eitaa logo
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.3هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
7.7هزار ویدیو
557 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر @Yahosin31 مدیر تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 🌹 👈هر روز یک صفحه از قران کریم براے سلامتے امام زمان(عج)،هدیه به روح پدران ومادران آسمانی.ارواح مومنین.و شهدا، فقها،دانشمندان، آمرزش گناهان و شفاے مریضان سوره مبارکه @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
سوره مبارکه نوشته استاد انصاریان - منبع: پایگاه (https://erfan.ir) @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
238-yousef-fa-ansarian.mp3
5.81M
سوره مبارکه منبع: پایگاه قرآن ایران صدا - ترجمه استاد حسین انصاریان @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
سوره مبارکه از کتاب تفسیر یک جلدی مبین @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
238-yousef-ta-1.mp3
6.43M
سوره مبارکه بخش اول مفسر: استاد قرائتی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
238-yousef-ta-2.mp3
5.69M
سوره مبارکه بخش دوم مفسر: استاد قرائتی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺° @zohoreshgh ❣﷽❣ ☀️ (ع) 😊 ✨بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ✨ 💙ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ☀️ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ☀️ 💛ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ☀️ ❤️ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ☀️ 💜ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ☀️ 💙ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ☀️ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ☀️ 💛ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ☀️ ❤️ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢ☀️ُ 💜ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ☀️ 💙ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ☀️ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ☀️ 💛ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ☀️ ❤️السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی☀️ ✨یاخلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان... ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨ ✨اللهُـمَّ ؏َـجِّـلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج✨ ✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 °✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍✋ ❤️ دل داده ام ز دست ڪہ دلداده ام ڪنے افتاده ام بہ پات ڪہ افتاده ام ڪنے سالڪ ڪہ بے تو راه بہ جایے نمے برد باید خودت مسافر این جاده ام ڪنے عج 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
°♥️° ما شاکر حقيم🤲 کــه داريم °﴿تُ﴾° را توحيدريـ💚 و چو ذوالفقاريم⚔ تو را اي سيدعلي♥️ ، رهبر من آقا جان 😊 هيهات که تنــها بگذاريم °﴿تُ﴾° را✌️ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
