eitaa logo
زیرگنبدطلا
4.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
15 فایل
♡کانال رسمی کودک و خردسال حرم مطهر ♡کانال تخصصی جشنِ تکلیف ♡تنها مرجعِ اطلاع‌رسانی برنامه‌های کودک و خردسال ♡برگزاری تخصصی جشن تکلیف به صورت گروهی یا اختصاصی در حرم مطهر ♡برگزاری جشن روزه‌اولی‌ها به صورت گروهی و یا انفرادی ♡آیدی پاسخگویی: @Revaghekoodak
مشاهده در ایتا
دانلود
فرشته های مهربونم💐 در سفری که امام حسین علیه السلام به کوفه داشتن🌺 آقا علی اکبر شجاع ما هم بودن🌺 وقتی همه یاران امام حسین علیه السلام وارد میدان میشن و با دشمن میجنگن آقا علی اکبر هم اجازه میخوان تا ایشان هم به میدان برن 💐 آقا امام حسین علیه السلام هم اجازه میدن که آقا علی اکبر وارد میدان بشن🥀 سربازهای دشمن با دیدن آقا علی اکبر خیلی میترسن و وحشت میکنن و میخوان فرار کنن حاکم بدجنس 😡بلند فریاد میزنه اینجا چه خبره😡❓ هرکس بتونه علی اکبر رو بکشه کلی طلا و سکه🏆 پیش من جایزه داره😔 همون موقع تعداد زیادی از سربازهای دشمن 😱بخاطر همون طلا و سکه ها به سرعت به سمت حضرت علی اکبر علیه السلام حمله میکنن😱 ولی ایشون خیلی شجاع بودن و با قدرت با همه اونها میجنگن🌺 دوباره کلی سرباز دیگه وارد میدان میشن😔 آقا علی اکبر ما اونقدر شجاع بودن🌺 که ۲۰۰ سرباز دشمن رو میکشن وقتی آقا علی اکبر مشغول جنگیدن و دفاع از امام حسین علیه السلام بودن🌹 یکی از سربازهای دشمن یواشکی و نامردانه به او حمله میکنه😱 آقا علی اکبر رو زخمی میکنه😭 ایشون از روی اسب به زمین میفتن😭 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ ۹_ساله ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~ @shodeam9saleh ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~
آقا علی اکبر پدرشون رو صدا میزنن😭 آقا امام حسین علیه السلام ایشون رو بغل میکنن و شروع به گریه میکنن😭 اقا علی اکبر میگن پدر جان خیلی تشنه هستم 💦امام به زخم های آقا علی اکبر دست میکشن😔 و میگن پسرم به زودی در بهشت از دست پدر بزرگت حضرت رسول صلی الله علیه و آله آب می نوشی و سیراب میشی🌺 بچه ها آقا علی اکبر دوباره به میدان برمیگردن😔 و با شجاعت و قدرت زیاد با دشمن ها میجنگن🌹 ولی آقا علی اکبر یک نفر بود و تعداد سربازهای دشمن خیلی زیاد بود😱 بخاطر همین دشمن زخم های زیادی به ایشون میزنه😭 و باعث میشه آقا علی اکبر هم به شهادت برسن😭 امام حسین علیه السلام و خانوادشون از دست دشمن خیلی ناراحت بودن😭 امام حسین علیه السلام به سپاه دشمن نگاه میکنن و میگن خدا به شما رحم نکنه که این چنین به ما ستم میکنید😔 ☘🥀☘🥀☘🥀☘ ۹_ساله ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~ @shodeam9saleh ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~
