تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۱۱۸ روز سوم شد و روز آخر. آخرین یادمانی
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰
بعد از خرید یک دست کت و شلوار شیک برای خودش یک دست هم برای پدرش خرید.سوار ماشین شد. چند دقیقه توی ترافیک با خودش خلوت کرده بود. استرس این را داشت که چطور با خونواده حورا روبرو شود.
_ اقا نمیخوای حرکت کنی ما کار و زندگی داریم.
امیر مهدی با معذرت خواهی لبخندی زد و راه افتاد. روز بعد تا ساعت۸شب در مغازه بود. وقتی به خانه رسید ساعت ۸و نیم شب بود. پدر و مادرش با استرس گفتند:
_پسر کجا بودی تو؟ منتظرت بودیم خب دیر شد.گوشیتم که جواب نمیدی نگرانت شدیم.
امیرمهدی در جواب آن ها پاسخ داد:
_شرمنده توی ترافیک مونده بودم.
_آخ از دست تو پسر.
_مادر من ناراحت نشین بیاید ببینید چی خریدم برا بابا.
کت و شلوار را از کاور در آورد و به دست پدرش داد.
_قابل شما رو نداره باباجون. امیدوارم خوشتون بیاد.
_ وای پسرم دست شما درد نکنه. چرا زحمت کشیدی؟ خیلی قشنگه ممنونم پسرم.
_خواهش میکنم پدرم وظیفه بود. ببخشید که کمه.
_قربونت برم پسرم نزن این حرفو.
هدی گفت:
_خب دیگه بریم دیره مامان جون.
بالاخره همه با خوشی و خنده راه افتادند.
فقط دل در دل امیر مهدی نبود. چقدردلش برای حورایش تنگ شده بود.چقدر بیصبرانه منتظر دیدن حورا درلباس سفید خواستگاری بود.قلبش درسینه میکوبید و بیقراری میکرد.
"ميگم دلبر
ولى من دوستت دارم
چون شبيهِ هيچكس نيستى
شبيهِ هيچكس شعر نميخونى
شبيهِ هيچكس نگآه نميكنى
شبيهِ هيچكس نيستى جز خودت كه دلبرى
يا اينكه هيچكس شبيهات دلبر نيست؟
و شعر نميخونه؟
و نگاه نميكنه؟
و نميدونم...
ولى ميدونم كه تو، فقط تو دلبرى...
شبيهِ خودت دلبر بمون هميشه..
خـب؟!"
آقا رضا از این که حورا شمارهاش را به خانواده ی امیرمهدی داده بود، خوشحال بود. با آن همه بدی که در حق آن دخترک مظلوم کرده بودند، حورا باز هم احترامشان را نگه داشته بود و سر خود کاری نکرده بود.البته این کار از دختری مثل حورا بعید نبود.
هدی به حورا خبر داده بود که پدر امیرمهدی برای خواستگاری به آقا رضا زنگ زده است.
حورا از این اتفاق خوشحال بود اما از این که آقا رضا و مریم خانم مخالفت کنند دلشوره داشت.از صبح منتظر این بود که دایی رضا به او خبر خواستگاری را بدهد.
"تو را باید کمی بیشتر دوست داشت
کمی بیشتر از یک همراه
کمی بیشتر از یک همسفر
کمی بیشتر از یک آشنای ناشناس!
تو را باید...اندازه تمام دلشوره هایت
اندازه اعتماد کردنت
تو را باید با تمام حرف هایی که در چشمانت موج میزند
با تمام رازهایی که در سینه داری دوست داشت
تو را باید همانند یک هوای ابری
یک شب بارانی
یک آهنگ قدیمی
یک شعر تمام نشدنی
همانند یک ملو درامِ کلاسیکِ عاشقانه ی فرانسوی
همانند یک آواره ی عاشق دوست داشت!
برای دوست داشتنت باید غرور را رها کرد!"
حورا در خانه ی خود نشسته بود و مشغول خواندن کتاب بود که تلفن خانه اش به صدا در آمد.شماره خانه دایی رضا بود حورا با استرس گوشی تلفن را برداشت.