﴾﷽﴿ بانو.... گواراے وجودت باد آرامش آسمان...🌙 بہ راستے ڪہ چادر...آرامشے میدهد... هم قد آسمان...⭐ و هم تراز خوابیدن روے شبنم های چمن زار...🍀 😍 بانوے چادرے مواظب قلبت باش...🍃 اهالے "آسمان" تو را برگزیده اند... @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🔸️قالَ الاِمامُ الصّادِق عليه السلام: إِنَّ شَفَاعَتَنَا لاَ تَنَالُ مُسْتَخِفّاً بِالصَّلاَةِ 🔸️امام صادق علیه السلام فرمودند: براستى، كه شفاعت ما (خاندان) شامل حال كسى كه نماز را كوچك (و بى‏ اهميت) بشمارد، نمى‏گردد. 📚ثواب الاعمال ص ۲۰۵ 🙏برای دیگران هم ارسال کنید @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۹۵ با نوشتن نامه کلی سبک شدم.با خودم فکر کردم چقدر خوب میشود اگر ای
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۹۶ دلم برای مسجد و فاطمه تنگ شده بود. چون این اواخر کمتر به آنجا میرفتم.شب جمعه بود که باز با اصرار فاطمه به مسجد رفتم. با اشتیاق از مدعوین پذیرایی میکردم و برایشان شربت خنک میریختم که متوجه شدم چند نفری به من اشاره کرده و پچ پچ میکنند. رفتار مسجدی ها با من دیگر مثل سابق نبود این را بارها به فاطمه هم گفتم ولی فاطمه هربار انکار میکرد و میگفت _لابد اینقدر کم میای از یادشون رفتی. تصمیم گرفتم به طور نامحسوس نزدیک اون چندنفر بشم و از پشت سر،حرفهایشان را بشنوم.ولی اونها هم تمام حواسشون به من بود.آخر مجلس به سمت همان عده رفتم و با گشاده رویی بهشون شیرینی تعارف کردم. دونفر آنها با اکراه برداشتند ومنو نادیده گرفتند. ولی یک نفرشون که بهش میخورد سی و اندی ساله باشه با لحنی بد ازم پرسید: _شما مال این محل هستی؟ من بالبخند گفتم: _قبلا بودم.. او با همان لحن گفت: _یعنی الان از اینجا رفتی؟ با صبوری گفتم: _بله.چطور مگه؟ زن پشت چشمی نازک کرد و گفت: _تو دختر سد مجتبی نیستی؟؟؟ با افتخارگفتم : _بله شما منو میشناسید؟ زن با بی ادبی گفت: _فکر کن تو رو کسی نشناسه!!! ابرو در هم کشیدم: _من خیلی وقته در این محل زندگی نمیکنم شما از کجا منو میشناسی؟ _زن باباتم میشناسم..حالا اینجا دوباره واسه چی سرو کلت پیدا شده؟ لحن بی ادبانه و منظور دار او واقعا ازتحملم خارج شده بود.ولی نفس عمیقی کشیدم ودر دلم صلوات فرستادم و با آرامش جواب دادم: _اشکالی داره؟! او نگاهی نفرت بار به سرتا پای من انداخت و گفت: _نه اشکال نداره به شرطی که قصد از راه به در کردن جوونای این محل رو نداشته باشی و پسرهای مسجدی رو تور نکنی! 🍃🌹🍃 دیگه وقت سکوت و حیا نبود. دندانم رو به هم ساییدم و با خشم گفتم: _بهتره مراقب حرف زدنت باشی خانوم.از من خجالت نمیکشی از این مسجد شرم کن. او که مشخص بود از اون زنهای آپاچی و هوچیست با صدای نسبتا بلندی گفت: _اونی که باید خجالت بکشه تویی نه من! آمارت دستم هست. حیف از اون پدر که تو اولادشی.. گوشهام دوباره کوره ی آتش شدند. تقریبا اکثر نمازگزاران، متوجه نزاع ما شده بودند. انگشت اشاره ام را جلوی صورتش گرفتم و هشدار دادم: _این آخرین باریه که میگم مراقب حرف زدنت باش خانوم وگرنه…؟؟؟ زن داد زد: _وگرنه چی.؟؟ هااان وگرنه چی؟؟ وگرنه شوهرمو میدزدی؟!! اینقدر طرز حرف زدن و لحن او زشت بود که محکم تو صورتش زدم...یک باره بلوایی شد..گیس وگیس کشی شد..او منو میزد و با صدای بلند همه رو خبردار میکرد که: _آآآی ملت این هرزه رو از‌مسجد بندازید بیرون من اینو میشناسم ننه باباشو میشناسم.. از کل زندگیش خبر دارم .. درحالیکه من اولین بارم بود او را در زندگیم میدیدم! فاطمه خودش را رساند.باورش نمیشد یک طرف دعوا من باشم. میون همهمه ازم پرسید: _چیشده رقیه سادات؟ چه خبره؟؟ من فقط به صورت اون زن هوچی نگاه میکردم تا او رو شاید بخاطر بیاورم. فاطمه وقتی ازمن جوابی نشنید رو کرد به اون زن  وبا لحنی جدی گفت: _چه خبره خانوم؟؟ صداتو بیار پایین. فاصله ی شما با آقایون اندازه ی یک پرده ست!! زن که توسط چند نفر دیگه گرفته شده بود گفت: _تو برووووو برووو که از چشمم افتادی!!اولها خیلی قبولت داشتم ولی از وقتی فهمیدم دست اینو گرفتی آوردی تو مسجد ، نظرم درباره ت عوض شد. فاطمه با اخم گفت: _مگه باید با شما هماهنگ میکردم.؟؟مسجد مال همه ست به من چه به تو چه که کی توش رفت وآمد میکنه؟ زن با صدای بلند گفت: _به من چه؟؟ مسجد جای نمازخونهاست نه جای هرزه ها!! با عصبانیت گفتم: _دهنتو ببند زنیکه..هرزه خودتی و.. فاطمه دستش را روی دهانم گذاشت: _رقیه سادات تو رو به جدت خودت رو کنترل کن من جوابشو میدم. 🍃🌹🍃 صدای سخنران آن شب، از پشت میکروفون بلند شد: _خانمها اون قسمت چه خبره؟؟؟ توجه دارید اینجا چه مکانیست؟ فاطمه یک قدم به سمت زن برداشت و با غیض گفت: _خجالت بکش زن نا حسابی! به چه حقی به یک مسلمون تهمت میزنی؟؟ زن دست بردار نبود.انگار اراده کرده بود هر طوری شده امشب آبروی مرا نشانه بگیرد. گفت: _ای بی خبر..من حرف بی سند نمیزنم.بیا دستتو بگیرم ببرم پیش زن باباش ببین چیا پشت سرش میگه!! فاطمه با همون لحن گفت: _خودت میگی زن بابا.!!! اونم یکی مثل تو!! زن جمله ای گفت که همه ی نگاهها به سمتم برگشت: _زن باباش دروغ میگه..چرا نمیری از همون حاج آقا مهدوی بپرسی که این زن چقدر براش مزاحمت ایجاد کرده؟؟؟ اون به پیش نماز مسجد هم رحم نکرده چه برسه به مردهای دیگه.. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۹۶ دلم برای مسجد و فاطمه تنگ شده بود. چون این اواخر کمتر به آنجا می
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۹۷ صدای همهمه و پچ پچ زنها بلند شد. فاطمه خون خونش رو میخورد .و من در سکوتی مرگبار فرو رفتم و جملات او را در ذهنم مرور میکردم. فاطمه در میان تذکرات سخنران از پشت میکروفون با عصبانیت خطاب به اوگفت: _دیگه وقاحت رو به اوجش رسوندی ساکت میشی یا به هیئت امنا بگم بیان..اینجا خونه ی خداست نمیتونم بهت بگم برو بیرون ولی بعنوان خادم مسجد بهت اجازه نمیدم توهین کنی و تهمت بزنی!! زن که انگار دیگر وظیفه ای نداشت با همان سروصدا وغر غر و نفرین مسجد رو ترک کرد. 🍃🌹🍃 من همانجایی که بودم با بهت و بیحالی نشستم. اعظم و چند نفر دیگر،جمعیت رو متفرق کردند.یکی دونفر سمتم اومدند و با دلرحمی گفتند: _اشکال نداره خودتو ناراحت نکن.بعضیا شعور ندارن.. کاش هیچ چیز نمیشنیدم!کاش قدرت داشتم همه رو غیب میکردم و تنها در اون نقطه مینشستم و فکر میکردم همه چیز یک خوابه!! از زمانیکه توبه کردم خداوند بدترین امتحان هارو ازم گرفته…گفته بودم هر امتحانی جز بازی با آبروم…جز رسوایی..! این زن که بود که از احساس من به حاج مهدوی خبر داشت؟ صمیمی ترین دوستم از این راز بی خبر بود. او از کجا میدانست؟ و مهری، آه مهری چطور میتوانست تا این حد پست باشد که آبروی دختر سید مجتبی رو زیر سوال ببرد و حرف او را بین زبانها بندازد؟! فاطمه مقابلم نشست. با لیوانی شربت. _بخور رقیه سادات جان، بخور رنگ به صورت نداری نگاهش نمی‌کردم. من در دنیای خودم بودم.او درمیان لبهای قفل شده ام سعی کرد شربت رو بهم بچشاند.