فرشته های نازنینم که مثل هر روز منتظر داستان امروز هستید🌿 اسم داستان امروزمون هست 🦋هدیه ای برای خدا🦋 روزی روزگاری🌺 در بیابانی به اسم ثعلبیه‌🏕️خانواده ای سه نفره زندگی میکردن. داخل این خانواده یک مادری 🧕🏻بود به اسم قمر خانم. این قمر خانم یک پسر داشت به اسم آقا وهب🌹که اسم همسرشون هانیه بود🌹 آقا وهب و هانیه خانم هر روز صبح🌞 میرفتن دامداری و شب ها برمیگشتن🍃 زمانی که کاروان امام حسین علیه السلام🌹 در راه کوفه بودن با این خانواده روبرو میشوند🌺 امام با اونها احوال پرسی میکنن و میپرسن آیا شما اینجا مشکلی دارید❓🌹 قمر خانم که امام رو نمیشناختن میرن پیش ایشون و میگن من با پسر و عروسم اینجا زندگی میکنم☘ اما اونها اینجا نیستن و برای دامداری رفتن🙏🏻 بزرگترین مشکل ما کم آبی هست💦 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ ۹_ساله ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~ @shodeam9saleh ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~
امام حسین علیه السلام اونجا قدم میزنن🌹 به سنگی میرسند🍃 با نیزه ای که در دست داشتن اون سنگ رو در میارن 🔹 یک دفعه از زیر اون سنگ چشمه پر از آبی شروع به جوشیدن میکنه⛲ قمر خانم خیلی تعجب میکنه😍 و خوشحال میشه و از شدت خوشحالی گریشون میگیره☺️ امام حسین علیه السلام به اون مادر میگن🌹 ‌ ما احتیاج به یار و یاور داریم🌺 وقتی پسرت برگشت بهش بگو اگر دوست داشت پیش ما بیاد تا به ما کمک کنه🌺 تا بتونیم از حق دفاع کنیم👌🏻 امام حسین علیه السلام اینها رو گفتن و با کاروانشون شروع به حرکت کردن🌹 بعد از رفتن امام🌹قمر خانم مدام در فکر بود🤔 اون معجزه ای که با چشماش دیده بود خیلی براش عجیب بود🤔 مدام با خودش میگفت این مرد کی بود که تونست با نیزه اش دعای ما رو اجابت کنه👌🏻 این مرد کی بود که زمین مرده ما رو در عرض یک چشم بهم زدن زنده کرد🤔 واقعا این مرد کی بود🌹 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ ۹_ساله ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~ @shodeam9saleh ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~
وهب و هانیه وقتی به خونه اومدن🏕️ و اون چشمه جوشان پر آب ⛲رو دیدن هر دو تعجب کردن😍 و گفتن مادر چه اتفاقی افتاده❓😇 مادر هر چی دیده بود براشون تعریف کرد🌹 وهب وقتی پیام اون مردی رو که اصلا ندیده بود رو شنید و معجزه او رو دید😍 بدون معطلی آماده شد🌺 سریع همراه با خانواده به سمت کاروان امام حسین علیه السلام حرکت کرد💐 وهب خیلی مشتاق بود که خودش رو هر چه سریع تر به امام برسونه و با او صحبت کنه🗣 وهب و خانواده اش به امام حسین علیه السلام رسیدن😍 وهب خیلی به امام علاقه مند شده بود و با شوق و ذوق زیاد به حرف های امام گوش میداد🌹 مادر وهب🧕🏻 گفت پسرم از تو راضی نمیشم مگر به یاری پسر پیغمبر بری و در راه دین خدا شهید بشی🌹 وهب با اجازه امام وارد میدان شد و مشتاقانه در راه دین جان خود را فدا کرد☘ وهب اومده بود که از حریم اهل بیت پیامبر دفاع کنه🌺وهب شروع به دفاع کرد🤺 تعداد خیلی زیادی از سربازهای دشمن رو به هلاکت رساند👌🏻 وهب به سمت مادرش🧕🏻 برگشت و گفت مادرجان الان از من راضی شدی🙏🏻 مادرشون گفتن از تو راضی نمیشم مگر زمانی که در پیشگاه امام حسین علیه السلام شهید بشی💐 وهب دوباره به میدان برگشت اون چنان جان فشانی کرد🤺 که سپاهیان اون حاکم بدجنس😡، هم تعجب کرده بودن و هم خیلی خیلی ترسیده بودن😳 وهب اونقدر دلاورانه جنگید که به مقام شهادت رسید🌺 ☘🥀☘🥀☘🥀☘ ۹_ساله ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~ @shodeam9saleh ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚عنوان: نامه های ماریه 📽قسمت: دوم 🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 ماریه امروز هم با کمک کبوترش🕊 گندم از کاروان عاشورا برامون نامه فرستاده💌 این دختر کوچولو توی نامه دومش کلی برامون حرف زده؛ از آقای امام حسین 🌹 که دوست نداره زیر بار حرف زور یزید بره تا هم‌بازی شدن با رقیه کوچولو 😘و علی اصغر شش ماهه‌☘ ☘🥀☘🥀☘🥀☘ ۹_ساله ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~ @shodeam9saleh ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~
عنوان داستان امروز 💫تابنده ترین خورشید💫 سالها پیش☘️توی خانواده ای یه پسر خیلی خیلی نورانی و زیبا به دنیا اومد😍 اعضای اون خانواده از به دنیا اومدن این پسر خیلی خوشحال شدن☘ به همه همسایه ها و مردم مهمانی دادن🥗 این نوزاد ما بزرگ و بزرگتر شد🌹 تا اینکه شد یک جوان زیبا و رشید😍 اونقدر زیبا و نورانی بود که همه مردم و خانوادشون بهشون می گفتن تو مثل ماه توی آسمون هستی😍 و بهشون لقب قمر بنی هاشم داده بودن🌹 این جوان قصه ما همیشه به مردم کمک میکردن👌🏻 بچه ها رو خیلی دوست داشتن☘ با اونا بازی میکردن😍 بچه ها هم خیلی ایشون رو دوست داشتن ❤️و همیشه دنبالشون میگشتن تا پیداشون کنن و باهاشون بازی کنن🥰 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ ۹_ساله ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~ @shodeam9saleh ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~
جوون زیبای قصه ما🌹 برادری داشتن که تحت هر شرایطی با برادرشون بسیار محترمانه و مودبانه حرف میزدن👌🏻 هیچ وقت پاهاشون جلو برادرشون دراز نمی کردن🌹 هیچوقت برادرشون رو به اسم کوچک صدا نمی زدن🌹 وقتی میخواستن با برادرشون صحبت کنن و ایشون رو صدا بزنن☘ می گفتن آقای من ،مولای من، امام من🌹هر وقت مادرشون خوراکی بهشون میدادن سریع میدویدن تا برادرشون رو پیدا کنن☘ و خوراکی رو اول به برادرشون بدن🍇 هر وقت میخواستن کاری انجام بدن اول از برادرشون اجازه می گرفتن 🌹می گفتن اگر برادرم راضی باشن من اینکار رو انجام میدم🌹 همیشه کنار داداششون بودن☘ به حرفاشون گوش میدادن👌🏻 و خیلی برادرشون رو دوست داشتن❤️ و همیشه یار و یاور برادرشون بودن🌹 آخه به پدرشون قول داده بودن هیچوقت برادرشون رو تنها نگذارن و مراقب ایشان و خانواده برادرشون باشن💐 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ ۹_ساله ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~ @shodeam9saleh ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~
چندین سال گذشت ☘️این جوان قصه ما حالا یک مرد شجاع و باغیرت شده بود☘ مردم شهر کوفه از برادر این مرد کمک خواستن🙏🏻 تا به شهرشون بره و بهشون کمک کنه🙏🏻 و اونا رو از دست حاکم بدجنس😡 نجات بده. برادر این مرد هم که همیشه همراه ایشان بود عازم شهر کوفه میشن🌹 مرد شجاع و وفادار ما🌹 مثل همیشه کنار برادرشون بودن🌺 همراه با برادر و خانوادشون بار سفر میبندن و راهی کوفه میشن💐 اما مردم کوفه بجای اینکه به استقبال این خانواده بیان مقابل اونها شمشیر میکشن😭 و خواستن با اونها بجنگن😔 آخه شهر کوفه یک حاکم بدجنس😡 داشت😡 ادامه دارد.... ☘🥀☘🥀☘🥀☘ ۹_ساله ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~ @shodeam9saleh ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~