_بله؟!
_سلام حورا جان. خوبی؟!
_سلام. ممنون دایی جان. شما خوبین؟
_قربانت. حورا جان زنگ زدم بگم که بیای خونه ما. قراره امیرمهدی و خانواده اش بیان خواستگاری.
حورا که هم هول شده بود هم از خوشحالی زبانش بند آمده بود، گفت:
_ب...باشه چشم.
_حورا جان کاری نداری؟!
_نه. سلام برسونین به همه.
حورا از اینکه دایی رضا با ملایمت با او صحبت می کرد کمی احساس آرامش کرد.اما هنوز هم نگران حرف های مریم خانم بود. چون فقط او می توانست نظر دایی رضا را تغییر دهد.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #حورا
✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌸🍃🌸.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════🌸.🍃🌸═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰ بعد از خرید یک دست کت و شلوار شیک ب
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲
دایی رضا وقتی خبر خواستگاری را به مریم خانم داد، منتظر عکسالعمل او بود اما برایش جالب بود که مریم خانم چیزی نگفت. فقط سکوت کرد اما نمیدانست که در همین سکوت چه راز بزرگی نهفته است.
مریم خانم به داخل آشپزخانه رفت و با خود فکر کرد....که اگر حورا به خواستگارش جواب مثبت بدهد. جهیزیه حورا به عهده شوهرش است. آن ها هم که همه ی ارثیه حورا را خرج کرده بودند.پس چیزی از حقوق کمشان هم برایشان نمیماند.
تصمیم گرفت کاری کند ک حورا جواب منفی بدهد یا خانواده ی امیرمهدی از خواستگاری حورا پشیمان شوند.
خلاصه شب شد و حورا زودتر از مهمان ها رسید و بعد از سلام احوال پرسی کوتاهی به اتاق مارال رفت.
_وای حورا جون سلام.
حورا، مارال را تنگ در آغوش گرفت و گفت:
_سلام عروسک. چطوری؟
_ الان که دیدمت عالیم.
_ آخ که من فدات بشم مهربون. چه خبرا؟ درسات چطوره؟
_ از وقتی رفتی افتضاح شده.
_ عه عه شدی بچه تنبل؟
_ نه نه حورا جون اما خب باز کسی نیست کمکم کنه. راستی حورایی قراره ازدواج کنی نه؟؟
_اگه خدا بخواد.
مارال با شیطنت گفت:
_پسره خوشگله؟؟
حورا لپش را کشید و گفت:
_ای شیطون این حرفا به تو نیومده تو بشین درستو بخون. راستی..مهرزاد کجاست؟
قلب حورا شروع کرد به تپیدن. چقدر از او دور شده بود. اصلا او را فراموش کرده بود. چطور یکهو نامش بر زبانش جاری شد؟؟نکند همین جا باشد و بخواهد المشنگهای به پا کند؟!وای مارال زودتر بگو قلب من جنبه ندارد بهم میریزد.
_داداش مهرزاد نزدیک یه هفتهاس که رفته مسافرت.
حورا نفس راحتی کشید و گفت:
_کجا؟
_نمیدونم مامان گفت رفته جنوب. خیلیم ازش عصبانی بودا. مگه جنوب چیه حورا جون؟؟
حورا ناگهان فکرش پر کشید سمت طلائیه، شلمچه...نکند او واقعا به این سفر رفته باشد؟ اما مگر میشود؟مهرزاد اهل نماز خواندن هم نبود. حال به دیدن مناطق عملیاتی برود؟؟ نه محال بود.!!
چیزی او را سرزنش کرد. هیچ چیز محال نیست تا دست پروردگار بر این جهان مسلط است. او میتواند مهرزاد را تغییر دهد. او میتواند زندگیش را دگرگون کند. شهدا نیز میتوانند.همان هایی که همه فکر می کنند دستشان از این دنیا کوتاه است می توانند هر کار محالی را انجام دهند.
