ 🌷 آقای حر لرزان و بریده بریده گفت اِاِاِحساااس میکنم که بِبِین بهشت و جهنم گیر کردم اگه منو بسوزونن من بهشت رو انتخاب میکنم😍 حر این حرف ها رو زد و سریع سوار اسبش شد به سرعت به طرف امام حسین علیه السلام حرکت کرد🏇 توی راه میگفت یعنی خدا توبه من رو قبول میکنه❓🤲 یعنی امام حسین علیه السلام من رو می بخشه❓من امام رو ناراحت کردم😔 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
حر به امام رسید به امام گفت سرور و مولای من🌷من همون کسی هستم که نگذاشتم شما برگردید😔 فکر نمی کردم کار به اینجا برسه😔فکر نمی کردم جنگ بشه😔 حالا از کاری که کردم خیلی پشیمونم آیا خدا توبه من رو قبول میکنه😔 امام حسین علیه السلام گفتن توبه تو قبول میشه🌷 حر از شنیدن حرف امام حسین علیه السلام خیلی خوشحال شد 🌹بلافاصله رفت داخل سپاه امام حسین علیه السلام ایستاد😍 سربازهای دشمن وقتی دیدن که حر رفته توی سپاه امام حسین علیه السلام و خیلی هم خوشحاله خیلی تعجب کردن و تازه فهمیدن که چه اتفاقی افتاده کمی که گذشت فرمانده جنگ یک تیر داخل کمانش گذاشت و به طرف سپاه امام حسین علیه السلام رها کرد🏹 بعد از اون هم همه سربازها شروع به تیراندازی کردن🏹 مثل این بود که بارون تیر بر سر و روی امام حسین علیه السلام و یارانش می‌بارید🏹حر به امام گفت من اولین نفری بودم که مقابل شما ایستادم😔اولین نفری بودم که به شما ستم کردم😔 الان میخوام که اولین نفری باشم که از شما محافظت میکنه😍 میخوام اولین نفری باشم که در راه شما و خدا شهیدمیشه🌹 حر با اجازه امام حسین علیه السلام به میدان رفت اولین کسی بود که فورا با سربازهای دشمن جنگید🌷 سربازهای دشمن یکی یکی به سمت حر اومدن حر همه اون ها رو کشت وقتی فرمانده جنگ این اوضاع رو دید کلی از سربازهاش رو جمع کرد و گفت برید حر رو بکشید😔 یکی از یاران امام حسین علیه السلام به کمک حر رفت 🌹دوباره گروهی از دشمن به سمت او حمله کردن و اون رو روی زمین انداختن😭 یاران امام حسین علیه السلام به سمت میدان دویدن و بدن زخمی حر رو بردن🌷 امام حسین علیه السلام کنار حر نشستن خون رو از صورت حر پاک کردن و گفتن تو جوانمرد و آزاده هستی🌹 حر نگاهش به پرنده توی آسمون بود🕊 در همون لحظه روح حر همراه پرنده پرواز کرد و در آسمان آبی بالا رفت🕊 ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
هوا تاریک شده بود 🌑 از سپاه دشمن صدای خنده و شادی و خوشحالی میومد😠 اما خیمه های امام حسین علیه السلام ساکت بود 😔 همه به فکر جنگی بودن که فردا شروع میشد 😔 امام حسین علیه السلام🌹 یارانشون رو جمع کردن 💐و بهشون گفتن دشمن فقط دنبال منه 😔با شما کاری نداره تا هوا تاریکه🌑 اگر میخواین برید و جونتون رو نجات بدید🌼 در میان اون جمع یک نوجوانی بود که از همه سنش کمتر بود اون نوجوان قاسم، برادرزاده امام بود🌺 میون اون جمع قاسم بلند شد و از امام حسین علیه السلام پرسید🌺 عموجان اگر من پیش شما بمونم فردا کشته میشم❓ امام حسین علیه السلام از او پرسیدن به نظر تو مرگ چطوری هست🌷 قاسم گفت اگر در راه تو باشه از عسل هم شیرین تر هست🍯 امام فرمودن فردا تو شهید میشی🌹 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
امام دوباره به یارانشون گفتن هر کس میخواد بره، چون اگر بمونه فردا کشته میشه💐 اونشب تعدادی از همراهان امام وقتی هوا تاریک بود فرار کردن و رفتن😔 امام ماندن و خانواده و ۷۲ نفر یار💐 اونشب قاسم خیلی به سوال عموش فکر کرد🌹 عموش در رابطه با مرگ ازش پرسیده بود قاسم فکر کرد آیا جواب خوبی به سوال امام داده یا نه🌹 همون موقع چشماش روی هم گذاشت تا بخوابه که احساس کرد کلی پروانه نورانی🦋🦋 دورش دارن پرواز میکنن چشماش رو باز کرد ولی هیچی ندید🌿 دوباره چشماش رو بست و دوباره همه جا پر از پروانه های نورانی شد 🦋 اون شب هر بار که قاسم چشماش رو روی هم می گذاشت پروانه ها رو میدید🦋 و به محض اینکه چشماش رو باز میکرد پروانه ها ناپدید میشدن🌿 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