اون حاکم بدجنس😡میخواست مرد خوب قصه ما و برادر و خانواده ایشان رو اذیت کنه😱 اون حاکم به سربازهاش گفته بود اجازه ندید اونها از آب هیچ رودی بردارن و بخورن😔 خانواده اون مرد زیبا خیلی تشنه شده بودن😔و از مرد شجاع قصه ما خواستن براشون آب بیارن💦. مرد باغیرت قصه ما از برادرشان اجازه گرفتن و به سمت رود فرات رفتن 💦مشک آب رو برداشتن💦 مشک رو داخل اون رود قرار دادن تا از آب اون رود بردارن🏝️ اما سربازهای اون مرد بدجنس😡 جلوی اون مرد ایستادن😱 و نگذاشتن اون مرد مهربان و وفادار با خودش آب ببره😔 اون مرد باوفای قصه ما که خیلی شجاع و نیرومند بود🌹 با همه اون سربازها جنگیدن👌🏻 و تونستن آب رو بردارن سوار اسبشون شدن که خودشون به خانواده برادرشون برسونن🌹 اما بچه های خوبم وقتی شیر مرد قصه ما میخواست به سمت خانوادشون بره اتفاق های زیادی براش افتاد💐 اتفاق و ماجراهایی که فردا برا شما نازنینا میگیم🌹 کدوم یک از شما نازنینا میتونید حدس بزنید که🤔 ۱. اسم این شیر مرد قوی چی هست؟ ۲. اسم برادر این شیر مرد چی هست؟ ☘🥀☘🥀☘🥀☘ ۹_ساله ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~ @shodeam9saleh ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚عنوان: نامه های ماریه 📽قسمت: سوم 🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 ماریه توی نامه💌 سومش از خواب ترسناکی که دیده برامون نوشته📝 خوابی که وقتی اون رو برای رقیه کوچولو تعریف کرده، عمو عباس😊 اون رو شنیده و بهشون قول داده که تا همیشه مراقبشون باشه☘ ☘🥀☘🥀☘🥀☘ ۹_ساله ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~ @shodeam9saleh ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘🥀☘🥀☘🥀☘ فرشته های عزادار امام حسین علیه السلام روز شهادت امام حسین علیه السلام😭 و یاران وفادارشون رو تسلیت میگم🖤🖤🖤 به شما عزیزای دل نازنینای من امروز امام زمان مهربونمون❤️ عزادارن🖤برای آرامش قلب شون دعا کنیم🤲 و از خدا سلامتی و ظهورشون رو بخواهیم🤲 ۹_ساله ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~ @shodeam9saleh ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚عنوان: نامه های ماریه 📽قسمت: چهارم ☘🥀☘🥀☘🥀 ماریه تو نامه💌 نوشته مردی به اسم حُر جلوی راه اون‌‌ها رو گرفته و نمیذاره تا جلوتر برن، اما هنوز عمو عباس رقیه کوچولو😍هست تا برای همه بچه‌ها با مشک آب💧 بیاره💫 🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 ۹_ساله ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~ @shodeam9saleh ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚عنوان: نامه های ماریه 📽قسمت: پنجم ☘🥀☘🥀☘🥀 ماریه تو نامه💌 نوشته📝 تعداد آدم بدهایی که جلوی آقای امام حسین🌹 رو گرفتن روز به روز داره بیشتر میشه، اون امشب یه خواب بد درباره