با صدای زنگ در، حورا از جا پرید و به خود افتاد. بهترین لباس هایش را پوشیده بود. نفس عمیقی کشید و به آشپزخانه رفت. سینی را پر از استکان های کمر باریک کرد و گوشه ای از سینی را نعلبکی گذاشت.چای های خوش رنگی ریخت و منتظر ماند تا دایی رضا صدایش کند.
امیرمهدی در آن لحضه فقط دلش میخواست حورا را ببیند.حورایی که عاشقش بود ولی هنوز حس خانواده حورا را نسبت به خود نمیدانست.
همه در حال صبحت با هم بودند که حورا با یک سینی چای وارد پزیرایی شد.سلام بلندی کرد و همه در جوابش برخواستند.
مادر امیر مهدی گفت:
_به به عروس قشنگم بیا پیش خودم بشین.
حورا چای ها را تعارف کرد و رفت پیش مادر امیرمهدی نشست.
_خوب حاج آقا دخترگلمونم که چای آورد حالا بریم سر اصل مطلب.
_بله بله حق باشماست.
_امیرمهدی شما شروع کن.
امیرمهدی با شرم و حیای همیشگی اش گفت:
_نه بابا شما شروع کنین. تا وقتی بزرگترا هستن من حرفی نمیزنم.
_پسر من که نمیخوام زن بگیرم تو میخوای زن بگیری پس حرف بزن از زندگیت بگو.
امیرمهدی با دستمالی که در دست داشت عرق هایش را پاک کرد و گفت:
_من تو یک خانواده با ایمان بزرگ شدم و دوست داشتم همسرمم مثل خودم باشن.یک بانوی کامل و محجبه که جز خودم کسی بهش نگاه نکنه.
مریم خانم وسط حرف های امیر مهدی پرید و گفت:
_مثلا شما چطورین؟؟ شما مذهبیا خشکی مقدسین. همه چیزتون مسجد و نماز و روزه و از این ریا کاریاست.
آقا رضا خطاب به همسرش گفت :
_بسه خانم. بزار ببینیمامیر مهدی جان چی میگه... بگو پسرم.
امیرمهدی که دلش از حرف های مریم خانم شکسته بود کمی مکث کرد و یک نگاه به صورت حورا انداخت. مشخص بود او هم مثل خودش ناراحت شده است..
دوباره شروع کرد به توضیح دادن.
_من یه مغازه کوچیک عطر وتسبیح فروشی کنار حرم دارم که اونجا کار میکنم. البته زیر سایه پدرمه. پدرم خیلی برام زحمت کشیدن و هیچوقتم زحمتاشون جبران نمیشه.درسم میخونم الان ارشد حقوق و الهیاتم.
آقا رضا گفت :
_خونه چی؟ داری پسر؟؟
_اگه حورا خانم موافق باشن یه خونه کنار حرم دیدم بعدش اگه خدا بخواد بریم همونجا کنار مرقد آقا زندگی کنیم
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #حورا
✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌸🍃🌸.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════🌸.🍃🌸═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲ دایی رضا وقتی خبر خواستگاری را
🌸✨🌸✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴
پدر امیر مهدی گفت:
_خب اگه اجازه بدین حورا خانم با این آقا امیرمهدی ما برن چند کلمه ای با هم حرف بزنن تا بیشتر باهم آشنا بشن. چطوره آقا رضا؟
مریم خانم از این صمیمیت پدر امیرمهدی با شوهرش خوشش نیامده بود اما آقا رضا با خوش رویی گفت:
_البته چرا که نه..
سمت حورا چرخید و گفت:
_حورا جان بلند شو آقا امیر مهدی رو ببر تو اتاقت با هم حرف بزنین بلند شو دایی جان..
حورا با کمی مکث امیر مهدی را به اتاق قبلی خود برد..اتاقی که گریه و ناراحتی حورا را دیده بود.نماز شب ها و مناجات های او را دیده بود. اتاقی که هنوز هم دست نخورده و مرتب بود.حورا در اتاق را باز کرد و گفت:
_بفرمایید.
امیرمهدی کنار کشید و گفت:
_خانم ها مقدم ترند.