پشت هم صدام میکرد ولی من نای جواب دادن نداشتم. 🍃🌹🍃 مسجد خالی شد.ازپشت پرده صدای حاج مهدوی بلند شد: _کسی اینجا هست؟؟ حاج مهدوی!!! فقط او از راز من خبر داشت..نه مسعود منو دیده بود و نه اون زن. اونشب در کوچه پس کوچه های اون محله فقط من وحاج مهدوی بودیم. او بود که ماه پیش با بدترین رفتار منو از بسبج اینجا بیرونم کرد تا در این محل نباشم.یعنی او راز من را فاش کرد که به گوش باقی مردم هم رسید؟؟ حالا دارم میفهمم چرا نگاههای مردم نسبت به من تغییر کرده بود. فاطمه با بغض گفت: _بله حاج آقا من هستم. حاج مهدوی گفت: _تشریف میارید؟ فاطمه کنار پرده رفت صدای پچ پچشان می آمد.حاج مهدوی از او میپرسید چیشده و فاطمه داشت به اختصار برایش تعریف میکرد.حاج مهدوی مدام استغفار میکرد و دست آخر پرسید: _الان ایشون کجا هستند؟ دلم نمیخواست با او رو درو شوم..ازش دل چرکین بودم.با حرکتی سریع از جا بلند شدم. صدای حاج مهدوی رو شنیدم: _احضارشون میکنید این سمت؟ بغضم ترکید. میرفتم که چه؟؟که فاطمه هم از چیزهایی که خبر ندارد خبردار شود؟باید سراغ کسی بروم که آبروی مرا نشانه گرفت. با هق هق گریه به سمت کفشداری رفتم. فاطمه سمتم دوید.. _رقیه سادات …رقیه سادات… برگشتم و در میان اشکهایم با خشم و بغض گفتم: _من عسلم عسل!!! و از مسجد با سرعت به سمت خیابان دویدم. 🍃🌹🍃 با قدمهای تند و چشمان گریان کوچه ها رو طی کردم و مقابل خانه ی پدریم توقف کردم! دستم را روی زنگ گذاشتم و قصد برداشتنش هم نداشتم.در باز شد.علی بیرون آمد و با تعجب نگاهم کرد. گفتم : _به مادرت بگو بیاد بیرون علی بادقت نگاهم کرد! _رقی تویی؟؟ تعجبی هم نداشت که منو نشناسه!من از غریبه هم غریبه تربودم وقتی دید جوابش رو نمیدم داخل رفت و دقایقی بعد مهری با چادر مقابل در اومد و لبخند گشاد و دروغینی به صورت نشوند. _به به.!! ببین کی اومده؟ چه عجب رقی جان یاد فقیر فقرا کردید.بفرما تو.چرا دم در؟ میخواست به چاپلوسیش ادامه بده که با پشت دستم نصف اشکم رو از صورت زدودم و با نهایت کینه ونفرتی که در این مدت ازش داشتم گفتم: _چی میخوای از جون من و زندگیم؟؟ چرا دست از سر من برنمیداری؟؟ منو از خونه ی پدریم بیرونم کردی کافی نبود که حالا داری از محله ی بچگیهامم بیرونم میندازی؟؟؟!! او هاج و واج نگاهم کرد و ادای بی خبرها رو در آورد. _من نمیفهمم چی میگی رقی جان.. با گریه داد زدم: _به من نگوووووو رقی…آقام مگه نمیگفت خوشش نمیاد اسممو بشکنی؟ او میدانست وحشی شدم.امشب رقیه ای را میدید که هیچ گاه در عمرش ندیده بود. دختر مظلوم و معصومی که تا چندسال پیش مورد ظلم و تبعیض او قرار میگرفت اکنون مثل مار زخمی روبروش ایستاده بود و اگر دست از پا خطا میکرد نیش زهراگینش رو نثارش میکرد.با رنگ و روی پریده گفت: _ببخشید عادت کردم بخدا…بیا تو..دم در زشته خوبیت نداره.. با همان حال گفتم: _زشته؟؟؟ زشته؟؟؟؟ زشت این بود که بری پشت سر من صفحه بزاری..زشت این بود که به دروغ منو پیش زنهای همسایه هرزه جلوه بدی..نمیترسی یک هرزه رو تو خونت راه بدی؟ او با لکنت زبان گفت: _چییی.. چیی میگی آخه.؟؟ اینا رو کی گفته؟ 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۹۷ صدای همهمه و پچ پچ زنها بلند شد. فاطمه خون خونش رو میخورد .و من