عبدالله کوچولو دیده که آدم بدها اونو به خاطر کمک کردن به عموش؛ یعنی آقای امام حسین 🌹کشتند😭 🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 ۹_ساله ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~ @shodeam9saleh ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀تو ڪوچه ها، خیابون ها 🥀تو خونه ها و تڪیـــه ها  🌿تو مســـجد و حسیــنیه 🌿تو چـــــادرا و خیمه ها 🌹به هر ڪـــجا پا می ذاری 🌹صدای یا حسیـــــن میاد 🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 ۹_ساله ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~ @shodeam9saleh ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚عنوان: نامه های ماریه 📽قسمت: ششم ☘🥀☘🥀☘🥀 ماریه میگه 🗣تعداد آدم بدها، اونقدر زیاد شده که همه دشت رو پر کرده، ولی قاسم که برادرزاده آقای امام حسین🌹 می‌شه، بهش گفته ما تا وقتی عمو عباس😍 رو داریم، نباید از هیچ چیزی بترسیم😊 🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 ۹_ساله ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~ @shodeam9saleh ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚عنوان: نامه های ماریه 📽قسمت: هفتم ☘🥀☘🥀☘🥀 ماریه این بار نوشته📝 آدم ‌بدها آب💧 فرات رو روی اون‌ها بستند، بابای ماریه بهش گفته🗣 اون‌ها می‌خوان آقای امام حسین🌹 رو اذیت کنند😭‌برای همین هم پیش رقیه کوچولو😍 رفته تا دلداریش بده و بهش بگه کنارشه😘☘ 🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 ۹_ساله ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~ @shodeam9saleh ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚عنوان: نامه های ماریه 📽قسمت: هشتم ☘🥀☘🥀☘🥀 امروز مثل بقیه صبحها، با اذان علی_اکبر بلند شدیم☀️ من که پیامبر 😍را ندیدم👀 اما همه میگن🗣 اون قیافه و راه رفتن و حرف زدنش با پیامبر مو نمیزنه😊 🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 ۹_ساله ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~ @shodeam9saleh ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚عنوان: نامه های ماریه 📽قسمت: نهم ☘🥀☘🥀☘🥀 ماریه می‌گه🗣 این روزا اونا میرن تو خیمه‌ای که قبلا خیمه مشک‌ها بوده، تا روی خاکش که یه کمی خیسه❄️ دراز بکشن و تشنگی ‌کمتر اذیتشون کنه اون نوشته 📝شمر بدجنس یه نامه✉️ برای عمو عباس فرستاده و اونو حسابی عصبانی کرده😔 🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 ۹_ساله ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~ @shodeam9saleh ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚عنوان: نامه های ماریه 📽قسمت: دهم ☘🥀☘🥀☘🥀 این آخرین نامه 💌ماریه است. اون از بدترین😔 روز زندگی‌‌ش نوشته📝 از روزی که آدم بدها آقای امام حسین علیه السلام🌹 و یارانشون رو شهید کردن و به دست‌های همه مادرا و بچه‌ها زنجیر زدن😭 ‌ اون به کبوترش🕊 گندم سپرده تا داستان امام حسین علیه السلام🌹 رو برای همه پرنده‌های جهان تعریف کنه و به گوش👂 همه آدم‌های دنیا برسونه📠 ‌ 🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 ۹_ساله ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~ @shodeam9saleh ~.~.~.~☘🥀☘~.~.~.~