حورا با لبخند پر از حیای همیشگی اش وارد اتاق شد. بعد هم امیرمهدی داخل شد و در را بست..وقتی نشستند هر دو سکوت کردند. هیچکدام نمی دانستند درباره چه چیزی حرف بزنند یا از کجا شروع کنند.
_حورا خانم نمیخواین شروع کنین؟
_نه شما اول شروع کنید.
_حرفای اولیه رو که زدم و زدید فقط اومدم اینجا بهتون بگم تا آخرش هستم و پا پس نمیکشم. اومدم که بهتون نشون بدم هر چی هم بشه من عقب نمیکشم و بالاخره خودمو به آرزوم می رسونم.
حورا که منظور امیرمهدی را فهمیده بود با خجالت سرش را به زیر انداخت و لپهایش گلی شد.
درطول حرف زدن های امیر مهدی حورا با چادر سفیدی که از مادرش به ارث برده بود جلویش نشسته بود و سرش را لحظه ای بالا نیاورد... و چه خانومی شده بود.
حورا بعد از امیرمهدی خواست حرف بزند اما رویش نمیشد."الا بذکر الله تطمئن القلوب" را در دلش خواند و شروع کرد به حرف زدن.
_من کسی رو ندارم فقط خانواده داییم هستن که قبلا پیششون بودم ولی حالا جدا شدم در جریان که هستین؟!
امیرمهدی سری تکان داد و حورا ادامه داد:
_دارم لیسانس دومم رو میگیرم و دوست دارم همسر آیندم همراهم باشه تو زندگیم. اجازه بده درسمو ادامه بدم.
وسط حرف زدن حورا در اتاق باز شد و مریم خانم داخل شد.
_بسه دیگهنمیخواین تمومکنین حرفاتون رو؟ شما که حرفاتونو قبلا زدین چه حرفی دارین مگه؟؟
حورا مثل همیشه سکوت کرد ولی امیر مهدی گفت:
_بله حرفامون تموم شده دیگه میایم خدمتتون.
مریم خانم که رفت امیرمهدی به حورا گفت:
_ناراحت نباشین حورا خانم. حالا حالاها خیلی وقت داریم با هم حرف بزنیم. شرایطتون رو درک میکنم.
با هم از اتاق بیرون آمدند و چند لحظه ای هم پیش خانواده ها نشستند که پدر امیر مهدی گفت:
_پس با اجازه آقا رضا ما رفع زحمت کنیم. خبر از شما...
آقا رضا گفت:
_بله چشم خبرتون میکنیم..
خانواده حسینی با خداحافظی از خانه خارج شدند. حورا و آقارضا تا دم در مهمانان را بدرقه کردند. موقع رفتن امیرمهدی به حورا گفت:
_دوست دارم جوابت بله باشه...
آن شب فقط حورا دلش خانواده اش را میخواست..
طبق معمول زندایی اش گفت :
_همه کارا خودت بکن واسه تو خواستگار اومده حورا خانم.
حورا با تمام بغضی که در گلویش بود چیزی نگفت وتمام کارها را تا ساعت یک انجام داد و با اصرار به دایی رضا از او خواست بگذارد به خانه خودش برود. آنجا راحت تر بود.
طبق معمول شب با گریه خوابش برد وصبح به دانشگاه رفت.
هدی همان جای همیشگی منتظر حورا مانده بود. دیشب بخاطر رفتار زشت و معذبانه مریم خانم نتوانست خوب با او حرف بزند.
_به به سلام عروس خانم. خوبی؟؟
_ وای سلام هدی.خوبم. تو خوبی؟ چه خبر؟
_منو ولش کن تو چه خبر فکراتو کردی جواب ما چیه؟بابا به خدا این امیرمهدی گناه داره خوب نگاه وایستاده اونجا جوابشو بگیره.
حورا نگاهی به سمتی که هدی اشاره می کرد انداخت و گفت:
_وای بگم خدا چکارت کنه ورش داشتی آوردی اینجا چکار آخه؟
_من نیاوردمش که خودش اومده .داره میاد باهات حرف بزنه من میرم. تو هم بعدا بیا.
امیر مهدی اومد جلو و سلام و احوال پرسی کرد. حورا هم جوابش را مودبانه داد.