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۹۸ باز، داشت نقش بازی میکرد..مثل همان روزها که در گوشه ی اتاق به خاطر اینکه حرفش را گوش نداده بودم پنهانی نیشگونم میگرفت و وقتی به آقام میگفتم خودش رو به مظلومیت میزد ومن و متهم میکرد به دروغ گویی.. یک قدم جلوتر رفتم.چادرش رو چنگ زدم: _تقاصش رو پس میدی مهری..از من گذشت.. خوش باش که به آرزوت رسیدی.. اول ازخونه ی آقام بیرونم کردی الانم از این محل و از چشم آدمها… اشکهای داغم مقنعه ام رو خیس کرده بودند...آهی از جگر سوخته م کشیدم و درحالیکه با مشت به سینه ام میکوبیدم ناله زدم: _تا بحال نفرینت نکرده بودم.ولی از حالا واگذارت کردم به جدم….منو پیش مردم خوار کردی خدا خوارت کنه… این من بودم!!دختری مجنون که از دنیا بریده بود!! هلش دادم داخل ودر رو بستم تا بیشتر از این مجبور نباشم چهره ی شیطانی ش رو ببینم. 🍃🌹🍃 به لطف این جنون باقی همسایه ها هم فهمیدند که من در گذشته چه کسی بودم.!! البته اگر قبل از این به گوششان نرسیده باشه.! وقتی خانواده نداشته باشی همیشه همین خواهد بود.اگر سایه ی بزرگتر بالای سرت نباشه در محل خودت هم غریبی! ! این کوچه همان کوچه ای بود که در آن، آزاد و رها بازی میکردم! پس چرا این قدر امشب در اینجا احساس خفگی میکنم؟ سر کج کردم تا از راه آمده برگردم. اینبار برعکس دقایق قبل با جانی خسته و زانوانی سست. چند قدم آنطرف تر ازمن، فاطمه وحاج مهدوی ایستاده و نظاره گر ماجرا بودند. فاطمه چادرش را تا زیر چشمش بالا کشیده بود و اشک میریخت. حاج مهدوی هم تسبیح به دست مرا نگاه میکرد. بی انگیزه تر از این حرفها بودم که به نزد اونها برم.بدون توجه به اونها از مقابلشان رد شدم. فاطمه از پشت سر صدام زد: _رقیه سادات..عزیز دلم.. اشکم بی صدا پایین ریخت ولی جواب ندادم. صدای مردانه و با ابهت همراهش مجبور به توقفم کرد. _صبر کنید سادات خانوم.. زیر لب به زانوهام فحش دادم که چرا ایستادند در مقابل مردی که مرا از خودش راند. نزدیکم آمد. _تشریف بیارید من میرسونمتون. میان اشک وخشم تلخ ترین پوزخندم رو زدم. _ بزارید این تهمتها یک طرفه باشه..یه وقت براتون حرف در میارن!نمیترسید از راه بدرتون کنم؟؟یا براتون تور پهن کرده باشم؟ سری تکان داد: _استغفرالله... الان فرصت خوبی بود تا عقده ی دل خالی کنم.با اشک واه گفتم: _منو از بسیج بیرون کردید که نیروهاتون رو خراب نکنم یا براتون دردسر ساز نشم؟؟ میدونید دلم چقدر شکست؟ چون شبیه حرفهاتون نبودید..گفتید مسجد خونه‌ی خداست هیچکی حق نداره پای کسی رو از اونجا ببره ولی خواستید پامو ببرید.. اون شب بهتون گفتم حد خودمو میدونم..گفتم هیچ وقت کاری نمیکنم وجهتون خراب شه.. بهم اعتماد نکردید. گفتید امانت دار حرفم هستید. قول دادید راز دلم رو به کسی نگید..ولی الان همه میدونند..فقط همه از یک چیز خبر ندارند.اونم اینه که عسل مرده بود.رقیه سادات برگشته بود…بد کردید حاج اقا..بد کردید! اوسرش پایین بود .با صدایی محزون گفت: _درکتون میکنم.بخاطر همین حرف و حدیثها گفتم بهتره اینجا نباشید.احتمال این پیش آمدها را میدادم..از بابت من خیالتون راحت. از من کلامی به کسی منتقل نشده.. آروم باشید خواهر من.با من و خانوم بخشی بیاین تا جای مناسب تری صحبت کنیم. اینجا صورت خوشی نداره. _دیگه الان چه فایده ای داره؟ میخواین چه صحبتی کنید؟! همه چی تموم شد.. شرفم.. آبروم.. همه چیم رفت.. سرم رو برگردندم به عقب.رو کردم به فاطمه و با آه و فغان گفتم: _مگه تو نگفتی اگه توبه کنم خدا گذشتمو پاک میکنه پس چرا بجاش آبروم وبرد؟! بهم جواب بده چرا؟؟؟ فاطمه جوابی نداشت.از ما دور تر ایستاده بود و آهسته گریه میکرد.گوشی حاج مهدوی زنگ خورد قبل از جواب دادنش گفت: _چرا بیخردی و نادونی بنده های خدا رو پای حساب خدا مینویسید خواهر من.خدا حساب تک تک کارهای من وشما رو داره و هرکس شری به بنده ای برسونه حسابش با بالا سریه. گوشی رو جواب داد. _کجایی پس رضا جان؟ آره بیاکوچه ی هفدهم. او داشت از یک نفر دیگه هم دعوت میکرد تا خفت و خواری ام رو ببینه.!اشکهام امانم رو بریده بودند.دلم میخواست دوباره نعره بکشم که بابا من با همه ی بدیهام آبرو دارم.شخصیت دارم.دستم رو مشت کردم و با تمام خشمم نگاهش کردم.حاج مهدوی یک لحظه نگاهش به چشمانم افتاد و دهانش  باز موند تا حرفی بزند.تمام توانم رو جمع کردم و گفتم : _تنها مردی بودید که دردنیا بهتون اعتماد داشتم. متاسفم از اعتمادم…من همیشه به فکر آبروی شما بودم.. دستم رو داخل کیفم بردم و نامه ای که چند وقت قبل با سوز وگداز براش نوشته بودم رو مقابلش تکون دادم. _شاید اگه اینو زودتر بهتون میدادم کمتر آزارم می‌دادید! البته اگه قابل خوندنش میدونستید!! ولی دیگه مهم نیست… 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « »
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۹۷ صدای همهمه و پچ پچ زنها بلند شد. فاطمه خون خونش رو میخورد .و من
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌼🍃🌼.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌼.🍃🌼═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰           @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 #مهدی_شناسی ۹۱۹🌷 🍀اوصاف امام
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰           @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 ۹۲۰🌷 🍀صفات امام زمان علیه السلام🍀 🔶خَوّاض الْغَمَرات 💠به معنای بسیار خوض کننده و کسی که در آب‌ها و دریاهای زیاد خوض و غواصی می‌کند و در آن فرو می‌رود. 💠این عنوان در زیارت سرداب وسط سید بن طاووس نقل شده است: «السَّلامُ عَلی مُفَرِّجِ الْکُرُباتِ وَخَوَّاضِ الْغَمَرَاتِ»؛ «سلام بر آن آقایی که برطرف کننده مشکلات و اندوه‌ها و غور کننده آب‌های فراوان است». 🔶خَیر 💠به معنای فرد بسیار نیکوکار است و چه کسی از او نیکوکارتر؟ که روزی می‌آید و هرچه شرّ و ظلم و فساد است را بر می‌کَند و آنچه خیر و عدالت است را بر پا می‌دارد. 🔶خَیر مَنْ تَقَمَّص وَارْتَدی 💠به معنای بهترین فردی که جامه و لباس پوشیده است، از اوصاف امام زمان علیه السلام گفته شده؛ چنان که در قسمتی از زیارت صاحب الامر چنین است: «اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلی حُجَّتِکَ فِی أَرْضِکَ... وَخَیرِ مَنْ تَقَمَّصَ وَارْتَدی. «خدایا درود فرست بر ولی عصر و حجّت خودت در زمین... و بر بهترین کسی که پیراهن و ردا بر تن کند. » 🔶خِیرَةُ اللَّه 💠به معنای برگزیده خدا و بهترین خلق اوست، از القاب و اوصاف امامان؛ از جمله امام زمان علیه السلام می‌باشد که پیامبر اعظم صلی الله علیه وآله در این زمینه فرمودند: «اَنْتَ یا عَلِی وَ وُلْدُکَ خِیرَةُ اللَّهِ مِنْ خَلْقِهِ.... »؛ «ای علی! تو و فرزندانت برگزیدگان خدا در بین بندگان هستید. » 🔶 دابَّةُ الارض 💠اگر چه در اخبار زیادی این لقب برای امیرالمؤمنین علیه السلام بیان شده است،لکن از خود امام علی علیه