صبح شد🌕 و روز مبارزه بزرگ رسید☄ ‌مبارزه توی سرزمینی به اسم کربلا بود سپاه دشمن🏇🏇 مقابل سپاه کوچک امام حسین علیه السلام ایستاده بودن😱 یکدفعه سربازهای دشمن تیرهاشون رو داخل کمون گذاشتن و به طرف یاران امام پرتاب کردن🏹🏹🏹 تعداد زیادی از یاران امام حسین علیه السلام کشته شدن😭 و تعدادی زخمی شدن😭 پسر بزرگ امام حسین علیه السلام به میدان رفتن و شهید شدن😭 قاسم آماده بود به میدون بره و بجنگه😔 امام وقتی قاسم رو دید گریشون گرفت🌹 امام به سر تا پای قاسم نگاه کردن به خودشون گفتن چطور پسری با این قد و قواره کوچک می تونه با سربازهای دشمن بجنگه😔 و پیروز بشه امام با خودش فکر کرد او هنوز برای جنگیدن کوچیکه🌹 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
امام دوست نداشتن قاسم به میدان بره و با کسی بجنگه🌹 امام دستشون رو روی شونه قاسم گذاشتن و با مهربانی در چشمش نگاه کردن و گفتن🌹 دلم نمیخواد تو به جنگ بری و کشته بشی🌷 قاسم به سربازهای دشمن نگاه کرد😔 به هزاران سرباز که تا دوردست ها ایستاده بودن و بیشترشون سوار اسب هایی بودن که آروم و قرار نداشتن🏇 قاسم به عموش گفت عموجان من زنده بمونم و شما شهید بشید🌹من دوست ندارم همچین روزی رو ببینم🌹 امام حسین علیه السلام اجازه ندادن به میدان بره و بجنگه🌹 قاسم شجاع ما گریه کرد😭 و به دست و پای امام افتاد و خواهش کرد که اجازه بدن و به جنگ بره😭 امام حسین علیه السلام اون رو بغل کردن و موهاشون رو بوسیدن🌹 قاسم با التماس به چشم های امام حسین علیه السلام نگاه میکرد با نگاه با عموش حرف میزد🌹 امام نمیدونستن چطور میتونن قاسم رو از رفتن به جنگ با این سربازهای بی رحم منصرف کنن😔 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
قاسم توی چشم های امام حسین علیه السلام نگرانی رو دید😔 اما دوباره خواسته اش رو به زبون آورد التماس کرد که عمو جان اجازه بدید من هم وارد میدان جنگ بشم🙏 امام حسین علیه السلام وقتی اصرارهای زیاد قاسم رو دیدن اجازه دادن🌹چند دقیقه بعد قاسم وارد میدان جنگ شد قاسم شجاعانه جنگید او شجاع و نیرومند بود👌سربازها وقتی به قاسم نزدیک میشدن می ترسیدن و فرار می کردن🏇 اون حاکم ستمگر😡 وقتی دید سربازها دارن فرار می کنن سرشون داد زد و گفت چی شده❓ چرا فرار می کنید❓ از یک بچه ترسیدید😤 کلی سرباز رو جمع کرد و فرستاد به جنگ با قاسم😔قاسم مثل یک مرد نیرومند جنگید🌷 ولی لحظه به لحظه تعداد سربازهای دشمن زیاد و زیادتر میشد😱 قاسم با تمام نیرویی که داشت جنگید اما یکی از سربازهای بی رحم قاسم رو زخمی کرد😭 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
قاسم از درد زیاد با صدای بلند گفت عمو جان🌹 امام حسین علیه السلام میون اون همه گرد و غبار 🌫صدای قاسم رو شنیدن به سرعت به طرف قاسم دویدن و دیدن اون سرباز بیرحم بالای سر قاسم🌹 ایستاده و از چانه اش داره عرق میاد😔 امام فورا به اون سرباز حمله کردن و با ضربه ای دستش رو قطع کردن👌 سرباز دشمن چون دستش قطع شده بود از درد دندونش رو روی هم فشار میداد🤒 تمام نیروش رو جمع کرد و به یاراش گفت چرا حمله نمی کنید👺پس منتظر چی هستید یک دفعه بیشتر از ده نفر به امام حمله کردن 😱امام با همه اونا جنگیدن و مجبورشون کردن عقب نشینی کنن😨 قاسم نوجوان و شجاع ما درد زیادی رو تحمل میکرد🌹 یک لحظه چشماش رو بست وقتی چشماش رو باز کرد عموش رو دید که روی صورتش خم شده بود و گریه میکرد🌹 قاسم با لبخند کوچکی دوباره چشماش رو بست نگاه امام به موهای خونین قاسم افتاد😭 فهمید اون دیگه چشماش رو باز نمی کنه😔 اون رو بغل کرد و به خیمه برد🌹 قاسم نوجوان و شجاع ما برای همیشه خوابید و اطرافش پر از صدای بال پروانه ها شد🦋🦋🦋 ☘🥀☘🥀☘🥀☘ 🥀@shodeam9saleh🥀
❤️ خلاقیت آقا پسرامون🥰 خیلی سریع دست به کار میشن برای خودشون خونه درست می‌کنند اسمشو هم میزارن خونه‌ی بهشتی. بعدش خونه بهشتی‌شونو مجهز می‌کنند به مبل وصندلی.. با آجرای‌ خونه‌سازی برای خودشون میکروفون درست می‌کنند🎤 و شروع می‌کنند به مداحی و سینه‌زنی😊 این میشه یه هیئتِ خونگیِ کودکانه‌ی ساده و بی‌تکلّف وسط حرمِ خانوم فاطمه‌معصومه سلام‌الله‌علیها☺️ ما خادمای رواق کودک از وسط همین سینه‌زنی‌های ساده‌ی بچه‌ها خیلی حاجت میگیریم...🥺 ❤️@ziregonbadetala❤️