امیرمهدی خیلی آروم از حورا پرسید:
_ببخشید که مزاحمتون شدم نتونستم صبرکنم خودم اومدم جوابتونو بشنوم.
_ من باید ببینم داییم نظرشون چیه؟
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴ پدر امیر مهدی گفت: _خب اگه اجازه بدی
_ همه اینا رو میدونم من نظر خودتونو میخام بدونم.
حورا دیگر نتوانست جلوی آن همه عشق نسبت به امیر مهدی را بگیرد. میخواست او هم بفهمد چقدر دوستش دارد.
_من... من خودم جوابم مثبته.
امیر مهدی زبانش بند آمده بود. با ذوق گفت:
_و...واقعا؟ وای خدایا شکرت. ممنونم حورا خانم خیلی خوشحالم کردین.
امیرمهدی از ذوقش نمیدانست چه بگوید؟!
فقط شاخه گل پنهان در زیر کتش را در آورد و جلویش گرفت و گفت:
_این شاخه گلم مال شما.
حورا گل را گرفت و گفت:
_ممنونم خیلی خوشگله.
_ من پس میرم خیلی کار دارم ..مواظب خودتون باشین. خدانگهدار.
حورا باخودش کمی خلوت کرد و به جمله ای که امیر مهدی به او گفته بود فکر کرد.این مواظب خودت باش از صد تا دوستت دارم هم عمیق تر بود.چه حس قشنگی دارد که یکی دلش برایت تنگ شود، یکی مراقبت باشد و دل نگران تو و کارهایت باشد.
همین طور در فکر بود که صدای هدی را شنید.
_پس کجایی دختر؟؟بلند شو بریم تو کلاس استاد الان میاد.
آن روز هم دانشگاه تموم شد و حورا به خانه رفت ونمازش را خواند.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #حورا
✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌸🍃🌸.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════🌸.🍃🌸═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰 @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 #مهدی_شناسی ۹۸۳🌷 🍀اوصاف امام
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
@zohoreshgh
❣﷽❣
🌷 #مهدی_شناسی ۹۸۴🌷
🌿زیارت آل یاسین🌿
💠 در خدمت زیارت آل یس قرار میگیریم.حضرت امام زمان قبل از زيارت مي فرمايند:
☀️ بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم☀️
🌾 «لا لِأَمْرِهِ تَعْقِلُونَ وَ لا مِنْ أَوْلِيَائِهِ تَقْبَلُوَن»«نه در امر خداوند تعقل میکنید و نه از اولیاء او میپذیرید.»🌾
💠 خداوند سبحان با لطف بیکران و رحمت بیپایان خویش در هر زمانی چراغ هدایت و مربی شایستهای تعیین فرموده تا مردم را از ظلمات جهل و سلطه نفس برهاند تاآنان با پیمودن مسیر بندگی، همواره در جهت شکوفایی استعدادها و قابلیتها در حرکت باشند.
💠 انسان برای وصول به هدف متعالی و تزكیه عقل و روح به دو محور مُلکی و ظاهری و محور باطنی و ملکوتی نیازمند است.
💠خدای سبحان تمام عوالم و نظام هستی را نیازمند رهبر و هدایتگری قرار داده تا با پیروی و الگوپذیری از نور امام در جامعه انسانی ساماندهي صورت گیرد. چرا که در هر منزلی و جایگاهی راهزنانی خطرناک در کمین انساناند تا او را از جاده ی بندگی و صراط مستقیم دور کنند.
💠 اما آنكس كه در پی امام قدم بردارد از فراز و نشیبهای دنیا گذر میكند و به مقصد نهایی و وصال به حق دست مییابد.
💠بنابراین نظام عالم هیچگاه از حجت الهی خالی نخواهد بود زیرا، سیر بندگی و رشد و کمال موجودات تنها در پرتو نور امام صورت میگیرد.