السلام هم نقل شده است: «اِنَّها خُرُوجُ دابَّةِ الأَرْضِ مِنْ عِنْدِ الصَّفا مَعَها خاتَمُ سُلَیمانَ وَعَصا مُوسی وَطُلُوعُ الشَّمْسِ مِنْ مَغْرِبِها»؛ «همانا آن خروج دابة الارض است از جانب صفا، که انگشتر سلیمان و عصای موسی همراه اوست و خورشید از مغرب آن طلوع خواهد و شاید از این آیه شریفه اقتباس شده باشد: «وَإِذَا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَیهِمْ أَخْرَجْنا لَهُمْ دَآبَّةً مِّنَ الْأَرْضِ تُکَلِّمُهُمْ أَنَّ النّاسَ کانُوا بِآیاتِنا لَا یوقِنُونَ»؛ و هنگامی که فرمان عذاب آن‌ها رسد (و در آستانه رستاخیز قرار گیرند)، جنبنده ای را از زمین برای آن‌ها خارج می‌کنیم که با آنان تکلّم می‌کند (و می‌گوید) که مردم به آیات ما ایمان نمی آوردند. 🔶داعی 💠از القاب امام زمان علیه السلام داعی است، به معنای دعوت کننده و خواننده؛ چنان که در زیارت آل یاسین می‌خوانیم: «اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا داعِی اللَّهِ وَرَبّانِی آیاتِهِ»؛ «سلام بر تو ای دعوت کننده از جانب خدا و برای خدا... ». و در اعمال روز جمعه می‌گوییم: «اَللَّهُمَّ وَصَلِّ عَلی وَلِیکَ الْمُحْیی سُنَّتَکَ الْقآئِمِ بِأَمْرِکَ، الدّاعِی إِلَیکَ»؛ «خدایا درود فرست بر ولی خودت که سنّت تو را احیا می‌کند و به امر تو قیام می‌نماید و به سوی تو دعوت می‌کند». 💠در هر شب ماه رمضان نیز در دعای افتتاح می‌خوانیم: «اَللَّهُمَّ اجْعَلْهُ الدّاعِی إِلی کِتابِکَ»؛ «خدایا او را مقرر فرما تا دعوت کننده به کتاب آسمانی ات باشد». و در جای دیگر آمده است: «وَالدّاعِی إِلی سَبِیلِکَ»؛ «او دعوت کننده به راه خداست». 🔶 دافِع البلا 💠به معنای دفع کننده بلا و خطرات، از القاب و اوصاف صاحب الزمان علیه السلام است؛ چنان که امام زمان علیه السلام این گونه خود را معرفی فرمود: «أَنَا خاتِمُ الأَوْصِیآءِ وَبِی یدْفَعُ اللَّهُ الْبَلاءَ عَنْ اَهْلِی وَشِیعَتِی... »؛ «منم خاتم الاوصیاء، به سبب من خداوند بلا را از اهل من و شیعیان دفع می‌کند،... ». 🔶دلیل 💠دلیل به معنای دلالت کننده و راهنما، از القاب امام زمان علیه السلام است، چون «او» راهنمای خلق است به سوی خدا، امام و رهبر جهانیان است. که در دعای روز جمعه می‌خوانیم: «اَللَّهُمَّ وَصَلِّ عَلی وَلِیکَ... الدَّلِیلِ عَلَیکَ»؛ «خدایا درود فرست بر ولی خودت که خلق را به راه تو دلالت و راهنمایی می‌کند». 💠و در زیارت مخصوص آن حضرت؛ یعنی زیارت آل یاسین می‌گوییم: «اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا حُجَّةَ اللَّهِ وَدَلِیلَ إِرادَتِهِ»؛ «سلام بر تو ای حجت خدا بر خلق عالم و راهنمای بندگان به مقاصد الهی». ‌ عج 📚اوصاف المهدی (عج) ✍احمد سعیدی 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بسیاری از مقدسان اهل نماز در لشکر دشمنان عج هستند! سخنران استاد شجاعی @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
4_5769672161354585433.mp3
31.41M
🎙 صحبت‌های استاد پیرامون نماز جمعه تاریخی رهبر انقلاب - قسمت اول 📆  مهر ۱۴۰۳ 🎧 کیفیت 128kbps 🪧 🪧 🪧 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
4_5769672161354585435.mp3
22.33M
🎙 صحبت‌های استاد پیرامون نماز جمعه تاریخی رهبر انقلاب - قسمت دوم 📆  مهر ۱۴۰۳ 🎧 کیفیت 128kbps 🪧 🪧 🪧 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️