روزی روزگاری🌺 در شهری به اسم شهر کوفه🧐 مردی زندگی می کرد که خیلی بی رحم و خشن و بداخلاق بود😤 خودشو خلیفه همه مردم میدونست🤨 و اگر کسی به حرفش گوش نمی کرد اونو اذیت میکرد😱 یک روز این خلیفه😏 شنید که مردم برای یک آدم خیلی خوب و مهربون🌹نامه نوشتن📜 مردم توی نامه هاشون نوشته بودن که ای مرد آزاد و مهربون بیا🌹 و ما رو از دست این خلیفه بد بدرد نخور نجات بده🙏🏻 ما دوستِ تو هستیم ❤️کمک میکنیم که این خلیفه بدرد نخور نابود بشه👌🏻اون خلیفه بدجنس🤨وقتی این چیزها رو شنید خیلی عصبانی شد 😡و سریع به یکی از دوستاش گفت برو داخل شهر هر کدوم از مردم که طرفدار اون مرد آزاد هستن رو دستگیر کن و بندازشون تو زندان😱 ادامه دارد... 🥀☘🥀☘🥀☘🥀 🥀@shodeam9saleh🥀
نامه های مردم به دست اون مرد آزاد رسید📜 اون آقای مهربون نامه ها رو خوند و پسر عموش رو به عنوان نماینده فرستاداونجا 🌹مردم با دیدن پسرعموی اون مرد مهربون خیلی خوشحال شدن😍 و بهش گفتن ما مرد آزاد رو خیلی دوست داریم🌹 ما از خلیفه بدرد نخورمون بدمون میاد🤢 می خوایم باهاش بجنگیم🤺 تا اون مرد آزاد خلیفه ما بشه 😍 نماینده وقتی این حرف ها رو شنید خیلی خوشحال شد😊 فورا برای مرد آزاد نامه نوشت📜 و گفت مردم شهر کوفه راست میگن اونا با شما دوست هستن😍 منتظرن شما بیایین اینجا و کمکشون کنید 😍. حاکم بدجنس بیشتر عصبانی شد😡 و گفت اگر نماینده مرد آزاد رو به من تحویل ندید همتون رو میفرستم داخل زندان😤 یکی از دوستای پادشاه فهمید که نماینده مرد آزاد خونه چه کسی هست بخاطر همین اون خونه رو نشون حاکم بد داد😔 حاکم بدجنس هم با عصبانیت رفت داخل خونه اون مرد😩 و بهش گفت چرا نماینده مرد آزاد رو تو خونت راه دادی 😡مگه نمیدونی این دشمن منه😏 صاحب اون خونه که خیلی پیر بود گفت👨 من اونو به خونم دعوت نکردم خودش اومده🌹اون مهمون منه منکه نمیتونم مهمون رو از خونه بیرون کنم 😊 مرد بدجنس دوباره عصبانی شد😤 بلند شد و با چوب دستیش اونقدر اون مرد پیر رو کتک زد که بدنش خونی شد😭 و گفت این مرد پیر رو بندازید زندان😱 ادامه دارد... 🥀☘🥀☘🥀☘🥀 🥀@shodeam9saleh🥀
حاکم بداخلاق و عصبانی رفت توی شهر و گفت🤨 ای مردم خوب گوش کنید هر کدوم از شما که به نماینده کمک کنه یا اون رو به خونش راه بده میندازمش داخل زندان🤺 و نمیگذارم هیچوقت از زندان بیاد بیرون😕 مردم هم ترسیدن و فرار کردن رفتن داخل خونه هاشون🏡 نماینده مردِ آزاد تنهای تنها موند😔 چون مردم همشون رفته بودن خونه هاشون😔 از حاکم بدجنس ترسیده بودن😔 نماینده جایی نداشت که بره تنها و غریب توی کوچه ها راه میرفت نمیدونست کجا بره خسته شده بود😭 پشت در یه خونه ای نشست🏡 بعد از چند دقیقه خانمی در رو باز کرد🧕🏻 و نماینده رو دید ازش پرسید تو کی هستی☺️ چرا اینجا نشستی🤔❓ نماینده گفت من نماینده مرد آزادم😔 تشنه هستم میشه کمی آب به من بدید💦 اون خانم 🧕🏻نماینده مرد آزاد رو به خونش برد و بهش آب و غذا داد🌹 وقتی اون مرد داشت غذا میخورد پسر اون خانم از راه رسید 🙍🏻‍♂️متوجه شد نماینده مرد آزاد خونشون هست😞 یاد حرف های پادشاه افتاد که گفته بود اگر کسی به مرد آزاد کمک کنه میندازمش زندان😔 بخاطر همین پسر اون خانم یواشکی از خونه بیرون اومد🚶🏼‍♂️ و رفت پیش پادشاه و به پادشاه گفت نماینده مرد آزاد داخل خونه ما هست😭 ادامه دارد.... 🥀☘🥀☘🥀☘🥀 🥀@shodeam9saleh🥀