💠 گویا وصول به کمالات جز با تبعیت از اولیاء حق میسر نیست.به همین جهت جلوه ی رحمت خداوند در عالم هستی «حضرت ولی عصر ارواحنافداه» در راستای تربیت انسان با لحنی گلایهآمیز میفرمایند:
🌾 «لا لِأَمْرِهِ تَعْقِلُونَ وَ لا مِنْ أَوْلِيَائِهِ تَقْبَلُوَن»"چرا به فرمان اولیاء الهی گوشِ دل نمیسپارید تا در سایهی عمل به آن به فلاح و رستگاری برسید؟!"
#مهدی_شناسی
#قسمت_984
#زیارت_آل_یس ۱
#استاد_بروجردی
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
09 Be Vaghte Shaam (1403-09-16) Masjed Shahid Beheshti.mp3
30.1M
🔈 #به_وقت_شام
🔰 فصل سوم؛ قبیله سلمان، جلسه نهم
* حجاب دلها؛ چرا ظالمین امام زمان (علیهالسلام) را نمیبینند؟ [1:58]
* دلهای ابری و خورشید غایب؛ حکایت مردمان زمینی [5:42]
* ظلم جمعی؛ وقتی دلها به ظالمین گره میخورند [9:59]
* هدف همیشه؛ چرا دشمنان، روحانیت را هدف میگیرند؟ [17:31]
* گرگها در لباس رفاقت؛ تا کی باید طعمه شویم؟ [21:50]
* امتحان تنبیهی؛ زنگ بیدارباش برای بازگشت به حق [30:09]
* تکنولوژیهای رایگان؛ زهر در پوشش هدیه [33:56]
* آزمونهای پیش از ظهور؛ راهی که با "دعا" آسانتر میشود [42:31]
* لبنان، فلسطین، ایران؛ نه کشور، بلکه قطعات پیکر اسلام [48:38]
* وقتی نامها جرم میشوند؛ سفیانی تنها به خاطر نام میکشد [51:29]
* در دل فتنهها، سیاهی عزا تنها امید ماست [54:24]
* فاطمیه و مادری که همیشه عهدهدار ماست [56:15]
* پهلویی که هنوز خون میداد... [1:01:34]
📚 معرفی کتاب: حضرت حجت (عج)، آیت الله بهجت
⏰ مدت زمان: ۱:۱۲:۵۶
📆 ۱۴۰۳/۰۹/۱۶
#ظلم_فردی
#ظلم_جمعی
#فتنه
#سفیانی
#تهران
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
05 Bar Madare Bimardelan(1403-09-13)Tehran.mp3
21.42M
🔈 #بر_مدار_بیماردلان
🔰 جلسه پنجم
* فتنههای آخرالزمان؛ شعلههای نابودی منافقین [2:32]
* صبر حسینی در فتنه کربلا؛ نصاب تازهای از بندگی که آسمان را به حیرت انداخت [4:58]
* فتنههای جدید، اتفاقات حساب نشده؛ در شیب صعودی ایمان بمان! [9:21]
* تَخَفَّفُوا تَلْحَقُوا؛ تمام سیر و سلوک در دو کلمه از امیرالمؤمنین (علیهالسلام) [10:35]
* دل کندن از تعلقات خوب؛ راز صعود به مراتب بالاتر، ماجرایی فراتر از #تجربه_نزدیک_به_مرگ [12:00]
* رجل صابونی؛ تعلقی کوچک که مانع دیدار امام زمان (علیهالسلام) شد [14:55]
* راز وجود ۱۹ ملک در جهنم؛ پردهبرداری از دلهای بیمار [18:23]
* ظهور امام زمان (علیهالسلام)؛ در اوج ناامیدی و جانهای به لب رسیده [22:57]
* در سایه ابهام؛ محل بازشناسی اهل تسلیم از دلهای مریض [31:42]
* پیامبر (صلاللهعلیهوآله)، زینب و زید؛ فتنه سنگین شکستن سنتهای جاهلی [36:09]
* وقتی عدالت وارونه شد؛ فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها) و ظلمی که تاریخ ندید [40:44]
* یاری نکردن مردم؛ چراغ سبزی به کینهتوزان قدیمی برای انتقام [44:16]
⏰ مدت زمان: ۵۱:۵۷
📅 ۱۴۰۳/۰۹/۱۳
#نفاق
#تعلقات
#امتحان
#ابهام
#تهران
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
⚠️اقای پزشکیان 😡
فرمودید سلاح بر زمین میگذارید.⚠️
به شرط انکه اسراییل هم زمین بگذارد..