صبح شد🌞 نماینده مرد آزاد خواب بود🌹 که یکدفعه سروصدای پای اسب ها رو شنید🐴 و از خواب پرید و فهمید مامورها اومدن با او بجنگن🤺 نماینده مرد آزاد با تمام توان جنگید🌹ولی تعداد دشمنان خیلی زیاد بود😔 نماینده گریه کرد😭 و گفت من خیلی ناراحتم😭 ناراحتم از اینکه برای پسر عموم ( که همان مرد آزاد بود) نامه نوشتم📜 و گفتم به این شهر بیاد و به مردم کمک کنه😔 مردم دوستش دارند 😔. ولی مردم این شهر آدمهای خوبی نیستن🧕🏻 و به قولهایی که میدن عمل نمیکنن😱 از این حاکم ترسیدن و توی خونه هاشون قایم شدن😔 مامورا💂🏻‍♂️💂🏻‍♂️💂🏻‍♂️ نماینده رو دستگیر کردن و انداختنش توی زندان😱 اما بچه ها مرد آزاد از این اتفاق خبر نداشت 😔و نمیدونست توی شهر فراموشی این اتفاق ها افتاده 😔 مرد آزاد همراه خانواده توی راه بود و داشت به شهر کوفه می رسید.... ادامه داستان رو در روزهای بعد بخوانید 🌺 🥀☘🥀☘🥀☘🥀 🥀@shodeam9saleh🥀
روزی روزگاری 🌺 دوتا مرد با هم همسفر شدند😇 اونا با هم دوست بودند و داشتند از دست حاکم بدجنس فرار میکردن🚶‍♂🚶‍♂ اونا میخواستن خودشون رو به مرد آزاد برسونن👌🏻 چون مرد آزاد خیلی خوب و مهربون بود😍 دوست مردم بود و دشمن حاکم بدجنس 😍 یادتونه گفتم مردم شهر کوفه برای مرد آزاد نامه نوشتن📜 و ازش خواستن به شهرشون بره و حاکم بشه🌹 حاکم بدجنس هم وقتی این ماجرا رو فهمید به مامورانش دستور داد تا دوستهای مرد آزاد رو دستگیر کنه 😱 مرد آزاد به نزدیکی های شهر کوفه رسیده بود🌹 فکر میکرد مردم منتظرشون هستن😔 اما خبر نداشت مردم از حاکم بدجنس ترسیدن و توی خونه هاشون قایم شدن😭 مرد آزاد خبر نداشت مامورای حاکم بدجنس درها رو بستن که کسی وارد شهر کوفه نشه و از اونجا بیرون نره😔 مرد آزاد با کاروانی از یاران و خانوادش نزدیک شهر کوفه میشد🌺 اون دو تا دوست خودشون رو از مامورا قایم کردن👌🏻 اما مامورا همه جا بودن و حواسشون به همه چیز بود😞. یکی از اون دو تا دوست که اسمش مسلم بود گفت😇 بهتره که ما روزها قایم بشیم🌞 و شب ها حرکت کنیم🌚اون یکی دوست دیگه که اسمش حبیب بود گفت باید خیلی اروم و بی سر و صدا راه بریم🚶🏼‍♂️🚶🏼‍♂️ که مامورای حاکم بدجنس ما رو نبینن👌🏻 چند روز بعد اون دو تا دوست به مرد آزاد و کاروانش رسیدن😍 مرد آزاد از دیدن اونها خیلی خوشحال شد 🌹و گفت خدا رو شکر که سالم هستید🤲🏼 اون طرف هم اردوگاه دشمن بود 4000نفر اومده بودن با مرد آزاد و خانوادش بجنگن😭 هر روز هم بیشتر و بیشتر میشدن😱 اما تعداد و یارای مرد آزاد خیلی کم بود😔 آقا حبیب از دیدن سپاه کوچک مرد آزاد خیلی ناراحت شد😔 فکر کرد چکار میتونه کنه تعداد یارای مرد آزاد بیشتر بشه🤔 به یاد قبیله ای افتاد که همون نزدیکی ها زندگی میکردن😍 اقا حبیب با خوشحالی رفت پیش مرد آزاد و گفت اجازه میدید من پیش اون قبیله برم و از اونها کمک بخوام 🙏🏻 مرد آزاد هم اجازه داد🌹 ادامه دارد... 🥀☘🥀☘🥀☘🥀 🥀@shodeam9saleh🥀