نمیدانم به این سطح از ساده لوحی رییس جمهور بخندم یا گریه کنم 😁😭🕎
تحویل بگیرید آدم ساده
😡اکنون که به سفارش برادرتان آمریکای جنایتکار.3جبهه مقاومت لبنان و فلسطین و سوریه را تارو مار کردید😰(شرمتان باد)
🥷💣⛓🧨 ایا صدای چکمه هایشان را نمیشنوید ابتدا حرم دختر امیرالمؤمنین را تصرف کرده اند و تخته گاز دارند به سمت 📗🕌حرم صــــاحـــب نــهــج البـــلاغـــه🕌📗 می آیند..
❓کدام خطبه امیرمومنان سازش بود که هنوووووز عرق شرم بر پیشانی نداری ⁉️😰😰😰
❌ نتانیاهو:
#اصلاح_طلبان_بزرگترین_سرمایه_اسراییل_در_ایران
❌شیمون پرز :
#اصلاح_طلبان_به_نمایندکی_ازاسراییل_بانظام_ایران_می_جنگند
🪧#سرطان_اصلاحات
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
❌ حرف حق 👇
👈 فقط مانده
مریم رجوی
بیاد ایران
یه پُست و مسئولیتی بگیره
🪧#وفاق_سراسر_نفاق
🪧#سرطان_اصلاحات
🪧#غربگدایان
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
⛔️😡 دولت نفاق پزشکیان باصدور بخشنامه ای زیرکانه تمام مدیران وکارشناسان انقلابی رو که در دولت رییسی جذب شدند حذف میکند 😔
این بخشنامه میگه فردی که از پست فعلی برکنار شده ، شناسه استخدامی آن باید باطل شود و مجاز نیست در سمت دیگری خدمت کند.
خالص سازی های قبل از این سوء تفاهمی بیش نبود.
✍ دولت بعد یادش باشه به محض انتقال دولت باید تمام نخاله های فتنه گری که در این دولت تصدی گرفته اند را خالص سازی کند و مثل دولت شهید رئیسی اینقدر طول ندهد...
❌ نتانیاهو:
#اصلاح_طلبان_بزرگترین_سرمایه_اسراییل_در_ایران
❌شیمون پرز :
#اصلاح_طلبان_به_نمایندکی_ازاسراییل_بانظام_ایران_می_جنگند
🪧#سرطان_اصلاحات
🪧#غربگدایان
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ کار خداست ، باور کن
❌آقای پزشکیان، مگه مجبوری وقتی آیات قرآنو نصفه بلدی، جلوی جمع بخونی؟!
👈شما به وظایفت عمل کن
وظیفه شما آیه و حدیث خوندن نیست.
🪧#سرطان_اصلاحات
🪧#غربگدایان
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ چرا مردم سوریه از رفتن بشار اسد خیلی خوشحال شدند؟
😔 برای خرید یک بسته نان در سوریه باید ساعتها صف بایستید.
😳 حقوق کارمندان و نیروهای نظامی سوریه ماهانه ۲۵ دلار بود در حالی که حقوق کارمندان در ادلب ( با حمایت ترکیه) ۵۰۰ دلار بود.
حسن شمشادی، دبیرکل سابق اتاق بازرگانی مشترک ایران و سوریه :
برای یک باک بنزین در سوریه باید ۲۴ ساعت در صف میایستادید/ در ۲۴ ساعت فقط سه ساعت برق در سوریه بود/ در ادلب برق ترکیه ۲۴ ساعت وصل بود، قیمت کالاها با حمایت دولت ترکیه پایین بود و ۵۰۰ دلار درآمد داشتند/ مردم سوریه احساس میکنند که وقتی زیر بلیط ادلب و ترکیه بروند وضعشان خوب میشود.
🪧#سوریه
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️